قلبِ بنفش💜

578 عضو

#معرفی_رمان
♥️نام رمان : #فرشته_مرگ

♥️ژانر : #خون_آشامی #ومپایر #تخیلی #عاشقانه

♥️خلاصه :
فرشته ی مرگ عاشقانه ای راز آلود
پرنیا داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و
... واقعیت
.مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه
خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با خانواده و
دنیای اطرافش براش رو میکنه ... دنیای جدیدی که تب عشق و قدرت و
... خون، توش حرف اولو میزنه

1403/10/07 13:30

#فرشته_مرگ
#پارت_دهم
همه بلند شدنو اومدن سمتم
اون مرد جوون گفت " حق با تو بود سیامند ... مهر فرشته مرگه"...
رضا:::::::::::
باورم نمیشد خالکوبی رو شونه مینو مهر فرشته مرگ بود.
مینو ... بهشت من ... فرشته مرگ بود...
هیچوقت نمیخواستم عضو گروه محافظین بشه.
هرچندحفاظت از آدما کار ارزشمندی بود اما...
اما پر خطر و پر استرس بود و نمیخواستم دخترم تو این راه باشه.
حالابا مهر فرشته مرگ ... دیگه عضو گروه محافظین نمیشه ...
حالاباید عضو گروه مرگ بشه...
گروه مرگ ... دختر کوچولوی من...
درسته ما حقیقت این دنیا رو می دونیم اما زندگی عادیو بی خبری رو برای دخترم ترجیح
میدادم.
فقط پسرا ورودشون به گروه الزامی بود.
چقدر دل خوش بودم دختر دارم.
مینوی من... دختر کوچولوی من ... چطور از پس اون تمرین های طاقت فرسا بر بیاد.
چطوری بین اونهمه مرد دووم بیاره...
چطوری بخواد کسیو ...
با صدای پیمان به خودم اومدم که گفت
"خب اینطور که پیداست بعد سالها یه فرشته مرگ جدید داریم"
سیامند گفت " اونم یه دختر"
آریو ادامه داد " اولین باره یه دختر فرشته مرگ شده نه ؟"
احسان تائید کردو رو به مینو گفت " دخترم تو چند روز گذشته حس متفاوتی نداشتی ؟"
مینو چشماش پر از ترس بود.
به من نگاه کرد و دوباره به احسان نگاه کرد و گفت
"راستش ... نمیدونم چطور بگم ... یه چیزایی بود اما نمیدونم چطور بیان کنم" ...
"بگو دخترم . هرچی حس کردیو بگو"
"راستش چند روز بود سر گیجه داشتم ... چشمام همه چیو یه جور دیگه میدید... انگار
لحظه ها کش بیان ... مثلا دیشب... جعبه وسایلم از رو کمد افتاد ... یهو انگار دنیا
حرکت آهسته شد... دیدم که آروم داره میاد پایین و تو زمین و هوا گرفتمش ... حرکت من
آهسته نبود اما ... افتادن جعبه آهسته بود ... بعدش سرم گیج رفت"
بعد تعریف مینو همه سکوت کردیم.
پس شروع شده بود ... اما چرا ...چرا دختر من...
پیمان گفت " خب دیگه ... اینم مشخص شد ... فکر کنم دیگه اینجا کاری نداریم... رضا
جان دخترتو آماده کن فردا صبح میان دنبالش"
نسرین آروم گفت نه.
اما من سر تکون دادم.
نمیشد مانع شد ...
مهر فرشته مرگ چیزی نبود بشه جلوش ایستاد.
آریو::::::::::

صبح وقتی کیان اومد و گفت واقعا یه دختره فکر نمی کردم با چنین کسی رو به رو بشم.
درسته رضا گفت مینو 20 سالشه.
اما به یه دختر 17 ساله بیشتر میخورد.
جدا از ریز نقشی، صورت و چشمای فوق العاده معصومی داشت.
عجیبه اینبار یه دختر برگزیده شده برای فرشته مرگ.
حتی نمیدونستم از پس آموزش ها بر میاد که بخواد وارد گروه بشه.
به شونه های ظریفش نگاه کردم.
این دخترو فقط باید نوازش کرد ...
سیامند::::::::::::
مینو دیشب بخاطر لباس و آرایشی که داشت بزرگتر به نظر میرسید.
اما حالا فقط یه

1403/10/07 09:58

#فرشته_مرگ
#پارت_نهم
چشمک شیطونی زدو حرکت کرد.
نفس عمیق کشیدمو سعی کردم لبخندو از رو صورتم جمع کنم.
اما تجربه عجیبی بود. بی اختیار لبخند رو لبم پاک نیمشد.
از حیاط گذشتمو خواستم کفشمو در بیارم که 5 تا کفش مردونه جلو در نظرمو جلب کرد.
قضیه چی بود.
آروم بدون سر و صدا درو باز کردمو رفتم تو.
صدای حرف زدن اونا میومد.
یعنی مامان و مینا کجا بودن.
بابا چرا این وقت شب خونه بود.
بدون نگاه کردن به پذیرایی، میخواستم خیلی یواش برم اتاق خودم که صدای آشنا شنیدم.
این صدارو من قبال کجا شنیدم .
مهمونی دیشب... آره ... این صدای سیا بود! اما اینجا چکار می کرد.
آروم برگشتم سمت پذیرایی
انگار نگاه من توجه اونارو جلب کرد . همه برگشتن سمتم.
مات و مبهوت فقط نگاهشون کردم.
مامان و بابا هر دو نشسته بودن.
نگام رو سیا ثابت شد . نفس کشیدنم صدا دار شده بود.
سیا گفت " خودش هم اومد"
خودم ؟!
نکنه راجب مهمونی دیشبه .
من که کاری نکردم . کردم؟ نکردم .
نکنه چیزی تو نوشیدنیا بود از ذهنم یه بخش مهمونی پاک شده !
گیج شده بودم که بابا با نگرانی بلد شد و گفت " مینو از هیچی خبر نداره" .
بعد به من نگاه کردو گفت " برو تو اتاقت دخترم"
سر تکون دادم و خواستم برم که مرد جوون کنار سیا بلند شد و گفت
" آقای راد... لطفا طبق قوانین عمل کن"
بعد به من اشاره کرد و گفت " بیا اینجا مینو"
بهش خیره نگاه کردم...
پوست روشن و موهای جو گندمی داشت.
مثل سیا قد بلند نود اما نه اونقدر بزرگ.
دوباره به پدرم نگاه کردو گفت
"به ما مربوط نیست شما میخواستین وجود خودتونو از دخترتون مخفی کنین یا نه ... اما
اون دیگه متعلق به گروهه و از اینجا به بعد باید حقایق رو بدونه"
هاج و واج مونده بودم که بابا گفت
" از کجا انقدرمطمئنین ؟"
سیا گفت " من خودم مهرو رو شونه اش دیدم"
با این حرفش صدای خفه بهت مامانو شنیدمو نگاهمون گره خورد.
مهر ؟! منظورش خالکوبی بود ؟ !
ناخداگاه آروم رفتم سمتشون مامان به وضوح اشک تو چشماش جمع شده بود.
بابا نگران نگام کرد و گفت " مینو ... رو کتفت چیزی هست ؟"
آروم سر تکون دادمو گفتم
"صبح دیدم ... اما من جایی خالکوبی نکردم به خدا"
مامان بلند شدو بغلم کرد
اون مردی که ایستاده بود گفت
" میشه خالکوبیو به همه نشون بدی"
هنگ بودم و همه ساکت بودیم.
یکی از مردای میان سالی که نشسته بود گفت
" رضا جان ... با مهری که اینجوری خود به خود ایجاد میشه نمیشه جنگید... خودت
خوب میدونی ... همکاری کن
بابا سر تکون دادو اومد سمتمون.
آروم به مامان گفت " نسرین جان"...
مامان سر تکون دادو ازم فاصله گرفت.
شوکه به بابا نگاه کردم
"ببینم پشتتو"
به اون مردا نگاه کردمو دوباره به بابا نگاه کردم.
سری به نشونه

1403/10/07 09:59

#فرشته_مرگ
#پارت_هشتم
"نگفتن ... فقط گفتن بهت اطلاع بدم میخوان ببیننت... کاری نداری"
"نه مرسی"
قطع کردمو نسرین گفت " رضا ... چی شده ؟"
"نمیدونم یا خبر خیلی خوبیه ... یا خبر خیلی بدیه ... چون مدیرای گروه دارن میان اینجا
"
نسرین هاج و واج نگام کرد.
"رضا ... ماکه پسر نداریم ... نکنه دخترامونو بخوان؟"
منم از همین میترسیدم.
اما برای دلداری به نسرین گفتم " نه ... خیلی وقته هیچ دختری محافظ نشده . بیخود
خودتو نگران نکن"
"پس برا چی دارن میان ؟"
"بزار بیان میفهمیم"
مینو::::::::::::::
طبق عادت همیشه با سعید به کل کل گذشت اما خیلی کمتر از وقتی که با بقیه بودیم.
دوتایی انگار یه حس و حال دیگه بود
کل کلمون هم فرق می کرد.
دیگه تاریک شده بودو داشتیم دوتایی برمیگشتیم سمت ماشین که سعید گفت " مینو ..
پایه ای بدزدمت ؟"
"یعنی چی ؟"
"الان نری خونه بعد 12 شب بری بگی منو دزدیدن"...
بلند خندیدمو گفتم " اونوقت بابام تورو میکشه"
خندید و گفت " اون با من ... پایه ای؟"
خیلی دلم می خواست اما خالکوبی پشتم رو اعصابم بودو میخواستم برم خونه به مامان
بگم.
میترسیدم یه بیماری یا چیزی باشه.
برا همین گفتم " باشه یه روز دیگه . فردا هشت کلاس داریما" .
"ای ترسو"
"الکی اینجوری نگو منو غیرتی کنی "دستمو محکم گرفتو گفت " مگه غیرتی هم میشی
خانم کوچولو"
رضا:::::::::::::
از لحظه تماس احسان نگرانی کل وجودمو گرفته بود.
نکنه واقعا برای مینو یا مینا باشه.
نسرین مینا رو برده بود خونه مادربزرگش .
اینجوری خیالمون راحت تر بود.
اما هرچی به مینو زنگ زدیم جواب نداد
امیدوارم قبل رسیدن اونا برسه و بتونیم بفرستیمش پیش مینا.
نمیخواستم هیچ بویی از قضیه ببرن.
هر چقدر دور تر باشن براشون بهتره...
کلافه عرض سالن رو میرفتم که صدای در اومد.
نسرین سریع جواب داد.
دروباز کرد و نگام کرد " اومدن"
سر تکون دادمو رفتم جلو دریه لحظه با دیدنشون خشکم زد.
انتظار مدیر های گروه خودمونو داشتم اما دو نفر از اعضای اصلی هم بودن...
مینو::::::::::
سعید جلو خونه نگه داشت
"بفرمائید اینم راس ساعت 9"
"متشکرم آقای دقیق"
"صبح سر راه بیام دنبالت با هم بریم"
زدم رو بازوشو گفتم " از شرق تهران بیای غرب تهران منو بگیری برگردیم شرق؟کجاش
سر راهته دقیقا؟"
خندید و گفت " تو"
با این جوابش تو سکوت بهم نگاه کردیم.
لبمو گاز گرفتم که خم شدو آروم لبمو بوسید.
انقدر یهویی بود و سریع که تا به خودم بیام ازم فاصله گرفته بود.
اما بی اختیار لبخند زدم.
سعید هم خندید.
نگاهمو ازش دزدیدم که خنده اش بیشتر شد.
دیگه چیزی نگفتمو سریع پیاده شدم.
میدونستم حتما صورتم سرخ شده.
فردا تو دانشگاه روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم.
وارد خونه شدمو قبل

1403/10/07 09:59

#فرشته_مرگ
#پارت_هفتم
"باشه . هماهنگ میکنم"
نمیخواستم از الان خودمون وارد عمل شیم.
نباید حساسیتی ایجاد می کردیم.
اما اگه مشکلی تو روند انتقال این دختر پیش بیاد خودم شخصا دخالت میکنم.
چراغ سبز شدو با سرعت حرکت کردم ... واقعا یه دختر ؟!
بی اختیار لبخند زدم.
باید جالب باشه ... منتظرم ببینم تا کجا دووم میاره...
مینو:::::::::::
کل روز گیج بودم . جدا از اینکه حالم عجیب بود.
هیچ جوری سر در نمی آوردم این چیه پشتم.
چند بار جلو آینه بررسیش کردم اما انگار رو پوستم حک شده بود .
یه دوش آب گرم گرفتم بازم اثر نکرد.
حدود ساعت 2 بود که بابا بیدار شد.
ساعت 7 صبح میرسید خونه و تا 2 میخوابید.
مامان صدام کرد برای نهار.
با دیدن قیافه ام گفت " چرا لب و لوچه ات آویزونه مینو ... چیزی شده ؟ از دیشب تعریف
نکردی"
مینا سوالی نگام کرد و اشاره کرد به مامان بگم
اما بهش اخم کردمو گفتم
"هیچی ... خوب بود . خسته شدم خوابم میاد"
"خب بعد نهار بخواب"
"آره میخوابم . راستی شب با دوستام میخوام برم بام"
"همین الان گفتی خسته ای"
"میدونی عاشق بام تهرانم اونم تو شب مامان"
"به بابات بگو ... هر شب نمیشه بری بیرون که مینو"...
پوفی کردمو سر میز نشستم.
بابا اومدو نشست.
تا خواستم بگم مامان خودش مطرح کرد.
بابا هم با تعجب نگام کردو گفت " نه مینو ... امشب خیلی شهر شلوغه تا بام بری 12
شبم برنمیگردی خونه"
"بابا خواهش میکنم"
"عصر برین که تا 9 برگردی خونه"
به حالت قهر نگاش کردم که نگاهشو ازم گرفتو گفت " هرجور مایلی"
این یعنی حرف آخر و بحث تمومه.
بعد نهار به سعید زنگ زدمو گفتم.
اونم قبول کرد و گفت 5 میاد دنبالم.
سریع کارای دانشگاهمو انجام دادمو تا 5 بشه کامل آماده شدم.
زود از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم سر کوچه.
سعید اومده بود...
رضا:::::::::::::

داشتم اخبار ساعت 7 نگاه میگردم که نسرین اومد پیشم نشست.
چایی آورد و دوتایی خلوت کردیم.
"کاش میشد دیگه نری رضا ... هر شب نگرانی"...
"دیگه زیاد نمونده . سه سال دیگه فقط"
هنوز نسرین چیزی نگفته بود که موبایلم زنگ خورد.
از گروه بود.
یعنی چیزی شده بود که خارج از شیفتم تماس گرفتن.
سریع جواب دادم
"بله"
"رضا"...
صدای احسان رئیسم بود
"جانم ؟"
"امشب نمیخواد بیای"
"چی؟ چرا؟" تا حالا امکان نداشت روزی شیفت کاری ما کنسل شه ... مگه اینکه ...
خدای من
سکوت احسان باعث شد بگم " چیزی شده ؟ اشتباهی از من سر زده ؟"
"نه ... همه چی اوکیه ... مدیرای گروه میخوان بیان خونه ات ملاقاتت"...
"اوه ..." یه خبری بود پس ... یه خبر مهم ...
دستی تو موهام کشیدمو به نسرین نگران نگاه کردم.
چرا ما رنگ آرامش نمی بینیم.
"باشه ... مشکلی نیست ... چه ساعتی ؟"

1403/10/07 09:59

#فرشته_مرگ
#پارت_ششم
"مینو ... هنوز خوابی؟"
سریع لباس خونگی هامو پوشیدمو چک کردم چیزی از خالکوبی معلوم نباشه.
یعنی کسی باور میکنه پشتم خالکوبی شده بدون اینکه من بدونم ؟!
تو ذهنم مدام دیشبو مرور می کردم.
کیان:::::::::::::
از بین پرده اتاقش تونستم ببینمش.
حق با سیا بود...
خالکوبی دقیقا همون بود.
اما رو تن یه دختر ؟
یا بهتر بود بگم دختر بچه!
فکر نکنم 18 سالشم میشد.
از رفتارش مشخص بودم هیچی نمیدونه.
چندبار موهای بلندو مشکیشو زد و به خالکوبی تو آینه خیره شد.
حتی روش دست کشید و مشخص بود براش عجیبه.
چطوری ممکنه هیچی ندونه؟!
باید میفهمیدم اینجا خونه کیه و این دختر کیه.
از رو درختی که بودم آروم پایین پریدم.
پیرمردی که داشت از کوچه رد میشد با تعجب نگام کرد.
لبخندی زدمو رفتم سمت ماشین

زنگ زدم به سیامند
تا زنگ خورد جواب داد
"دیدیش؟"
"آره ... حق با تو بود ... برام در بیار این دختر کیه"
"اوکی"
مهم نیست یه دختر بچه باشه ... مهم اینه حالا که اون خالکوبیو داره باید مال ما بشه...
مینو::::::::::::
دو دل بودم به مامان بگم یا نه . آخر نگفتمو برگشتم اتاقم.
موبایلمو چک کردم . یه مسیج از سعید که گفت عصر یادت نره.
یه مسیج از نگین که گفت زود بهش زنگ بزنم.
اصال حالم خوب نبود . سرم سنگین شده بود . دراز کشیدم رو تختو به سقف خیره شدم.
سیامند::::::::::::::
میدونستم درست دیدم.
دیشب وقتی برا بقیه تعریف کردم باور نمی کردن.
میگفتن لابدیه خالکوبی مشابه رو دیدم.
میگفتن امکان نداره رو تن یه دختر چنین مارکی باشه...
واقعا حق داشتن.
اگه با چشم خودم نمیدیدم باور نمیکردم.
کیان تمام شب کشیک کشید تا اون دختر بیدار شه و با چشمای خودش ببینه.
این همه سال انتظار یعنی تموم شد؟

یعنی این دختر به کار ما میاد؟
انقدر ریز و ظریف بود که آدم می ترسید بهش دست بزنه...
چطور میتونه کاری که ما میخوایمو انجام بده...
یعنی میتونه دووم بیاره ؟
نیما دیشب بهم اطلاعاتشوداده بود و فقط چنتا تماس لازم بود تا آمار کاملش در بیاد.
دختر جذاب و خواستنی بود ... میدونستم سرش دعوا میشه...
کیان::::::::::::
عادت به بیرون بودن اونم تو روز ندارم.
کلافه کوبیدم رو فرمون.
ترافیک تهران لعنتی آدمو دیوونه میکنه.
موبایلم زنگ خورد. سیا بود . یعنی انقدر سریع آمارو در آورده بود.
"چی شده؟"
"حدس بزن دختره کیه؟"
"کی؟"
"رضا راد... یکی از محافظ های منطقه هفت"
"جدی؟ حدس میزدم نباید خیلی هم یه آدم عادی باشه"...
"آره ... همینکه دختره خودش عجیبه"
"آره جالبه" ...
"حالا چکار میکنی کیان؟ خودت اقدام کنی ؟"
"نه ... طبق قوانین پیش میریم"

1403/10/07 09:59

#فرشته_مرگ
#پارت_پنجم
یه پنت هاوس 500 متری با یه روف گاردن 500 متری ...
هرچند همیشه خالی بود جز وقتی که دور هم جمع می شدیم .
واحد های ما طبقه پایین بود ...
تنها ساکنین برج کیان ...
من ، کیان ، مانی ، آریو و دامون...
آریو گفت " کجا بودی که از اینجا بهتر بود ؟"
"رفته بودم تولد نیما"
مانی خندید و گفت " رفته بودی شکار پس"
"آره" ...
"پس شکارت کو ؟ چرا دست خالی اومدی ؟" کیان گفت که دست به سینه به صندلیش
تکیه داده بود و با پوزخند نگام می کرد.
بلند خندیدمو گفت " اگه بدونین چی شکار کردم ... شرط میبندم شاخ در بیارین"
مینو:::::::::::::::
با جیغ جیغ های مینا بالای سرم بیدار شدم.
"مینو... مینو... مینو... مینو"...
انقدر میگفت تا کالفه شم و بیدار شم.
ساعت تازه 9 بود.
با کلافگی نشستم رو تختو گفتم " چیه ؟"
"مامان گفت بیا صبحانه بخو"...
یهو ساکت شد و این سکوتش باعث شد برگردم سمتش

"مینو... این چیه پشتت؟"
با تعجب نگاش کردم
"چی ؟"
"وای خالکوبی کردی پشتت؟"
"چی می گی ... خالکوبی چیه ؟"
"پس این چیه ؟"
روی کتف راستم دست کشید.
تنم سوخت.
سریع بلند شدمو رفتم جلو آینه.
چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
یه خالکوبی بزرگتر از کف دستم رو کتفم بود...
اما چطوری؟ روش دست کشیدم شاید پاک شه.
اما با تماس دستم باهاش کتفم داغ شد.
"مینو مامان میدونه ؟"
"من خودم نمیدونم این چیه مینا"
"بفهمه بیچاره ات میکنه"
"قرار نیست بفهمه ... حداقل تا وقتی خودم نفهمم از کجا پیداش شده"
مینا هاج و واج نگام کرد که گفتم " برو منم اومدم ... چیزی
طرحش عجیب بود اما تقریبا شبیه یه فرشته بود که بال هاشو باز کرده
فرشته...
اتفاقات دیشب مثل پازل کنار هم نشست...
نکنه دیشب منظور سیا این بود...
دیشب ... وای دیشب همه به پشتم اشاره میکردن
یعنی منظورشون پاپیون قرمز نبود !
باورم نمیشه نکنه منظور همه این خالکوبی بود ؟!
اما تو خونه قبل رفتن که چیزی پشتم نبود.
نه امکان نداره.
سریع موبایلمو گرفتمو زنگ زدم به نگین
صدای خواب آلوده اش بلند شد
"چته این وقت صبح"
"دیشب پشت من چی دیدی ؟"
"چی ؟"
"دیشب ... چی دیدی گفتی باحاله ؟"
"حالت خوبه ؟ به اون خالکوبی عجیب غریبت گفتم ... کجا خالکوبی کردی ؟"
دهن خشک شده بودو خیره به خالکوبی پشتم تو آینه بودم.
"الو ... مینو"...
"بعد بهت زنگ میزنم"
قطع کردمو نشستم رو تخت
"این چیه رو کتفم ؟" !
صدای مامانو شنیدم

1403/10/07 10:00

#فرشته_مرگ
#پارت_چهارم
باقی شب چشمم دنبال سیا بود.
اما انگار رفته بود.
دیگه نزدیک 12 شب بودو من باید برمی گشتم .
هرچند مهمونی حالا حالا ها ادامه داشت.
سعید گفت منو میرسونه.
با هم از همه خداحافظی کردیمو اومدیم بیرون.
بارون بند اومده بودو هوا مثل شیشه شفاف بود.
نیما دستمو گرفت تا بریم سمت ماشین . فشار نرمی به دستم داد و گفت
"فردا برنامه ات چیه ؟"
"فکر کنم تا بیدار شم ظهر شه بعدشم کارای دانشگاهو برسم برا شنبه"
"عصر بریم بام ؟"
عاشق بام تهران بودم اونم تو شب.
تو شب کلا انگار زنده تر بودم.
سری تکون دادمو گفتم " فکر خوبیه ... به بچه هام بگیم ؟"
شیطون خندید و گفت " اگه اجازه بدی دوتایی"
خندیدمو زدم رو بازوش " باشه ... بریم ببینم چه مدلی بیشتر خوش میگذره"
"معلومه تنهایی با من بیشتر خوش میگذره"
"اوووه . جدی؟ فردا معلوم میشه"
نمیدونم چرا حس می کردم یکی داره نگاهم می کنه.
سر چرخوندم اما خبری از کسی نبود
سوار ماشینش شدمو راه افتادیم.
شهر خلوت بودو زود رسیدیم.
"مرسی سعید ... راهت دور شد"
"نه بابا... فردا هفت میام دنبالت . خوبه ؟"
"عالیه ... میبینمت"
نگاهمون قفل شد و نگاه سعید افتاد رو لبم.
انگار دو دل بود .
نمیدونستم چکار کنم .
به هم نگاه کردیمو هر دو خندیدیم فقط .
از فرصت استفاده کردم. سریع دست دادمو پیاده شدم.
وایساد تا درو باز کنمو برم تو.
بعد رفت.
سریع رفتم تو خونه .
برقا خاموش بودو یعنی مامان و مینا خواب بودن.
انقدر خسته بودم که حال هیچ کاری نداشتم.
فقط پیراهنو کفشو پرت کردم یه گوشه و موهامو باز کردم.
زیر پتو کز کردمو سرم پر از فکر اون مرد سیاه پوش شد.
سیا ... سیا سیاوش یا سیامک ؟ نکنه سیا از سیاه... مثل موهاشو لباساش ؟!
با همین فکرا خوابم برد.
سیامند::::::::::::::
مطمئن بودم اشتباه ندیدم خودش بود...
اما چطور ممکنه . تا زمانی که برن حواسم بهش بود.
نمیخواستم برا نیما بد بشه وگرنه حتما با خودم می بردمش...
وقتی با اون دوستش رفتن بیرون تعقیبش کردم و خونه اش رو پیدا کردم.
حالاباید به بقیه خبر می دادم.
از قیافه دختره معلوم بود از چیزی خبر نداره.
اما چطور ممکنه؟ !
اسمش مینو بود ! مینو یعنی بهشت ... چه ارتباط جالبی...
از ورودی پشتی برج کیان وارد شدم.
آسانسور های اختصاصی این سمت بودن و فقط با کد مخصوص کار می کردن.
کد واحد کیان رو زدمو سوار شدم.
همه پیش کیان بودن جز من...
آسانسور داخل واحد کیان نگه داشت.
صدای خنده کیان و بقیه بلند بود.
همه دور میز بار کنج پذیرایی نشسته بودنو سر گرم بازی همیشگی بودن.
با ورودم برگشتن سمتمو کیان گفت
"به به ... سیامند ... چه عجب از راه عادی اومدی"
خندیدمو رفتم سمتشون.
رو مبل نزدیک بهشون ولو

1403/10/07 10:00

#فرشته_مرگ
#پارت_سوم

فکر نمی کردم یه پاپیون قرمز اینهمه جذابیت داشته باشه.
خندیدمو گفتم " جدی؟ خوشت اومد؟"
"آره ... باحاله " ...
"مرسی"
یهو آهنگ عوض شد و با آهنگ رقصی که بلند شد همه هورا کشان اومدن وسط
سعید تو گوشم خندیدو بازومو گرفت " بیا برقصیم"
بقیه بچه های خودمون هم اومدنو همون وسط رقص با هم دست میدادیم و با وجود
نشنیدن صدای همدیگه احوال پرسی می کردیم.
مریم و صحرا هم به پشتم اشاره کردن و گفتن باحال شده...
با دستم پاپیون رو کمرمو لمس کردم .
نکنه غیر از پاپیون چیز دیگه ای هم هست...
نکنه پشت لباسم چیزیه ... انقدر جلب توجه اونم برا یه پاپیون !؟
با آروم شدن آهنک سعید منو کشید تو بغل خودش.
خجالت از این نزدیکی تمام تنمو داغ کرده بود .
دستشو رو کمرم نوازش وار کشیدو تو گوشم گفت " خیلی ناز شدی خانم کوچولو"
سرمو پایین انداختم که حس کردم موهامو نفس عمیق کشید .
متوجه نگاه نگین رو خودمون بودم.
خوشبختانه آهنگ زود تموم شد و بازم اهنگ شاد اومدو از سعید جدا شدم...
حسابی از رقصیدن خسته شده بودم.
آروم به سعید اشاره زدم من میرم بشینم . سر تکون دادو با هم
رو صندلی های اوپن پراکنده کنار میز نشستیمو سعید گفت
"چی میخوری؟"
"فقط آب خیلی تشنمه"
بطری آبو از رو اوپن برداشت و گفت " گرمه که ... بذار یخ بیارم"
بلند شد بره سمت ظرف یخ که حضور یه نفرو پشتم حس کردم.
بعد هم یه دست داغ که پشتم، روی کتف راستم قرار گرفت.
تماس دستش انگار پوستمو سوزوند.
سریع چرخیدم و با دیدن مردی که پشتم بود شوکه شدم.
آدم انقدر بزرگ ؟ !
شاید یه سر و گردن از سعید بلند تر بود.
سر تا پا مشکی پوشیده بود.
موهای مشکی و پوست روشنش بیشتر از همه تو ظاهرش چشم گیر بود.
اگرچه صورت ترسناکی نداشت و چهره اش جذاب بود اما یه چیزی تو چهره اش تو دلم
ترس مینداخت.
زیر لب گفت " فرشته ی "...
ادامه جمله اش تو صدای آهنگ گم شد.
با بهت گفت " امکان نداره"
اومد بازومو بگیره که خودمو عقب کشیدمو گفتم
"اشتباه گرفتین . من فرشته نیستم"
"با من بیا"
اینو گفتو دوباره بازومو گرفت که سعید رسید
"چی شده مینو"
"فکر کنم این آقا منو با یکی اشتباه گرفتن"
اون مرد عجیب زیر لب گفت " مینو ؟"... !
بعد بلند گفت " باید با من بیای"
سعید عصبی دستی به سینه مرد سیاه پوش زدو گفت " دستتو بکش تا برات کوتاهش
نکردم"
یکم تو سکوت به هم نگاه کردن.
صدای نیما داداش نگین باعث شد دستمو ول کنه
"اتفاقی افتاده سیا؟"
سیا؟
سیا سیاوش یا سیامک ؟
اصلا به من چه چرا دارم به اسم این آدم عجیب فکر می کنم.
سیا بی تفاوت به ما رفت سمت نیما و کنار گوشش چیزی گفت.
نیما سر تکون دادو به ما لبخند زد.
سیا رفت سمت دیگه سالن و نیما اومد سمت

1403/10/07 10:00

#فرشته_مرگ
#پارت_دوم
صورتمو بوسیدو قبل اینکه بره از اتاق بیرون گفت " روبانم حسابی با کالست کرده ها"
خندیدمو بالشت کوچیک رو تختو سمتش پرت کردم که سریع درو بست و فرار کرد.
بلند شدمو تو آینه نگاه آخرو انداختم.
خوب بود ... میخواستم کاری کنم که نتونه ازم بگذره...
مانتومو پوشیدمو شالمو گذاشتم .
کیف و موبایلمو برداشتمو رفتم تو پذیرایی.
مامان تو آشپزخونه بود و بابا...
اوه ... دقیقا اونم حاضر شده نشسته بود رو مبل...
مامان سر تا پامو بررسی و گفت " این عشق رنگ مشکی چیه تو داری"
چشمکی زدم به مامان و گفتم " بهم میاد آخه"
"همه رنگا بهت میاد عزیزم"
بابا اومد سمتمو گفت " بریم ؟"
بدی شغل بابام همین بود ... 8 شب که میخوای بری مهمونی بابات داره میره سر کار .
"با آژانس میرم بابا ... شما دیرت میشه"
"نگران نباش "
مامانو بوسیدو سوئیچو برداشت رفت سمت در
تو کل مسیر سکوت بود بین منو بابا.
جلوی خونه نگین اینا نگه داشت .
صدای آهنگ تا تو کوچه میومد و کوچه پر از ماشینای مختلف بود.
بابا با ابروهای بالا انداخته نگام کردو گفت
" مطمئنی پدر و مادرش هستن ؟"
از دروغ گفتن متنفر بودم برای همین گفتم
" بابا ... یعنی اگه نباشن شما به من اعتماد ندارین ؟"
خندید و خواست جواب بده که موبایلش زنگ خورد.
سریع جواب داد و گفت " جانم"
به سختی صدای فرد پشت خط شنیده میشد
"وضعیت قرمز موقعیت هفت"
"الان خودمو میرسونم"
قطع کرد . نگران نگاش کردمو گفتم " چی شده بابا ؟"
"هیچی مثل همیشه . مواظب خودت باش دخترم"
خم شدو گونمو بوسید.
میدونستم عجله داره سریع پیاده شدمو از ترس خیس شدن دوئیدم سمت در خونه نگین
اینا.
زنگ درو زدمو برگشتم سمت بابا که حاال رفته بود.
خوشحال بودم مجبور نشدم دروغ بگم.
اما نگران بودم ماموریت بابا خطرناک باشه.
چندبار زنگ زدم تا در باز شدو رفتم داخل.
صدای آهنگ همه جا پیچیده بود.
نگین سریع اومد استقبالمو بغلم کرد
"هی گفتم زود بیا زود بیا این بود" ...
"زود اومد که". ..
بازومو وشکونی گرفتو گفت " بیا لباساتو عوض کن"...
رفتیم سمت اتاق نگین.

لباسامو رو تختش گذاشتم که نگین نگام کردو گفت
" همممم ... بد نیست ... یه تنوع تو اینهمه مشکی دادی"...
به کفشام اشاره کردمو گفتم " اینام قرمزه تازه"...
"بعله دیدم ... کشتی خودتو"...
از اتاق رفتم بیرون که نگین نگاهی به پشتم کرد و گفت " اووووو.... خوبه خوبه ...
خوشم اومد"...
"یهو به فکرم رسید"
"جدی؟ یهویی؟ باحال شده اما کجا رفتی "...
حرفش قطع شد با صدای سعید " سلام مینو" ...
سر تا پامو از نظر گذروند و لبخندی کنج لبش نشست.
تو دلم خندیدم و گفتم " سلام چطوری؟"
نگین تو گوشم گفت " تا رسید سراغتو گرفتا "
بعد ریز خندید .
با سعید دست دادم

1403/10/07 10:00

#فرشته_مرگ
#پارت_اول
به بارون شدید پشت پنجره خیره بودم.
عاشق شبم ... اونم شب بارونی...
البته نه وقتی میخوام برم مهمونی
چون حالا حتما بابا شخصا منو می رسونه و این یعنی سوال و جواب.
پرده رو کشیدمو برگشتم جلو آینه.
یه عکس تمام قد از خودم انداختمو فرستادم برا نگین.
سریع جواب داد " اینجوری میخوای مخ سعیدو بزنی؟ سک.سی تر لطفا"
براش نوشتم " میترسم شما به چشم نیاین"
شکلک کج و کوله برام فرستاد و نوشت
"خودشیفته خانم بیا دیگه بچه ها اومدن"
تولد داداش نگین بود .
نگین منو چنتا از بچه های دانشگاه از جمله سعید همکلاسیمون رو دعوت کرده بود.
همیشه با سعید تو شوخی و شیطنت بودم . اولین بار بود بی حجاب منو میدید و تو دلم یه
استرس عجیبی بود .
همیشه کنار سعید استرس شیرینی تو دلم میپیچید... مخصوصا وقتی دستمو می گرفت...
دوباره تو آینه به خودم خیره شدم.
یه پیراهن مشکی پشت گردنی پوشیده بودم با کفش قرمز . موهامو پشت سرم بسته بودم.
درسته آرایشم ملایم بود اما از نظر خودم خوب شده بودم.
بدون در زدن در اتاقم باز شدو مینا اومد تو.
با تعجب نگام کردو گفت " کجا میخوای بری ؟"
"نگفتم در بزن میای تو ؟"
"باشه خب ... موهامو برام با این روبان میبافی میخوام عکسشو بذارم اینستا"
هاج و واج نگاش کردم.
امان از این دهه هشتادیای شیطون.
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه نشست رو تختو موهای بلندشو پشتش پخش کرد.یه روبان پهن قرمزم گرفت سمتمو گفت
"میخوام عکسمو بذارم برا چالش"
پوفی کردمو شروع به بافت موهاش کردم
روبان قرمز برای بافت موهاش زیادی پهن بود.
یهو یه فکری به ذهنم رسید.
موهاشو باز کردمو رفتم جلو آینه
روبانو دور کمرم چرخوندمو یه پاپیون پشتم زدم.
حالاواقعا بهتر شده بود و با کفش قرمزمم ست شده بود.
زیر لب گفتم " ببینم امشب هم میتونی بهم بگی خیلی کوچولویی... آقای سعید نامدار"
چون ریز نقش بودم کوچولو بودن تیکه همیشگی بود که بهم می نداختن .
اما همیشه از خجالتشون در میومدم.
مینا که هاج و واج نگام می کرد گفت " پس موها من چی ؟"
"به درد بافت موهات نمیخورد .. پهن بود"
رفتم سمت کمد لباسامو گفتم " بزار بهت یه چیز بهتر بدم"
"چی ؟"
"اون سر بند گل رز که دوست داشتی"
چشماش برق زدو بلند شد اومد سمتم.
میدونستم عاشقشه .
رو نوک پا بلند شدم تا جعبه خرت و پرتامو از باالی کمد در بیارم.من با نوک انگشتم زدم به جعبه تا بیاد یکم بیرون تر که جعیه با ضربه دستم پرت شد پایین ، سمت صورت مینا.
نفسم تو سینه حبص شد و ... دوباره ...
اون اتفاق افتاد ...
سرم گیج رفت و دنیا مثل حرکت آهسته از جلو چشمم گذشت...
میدیدم که جعبه وسایلم آروم آروم به سمت صورت مینا میره و وسایل داخلش خیلی

1403/10/07 10:00