The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_510



نزدیکشون شدم و دستم روی شونه های مامان گذاشتم تا متوجه من بشه.
_آااا پروا جان اومدی مادر ، بیا بشین دخترم.

بعد به طرف خانمی که همسن و سال های خودش بود برگشت لب زد
_معرفی کنم دخترم پروا

زن نگاهی مهربونی به من انداخت و از جاش بلند شد و روبوسی کوتاهی با هم انجام دادیم.
_پروا جان ایشونم فریبا خانم هستن این دختر نازم پریناز جان دختر فریبا جونه!

لبخندی زدم و با دخترشم دست دادم و کنارشون نشستم.
مامان یکسره داشت با فریبا خانم حرف میزد و بعضی اوقات از دخترش هم تعریف میکرد.

زیاد اهمیتی به حرفاشون نمیدادم تا زمانی که اسم شوهرم وسط اومد.
_من یه پسر بزرگتر دارم حامد 30 سالشه دکتره متخصصه ، ماشالله اگر ببنیدش خیلی آقاست!

فریبا خانم با ذوق گوش میکرد.
_خدا حفظش بکنه براتون.
_ممنونم عزیزم ، مجردم هست البته دنبال یه دختر خوب هستم براش بالاخره دیگه وقت ازدواجش رسیده خداروشکر همه چی هم داره سربه زیرم هست.

اخمام بدجوری توی هم رفته بود.
باز مامان دختر جوون مجرد دیده بود و داشت برای حامد لقمه میگرفت.

کمی نزدیکشون شدم و کنار گوش مامان گفتم
_مامان جان زیاده روی نکنی قراره خواستکاری بزاری امشب باهاشون حامد یهو قبول نمیکنه آبروتون میره ، خیلی امید نده بهشون.

مامان با شنیدن حرفام به طرفم برگشت و چشم غره ای بهم رفت.
شونه ای بالا انداختم از جام بلند شدم
_خودت میدونی اصلا به من چه ، ولی این دختره خیلی زشته!

بعدم بدون اینکه منتظره حرفی از مامان باشم ازشون دور شدم.
نگاهم به عروسی افتاد که اون وسط با خوشحالی داشت میرقصید.

لحظه ای خودمو جای اون تصور کردم.
مثلا امشب عروسی منو حامده ، همه خبردارن و هیچ مشکلی سر راهمون نیست.
من اونجوری شاد خوشحال میرقصیدم برای اینکه عروس حامد شدم.

حتی با فکرشم حالم خوب میشد.
_پروا ، خاله بهت گفت من دارم برمیگردم کانادا؟
با شنیدن صدای محبوبه به طرفش برگشتم.
هنوز کامل جملش هضم نکرده بودم.
_چی؟ یعنی چی داری برمیگردی؟ خودت تنها؟

محبوبه سری تکون داد لب زد
_آره ، باید برگردم دوباره ولی مامان و بابا میمونن!
بدجوری ناراحت شده بودم ، بعد سالها نزدیکترین دوست و رفیقم شده بود محبوبه که اونم باز داشت میرفت.
_چرا آخه؟ پس نوید چی میشه؟

1403/06/25 23:57

#اوج_لذت
#پارت_532

❌❌

_حامد بیا اینجا ، پروا توام.

بدون هیچ حرفی با پاهای لرزون کنار مامان نشستم.
حامد هم دقیقا روبه روی بابا نشست.
دستام از ترس داشت میلرزید.

با قرار گرفتن دستی روی دستم نگاهم به مامان دادم.
چشماشو روی هم گذاشت و این یعنی آروم باشم.

بابا سرفه ای کرد تا گلوش رو صاف بکنه.
_باید تمومش کنید.

نگاه بغض دارم به بابا دوختم. ‌
حامد هم هیچ حرفی نزد و انگار به سختی جلوی خودش رو گرفته بود.

بابا ادامه داد
_چیزی که شما بهش فکر میکنید هیچوقت اتفاق نمیوفته ، شما دوتا هرچقدرم ارتباط خونی نداشته باشید بازم خواهر برادرید.
شما با هم بزرگ شدید دقیقا مثل یه خواهر برادر همه اطرافیان فامیل دوست آشنا هم اینو اینجوری میدونن پس هرچی توی سرتونه بریزید دور شما خواهر برادرید.

با تموم شدن جمله بابا حامد خیلی سریع از جاش بلند شد.
دستشو روی دهنش گذاشته بود سعی داشت حرفی نزنه اما انگار دیگه نتونست.

_بابا ، من هیچوقت پروا رو مثل خواهرم ندیدم خودتم اونو مثل خواهرم نمیدونستی که اگر اینجوری بود بعد اینکه از سربازی برگشتم بهم نمیگفتی برم برای خودم خونه بگیرم و تنها زندگی کنم درسته؟ حتی ازم خواستی مامان نفهمه و فکر بکنه درخواست خودمه!

چشمای مامان گرد شد.
منم خیلی تعجب کرده بودم ، فکر میکردم حامد با خواست خودش رفته.

بابا اخماش بدجوری توی هم بود
_پسر من گفتم بری چون نمیخواستم همین اتفاق بیوفته ، چون میدونستم کنار هم بودنتون درست نیست.

حامد دستی بین موهاش کشید لب زد
_چرا نمیخوای؟ چرا نمیشه اخه؟
_چون شما خواهر و برادرین و هیچی نمیتونه اینو عوض بکنه همه هم اینو اینجوری میدونن ، نمیزارم اخر عمری آبرومو ببرین.

حامد پشتشو به بابا کرد و لب زد
_من پروا رو دوست دارم ، بابا چرا درکم نمیکنی؟

قلبم به درد اومد برای تنهاییمون.
بابا با بی رحمی لب زد
_ چون هوسه ، بچه بازیه یادتون رفته رابطه اصلیتونو.

حامد به ضرب طرف بابا برگشت لب زد
_بابا هوس؟ بچه بازی؟ بابا به سن من میخوره که نفهمم احساسم چیه؟

بابا نگاهشو به من داد لب زد
_پروا هنوز بچس ، احساساتش جوریه که فکر میکنه عاشق شده چون فقط محبت برادرانه تورو دیده فکر کرده عاشقت شده.

1403/06/26 18:10

صورت کبودش بردم و با بغض لب زدم
_چه بلایی سرت اومده؟ کی تورو اینجوری کرده حامد؟ نکنه…نکنه بابا..

حامد دستامو توی دستش گرفت و بوسه ای روی جفتشون زد
_پروا عزیزم آروم باش ، الهی قربونت برم گریه نمیکنیا بخدا یه قطره اشک ببینم میزارم میرم.

ترسیده زود اشکام با شونم پاک کردم
_نه نه گریه نمیکنم ، حامد تروخدا بگو چی شده؟

_پروا اینجا واینستید الان حراست میاد گیر میده!
تازه یاد ترانه افتادم که همراهم اومده بود.
طرفش چرخیدم مشخص بود از نزدیکی من به حامد تعجب کرده.

حامد نگاهش به ترانه انداخت و سری تکون داد.
ترانه هم سلام آرومی کرد.
تازه متوجه شدم که تلفن ترانه توی دستم مونده.

زود طرفش گرفتم و لب زدم
_ترانه خیلی ممنونم ، من الان میرم بعدا میام همه چیو برات توضیح میدم.
ترانه فقط باشه ای گفت و بعد از گرفتن گوشیش خدافظی کرد رفت.

همراه حامد از دانشگاه دور شدیم.
_ماشینت کجاست؟
دستمو گرفت و منو به طرف پارکی که نزدیک دانشگاه بود برد.
_ماشین نیست پروا.

گیج نگاهش کردم
_یعنی چی نیست؟ نیاوردی؟
_توضیح میدم صبر کن بریم یه جای خلوت.

سوال نپرسیدم و بالاخره وقتی به نیمکتی پشت درخت رسیدیم رضایت داد.
منو توی آغوشش کشید و سرشو توی گردنم فرو کرد.

منم محکم دستامو دورش حلقه کردم.
عطرشو توی بینیم کشیدم ، چقدر دلتنگش بودم.
بدجوری معتادش شده بودم.

_حامد ، نمیخوای بگی چی شده؟ بخدا نگرانم!
حامد بعد اینکه با تمام وجودش عطرمو نفس کشید کمی عقب کشید.
_پروا بدجوری دلم برات تنگ شده بود
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/26 18:21

#اوج_لذت
#پارت_566



نگاهش روی من ثابت شد.
انگار اصلا انتظار پرسیدن این سوال رو نداشت اونم تو این موقعیت…
_چی میگی پروا؟

هیچ تغییری توی رفتارم ندادم و دوباره سوالم پرسیدم
_محبوبه رو دوست داری؟

بهم زل زده بود ، سعی داشت بفهمه قصدم از پرسیدن سوالم چیه..
وقتی مکثشو دیدم ادامه دادم
_اینو میدونم که خوشت میاد ازش اما میخوام بدونم واقعا دوستش داری یا فقط برای سرگرمی و چندوقت بعد از بین میره؟

دستی به ته ریشش کشید و زیر چونش خاروند
_دوستش دارم اما خب اون و من نمیشه ، یعنی خب من سنم بالاست و اون حتما اینو قبول نمیکنه…

همین که فهمیده بودم دوستش داره برام بس بود.
بقیش دیگه به من ربطی نداشت و بین خودشون بود.
_با اینکه تو به من کمک نکردی و بهم دروغ گفتی اما من بهت کمک میکنم اما نه به خاطر تو بخاطر محبوبه چون دوست صمیمیه…

نوید خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم به حرفام ادامه دادم
_محبوبه مریضه تومور مغزی داره و آخر این ماه داره برمیگرده کانادا ، حالش خوب نیست اگر واقعا دوستش داری کنارش باش…

با تموم شدن حرفم از جام بلند شدم.
نوید شوکه شده بود.
خب شاید نباید انقدر یهویی بهش میگفتم که مریضه اما راه دیگه ای نبود و انقدر ناراحت بودم که آماده مقدمه چینی نبودم.

خواستم از کنارش رد بشم که زود بلند شو و جلومو گرفت
_محبوبه راجب من چیزی بهت نگفت؟

سرمو کج کردم و لب زدن
_چی باید میگفت؟
نوید کلافه دستی توی موهاش کشید
_پروا خودت میدونی دارم چی میگم ، حرفی نزده یعنی؟

باید میگفتم محبوبه هم دوستش داره؟ درست بود اینکار؟
اگر من جای محبوبه بودم دلم میخواست کسی که دوستش دارم تو این لحظه ها کنارم باشه..

_می ترسه…میترسه اتفاقی براش بیوفته برای همین نمیخواد تورو درگیر بکنه اما خیلی خوب میدونم که بی احساس نیست.

ناخودآگاه دیدم که لبش کش اومد.
_پروا مریضیش خیلی پیشرفت کرده؟‌
شونه ای بالا انداختم
_نمیدونم حرفی نزد راجبش…

1403/06/27 16:22

ده تا پارت تقدیمتون
.
.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/27 22:56

#اوج_لذت
#پارت_604
دلم برای این حرفش قنچ رفت.
زیاد خونسرد نبودم برای این وضعیتی که داخل گیر کرده بودیم؟
هردختر دیگه ای بود مطمئنن میخواست که بچه رو سقط بکنه چون خیلی زود بود براش... اما من دلم میخواست خانواده واقعی خودمو بسازم یه خانواده که ترس از دست دادنش نداشته باشم و برای خودم باشن...
حامد بوسه ای رو ی شکمم زد و بعد از جاش بلند شد
_پروا بخاطر رفتارم معذرت میخوام ، واقعا یه لحظه خون به مغزم نرس یده بود و نمیدونستم باید چیکار بکنم.
درکش میکردم ، چیز آسونی نبود که راحت بشه کنار اومد باهاش..
با هم به داخل خونه برگشت یم و حامد دیگه عزم رفتن کرد.
قبل رفتن راجب چیزی با بابا صحبت کرد و بعد از خونه بیرون زد.
بعد رفتنش به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم. دستم روی شکمم گذاشتم.
_دیدی بابات چه جنتلمنه؟
***
_بهتره پیرهن قرمزت رو بپوشی پروا...
نمیتونستم اونو بپوشم چون جذب بود و برجستگی و گردی شکمم رو نشون میداد و کل فامیل میفهمدن حامله ام.
زیاد شکمم بزرگ نشده بود اما گردیش نشون میداد
حامله ام و ا ین چندوقته همش لباسای گشاد خریده بودم و می پوشیدم.
_نه مامان کت شلوار آبیم رو بی شتر دوست دارم.
اونا تنها چیزی بود که هم مجلسی بود و هم گشاد.
_برای ا ینجور مراسما پیرهن بهتره دختر....
نفس عمیقی کشیدم.
باید مامان قانع میکردم.
_مامان من خودم دیددم دخترا تو خواستگاری و مهمونیا ا ینجوری میپوشن..
انگار فهمید که نمی تونه منو متقاعد بکنه باشه ای گفت و خواست از اتاق ب یرون بره اما لحظه آخر طرفم برگشت
_پروا اون شالت که سیاه و سفید داشت با طرح طلایی دم دسته؟ با لباس من میاد اونو سرم بکنم. سری تکون دادم و همینجور که داشتم موهامو اتو میکردم گفتم
_آره مامان ، توی کشو بردار...
مامان طرف کشوم رفت و بازش کرد.
مشغول اتو کشیدن بودم که تازه یاد برگه سونوگرافیم افتادم.
منه *** اونجا قایم کرده بودم تا کسی پیداش نکنه.
با ترس طرف مامان چرخیدم خواستم کاری بکنم که همون لحظه برگه رو دست مامان دیدم که بهش زل زده بود.
_پروا ا ین...این چیه؟

1403/06/28 11:56

#اوج_ِلذت
#پارت_606
مامان توی فکر فرو رفت و دستشو زیر چونش گذاشت.
_نظرت چیه مامان؟
_ها؟ راجب چی؟
طرفش چرخیدم
_همینکه دعوتش کنم دیگه؟
مامان سریع تکون داد و طرف کشو شال ها برگشت
_اره باشه یه روز دعوتش کن..
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم.
برگه سونوگرافی داخل کشو ی میز آینه گذاشتم تا جلوی چشمش نباشه..
هنوزم حس م یکردم کمی مشکوکه اما خب حرفی نمیزد.
بعد اینکه مامان شالش رو برداشت از اتاق بیرون زد و من نفس راحتی کشیدم.
خدایا چجوری قرار بود بهشون بگیم من حامله ام؟شاید واقعا باید به سقط بچه فکر میکردم ها؟
درسته حامد حرفی راجب سقط نزد اما...چندوقت دیگه شکمم بیرون میزنه اون موقع میخوام چیکاربکنم؟
ترجیح دادم بعدا به این چیزا فکر بکنم و بیشتر به فکر مراسم امشب باشم....
بالاخره حاضر بودم و خودمم عاشق خودم شده بودم.
کت شوار آبی که زیرش هم پیرهن سفیدی پوشیده بودم.
کفشام و شالمم سفید بود.
نامحرم نداشت یم و فقط امیرسام بود که بخاطر حامد
و بابا حتما باید جلوش شال میزاشتم.
بعد از انداختن دستبندم از اتاق بیرون زدم.
تا جایی که میدونستم مامان و بابا به همه گفته بودن امشب یجورا یی شب خواستگاری و نشونه منه و مامان میگفت همه متعجب بودن از این بی سرصدا بودنش...
با صدای پیام گوشیم نگاهی به صفحه انداختم. پیامی از محبوبه داشتم.
»خوش میگذره؟ به منم بگو مردم اینجا ازفضولی》
همه چیزو از اینجا برای محبوبه گزارش میدادم و از هرلحظه همدیگه خبر داشتیم.
میدونستم که درمانش شروع شده و متاسفانه موهاش کاملا ریخته.
جوابش رو سریع دادم
»هنوز خبری نیست مهمونا هم نیومدن نگران
نباش همه چیو برات تعریف میکنم«
کنارش هم علامت خنده ا ی گذاشتم.
حالا مثل همه دخترا ذوق داشتم چون قرار بود حالا علنی به عشقم برسم.
با صدای زنگ خونه طرف آیفون رفتم.
دایی و خاله ا ینا اومده بودن.
درو براشون باز کردم و به مامان و بابا اطلاع دادم.
همه دم در ایستادیم و ازشون استقبال کردیم.
همه به من تبریک میگفتن و من فقط با خجالت تشکر میکردم.
اگر میفهمیدن نامزدم کیه حتما خیلی متعجب میشدن.

1403/06/28 12:14

#اوج_لذت
#پارت_609
هیچوقت فکر نمیکردم اخالاق عمو اینجور ی باشه!
همیشه عموی خوب و مهربونم بود و اولین بار بود این روش رو میدیدم.
چقدر شبیه بابام بود...
با شنیدن صدای حامد ترسیده نگاهم بهش دوختم
_چه آبرو ریزی ؟ عمو در دهن مردم هیچوقت نمیشه بست من نمی تونم بخاطر اونا از کسی که عاشقشم بگذرم...
حتی تو ی ا ین موقع یتم از ای نکه حامد جلوی جمع اینجوری عشقش رو اعتراف کرده قند تو دلم آب شد.از اینکه مثل من ترسو نبود و اینجوری جلو ی همه برای رابطمون می ا یستاد خوشم میومد.
عمو ساکت شد و دیگه حرف ی نزد.
حامد بی اهم یت به قیافه درهم و سردگم بقیه کتش رو مرتب کرد و سینش رو جلو داد.
نفس عمیقی کشید و گلوش روصاف کرد
_خب حالا دیگه همه از این قضیه خبر دارید ، من نمیخوام پروا هی چی از بق یه کم داشته باشه و میخوام همه چیز برای اون عالی باشه...
همه نگاه ها طرفش بود.
مامان و خاله دست تو دست هم بودن و خاله سعی داشت مامان رو کمی آروم کنه.
حامد نگاهشو به بابا داد
_بابا با اجازه شما و مامان و البته بزرگای جمع ، من میخوام یکبار همینجا جلوی همتون پروارو خواستگاری بکنم؟
قلبم داشت توی سینم منفجر میشد.
قابلیتش رو داشتم که همین الان بلند بشم و جلوی همه بپرم بغلش و ببوسمش از اینکه همیشه به فکرم بود.
بابا برای اولین بار بعد از مدت ها لبخند زد
_من و مادرش مشکلی نداریم اما جواب آخرو خوده پروا میده!
از اینکه بابا ذوقمون رو خراب نکرد و ماروهمراهی میکرد خی لی خوشحال بودم.
حاال واقعا احساس یه خواستگاری واقعی رو داشتم.
نگاه ها طرف من بود و من از خجالت آب می شدم.
وقتی مکثم طولانی شد خاله خنده ای کرد و بلند گفت
_خب دیگه دخترمون خجالیته ولی همه میدونید دیگه سکوت علامت رضایته ، مبارکشون باشه.
همه شروع کردن به دست زدن حتی مامان و بابا و تنها کسی که اخم کرده بود و دست نمیزد عمو بود.
نمیفهمیدم چرا و برامم دیگه مهم نبود ، شا ید چون
حامد دختر خودش رو نگرفته بود.
حامد از جاش بلند شد و از جیبش جعبه ا ی درآورد و طرف مامان رفت.
خنده ام گرفته بود ، ب یچاره هم باید منو از مادرپدر خودش خواستگاری میکرد هم باید ازخودشون برای نشون کمک میگرفت.
قبل اینکه حامد از مامان چی زی بپرسه خاله دستش رو گرفت سمت خودش کشید
_بیا اینجا پسر مادر پدرت دیگه طرف پروا حساب میشن.
حامد لبخندی زد و جعبه رو به خاله داد.
خاله لیلی رو به من گفت
_خب عزیزم بیا اینجا کنار شوهرت وایستا!

1403/06/28 12:44

عشقای من برید تو چنل روبیکا به خواهرم رای بدین
هدیه از تهران
کد082
لایکش کنید لایکاش برع بالا😍 بزنید رو لینک و کد 082 پیدا کنید
لایک کنید عکسو ممنون میشم❤



هدیه از تهران❤️

#چالش _عکس

‌تاریخ👇👇👇
🔴شروع چالش ::..1403/06/28


لینک کانال عضو بشین😡👇🇮🇷


"لینک قابل نمایش نیست"

"لینک قابل نمایش نیست"




👈 #کد082

1403/06/28 19:53

ده تا پارت صبح تقدیم نگاهتون


اگر به خوندن رمان های مثبت18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/29 12:27

‌#اوج_لذت
#پارت_660
_دوباره همه چیز مثل قبل م یشه مگه نه؟ خانواده میشیم؟
سرشو تکون داد و بوسه ا ی روی پی شونیم زد.
از روی زمین بلند شدیم و حامد چمدونارو داخل آورد توی اتاق برد.
به آشپزخونه رفتم صورتم شستم کمی آب خوردم.
دلم کمی درد میکرد و تیر می کشید اما دکتر گفته بود یه چندوقتی درد دارم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و لحظه ا ی فکرم
درگیر شد.
این چندوقته من فقط استرس داشتم و اشک ر یختم.
و حامد هی چی نگفته و فقط منو آروم کرده حتی برای نامزدیمون هم اون بود که همه کار میکرد و یجورایی من فقط داشتم به رابطمون نگاه میکردم.
هرکسی دیگه ای بود باید تا االن ازم سرد میشد اما
حامد...اینجوری نشون نمیداد.
وقتی به رفتار لوس و بچگانه خودم تو ی این
چندوقت فکر میکردم احساس بدی نسبت به خودم داشتم.
تا کی میخواستم بچه بمونم؟ تا کی قراره هراتفاقی میوفته اشک بریزم؟ باید یکم بزرگ میشدم نه؟ من حالا واقعا داشتم به عنوان زن حامد توی این خونه زندگی میکردم.
_به چی داری انقدر عمیق فکر میکنی جوجه؟
با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهم طرفش چرخید.
لباساشو عوض کرده بود و ت یشرت و شلوار بیرون پوشیده بود.
روبه روم ای ستاد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
دستامو رو ی سی نش گذاشتم و پرسیدم
_جایی می خوا ی بری ؟
سرش تکون داد و لبخند ی زد.
_باید برم سرکار جوجه ، دلم نمیخواد تنهات بزارم
ولی دیروز نرفتم و چون اطلاع هم نداده بودم
صدبار از بیمارستان بهم زنگ زدن...امروزم بایدبرم حتما جراحی دارم.
سرمو جلو بردم و بوسه ای خیس روی لباش
گذاشتم
_اشکالی نداره ، نگران من نباش خوبم...
با چشمای ریز شده بهم زل زد
_مراقب خودت باش ، خودتو خسته نکن...ناهار سفارش میدم میارن.
بوسه ا ی رو ی دستم زد و ازم فاصله گرفت.
از آشپزخونه خارج شدیم و طرف در رفت
_ساعت چند برمیگردی؟
کفش هاشو پاش کرد و جواب داد
_نه شیفتم تموم م یشه تا قبل ده خونهام.
_باشه ، مراقب خودت باش.
در خونه رو باز کرد و قبل ا ینکه خارج بشه
دستشو گرفتم محکم بغلش کردم
_خیلی دوست دارم ، آقای دکتر.
دستاشو محکم دورم حلقه کرد منو سفت بغل کرد
_من خیلی بیشتر خانم وکیله آینده..
خنده ای به تقل یدش کردم و ازش جدا شدم.

1403/06/29 14:11

آماده اید واسه پارتای ســــکسی🌚😂💦
.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/30 23:09

اوج لذت 726

ثابت ایستاد و چون دستم توی دستش بود منم
ایستادم.
روبه روم ایستاد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و
دستش روی لبم کشید
_به سرخی لبات ، به چشمات...به سفیدی تنت ،
عطرت که یه لحظه ام از سرم بیرون نمیرفت...
انقدر خوردم که مسته مست شدم و دیگه تو حال
خودم نبودم.
با شنیدن حرفاش ذوق کرده بودم دست خودم نبود و فکر اینکه توی اون لحظاتی که
فکر میکردم به یکتا فکر میکنه داشته به من فکر
میکرده قشنگ بود برام.
حامد جلو اومد و من عقب رفتم به درخت پشتم
تکیه دادم.
با یادآوری خاطرات خنده ای کرد
_بعد خونه رو گذاشتم رو سرم و نوید داشت سکته
میکرد...هی میگفتم می خوام برم پیش زنم ، زنم
منتظره و این حرفا...بیچاره نوید نمیدونست
منظورم چیه میگفت تو که زن نداری چت شده...
نمیدونست من دلم برای دختری که همه میگن
خواهرته رفته و رسیدن بهش برام محاله.
خلاصه یکاری کردم که دیگه نوید نزاشت شبا برم
پیشش مشروب بخورم. با شنیدن حرفاش قهقهه ای زدم و دستم روی
صورتش گذاشتم.
_چقدر دلم میخواست اونجا بودم.
حامد سرشو جلو آورد پیشونیشو به پیشونیم
چسبوند
_پروا اون روزا رو هم دوست دارم هم متنفرم
ازشون...دوست دارم چون داشتم عاشق تو می شدم
و متنفرم چون فکر میکردم غیرممکنی برای من.
دستم روی صورتش کشیدم
_اما من دوستشون دارم شاید اون موقع ها سختی
کشیده باشم اما حداقل الان می بینم الکی نبوده و
ارزشش رو داشته...همین که الان تو بغل توام ،
کنار توام برام بسه.
حامد لبخند ی زد و انگشتشو روی لب پایینم کشید.

#رمان_عاشقانه

1403/06/30 23:17

اوج لذت

747، پارت پایانی

غرزنون گفتم
_باز چرا؟ بزار باز باشه دیگه.
با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت
_نمی شه ببند
پوفی کشیدم و تو دلم غر می زدم که بعد چند ثانیه
گفت
_باز کن
چشم باز کردم و با دیدن گردنبند روبه روم چشمام
گرد شد.
_حامد این...این همون...همون نماد ما نیست؟
سرشو بالا پایین کرد و لب زد
_من همیشه اون گردنبندی که تو تولدم بهم دادی
پیشم دارم حالا می خوام توام داشته باشی...بعد دست دیگش رو باز کرد و گردنبدی که شب
تولدش هدیه داده بودم نشون داد.
فرقش این بود که اونی که من به حامد داده بودم
خیلی ساده بود ولی اینی که حامد جلوی من گرفته
بود با نگین های مختلف تزئین شده بود و خیلی
زیبا بود.
_حامد این خیلی قشنگه ، این نماد همیشه منو آروم
میکرد.
حامد جلو آورد و دور گردنم انداخت همونجوری
که سعی داشت گیرش رو ببنده لب زد
_اون موقع که اینو تو دستت کشیدم چون
میخواستم بهت بفهمونم به عنوان اعضای
خانوادمون دوستت دارم ، الانم میخوام بفهمی که
بیشتر از جونم دوست دارم. طاقت نیاوردم سرمو جلو بردم باز هم بوسیدمش.
حامد که تازه گردنبند بسته بود دستشو دور گردنم
انداخت و سرمو به لباش فشار میداد.
با نفس نفس از هم جدا شدیم پیشونیشو به پیشونیم
چسبوند و به چشمام زل زد.
_یکسال پیش حتی فکرشم نمیکردم اینجوری
عاشق و دیوونه دختر کوچولوی خونمون بشم و
باهاش ازدواج کنم.
خنده ای کردم و لب زدم
_منم هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری اصلا عاشق
یه آدم بشم ، جوری که حاضر بشم کل دنیامو
فداش کنم ، حامد ممنونم که به همه قولات عمل
کردی ممنونم که الان اینجاییم ، ممنونم
کنارمی...خیلی دوست دارم. دستاشو دور شونه هام انداخت منو تو آغوش کشید
سرم بوسید و من حاظر بودم تا همیشه توی این
لحظه بمونم...

پایان

رمانمون با همه ی خوبیا و بدیاش به پایان رسید، واسه حمایتتون مچکرم مهربونا. منتظر رمان جدید باشین و چنلو ترک نکنین ❤💋
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/01 15:19

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی رمان دلبر هات 🔥❤

ژانر :عاشقانه، صحنه دار، هیجانی، جذاب، هات، بزرگسال 🫦

خلاصه

میکائیل پسره خوشتیپ و پولداری که برای برگردوندن همسره ثابغش از دختری زیبا و لوند به اسم صنم استفاده میکنه با نقشه تو پارتی ازش آتو میگیره تا باهاش صیغه کنه و نقش زنشو بازی کنه ولی صنم عاشقش میشه و یه شب تو مستی باهاش میخوابه غافل از اینکه میکائیل.....
.
.
.
قراره این رمان تو بلاگ قلب بنفش استارت بخوره پس عضو شو جا نمونی 💦🌚
.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/02 20:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#صنم
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/03 16:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#میکائیل
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/03 16:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت💜
#هانیه_دوست_صنم
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/07/03 17:24

#دلبر_هات💜
#پارت_9

آدمای عوضی از دخترای پررو و زبون دراز
خوششون نمیاد

سنا نیشخندی زد و از جاش بلند شد:

- برو بمیر

میکائیل در کمال خونسردی پوک عمیقی به سیگارش
زد و خیره شد به پاهای تتو شده ی سنا که واقعا
قشنگ بود.

ولی باورم نمیشد به راحتی شلوارش رو پیش اون
همه پسر در آورده باشه.

با یه جست روی میز جلوی سینا نشست و پاهاش رو
باز کرد.
با اینکه شورت تنش بود اما از خجالت گونه هام گر
گرفته و گلوم از خشکی زیاد میسوخت.

اول فکر میکردم با این پیشنهاد کولی بازی راه بندازه
و کاری کنه که بازی جمع بشه اما اشتباه فکر
میکردم.

هیچ *** شبیه من نبود،اونا شرم و حیا نمیدونستن
چیه.

در عوض یقه ی سینا رو گرفت و کشیدش سمت
خودش و لب هاش رو روی لباش گذاشت.

سینا انگار مأخوذ به حیا تر بود چون خواست عقب
بکشه ولی سنا یقه ش رو محکم گرفت تا تکون نخوره
و به بوسه ش ادامه داد.

وقتی حسابی بوسیدش ازش جدا شد و از روی میز
پایین پرید .

ایمان با لحن موذیانه ای گفت:

#رمان_صحنه_دار

1403/07/03 19:22

#دلبر_هات💜
#پارت_10


_قبول نیست، پشتت به من بود ندیدم
در حالیکه سنا داشت شلوارش رو می پوشید انگشت
فاکش رو به طرفش گرفت و گفت:
- بیا بخورش!

سرم حسابی سنگین شده بود و همش خوابم میومد.
انگار از دیدن اون صحنه های مبتذل فشارم افتاده بود
و توی گوشام صدای استخر می پیچید.

به آتنا نزدیک تر شدم و کنار گوشش گفتم:
- آتنا،نمیشه زودتر بریم؟ نمیدونم چرا سرم سنگین شده و خوابم میاد
- دختر هنوز ساعت یازده نشده!
مگه نگفتم هی نگو بریم بریم...
- میدونم...ولی...
بخدا دست خودم نیست،اخه من عادت ندارم به همچین
مهمونیایی
فکر کنم به خاطر دود سیگاره
همش سرم گیج میره

- گاییدی منو صنم،گاییدی
صبر کن نیم ساعت دیگه میریم
فقط یکم ابرو داری کن

دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم تحمل کنم.اما
بوی سیگار که توی مشامم می پیچید مغزم گرومپ
گرومپ صدا میداد.

سنا که پشت میز نشست میکائیل سیگار دومش رو با
اتیش سیگار اول روشن کرد و بعد از اینکه پوک
عمیقی بهش زد دود رو توی سینه ش حبس کرد و
بطری رو چرخوند.

از شانس بدم باز سر بطری رو به من وایساد.
میکائیل خاک سیگار رو روی زمین تکوند و گفت:
- خب،اماده ای؟


آب دهنم رو قورت دادم و با اینکه تمرکز نداشتم به
لب هاش خیره شدم تا ببینم ازم چی میخواد.
میکاییل با انگشت اشاره ش ازم خواست بلند شم.

در حالیکه سرم گیج می رفت به سختی از جام شدم و
دعا دعا میکردم چیز سختی نباشه چون نمیتونستم
انجام بدم.

بالاخره میکائیل لب باز کرد و گفت


#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 19:23

🔥🔞💦 دلبر هات
#پارت_11


- بهت 2 تا پیشنهاد میدم که فقط میتونی یکیش و
انتخاب کنی

راه اول...بیا روی پاهام بشین و یه دقیقه منو ببوس
راه دوم...یدونه سوسک بزرگ فاضلاب و بنداز توی
شورتت
اصلا انتظار نداشتم میکاییل همچین چیزی بگه
تو دلم گفتم
این پسر چقد پسر کثیف و اشغالی بود من پیش خودم فکر میکردم ادم حسابیه البته حقم داشتم تو دیدار اولمون خیلی آقا بود و کمکم کرد ...

شیشه ای از زیر میز بیرون آورد و جلوی
خودش گذاشت.

چیزایی که ازم میخواست اصلا عاقلانه نبود.

من نمیتونستم ببوسمش اما با دیدن سوسک های توی
شیشه که به جرات میتونستم بگم هر کدوم پنج یا شش
سانت قد و به بزرگی سر یه قاشق بودن تنم شروع
کرد به لرزیدن.

من اونقدر از سوسک میترس یدم که حتی اگه توی
تلویزیون هم میدیدم بدنم واکنش نشون میداد.

درست همون لحظه با دیدن اون شیشه ی کذایی
شروع کردم به لرزیدن.
انگار داشتم تشنج میکردم.

نمیدونم میکائیل توی چهره م چی دید که شیشه رو
زیر میز برگردوند و گفت:
- دختر،آروم باش...
داری قبض روح میشی
ببین گذاشتمش کنار...اصلا نترس

با اینکه ترسیده بودم و چشمام سیاهی می رفت غرورم
رو حفظ کردم و با تنفر بهش خیره شدم.
نمیخواستم بفهمه که چقدر از سوسک میترسم.

میکائیل آرنج هاش رو روی میز گذاشت و در حالیکه
پشت هاله ای از دود سیگار محو شده بود پرسید:

- حالا درست فکراتو کن و جواب منو بده کدوم و انتخاب میکنی؟
سوسک تو شورت یا بوسیدن من؟
اصلا هم عجله نکن

سرم اونقدر گیج می رفت که تعادل نداشتم.
با این حال کیفم رو برداشتم و تلو تلو خوران عقب
رفتم و گفتم:
- هیچ کدوم...
من...من همین الان میرم...کسی هم نمیتونه جلوم و
بگیره

اصلا نفهمیدم ایمان کی اومد و پشتم سرم وایساد.
وقتی عقب عقب میرفتم یهو بهش برخوردم و سرم رو
به طرفش برگردوندم :

- کجا دختر خانوم؟
تا بازی تموم نشه کسی از پشت میز بلند نمیشه
این قانون بازیه
اولش هم گفتم
حالا جواب آقا میکائیل و بده

سوسک یا بوس؟



#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:26

🔞💦🔥 دلبر هات
#13


میکائیل که انگار هیچ رحمی توی دلش نبود به ایمان
اشاره کرد:
- بیارش اینجا
ایمان بازوم رو که گرفت دلم میخواست با تمام وجود
جیغ بزنم اما توانش رو نداشتم،در عوض خیلی
ضعیف و بی جون گفتم:
- ولم کن کثافت...بهم دست نزن
بذارید ...من برم
میکائیل که مقاومتم رو دید در ظاهر فکری کرد و
گفت:
- چون بار اولته میتونم یه آوانس کوچیک بهت بدم
چشمام تار میدید و چند باری پلک زدم تا تونستم
چهره ی ریلکس میکائیل رو واضح ببینم.اون آدم
خیلی عوضی بود. چرا من فکر میکردم ادم حسابیع!!
وقتی سوالی بهش خیره شدم ادامه داد:
- میتونیم بریم تو ویلا خودت اینکارو کنی
فقط جلوی من

از وقاحت اون مرد چشمام گرد شده بود که خبیثانه
خندید و گفت:
- دختر اونجوری نگاه نکن، احساس میکنم خیلی آدم
رذلیم
اصلا جهنم و ضرر
بازم یه پورسانت دیگه بهت میدم
شلوارت و در نیار و خودت بذار روی بدنت
فقط من باید ببینم که ...
میفهمی که چی میگم؟

بازی خیلی جدی شده بود و من اصلا تمرکز نداشتم.
به نظرم این بهترین راه حل بود برای همین سرم رو
به علامت باشه تکون دادم. شاید تا اونجا فرجی میشد و راه فراری پیدا میکردم.

وقتی صدای جیغ و هورا حرفای منظور دار بچه ها
بلند شد میکائیل با ژست پیروزمندانه ای از جاش بلند
شد و بعد از برداشتن شیشه اشاره کرد دنبالش برم.
با حرص به طرف آتنا نگاه کردم و با چشمام براش
خط و نشون کشیدم.
بعدا میدونستم باهاش چکار کنم.

وقتی پشت سر میکائیل راه افتادم اصلا تعادل نداشتم،
یه قدم به جلو برمی داشتم و دو قدم عقب میرفتم.
به پله ها که رسیدم روی پله ی اول چنان سرگیجه ای
گرفته بودم که نزدیک بود بیفتم اما میکائیل بازوم رو
گرفت و زیر لب یه چیزی گفت که اصلا نفهمیدم.

برام مهم نبود میکائیل چی میگه،یا اون عطر لعنتیش
مستم میکنه،اصلا مگه ادکلنش چی بود که اونجوری
هوش از سرم میبرد؟

#رمان_صحنه_دار
#رمان
#رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:31

🔞💦🔥 دلبر هات
#15



نگاهش بی حس بود اما همین منو میترسوند.
با همون حالت بی تفاوت دستش رو روی رانش کوبید
گفت:
- حالا بیا اینجا
میخوام ببینم چقدر بلدی ببوسی

حالا که موضوع جدی شده بود نمیخواستم کوتاه
بیام،من دختر دم دستی نبودم که راحت یه مرد و
ببوسم.
برای همین سرم رو به علامت نه تکون دادم و یه قدم
به عقب رفتم.

میکائیل اخماش توی هم رفت و از جاش بلند شد.
پاش رو روی زمین کوبید و با لحن تندی گفت:
- گفتم بیا اینجا
اگه خودم بیام اصلا به نفعت نیست

تهدیدش بیشتر منو میترسوند و دوباره یه قدم دیگه به
عقب برداشتم،اگه بابام میفهمید یه پسر غریبه رو
بوسیدم حتما ازم ناامید میشد. میکائیل دستاش و توی جیبش فرو برد و همون
طورکه یه قدم به جلو اومد لبخندی تحویلم داد و گفت:
- عجیبه!
- چ...چی؟
- اینکه یه دختر تو جهت عکس من حرکت کنه
همیشه دخترا با یه اشاره میومدن توی بغلم

برای چزوندنش پوزخند زدم چون میخواستم بهش
بفهمونم آدم مهمی نیست:
- من یکی از اون دخترای اطرافت نیستم که به خاطر
یه ذره توجه خوشحال بشم و بپرم بغلت
من کمبود ندارم

سعی کردم سرحال بنظر بیام و طوری رفتار کنم که
انگار نترسیدم در حالیکه از درون داشتم میلرزیدم.

اون مرد عوضی مثل یه گرگ وحشی یه قدم دیگه به
طرفم برداشت:
- بهتره مواظب زبونت باشی
چون پشیمون میشی!

همون طورکه یه قدم دیگه به عقب برداشتم پوزخندی
زدم و جواب دادم:
- تو...تو پشیمون میشی
من از...آدم عوضی خوشم نمیاد
اصلا در حدی...نیستی ببوسمت

شنیدین که میگن مستی شجاعت میاره و طرف کله
خراب میشه؟
ولی من با اینکه مست نبودم داشتم خیلی شجاعانه
حرف می زدم.



#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/07/03 19:38


🔥🔞💦 دلبر هات
#26


وقتی از جواب دادنشون ناامید شدم به آتنا پیام دادم:
- خدا لعنتت کنه
امیدوارم این بلایی که سرم آوردی سر خودتم بیاد تا
بفهمی

چند لحظه طول کشید تا پیامکش به دستم رسید:
حالا فهمیدم چرا موقع دیدن میکاییل اون‌روز به تته‌پته افتاده بود و لکنت گرفته بود نگو خانوم از قبل میشناخته میکاییلو
- بهتره به حرفش گوش کنی
میکائیل با کسی شوخی نداره
دیگه هم با من تماس نگیر میخواستی حواستو جمع
کنی به من چه

مگه میشه یه آدم تا اون حد وقیح و پرو باشه؟
دلم میخواست با دستای خودم خفه ش کنم ولی بدبختی
دستم به هیچ جا بند نبود.
دلشوره ی بدی داشتم و دلم میخواست بمیرم.
چند بار تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ولی بعدش چی؟
اگه بابام میفهمید منو میکشت.
بعد ابروش توی دوست و فامیل و آشنا می رفت.

وقتی اخر شب رسید احساس می کردم دارم دیوونه
میشم.
دیگه نمیتونستم دست دست کنم.
هیچ راه حلی هم نداشتم.مغزم شبیه یه کاغذ سفید شده
بود و عقلم به جایی قد نمی داد.
اونقدر دلهره داشتم که تمام پوست لبم و ناخنام رو
جوییده بودم.
برای همین فقط فکرم به یه چیز میرسید.
خودکشی!

یه نامه برای خانواده و دوستان نوشتم با این
مضمون:
》- لطفا منو ببخشید
چاره ی دیگه ای نداشتم 《

نامه رو روی تشکم گذاشم و یواشکی از خوابگاه
بیرون زدم.
از شانس خوبم نگهبان توی اتاقک خوابیده بود و
راحت تونستم فرار کنم

سر چهار راه یه پل هوایی بود و تصمیم داشتم خودم
رو ازش بندازم پایین.
به پل که رسیدم تا خواستم بالا برم حس کردم یه
صدایی شنیدم.

صدا باعث شد به خودم بیام و به اطراف نگاه کنم.
یه دختر تنها.
اون موقع شب.
توی خیابونای تهران.
چیزی وحشتناک تر از اون هم مگه میشد؟
با ترس به شالم چنگ زدم و به عقب برگشتم.
قلبم جوری تند تند میزد که انگار میخواست از گلوم
بزنه بیرون.



#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/07/03 20:00

🔞🔥💦 دلبر هات
#42

کلیدا رو برداشتی ولی اینا رو نه؟ یه دروغی بگو
باورم بشه!
فکر کردی دارم باهات شوخی میکنم؟
یا اینقدر احمقم که وضعیت مالیتو نمیدونم؟
کاغذی که شماره ی آژانس و نوشته بود رو یه طرفی
پرت کرد و فکم رو بین انگشتاش گرفت:
- بهت گفته بودم خودسر نباش ،نگفته بودم ؟
و بعد دستش عقب رفت و توی صورتم کوبیده شد.

میکائیل عصبانی بود و وقتی بعد از سیلی اول جیغ
بلندی کشیدم و خواستم کولی بازی راه بندازم به موهام
چنگ زد و سیلی بعدی رو محکم تر کوبید.
جوری که یه طرف صورتم سر شده بود اما اونجا
آخر کار نبود.
مثل یه تیکه گوشت سلاخی شده من و عقب کشید و
چند تا سیلی آبدار دیگه توی صورتم زد و دوباره فکم
و بین انگشتای استخوانیش گرفت:
- یه بار واسه همیشه بهت میگم صنم
با اعصاب من بازی نکن و الا زنده از زیر دستم
بیرون نمیری
وقتی بهت یکاری و میگم همون دفعه ی اول انجام
بدی بهتره
به دفعه ی دوم بکشه با کتک حالیت میکنم
زورم رو جمع کردم و با تمام حرص تلنبار شده ی
توی وجودم به عقب هلش دادم و گفتم:
- واسه چی منو میزنی ؟
فکر کردی کی هستی ؟
ازم آتو داری صاحبم که نیستی
ولم کن ببینم

اما میکائیل فکم رو محکم تر گرفت و صورتش رو
جلو آورد جوری که چشمای عصبیش درست جلوی
چشمام بود و از بین دندونای کلید شده غرید:
- درست حدس زدی
تا شیش ماه آینده صاحبت منم
بدون اجازم نفس بکشی ،نفست و میبرم
زبون درازی کنی جوری ادبت میکنم که حرف زدن
یادت بره
شیر فهم شد یا طور دیگه حالیت کنم ؟
اونقدر قیافه ش ترسناک شده بود که ازش میترسیدم.
برای همین فقط سرم رو به علامت آره تکون دادم تا
دست از سرم برداره.




#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه #رمان_سکسی #رمانتیک

1403/07/04 22:56