قلبِ بنفش💜

578 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان
رمان:#هوژین
ژانر: #عاشقانه #هیجانی #اجتماعی #درام

خلاصه:
هوژین دختری که با سختی پزشکی خونده و مستفل شده اما دچار میشه به عشق نیما...مردی از جنس اتش، که قاتل کرایه ای!
نیما بک شبه زندگی هوژین به اتش میکشه و اون رو...
*****************************
دست و پا میزد و سعی می کرد جیغ بزنه،دستمو بیشتر رو لبش فشردم...
ودر گوشش زمزمه کردم :
-هــــیــــــــــس...
دختر کوچولو....
کاریت ندارم فقط اومدم یکم تنبیه ات کنم!.... صدات در نیاد!....
سرشو تکون داد دستمو برداشتم که تقلا کرد و فریاد کشید:
-کمک..
دستمو روی دهنش گذاشتم،....
حوله از روی شونه اش سر خورده بود،
سرشو سمت چپ خم کردم و گازی محکم از شونه راستش گرفتم.
دختره سرتق با ارنج محکم به قفسه سینم ضربه می زد،الحق که دختر تخص و قوی بود.
سرمو به سرش چسبوندم و اروم در گوشش پچ زدم:
-چی بهت گفتم؟....
نگفتم جیکت در بیاد بلایی سرت می ارم!
فشاری به کمرش اوردم که خودشو تکون داد....
حوله بیشتر سقوط کرد؛
نیشخندی زدم و گفتم:
-اوم دختر کوچولو هر چی بیشتر تقلا کنی من بیشتر از منظره لذت می برم....

1403/09/11 23:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
دختر قشنگمون #هوژین🤤

1403/09/11 23:02

#هوژین
#پارت16

هوژین دستشو گرفت و کشید،
از نگهبان تشکر کرد؛
کلید توی دست فریماه گذاشت و گفت:
-برو تا من بیام

فریماه اومد حرفی بزنه که نگار غرید:
-زود باش!....
برو دیگه....
منم الان میام.

فریماه با لبخند زیر لب خداحافظی کرد و رفت.
هوژین با خشم اومد.
گوشه کتم رو گرفت و کشید

و پر حرص لب زد:
-انقدر هولی؟...
هر دختری ببینی باید باهاش تیک بزنی؟....

اما این بار لقمه بزرگتر از دهنت گرفتی حتی فکرشم نمی کنی کیه؛
اون حتی نمی زاره پادوش باشی بیچاره!

حسابی عصبی بودم اما کوبدن کار من نبود من دشمنمو رنده اش میکنم!...

با نیشخند لب زدم:
-ببینم تو حسادت شده؟

حرصی گفت:
-چی داری میگی؟
وای...
وای....
از حسادت داری اتیش می گیری!...

خم شدم ل*ب هاشو به اسارت وحشیانه ای کشیدم.

محکم به کتفم میکوبید،بیشتر بازوش رو فشردم؛یکدفعه عقب کشیدم.

نفس نفس می زد
و چشماش خیس بود....

اما من بی رحم تر ادامه دادم:
-دوست داشتی؟....
دیگه نبینم به دوستت حسادت کنی هاااا....

جلو اومد و کشیده محکمی سمت چپ صورتم زد،
قدمی عقب رفت و گفت:
-اشغال...
عوضی...
لجن...

من ریلکس گفتم:
-همین؟....
همینا رو بلدی؟

پشت کرد و تند تند از پله ها بالا رفت...
به سمت خونه رفتم ...

****
دوش گرفتم....
گوشی نوکیا ساده مو روشن کردم،
برام پیام اومده بود:
«-خونه برای فروش گذاشتین!قیمتش چنده؟»...
پس کار جدید جور شد.

با صدای در چشم باز کردم،خسته خمیازه ای کشیدم؛
به سمت در رفتم و حتی زحمت پوشیدن تیشرت هم به خودم ندادم...

از چشمی نگاه کردم...
ابن که همون دخترس!...
در رو باز کردم نگاهی به عضلاتم انداخت

و گفت:
-اوممم....
سلام...
من اومدم خونه اما هوژین نیست میشه بیام منزل شما تا بیاد؟

لبخندی زدم و گفتم:
-حتما...
بفرمایید...

بعضیا خودشون به بلایی که قراره سرشون بیاد راضین!...

من مطمئنم هوژین از اومدن فریماه اونم ساعت7صبح خبر نداشته!...

حتی از اینم مطمئنم دیروز هوژین جریان نگار رو کف دست فریماه گذاشته....

از اونجایی هم که دخترا از رنگ شرت همم خبر دارن جریان ب*وس دیروزم فریماه با خبره اما باز این ساعت اینجاست.

مانتوشو در اورد و سمتم چرخید و گفت:
-خونه قشنگی داری

-ممنون....چیزی می خوری؟
-اوممم نه مرسی.

روی راحتی نشستم.لبخندی زد نزدیکم شد و یهو افتاد سمتم...

توی ب*غلم گرفتمش خندید و گفت:
-وای افتادم!

لبخندی به شیطنت های عیانش زدم،موهاشو پشت گوشش فرستادم

و گفتم:
-افتادی؟....
مواظب نیستی خب!....

اگر چیزیت می شد چی؟....
حالت خوبه؟
-ما خونمون زمینش کجه اخه...

-یعنی تو همه رو بغل می گیری؟

-من نه...
ولی میبینی دست تقدیر یه سریا رو می اندازه توی بغلم!

لبخندی زیر پوستی زد،با
دست راستش کتف چپشو

1403/09/12 11:49

#هوژین
#پارت21


پوزخندی زدم و گفتم:
-برو بابا!...
نکشیمون یوزارسیف!

نگاه بی حوصله ای حواله ام کرد!
منم در جوابش چشمامو تو کاسه چرخوندم.

اسانسور طبقه دوم ایستاد خواست بره بیرون که تیشرت خونیش حواسمو جمع کرد؛

بازوشو گرفتم و با بهت گفتم:
-زخمی شدی؟

دستمو پس زد و گفت:
-نه!...
ولم کن!

-پس خون چیه؟
-برو پی کارت!

کشیدمش داخل دستمو جلوی در اسانسور گذاشتم:
-دارم کارمو میکنم!....
لازمه یاداوری کنم کارم طبابته؟

-نه دکتر قلابی!....
من نخوام خوب بشم باید کیو ببینم؟

-اون که معلومه...عزائیل!

اسانسور رسید بیرون رفتم بازوشو دنبال خودم کشیدم
که گفت:
-خودت منو به خونت دعوت کردی!...
بعدا نگی دست درازی بوده!

پوزخندی زدم و گفتم:
بعدا توام نگی نقص عضوم کرده هااا....

-دکتل جون کار به اونجا نمی رسه!
-دکتل؟
این دیگه چه کوفتیه؟مگه....

با دیدن در نیمه باز خونه حرف تو دهنم موند
ترسیده نگاهی به نیما انداختم!

اومد سمت چپم ایستاد جلو تر از من جلو رفت و دست چپشو سپر من کرد...

در رو باز کرد با دیدن وسایل بهم ریخته اه از نهادم بلند شد.

بغض کرده لب زدم:
-بازم اومدن!...
چی از جونم می خوان اخه مگه من چیکار کردم؟

برگشت با نگاهی گنگ به چشام خیره شد گوشیش رو دراورد و به پلیس زنگ زد.

پلیس اومد و نگاهی به خونه انداخت بود،
حالا با نیما داشتن داشتن فیلم دوربین هارو چک می کردن...

با دیدن آرتین که داره قفل در خونم رو می شکونه، شوکه نگاهمو به مانیتور دوختم!





✨✨
✨✨✨

1403/09/12 18:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

🌷🌷🌷

نرو از روزگارَم بی تو تمومه کارَم🫀🌙
#gn🌚💜
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

1403/09/12 23:52

#هوژین
#پارت48

با عجله وارد ساختمون شدم و به جای اسانسور از پله ها بالا رفتم...
نیما تنتو چرب کن که دارم میام.


با نفس نفس دستمو روی زنگ گذاشتم و بدون اینکه قطعش کنم با دست دیگه ام روی در می کوبیدم.


خبری نبود!
یعنی من ما تحت خودمو جر دادم که بیام برنامه فسق و فجورش رو بهم بزنم...
بعد... نیست؟


تند و تند از پله ها پایین رفتم اما ماشینش هم نبود که نبود.
عوضی معلوم نیست سر خر رو کجا کج کرده...


همونجوری که کیلو کیلو حرص می خوروم،وارد خونه خودم شدم و خودمو به خواب سپردم بعد سه روز باید می رفتم بیمارستان.


ولی مگه خوابم می برد؟!
دهن خودم و اجداد نیما رو سرویس کردم ولی بازم اروم نشدم.

**
صبح زود دست و صورت شسته و مرتب از خونه بیرون زدم.

سوار ماشین شدم همین که استارت زدم در پارکینگ باز شد و پرادو سیاه نیما وارد شد به سرعت وارد جایگاه خودش شد.


منم امان ندادم و گازشو گرفتم زدم بیرون.

*
با همه مثل سگ هار برخورد می کردم و از دم پاچه همه رو گرفته بودم...


و همه هم فکر می کردن به خاطر یکی از بیمار های تصادفیه که دیشب اوردن...

عروس و داماد بد اقبالی که تصادف کرده بودن دختره بعد دو ایست قلبی به کما رفت و پسره به خاطر اینکه ضربه از سمت عروس به ماشین وارد شده و کمربند هم بسته بوده اسیب کمتری دیده و به هوش اومده بود.


خوابم گرفته بود...
روی صندلی انتظار نشستم و سرمو به دیوار تکیه زدم.


چقدر زود خسته شده بودم!
میگن طرف پشتش باد می خوره حکایت منه ها...

یهو با صدای عربده مردی چنان پریدم و سرم تیر شدیدی کشید و ضربان قلبم بالا رفت...


از اقوام همون مورد تصادفی بودن!
مرد با غم داد کشید:
-دخترم داره می میره!
تو چرا زنده ای؟
تو چرا نرفتی کما؟


همه جمع شده بودن...
پرستار هم بلند گفت:
-اقا اروم باشید!
اینجا بیمار هست !


-اروم باشم؟
نمی تونم....
دخترم داره جون میده...


نگهبان ها اومدن و بردنش...
تازه فضا اروم شده بود.
وارد اتاقش شدم...
گریه می کرد.




✨✨
✨✨✨

1403/09/13 15:19

#هوژین
#پارت49

مرد ها برای عشق گریه می کنن؟
یعنی اونقدر ممکنه عاشق بشن؟
شاید این اشک ها از درد وجدانه...
شایدم مشکل منم!


مرد هایی که تو زندگیم دیدم...
اینو هیچ وقت ثابت نکردن که روزی ممکنه به درد عشق دچار بشن!

اما قانون اول کار ما چیه؟
مهم نیست زخمی گرگه یا یک گوسفند...
تو وظیفه ات احیاء است و وسلام.

به سمت تخت رفتم،حتی سرشم بلند نمی کرد...
وضعیتش رو چک کردم...
خوب بود...
رو به بهبود.


اما این حال ...
لبخند زدم:
-حالتون خوبه؟
-....


سکوت جواب من نیست...
-عاشقش هستید؟

سرشو اروم بلند کرد
-نگفتید...عاشقید؟
یا یک حس عذاب وجدان؟

-شما از من چی می دونید؟
-من؟
من یه مرد رو میبینم که شب عروسیش همسرش به کما رفته...
و سکوتتون به من اجازه قضاوت می ده!
به خانواده همسرتونم همینطور...



-کی به شما حق قضاوت میده
_اینکه سرتون توی زندگی خودتون باشه سخت نیست!
-واقعا فکر می‌کنی اینطوره...
مردم براشون مهم نیست این حق رو دارن یا نه...
مهم اینه یه مشکل بزرگتر از بدبختی زندگی خودشون پيدا کنن و راجبش حرف بزنن تا که یادشون بره چقدر بدبختن!


--دکتر...مشکل شما چیه؟
-مشکل من؟
انتخاب اشتباه...


-چه انتخابی؟
-انتحاب دلم...نه من
-مگه همه ی ایراد از این دل نیست؟
-اره خودشه!


-دکتر... کاش...
همه چیز رو به عقب برگردونم...
-نه نه اشتباه نکن!
زمان به عقب بر نمیگرده!
اگر اشتباه داشتی نباید درگیر ای کاش ها بشی.
و گرنه توی دقیقه و لحظه ها گم میشی.



-نمی فهمم...
پس چی کار کنم؟
-تو خوش شانسی!
از زمان آینده برای جبران اشتباهت استفاده کن!




✨✨
✨✨✨

1403/09/13 15:28

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس



#gn🌚💜

1403/09/13 23:30

#هوژین
#پارت60

هانیه دستشو به معنی برو بابا تکون داد و گفت:
-بیمار هم انقدر پر رو؟!
اقای دکتر دستور دادن!

سمت برادرش چرخید
-هامون ویلچر بیارم یا بغلش می کنی؟

ناچار و ترسیده تندی لب زدم:
-خودم...
خودم با پای خودم میام!


-نوچ!
کدوم مریضی از بخش...

هامون دست از نگاه کردن به ازمایش ها برداشت و لب زد:
-هانیه اذیت نکن!
برو ویلچر بیا!

-اره خب نو که اومد به بازار کهنه میشه دل ازار!


هانیه رفت و هامون نگاهی بهم کرد
-امیدوارم ناراحت نشده باشی!
هانیه راحت و پرانرژیه!
و قصد داره با شما دوست باشه فکر می کنه شما انرژی مثبت دارین...
نمی دونم از حرفا...


دلم می خواست بگم تو از خواهرت عجیب تری!
عین چیییی معذب بودم!

هانیه اومد قبل از اینکه اسرار کنه هامون کمکم کنه خودم فرز از تخت پایین رفتم و روی ویلچر نشستم.


از اتاق بیرون اومدیم که با مرد مسنی برخورد کردیم نگاهی بهمون کرد و لباسش نشون دهنده این بود که مسئول بخشه!
لبخندی زد و گفت:
-اتفاقی افتاده ؟

هانیه گفت:
-سلام جناب حمتی ازمایش دارن!

-الان؟
-بله اقای دکتر گفتن فوریه!

مسئول بخش لبخندی زد و به راهش ادامه داد.

چقدر اسون دروغ سر هم می کرد!
کافه رفتیم...
کلاس بالای بیمارستان توی چشم بود...


کیک و چای دارچین سفارش دادن...


لیوان کاغذی چای رو بلند کردم قبل از اینکه به لبم بریونمش هامون گفت:
-داغه...می سوزی!

هانیه زیر خنده زد و گفت:
-چقدرم مواظبه!!!

دستاشو به سمت اسمون گرفت و گفت:
-خدایا به حق این دو کبوتری که به هم رسوندم نیمه گمشده منو راهنمایی کن!
من میدونم اون اسکوله راه رو گم کرده!


به خنده افتادم و هامون گفت:
-خدا چرا باید پسر مردم رو بدبخت کنه؟

هانیه با لودگی اشاره ای به من کرد گفت:
-به همون دلیلی که قرار سیب سرخ رو خری مثل هامون زحمت کش گاز بزنه.







✨✨
✨✨✨

1403/09/13 23:45

سلام ظهــرتون بخــیر ♡ بریم واسه پارت گذاری امــروز😽

1403/09/14 12:26

#هوژین
#پارت75

هامون شخصیت عجیبی داشت...
مهربون بود اما به موقع اش کاملا جدی برخورد می کرد...

سعی می کرد ناراحتت نکنه و برای تمام اطرافیانش ارزش قائل می شد.

به بعد شوخ و پایه داشت که من هر جمعه باهاش برخورد می کردم...


دکتر جمعه ها مریض نمی گرفت و و هیچوقت توی جمعه وقت عمل نمی داد...
مگر بیمار اورژانسی پیش می اومد...
در اون صورت هر روز و هر ساعت حاظر می شدیم...

اما به قول خودش'' جمعه روز خانواده است''

هامون خندید:
-دکتر میگم سینما خانواده داری؟
-اره چطور؟
-نمی دونم والله این هانیه برنامه ریخته سیاوش بیچاره هم میگه واس خودشون خرابه نمی دونم....
بلندگو ...سیم ...
نمیدونم گفت ببریم!

-پس اقای زحمت کش بیا بالا زحمتشو بکش!
-کدوم طبقه؟
-طبقه دوم واحد سه.


در رو باز کردم
-بفرمایید...
امادس برردار بریم!
-بله فقط یه خر نیازه که بار بزنه!


بلند خندیدم
-چرا می زنی تو سر مال؟
ماشین حمل بار بگو حداقل...
-اها از اون نظر...

سوار اسانسور شدیم ...
هامون زبونشو در اورد و گفت:
-سنگینه!

با شیطنت گفتم:
-پس وقت زنت نیست!
-چرا اونوقت؟
-چون زورشو نداری بغلش کنی!
-مگه مجبورم هوایی بغلش کنم خب روی زمین عادی بغلش می کنم...


به سمتم مایل شد که اسانسور ایستاد و در فوری باز شد و نیما وارد شد...
طبقه نیما بود...

هامون عادی به من نگاهی انداخت و من نمی دونم چرا ...
اما استرس داشتم!


به محض ایستادن دوباره اسانسور فوری در رو باز کردم و گرفتم تا هامون بیاد بیرون...
هامون که بیرون اومد قدم اول رو بر نداشته نیما گفت:
-خانم احمدی؟

من و هامون همزمان برگشتیم که نیما دوباره گفت:
-خانم احمدی!

با سر به هامون اشاره کردم تا که بره اما دو قدم فاصله گرفت و جدی به ما نگاه کرد.

گلومو صاف کردم و گفتم:
-بفرمایید؟
-می دونید حمل بار با اسنانسور ممنوعه؟!

ابرو در هم کشیدم
-خب حالا...
یخچال که بار نزدم اون وسایل نصف وزن شما رو هم ندارن!





✨✨
✨✨✨

1403/09/14 12:36

#هوژین
#پارت166

بلند شد و توی چهار چوب اتاق ایستاد...
غر غر کنان لب زدم:
-نیما گشنمه!
-بیا منو بخور!


حتما عزیزم...
اون عضله هات...
گاو جذاب!

نمایشی عق زدم
-ایییی...
حداقل غذا برام سفارش بده!

به سمتم اومد...
موهامو پشت گوشم زد
-خودم برات غذا می پزم!

پشمام...!
-چیه نیما؟
می خوای منو بکشی؟
-نه می خوام سیرت کنم!

سمت اشپز خونه رفت...
پشت سرش به راه افتادم...
جلوی یخچال ایستاد...
کشیدم بالا و روی کانتر کنار ظرفشویی نشستم.


سینه مرغ،قارچ،فلفل دلمه،ذرت،خامه،شیر...
چه خبره؟
می خواد چی درست کنه؟


با هیجان گفتم:
-کمک می خوای؟

لبخندی زد:
-نه...
فقط از منظره لذت ببر!


حقیقتا منظره جلو چشمم معرکه بود...
یه گاو خوشتیپ وحشی...
برات با ظرافت اشپزی می کنه.
رگ های دستش که بیرون میزنه...
پوست برنزه اش...
هوفففف!

پیاز و خرد کرد و با سینه مرغ تفت داد...
ادویه و قارچ های حلقه شده...
ماکارانی شکلی رو ابکش کرد و اضافه کرد.
خامه شیر...
پاستا؟!

با لبخندی نگاهش کردم...
-واو سر اشپز چه کرده؟!
پاستا؟

تیکه ای نوک چنگال زد..
به سمتم اومد...
جلوی دهنم گرفت
-بخور ببینم!


سرمو جلو بردم و بلعیدمش...
عالیه...!

اومممممم زیر لب گغتم...
دست زدم
-عالیه!

1403/09/17 22:12

#هوژین
#پارت‌‌‍193


اماده شدیم...
با اینکه دستکش و شال کلاه همراهمون نبود...
رفتیم اسکی...
مگه مسافرت رفتنمون مثل بقیه اس که لباسامون باشه؟!


چندمتر بعد مهمان سرا یه محیط بود که مردم جمع شده بودن اسکی می کردن و تویوپ سواری می کردن.


برای اسکی ما چوب اسکی یا تخته نداشتیم،
پس یه جای اسکی قرار شد تویوپ سواری کنیم.


چکمه های پلاستیکی که از مهمان سرا گرفته بودیم کاملا توی برف فرو می رفتن


بالای ارتفاع رفتیم.
نیما اول نشست و من بین پاهاش...
پاهاشو دور کمرم قفل کرد.


یهو هولمون دادن....
با تمام توان جیغ کشیدم.

با سرعت سر می خوردیم...
به اخرش که رسید تویوپ چپه شد و من و نیما افتادیم.


بلند شدیم،سردم شده بود.
نیما اروم گفت:
-بریم تا سرما نخوردیم!
-باشه.


قدمی برداشت که نالیدم:
-نیما من چکمم توی برف گیر می کنه!

دستشو سمتم دراز کرد...
-دست منو بگیر!

دستشو گرفتم،این دفعه دست های اونم سرد بود.
دستمو گرفت و دست هامونو توی جیبش جا کرد.


کنار هم همانگ قدم بر می داشتیم.
با فکری که به سرم زد با شیطنت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.


اروم یکم برف برداشتم.
پشت سرش رفتم...
یهو پیچیدم جلوش..ـ لبه کمر شلوارش رو کشیدم و برف ریختم توی خشتکش.

چند قدم فرار کردم که داد زد:
-خــــدا لــعــنــتــت کــنــه هـــوژیــــــن!
واییییییی!


بلند خندیدم...
برگشتم زبون براش در آوردم.


شلوارش رو می تکوند...
یه دفعه سمتم دوید تا به خودم ببام بازومو گرفت و وصلم کرد به عالم برزخ....
برف توی یقه ام ریخته بود....



داشتم یخ می زدم...
هولش دادم و به سمت برفا رفتم.
گوله برفی درست کردم و سمت نیما انداختم...
و اونم کار منو جبران کرد.

1403/09/18 07:27

#هوژین
#پارت‌‌‍195


بی اهمیت به تهدید پر شیطنتش لب زدم:
-نیما...؟
-هوم؟
-این مهمان سرا چجوریه حمومش وان داره؟!


-همه اتاقا ندارن!
-کیا دارن؟
-اممم...
صاحب اینجا گفت یه دونس!
میدتش به زوج های پر حرارت!


خندیدم...
-اونوقت ما از کجامون حرارت بلند میشه؟
-هیچ جا...
-واااا،،،
-والا من که غیر دو تا ماچ هیچی ازت ندیدم...


-همونا رو سفت بچسب!

جواب نداد...
منم اروم چشم باز بستم...

خودمم دلم فراتر از این چیزا رو می خواست....
من به نیما کاملا اعتماد دارم...
ولی خب....
خودمم روم نمیشه!

با صدای نیما ار فکر بیرون اومدم:
-بیست دقیقه تمام...
بیا بیرون!

دلم می خواد فحشش بدم....
خدا...

اروم بلند شدم ...
-خب چجوری مبادله کنیم؟
-برو لای پرده...

اروم رفتم و لای پرده رو دورم گرفتم.
-نبما بیچاره....
توش دستشویی کردم!
حالادخود دانی!

قدم دبگه ای برداشتم ....
بهو لیز خوردم...
جیغی کشیدم.


اخرین لحظه ...
قبل از اینکه پخش زمین بشم یه دستمو گرفت و نگهم داست.


نفس نفس میزدم از ترس...
چشمم به نیما افتاد که داره بالا تنمو می بینه!

-عوضی....
اوووووع!
تخته سیاه اونطرفه!
چیو می بینی؟
چشاتو درویش کن مرتیکه!


خندید...
-اگه نگات نکنم....
چطوری بگیرمت!
-می خوامونگیری!

1403/09/18 07:28

#هوژین
#پارت‌‌‍203

تمام بالای سرم پر شده بده بود ازبادکنک های هلیومی قرمز...
از یکیشون یه کاغذ اویز بود.

قد بلندی کردم و کشیدمش پایین...
(-مال من میشی؟)


قلبم به تپش افتاد....
نیما؟
باورم نمیشههههههه

قیامت شده؟
الان اسرافیل توی شیپورش فوت می کنه....
نیما؟
رومانتیک؟
غیر ممکنه!

گوشیم زنگ خورد...
بدون نگاه کردن بهش جواب دادم،
-الو؟
-مال من میشی؟


نیما بود!
اخ قلبم...فهمیدم!
می خواد منو بکشههههه!
از دستم خلاص بشه!

-زندگی بخش...؟
بیا جون تازه ای به زندگیم بده!
دنیام رو رنگی کن!

نیشخندی زدم:
-باید فکر کنم!

خندید...
-باشه...
یک ساعت خوبه؟

با طعنه گفتم:
-نه...!
یک هفته.

خندید...
-دختر کینه ای من!
-می خندی؟
من جدیم!
-باشه پس من منتظر جواب مثبتتم!

گوشی قطع کردم.
هوژین....
هیسسسسس...
اروم!


بی شک همین دور بره...
سوتی ندی هوژین!
خوشحال نباش!
عادی....کاملا رلیکس!
اصلا خب که چی؟
هوم؟
اتفاقی نیافتاده...

1403/09/18 12:15

#هوژین
#پارت211

قاشق رو توی سوپ فرو کردم...
نه ...
نمیشد!

-نیما؟
توش سم ریختی؟
می خوای بکشیم؟

ماتش برد...
خیره نگاهم می کرد...

دستمو جلوی صورتش تکون داد...
-واسه اینکه گفتم باید فکر کنم؟
یا می خوای به خاطر یه هفته پیش...

اروم تر لب زدم:
- سرمو زیر اب کنی؟!


یهو بلند گفتم:
-چون بهت گفتم گاو...؟؟؟
من قصد توهین نداشتم!


-هوژین چی داری میگی؟
حالت خوبه؟
-اتفاقا تو چی میگی‌؟
این رفتارا چیه؟
نمی خوای بکشیم...
پس چی؟
سرت به جایی خورده؟


کف دست هاشو بهم کوبید...
نگاه همه سمت ما برگشت....
اروم پچ زدم:
-هییییس!
اروم.


گوشیش رو دراورد و جلوی صورتم گرفت...
-حرف منن همینه هوژین...
چرا باید بی مناسبت گل بدم؟
پیشنهاد بدم با بادکنک؟
بانو؟
مگه... الله اکبر!


گوشیش رو گرفتم...
تاریخچه سرچ گوگلش رو خوندم...

(چگونه پیشنهاد بدهیم؟
قرار اول چگونه بر خورد کنیم؟
شاه کلید قلب خانم ها؟
کلمات فریبنده؟)

1403/09/18 15:23

#هوژین
#پارت219

نیشخندی زد و دور میز نشستیم...
دور هم غذا خوردیم.
ظرف هارو جمع کردیم.

بالا برگشتم نیما و هامون هر کدوم عصبی و معذب یه سمت تخت نشسته بودن.
با خنده رو برگردوندم و خوابیدم.


*
چشم باز کردم...
هوا روشن شده بود.
گوشیمو برداشتم و به نیما پیام زدم:
(-عشقم؟
بیداری؟)

جواب داد:
-اره...بیا پایین.

لباس تن زدم و رفتم پایین...
توی ماشینش نشستم...
-سلام عشقم...
صبح بخیر!
دلم برات تنگ شده!

-سلام عزیزم...

بغلم گرفت و به خودش تکیه ام داد.
استارت زد...
-کجا میریم؟

-یه جای خوب!
-گشنمه!
-خرسم گرسنه اش شده...
-خودتی!

حرکت کرد...
هوا خیلی خوب بود....
نه سرد...
نه شرجی...


نگه داشت و واسم کماج خرید...
نصفش کردم...
با هم خوردیم!


وارد جاده جنگلی شد...
-اومدیم جنگل؟
-اوهوم....

-بلدی همینجوری داری میری؟
-مقصد که مهم نیست!
-اها....
اونوقت چی مهمه؟


نگه داشت و ماشین خاموش کرد...
-بیا بغلم

بغلش کردم...
کشیدم و روی پاهاش نشوندم...
-چی کار می کنی دیوانه؟!
-هیسسس...!

مست تن و عطر هم شدیم...
توی ماشین به آسمون رفتم و توی بغل نیما اروم گرفتم.

1403/09/18 15:26

#هوژین
#224

•••••••••●●●>
#نیما

کمی از قهوه ام رو خوردم...
منتظر هوژین بودیم تا بریم خرید...
تلفنش رو جا گذاشته بود.

هانیه بی حوصله گفت:
-پس هوژین چی شد؟
بیست دقیقه اس رفته!

از پشت میز بلند شدم...
-من میرم دنبالش!

به سمت توالت رفتم اما اونجا نبود!
به سیاوش زنگ زدم...
شاید هوژین برگشته و ما باهم برخورد نکردیم.

اما نه...
خبری نبود..
بچه ها اومدن با هم از چند نفر پرس ک جو کردیم...
نبود.


هانیه با گریه گفت:
-چرا معطلید؟
زنگ بزنید 110!

نکنه؟
نکنه همونی که دنبالم بود دزدیتش؟
وای...
وای خدا!

پلیس بیاد وسط چی؟
پلیس؟
پس هوژین...
هوژین چی کار کنم؟

هول گفتم:
- صبر کنید واسه بار اخر پرس و جو کنیم!

هانیه نالید:
-چه پرس و جویی؟
نیست دیگه!

هوژین....یا خودم؟
ضربان قلبم روی هزار بود...
شقیقه هام نبض میزد.

خودم قفل گوشیم رو باز کردم و به پلیس زنگ زدم.
-الو...بله...

پلیس گفت برای پیگیری باید بیست و چهار ساعت بگذره...
خونم به جوش اومده بود...
چقدر پیگیر و محتاط.

خودمون شروع به گشتن کردیم...
وجب به وجب شهر رو زیر پا گذاشتیم...

1403/09/18 15:34

#هوژین
#پارت227
••••••••●●●>
#هوژین

گردنم درد می کرد...
زیر بغلم به خاطر کشیده شدن دستم تیر می کشید...
گیج بودم.
نمی فهمیدم چه خبره...


کف ماشین انداخته بودنم.
اصلا حالت عادی نداشتن...
یا من هیچ چیز رو عادی نمی دیدم.


مثل سقف ماشین که داشت دور سرم می چرخید...
یکیشون پیاده شد...

تنم سرد شده بود...
احساس حالت تهوع داشتم.
چنان ترسیده بودم که حتی گریم نمی گرفت که این بغض لعنتی بشکنه!


در ماشین باز کرد...
خم شد روم بازوم رو گرفت و بلندم کرد...
از ترس خوومو عقب کشیدم...
جیغ زدم...


-شما کی هستید؟
ولم کنننننننن!
کمککککککک
کمکککککککککک


دستی روی دهنم نشست...
-خفه شو!
می کشمت...
خفه شو...

تقلا می کردم...
دست و پا مۍزدم...
تا توی یه خونه ویلایی کشوندم...

پرتم کرد...
به وسیله ای خوردم
روی زمین افتادم...
درد توی پام پیچید.


یکیشون جلو اومد ...
-اومدی عشقم؟
بالاخره اومدی؟

1403/09/18 15:35

#هوژین
#پارت268

••••••••●●●>
#هوژین

ماتم زده یه گوشه نشسته بودم....
هامون رفته بود و با مدارک پزشکیم واسم مرخصی گرفته بود...

هانیه پیشم بود و مواظب...
لب به غذا نزده بودم...
قرص هم نمی خوردم...

هامون بعد از اینکه فهمید حامله ام هیچ چیز نمی گفت...
از همه خجالت می کشیدم.

هامون اومد...
زیر چشمی نگاهش کردم...
اروم سلامی کرد...
کمی جرات گرفتم...
نگاهش کردم...
-سلام.

-خوبی؟

قبل از اینکه من لب باز کنم هانیه گفت:
-چه خوبی هامون؟!
هیچی نمی خوره!
قرص نمی خوره!


-حق داره قرص نخوره...!
حامله است!

یهو چنان میخش شدم..‌
هانیه هم دست کمی از من نداشت!
هیچکدوم این قضیه رو به روی خودمون نمی اوردیم!


هانیه لب زد:
-هوژین عاقل باش!
تو که نمی خوای نگهش...

هامون توی حرفش پرید:
-تو دخالت نکن هانیه!
تصمیم خودشه...
بچه رو بخواد یا نه!

سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم...
هانیه تاکیدی گفت:
-بچه به دنیا بیاد که بره یتیم خونه؟
اون از اون بابای گربه صفتش...
اینم از هوژین...
مثل اینکه نمی فهمید...
بارداری برای هوژین و قلبش یعنی خودکشی...!

قبل از اینکه *** دیگه ای حرف بزنه گفتم:
-من بچه رو نمی خوام!

1403/09/19 16:11

#هوژین
#پارت_280

قهقهه ای زدم...
اصلا ناراحت نبودم.....
نه نمی تونستم انقدر *** باشم که ناراحت بشم...
شوکه نگاهم می کرد..
به شکمم اشاره کردم و گفتم:
-ببین...
حتی اونم تورو حس کرد...
رفت!
نخواست تو پدرش باشی.


اخم کرد و ماشین رو کنار کشید...
-دیوانه شدی هوژین؟
چی داری میگی؟!


به سمتم مایل شد...
-دراز بکش تا برسیم!


عصبی داد زدم:
-به تو چههههههه!
برو بیمارستان...
-صداتو بیار پایین!
نمیشه!


بازم خندیدم...
-اونوقت کی به دادم می رسه؟
ببینم نکنه تو دکتری؟
اخه قاتل بودی نگفتی..چنین احتمالی میدم.


-بسه هوژین!
-مگه دورغ میگم؟


دوباره حرکت کرد...
-هوژین اگر یک کلمه دیگه حرف بزنی مجبور میشم بیهوشت کنم ببرمت!


ساکت شدم...
از کوچه پس کوچه می رفت...
به یه پارکینگ رسید و داخل رفت .


-هوژین پیاده نشو تا بیام بغلت کنم!
-لازم نکرده!
اگر دستات به من بخوره می شکنمش!


پیاده شد...
با درد ...
حرص....
لجبازی...
از ماشین پیاده شدم.

1403/09/19 16:24

#هوژین
#پارت291

درست توی قلبش...
تیر درست سمت چپه سینه زندگی بخشم رو شکافته بود...

ناباوار هوژین رو بغل گرفتم...
خون تن سفیدش رو سرخ می کرد...
هوا روشن شده بود.
همه چیز به خوبی مشخص بود!


چشمای باز هوژین...
خونی که از تنش می رفت...
سینه شکافته اش که به جای اینکه بچمون ازش شیر بخوره غرق خون شده بود.


صدای قهقه اون حروم زاده....
صدای پای ما مامور ها...
ولی من یه چیز می خواستم...
صدای نفس های هوژین که تا چند دقیقه پیش می شنیدم...


-حالا نیما فتحی...
تو هم مثل من داغ عزیز تو...
عشقتو به دل داری...
تو زنده می مونی!
من تورو نمی کشم!


اسلحه اش رو سمتم تکون داد...
-تو باید با این داغ زندگی کنی!
یهو در با لگد باز شد...
سمت اسلحه یورش بردم....
مرد دستش رو عقب کشید...
کشیدمش سمت خودم و لوله اسلحه رو گذاشتم دو پیشونیم....


-پلیس!
اسلحه رو بزار زمین!
سریع!


انگشتش رو از ماشه کشید...
خودم ماشه رو کشیدم.

•••••••••••●●●>
#هامون

ده روز گذشته بود...
ده روز از اون شب سیاه...
گل های رز رو روی قبرشون پر پر میکنم...


هانیه از شدت گریه روی پای خودش نیست.
سرشو روی شونه سیاوش گذاشته و چشمش به قبر خانوادگیه...
هوژین احمدی...
نیما فتحی...


عکسشون که توی شمال گرفته بودن روی قبر حکاکی شده...
دلم برای چشمای عسلی هوژین تنگ شده..
کاش هیچوقت خودم با دست خودم هوژین رو به نیما نداده بودم.


ولی از اون جایی که وقتی پیداشون کردن..
توی بغل هم بودن...
فکر می کنم هوژین هم خوش حال بوده.
فاتحه ای برای هر سه شون می فرستم.
امیدوارم اون دنیا کنار هم باشن.


#پایــان🖤


1403/09/19 16:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

پایان رمان تلخ بود
مثل گذشته نیما و هوژین و همینطور عشقشون.
همیشه پایان ها خوش نیستن!
گاهی باید به تلخی زهر باشن💔 

_____________

     باکیفیت‌ ترین‌ چیز تو زندگیمون ، درد بود :) 🖤🌑️


@romankadee

1403/09/19 16:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان
رمان:بَرده😈
ژانر: #مثبت_18#عاشقانه
خلاصه رمان:

+بانوی من پدرتون دستور دادن
یک ساعت دیگه سر میز شام باشید ...
_فهمیدم .....
نفسی کشیدم و رفتم سمت پنجره
اتاق هوا روبه تاریکی بود
پنجره اتاقم‌دوس داشتم روبه دریا بود
آهی کشیدم با صدای در برگشتم
لی لی خدمتکار شخصیم اومد
داخل .
+لباستون آوردم بانو

_بیا لی لی باید حاضر بشم

مهمون های پدرم امشب سر شام

هستن ‌.....

+چشم.

_اونا چند نفر هستن؟

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/09/21 12:27

#پارت_1



*ملودی*

+بانوی من پدرتون دستور دادن

یک ساعت دیگه سر میز شام باشید ...

_فهمیدم .....

نفسی کشیدم و رفتم سمت پنجره

اتاق هوا روبه تاریکی بود

پنجره اتاقم‌دوس داشتم روبه دریا بود

آهی کشیدم با صدای در برگشتم

لی لی خدمتکار شخصیم اومد

داخل .

+لباستون آوردم بانو

_بیا لی لی باید حاضر بشم

مهمون های پدرم امشب سر شام

هستن ‌.....

+چشم.

_اونا چند نفر هستن؟

+شنیدم بزرگترین تاجر آمریکا هستن

جناب میلر و اما پسرشون البته

تنها فرزندشون باید گفت جناب

جیمز میلر ......

_اها... باشه ممنون لباسم بیار

بیا کمکم کن بپوشم

+چشم.

لباس مقدار سبزی به تنم کرد که

یقه قایقی بود موهای بلند قهوه ایم

فر کرد و برام مقداری از موهام بالا

بست نگاهی توی آیینه کردم خوب شده

بودم.

1403/09/22 04:47