#اوج_لذت
#پارت_510
نزدیکشون شدم و دستم روی شونه های مامان گذاشتم تا متوجه من بشه.
_آااا پروا جان اومدی مادر ، بیا بشین دخترم.
بعد به طرف خانمی که همسن و سال های خودش بود برگشت لب زد
_معرفی کنم دخترم پروا
زن نگاهی مهربونی به من انداخت و از جاش بلند شد و روبوسی کوتاهی با هم انجام دادیم.
_پروا جان ایشونم فریبا خانم هستن این دختر نازم پریناز جان دختر فریبا جونه!
لبخندی زدم و با دخترشم دست دادم و کنارشون نشستم.
مامان یکسره داشت با فریبا خانم حرف میزد و بعضی اوقات از دخترش هم تعریف میکرد.
زیاد اهمیتی به حرفاشون نمیدادم تا زمانی که اسم شوهرم وسط اومد.
_من یه پسر بزرگتر دارم حامد 30 سالشه دکتره متخصصه ، ماشالله اگر ببنیدش خیلی آقاست!
فریبا خانم با ذوق گوش میکرد.
_خدا حفظش بکنه براتون.
_ممنونم عزیزم ، مجردم هست البته دنبال یه دختر خوب هستم براش بالاخره دیگه وقت ازدواجش رسیده خداروشکر همه چی هم داره سربه زیرم هست.
اخمام بدجوری توی هم رفته بود.
باز مامان دختر جوون مجرد دیده بود و داشت برای حامد لقمه میگرفت.
کمی نزدیکشون شدم و کنار گوش مامان گفتم
_مامان جان زیاده روی نکنی قراره خواستکاری بزاری امشب باهاشون حامد یهو قبول نمیکنه آبروتون میره ، خیلی امید نده بهشون.
مامان با شنیدن حرفام به طرفم برگشت و چشم غره ای بهم رفت.
شونه ای بالا انداختم از جام بلند شدم
_خودت میدونی اصلا به من چه ، ولی این دختره خیلی زشته!
بعدم بدون اینکه منتظره حرفی از مامان باشم ازشون دور شدم.
نگاهم به عروسی افتاد که اون وسط با خوشحالی داشت میرقصید.
لحظه ای خودمو جای اون تصور کردم.
مثلا امشب عروسی منو حامده ، همه خبردارن و هیچ مشکلی سر راهمون نیست.
من اونجوری شاد خوشحال میرقصیدم برای اینکه عروس حامد شدم.
حتی با فکرشم حالم خوب میشد.
_پروا ، خاله بهت گفت من دارم برمیگردم کانادا؟
با شنیدن صدای محبوبه به طرفش برگشتم.
هنوز کامل جملش هضم نکرده بودم.
_چی؟ یعنی چی داری برمیگردی؟ خودت تنها؟
محبوبه سری تکون داد لب زد
_آره ، باید برگردم دوباره ولی مامان و بابا میمونن!
بدجوری ناراحت شده بودم ، بعد سالها نزدیکترین دوست و رفیقم شده بود محبوبه که اونم باز داشت میرفت.
_چرا آخه؟ پس نوید چی میشه؟
1403/06/25 23:57