The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت325

همین که وارد خونه شدن کتایون و آرزو با نگرانی به سمت دخترک رفتن و بغلش کردن ....

همانطور که نگاهشون روی تن دخترک می چرخیدند کتایون گفت:

-خوبی دیگه ؟!
چیزی نشدی؟


دلارا سری تکون داد و گفت :

-خوبم ...فقط پام...

همین حرف کافی بود که آرزو سریع جلوی ماشین بنشیند و با دیدن خون روی پاش اخم کرده بلند شد و ضربه ای به سر دخترک زد :

-فقط از دست تو ....

بعد حرفش دخترک رو به سمت مبل ها برد دخترک را نشاند و خودشم کنارش نشست و پای دخترک رو پاهاش گذاشت و نگاهی به البرز کرد و گفت :

-جعبه کمک های اولیه دارید ؟
میشه بدین ؟!


دلارا نگاهی به آرزو کرد و گفت :

-شلوعش نکن !
یه کم خونه دیگه ....

کتایون حرصی بالشت رو مستقیم تو صورت دلارا زد و گفت :

-الهی بمیری ...خونههه؟
گوشت پات داره کنده میشه!

دلارا همانطور که صورتش رو ماساژ می‌داد نگاهی به کتایون و آرزو بغص کرده انداخت و با خنده ای که نمیتونست کنترل کنه دستاشو باز کرد و همانطور که اشاره میکرد بیان بغلش گفت :

-خداجونم من دوتا شوهر دارم که نمیشه اصلا باهاشون حرف زد !
بیایین اینجا ببینم ....

آرزو و کتایون خودشون رو تو بغل دخترک انداختن که لبخندی زد و اشکش ریخت !
خوشحال بود که کسایی داره که دوسش دارن !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت326


کمی بعد آرزو و کتایون ازش جدا شدن و البرز جعبه کمک های اولیه رو روی میز گذاشت که آرزو سریع شروه به کار کرد و مشغول پانسمان زخم روی پای دخترک شد ....

دخترک چشماشو بست و به مبل تکیه داه بود و آرزو به آرومی بتادین رو روی پاش میزد دخترک اما ذهنش به چند دقیقه پیش رفته بود !

دلش برای متجاوزش لرزیده بود و بهم علاقه پیدا کرده بودن ؟!
بالاخره که حقیقت معلوم میشد و وقتی باربد می‌فهمید نمیدونست قراره چه جوابی بدهد!
اصلا خودش چگونه قرار بود با اون مرد باشد ؟!
ولی دلش می گفت بابد فرصت می‌داد به خودشون !
شاید این عشق واقعی بود ؟!

پانسمان پایش که تموم شد آرزو نیشگونی از پای دخترک گرفت و گفت :

-عاشق شدی؟!

با اخم به سمت آرزو برگشت و گفت :

-چته وحشی ؟!

-وحشی و کوفت ....کجا محوی ؟!

هوف کلافه ای کشید و با دست ضربه ای به سر ارزد زد و گفت :

-تو چطور عروسی هستی هان؟
کدوم خواهرشوهر از عروس کتک میخوره؟!

آرزو خنده بلندی کرد و گفت :

-بس مظلومی عزیزم !

دلارا سری تکون داد و گفت :

-چرت نگو ....
میرم بخوابم !

بعد به کمک مبل بلند شد که البرز سریع بازوش رو گرفت و گفت :

-کمکت میکنم ....

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت328

همین که به اتاق رسیدیم آرزو سریع روی تخت خوابید و پتو رو روش کشید ک گفت :

-من میخوابم ....

نیشخندی زدم و شروع کردن به باز کردن دکمه های پیراهنم!
پیراهنمو درآوردم و روی تخت رفتم و کنار گوشش گفتم :

-چند ساعت پیش شما نبودی جلوی اون همه آدم میرقصیدی ؟!
با دلارا دست به یکی میکنی ؟!
میدونی که چقدر حساسم مگه نه ؟!.....
پس باید تنبیه بشه خانوم قشنگم!

بعد حرفم تو یه حرکت پتو رو کنار زدم و دستاشو به هم چسبوندم و بالای سرش بردم و روش خیمه زدم و خیره تو چشماش گفتم :

-فکر میکنم چند وقتیه یادت رفته تو کی هستی و مال کی هستی ؟!

آرزو با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت :

-یادم نرفته .....

-هوم .....پس بگو تو کی هستی ؟!

با چشمایی که ازش شیطنت می بارید گفت :

-میخوای خودت بهم بگی ؟!

پوزخندی زدم و گردنشو گاز گرفتم که صدای اخش بلند شد !
که زبونمو از روی گردنش بالا کشیدم و به لباش که رسیدم گفتم :

-نمیگی ؟!

وقتی سرشو به نفی تکون داد لبامو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت329

لباشو با شدت میبوسیدم و گاز میگرفتم و دستاشو ول کردم و آروم شروع به درآوردن لباس هاش کردم !

می بوسیدم و میمکیدم و رد از خودم میذاشتم !

روی سینه هاش ....
شکمش رون هاش ....
گردنش....

کل بدنش رو کبود کرده بودم و هردو تو اوج لذت بودیم و همین که ارگاسم رسیدیم از روش کنار رفتم و تو بغلم کشیدمش!

مثل همیشه نفس نفس میزد و چشماش بسته بود !
همیشه بعد رابطه خسته میشد و تا چند ساعت می خوابید !

ولی انگار اون هم مثل من نگران بود !
آروم دستشو روی صورتم گذاشت و گفت :

-باربد نگران نیستی؟.....

سرنوشت به سمتش چرخوندم و موهاشو از صورتش کنار زدم و گفتم :

-منظورت چیه؟!

-دلارا....

نفس عمیقی کشیدم وبلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم :

-هستم ....نگرانش هستم ....
رنگش پریده ....
با یه مرد رفته تو رابطه .....
رابطه ای که درست نیست ....

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت330


آرزو دستمو گرفت و گفت :

-همین دیگه ....
اون به هیچ مردی روی خوش نشون نمیداد اما الان.....
با یه مرد بچه دار.....
باور نمیکنم ....

سرمو تکون دادم با به یاد اوردن داداشی که صدا زده بود نگاهی به آرزو کردن و گفتم :

-دلارا بعد 5سال منو داداش صدا زد ....
آرزو چشماش ....چشمای اون دختر غم عجیبی داره !

آرزو شوکه دستمو گرفت :

-چی؟
چطوری؟!
باهم آشتی کردین ؟!
منظورت چیه چشماش غم داره؟!

هوفی کشیدم و گفتم :

-بعد فوت مامان و بابا ناراحت بود اما هرگز نمیذاشت کسی گریه شو ببینه ....
رفتارش عوض شده !

-یعنی....یعنی میخوای میگی داره چیزی رو مخفی میکنه ؟
نکنه البرز تهدیدش کرده؟!

سری به نفی تکون دادم....
چشمای اون مرد محبت داشت !
نگرانی بود تو چشمای اون مرد حس بدی نبود !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت331


-فکر نمیکنم ....
درسته با رابطه شون کنار نیومدم اما فکر نمیکنم دلیلش البرز باشه!

هردو کمی سکوت کرد و یهو گفت :

-اون آدمی که مراقبش گذاشتی ....
جیزی نگفته؟
جایی نرفته ؟!
کسی رو ندیده؟!

با حرفی که زد بهش نگاه کردم....
چرا باد خودم نبود؟
باید از آرین می‌پرسیدم!
اون همیشه مراقب دلارا بود قطعا هرکاری کرده بود اون میدونست !

اگه آرین میدونست دلارا کجا رفته و کی رو دیده خیلی زودتر میشد بفهمم چخبره ؟!

سریع گوشیم رو از روی پا تختی برداشتم و شمارش رو گرفتم و بعد چند بوق صدای آرین تو گوشم پیچید :

-الو ...سلام قربان....

- سلام ....
زنگ زدم چندتا سوال داشتم....

-بله بفرمایید....

-میخوام بدونم دلارا این چند وقت کما رفته ؟!
جایی رفته که مشکوک باشه؟

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت332

کمی سکوت شد و بعد صدای آرین اومد:

-بله ....ایشون جدیدا دوبار به بیمارستان رفتن ....
اونطوری که فهمیدم آزمایش هم دادن ....
بعدش هم با آقای دکتر ناصری ملاقات داشتن !

چشمام گرد شد !
دکتر ناصری ؟!
دوست خانواگی مون؟
پس مشکلی بود ؟

نفسی کشیدم و گفتم :

-فهمیدی برای چی رفته ؟!

-نه ....دکتر و پرستار ها خیلی دربارش چیزی نگفتن !

آرین چیزی نمیدونست‌...
احتمالا دلارا فهمیده بود حواسم بهش هست که کسی نفهمیده بود!

اوکی به آرین گفتم و گوشی رو روی تخت پرت کردم که آرزو نزدیک شد و گفت :

-خب چی گفت؟!

اخم کردم ولب زدم:

-رفته ازمایش و پیش دکتر ناصری !

آرزو هم مثل من شوکه شد !

-دکتر ناصری؟.....
جدی میگی؟...
چرا چیشده؟!

سزی تکون دادم و دستمو به موهام کشیدم و گفتم :

-آرین چیزی نفهمیده!
فقط درهمین حد میدونه !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت333


آرزو سری تکون داد و گفت :

-زنگ بزن ناصری ....بالاخره اون میدونه ....
وقتی دکتر ناصری هست و دلارا پیش اونه یعنی واقعا اتفاقي افتاده!

عجیب بود که احساس می‌کردم قلبم در حال ایستادنه !
دلم شور میزد و احساس می‌کردم قراره اتفاقي بیوفته ....

سری تکون دادم ساعت 11ونیم شب بود!
احتمالا خواب نبود گوشی رو برداشتم و دوباره به دکتر زنگ زدم .

امیدوارم بودم حداقل دکتر جوابی درست و حسابی بهم بده !
دکتر که تلفن رو جواب داد گوشی رو گذاشتم تو اسپیکر که صدای سرزنده اش اومد:

-به به آقای تهرانی ....
چه عجب یادی از ما کردی !

خنده ای کردم و گفتم :

- سلام دکتر خوبین؟!
از کم سعادتی بود !

دکتر خنده ای کرد و گفت :

-کم سعادتی واقعا ...چون خانومت رو میبینم تورو نه !
جانم بگو چیشده ؟

-معذرت میخوام حتما بهتون سر میزنم !
میخواستم یه چیزی بپرسم....

دکتر مثل همیشه گرم گفت :

-انشاالله ....بپرس ....

-در مورد دلارا ....
شنیدم چند باری اومده پیش شما !

سکوت دکتر باعث شد آرزو هم سیخ نشست و من با نگرانی به گوشی نگاه میکردم !
نکنه واقعا اتفاقي برای خواهرکم افتاده بود ؟!

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت334

وقتی سکوت دکتر ادامه دار شد آروم لب زدم :

-دکتر ....

نفسی که دکتر پشت گوشی کشید کاملا مشهود بعدش صدای مهربونش تو گوشی پیچید:

-دلارا ....آره چندباری اومده بود ....
آزمایش داده ....
وقتی فهمیدم گفتم نگاه کنم همین!

نفسی کشیدم و گفتم :

-چیزیش هست ؟!

-راستش انگاری فشاری روشه ....
فشار و قند خون بندش هی میره بالا و پایین .....مثل سابقه ....
مراقبش باش...


چشم ریز کردم !
مثل سابق ؟!
آره دلارا فشارش زود می افتاد!
ولی حس میکردم که چیزی درست نیست !
دکتر میگفت مراقبش باشم ؟!
همین باعث می‌شد شک کنم !
ولی دکتر هم نمیخواست چیزی بگه ....

-همین دکتر ؟!

دکتر خنده ای پشت گوشی کرد و گفت :

-آره ....ولی اگه شک داری برو از خودش بپرس !
چرا خودت نمی‌پرسی؟!

دستی به گردنم کشیدم و گفتم :

-حله ...ممنونم دکتر ....

-خواهش میکنم....

گوشی رو که قطع کردم آرزو همانطور که موهاشو می‌بست گفت :

-حرفای دکتر ....

همانطور که دستم رو به موهاش میرسوندم و موهاش رو باز میکردم گفتم :

-میدونم ....به زبان بی زبانی گفت که نمیتونه چیزی بگه ولی باید مراقبش باشم!

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت335


-باید خودم بفهمم .....
حرفای دکتر نشونه بود که خودم برم و تحقیق کنم !

آرزو سری تکون داد و گفت :

-فردا زنگ میزنم آزمایشگاه....
اگه چیزی باشه حتما می‌فهمیم!

سری تکون دادم و روی تخت هولش دادم و گفتم :

-بخواب خانوم مارپل!

آرزو خنده ای کرد و روی تخت دراز کشیدم و منم کنارش دراز کشیدم تو بغلم کشیدم !


چند دقیقه گذشته بود که دیگه خونه کاملا تو سکوت بود و آرزو هم خوابش برده بود !

ولی من خوابم نمی‌برد!
نگران بودم !
آروم پیراهنمو برداشتم و همانطور که می پوشیدم از اتاق زدم بیرون و آروم رفتم پایین و همین که به حیاط رفتم با دیدن اینکه کسی روی تاب هست چشمام گرد شد !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت336

نزدیک که رفتم با دیدن دلارا متعجب گفتم :

-دلا ؟!

هینی گفت و همانطور که دستش روی سینه اش بود گفت :

-اینجا چیکار میکنی؟.....


اخم کردم و نزدیک تر شدم و با چشمای ریز نگاهش کردم‌ و دستمو دو طرف تاب گذاشتم و گفتم :

-اینو باید تو بگی !
چخبره ؟!

لبخندی زد و کمی رفت اونور تا منم بنشینم و گفت :

-بیا بنشین ....


ابرو بالا انداختم و کنارش نشستم که دستش روی دستم نشست و گفت :

-فکر کنم بعد 5سال اولین باره اینطوری کنار همیم !

لبخندی زدم و گفتم:

-آره....خیلی وقته حتی باهم حرف نزدیم !

لبخندی زد و گفت :

-درسته ....دلم برای روزایی که اذیتت میکردم و وقتی شکایتم پیش بابا میکردی الکی گریه میکردم و بابا تورو دعوا میکرد تنگ شده!
دلم برای بازی هامون ....
برای شیطنت هامون ....
همه چیزای اون زمان تنگ شده !


نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-خیلی زود بزرگ شدیم !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت337

به سمتم چرخید و با غمی عجیب و چشمای پر گفت :

-هنوزم فکر میکنی دلیل فوت مامان و بابا منم ؟!

اخم کردم و گفتم :

-دلارا؟!


قطره اشکی از چشمش چکید و گفت :

-فکر میکنی من باعث مرگشون شدم ؟!
آره ؟!
هنوزم فکر میکنی اگه منِ لعنتی اون روز نبودم این اتفاق نمی افتاد مگه نه؟

به سمتش چرخیدم و با دیدن اشکاش نفسمو فوت کردم و گفتم :

-دلارا حرفشو نزن....

نفسی گرفت و گفت :

-اگه اون روز من نمیگفتم برای جشنم کیک میخوام و مامان و بابا برنمیگشتن الان زنده بودن نه ؟
الان من و تو یتیم نبودیم ؟
اینقدر بی‌کس نبودیم !
راستش وقتی اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد و تو منو مقصر میدونستی و کل شب کتکم زدی فکر میکردم تو نا حقی و من حق !
اما بعدش فهمیدم که تو حق بودی !
من اونقدری خودخواه بودم که باعث شدم یتیم بشیمم....
کاش به جای اونا من مرده بودم !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت327

باربد


با رفتن دلارا دست در دست البرز اخم میکنم که آرزو نزدیک شد و لب زد :

-خبریه بینشون ؟!

سری تکون دادم و سرمو خم کردم و رو به آرزوگفتم :


-انگاری بیشتر از نقش بازی کردنه !
ولی دلارا داره مخفی میکنه !

بعد نگاهی به دخترک شیطونم کردم
یک نفر باید حساب پس می‌داد مگر نه ؟!

دستمو دور آرزو حلقه کردم و گفتم :

-خسته نیستی ؟!
من خیلی خستم آرزو!

نگاهم کرد و وقتی دید جدی دارم نگاهش میکنم فهمید چخبر است که دستمو ول کرد و گفت :

-ولی من خسته نیس....

قبل اینکه حرفش تموم بشه بازوش رو گرفتم و با ابروی بالا رفته گفتم:

-میدونی که به حرفم گوش ندی با روش خودم مجبورت میکنم خانومم؟!

همسن که سری تکون داد به خودم چسبوندمش و بلند گفتم :

-ماهم میریم بخوابیم دیروقته!

بعد دست دخترک رو کشیدم و با خودم به اتاق بردم .....

1403/08/19 14:18

جا مونده"😊

1403/08/19 14:18

به یه ادمین برای پارت گذاری نیاز دارم هرکی میتونه بیاد پی وی🙂

1403/07/30 19:49

شروع رمان طغیانگر😍
ژانر:
#عاشقانه_اروتیک_مافیایی
#پارت_1
سیگار مو با دو انگشت از بین لبای درشت و قرمزم خارج کردم و دودش و تو صورت فرانک فوت کردم کاغذ، قرار داد و انداختم روی میز و خم شدم تو صورتش
فرانک خوب میدونی این کار رسما بازی با جونمه پس فکر نکن با خر طرفی،دیگه باید منو بعد از 5 سال شناخته باشی، هر کاری یه قیمتی ،داره فکر نکن به روت نمیارم یعنی یادم رفته چون اون زمانا به پول نیاز داشتم بکارتم و با قیمت خیلی پایینی ازم گرفتی و کاری کردی با اون مرتیکه سادیسمی همخواب بشم.
فرانک شیشه ودکا تو دستشو کوبید رو میز و با چشمای قرمزش نگاهم کرد.
بکارتت و به من ندادی به اون مادر جنـده دادی پولشم گرفتی،مگه مجبورت کردم با یه سادیسمی بخوابی؟ درضمن جوش چیو میزنی
از اون زمان 5 سال گذشته و فکر نمیکنم تو هیچ رابطه ای جز اون شب داشته باشی کسی ام جز منو خودت خبر نداره، اونقدری ام لوند و زیبا هستی که چند قطره خون برای شوهره ایندت مهم
نباشه

1403/07/30 20:44

#پارت_16
اوایل ریچارد و جاستین مخالف بودن ولی وقتی مبارزه های پی در
پیم با بهترین های جهان و دیدن بهم ایمان اوردن که هیچکس
نمییونه شکستم بده. لقب شکست ناپذیر لایقم بود.
ار اون به بعد با هر کشوری مبارزه میکردیم اسم طرف و روی
دیوار اتاق مخصوصم مینوشتیم و بعد از مرگش خطش میزدیم.
رفنم سمت روشویی و جلوی ایینه خیره شدم به صورتم..چشمای
یحی و موهای خرماییم که شاخته توی صورئم ريخته شده بودن..به
جرعب میبودم بگم با همین قیافه اشفته و بدن خونی تو رینگ همه
دحدرایی که میان برای تماشای مبارزه شورتشون از دیدم حیس
8

دوش اب و بار کردم سر و یدیم و شستم.
بیسرت و شلوار جین مشکیم و پوشیدم و با ریچارد و جاسین ار
کلاب اختصاصیم زدیم بیرون.

هدور دوره ماشین جمع بودن و خوشحالی میکردن..20 تا
ار ادمام اسلحه به دست نمیذاشتن کسی نزدیکم بشه از دوتا له
پایین اومدم و سوار ماشین شاستی بلندم که مدل کادیلاک اسکالید
بود شدم.
جاستین جلو نشست و ریچاردم کنارم..من با این دوتا کله خر
بررگ شدم و بهشون اعتماد کامل دارم و از وقتی به قدرت رسیدم
دادنگارد شخصیم شدن و به اینکه جونشونم برام میدن ایمان دارم.

1403/07/30 21:52

#پارت_17😋
البته جاستین علاوه بر اينکه بادیگاردمه پزشک شخصيیمم هست»
ریچارد اما فقط مبارزه و بعد از من بهترین مبارزه.,

وقتی رسیدیم به عمارت بزرگ و با شکوهم در باز شد و پیاده شدم
جاستین جلوم ایستاد و جدی گفت:

اریک باز لجبازی نکن بیا بریم اول زخماتو پانسمان کنم بعد برو
سراع

-جاستین محض رضای خدا دست از سرم بردار دوتا زخم کوچیک
حواسمم رد بشم که دستم و گرفت و خواست با عصبانیت و نگرابی
چیزی بگه که اول با غضب نگاهی به دستم کردم و بعد نگاه تیز و
عصبیم و دوحنم بهش که سریع دستم و ول کرد و گفت:

-خیله خب اروم باش..من بخاطر خودت میگم اریک.

بدون اینکه حرفی بهش بزنم به راهم ادامه دادم..اين زخما برای
من هر کدوم نشونه قدرته.

رفنم سمت نه باغ..جلوی در فلزی دونفر مسلح ایستاده بودن که با
دیدم سریع در و باز کردن کمی مکتث کردم بدون نگاه کردن به
اون دوتا تیشرتم و با یه حرکت در اوردم و پرت کردم تو صورت
یکیشون و رفتم داخل.

ریچارد از پشت دویید اومد کنارم و گفت"

-میخوای باهاشون چیکار کنی اریک؟

1403/07/30 21:54

#پارت_18😋
ایستادم با مکث نفس عمیقی کشیدم و بعد برگشتم سمتش و با
عرسی دوپیدم بهس:

-نو نمیدونی مجازات جاسوس چیه؟؟نمیدونی میحوام جمجمه اش و
بشکافم و مغز شو بدم سگام بخورن؟ ها!!؟؟ برای توام که بیشتر از
0 ساله کنارمی باید مدام توضیح بدم؟ پس کی میخواید فوانین و
یاد بگیرید؟ تو که اینطوری پس چه توقعی ميشه از زیر دستات
داشت

ریچارد با تعجب دستاشو برد بالا و گفت:

اوکی..اروم باش..اخه آلان عصبانی هستی میترسم بلایی سرشون
بیاری قبل از اینکه حرف آزشون بکشیم.

به راهم ادامه دادم و وقتی رسیدم بهتون ایستادم.

سه تا از بچه ها داشتن نمک و فشار میدادن روی زخماشون و با
فریاد میپرسیدن که از طرف کی اومدن تو عمارت من جاسوسی.
اونام جز فریاد چیزی نمیگفتن.

پورحندی ردم و شروع کردم به دست زدن که توجه همه بهم جلب
شد

«ون دو نفر دست کشیدن و اومدن جلو احترامی گذاشتن و یکیشون
که استیناشو تا کرده بود و دستاش خونی بود گفت: آقا از وقتی شما رفتین تا همین الان سعی دارم ازشون حرف بکشم ولی هیچی نمیگن.

1403/07/30 22:09

#پارت_36
پشت بند حرفش سینه راستم و محکم فشار داد که نفسم رفت و
جیغی کشیدم.
دیکه رو پاهام بند نبود و منو روی زمین میکشید.
در عمارت باز شد و بعد از حرف زدن با بادیگاردا و پرسیدن
اینکه اریک کجاست منو برد سمت سالن.
سرم سنگین شده بود و چشمام تار میدید وقتی ریچارد ایستاد و
بازوم و رها کرد با صورت روی سنگ های سرد فرود اومدم و
ناله ای کردم و سرم و اروم بلند کردم که صورت مهربون جان و
مقابلم دیدم میون گریه نالیدم :
-جان..
و بعد بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیدم و سمت سالن رفتم.
اون دختر ذهنم و مشغول کرده بود.. چهرش خیلی اشنا بود..چطور
تونسته بود 4 تا از بهترین افراد منو بکشه و با گستاخی تمام تو
صورتم اون حرفارو بزنه.
روی صندلی مخصوصم نشستم و با پام رو زمین ضرب گرفتم و
به این فکر می کردم که نکنه اون دختر همونیه که جاسوس فرانک

1403/07/30 22:26

قربان اوردم.
در و باز کردم و به دختره اشاره کردم که اومد داخل و جلوی پای
دختره نشست و خواست کفش و پاش که که دختره دست سالمش و
روی شونه خدمه گذاشت و با نگاه شفاف و مهربونی گفت:
-نیاز نیست..ممنونم.
خدمه با ترس گفت:
-دستوره رئیسه خانم.
دست به سینه نگاهشون میکردم..دختره نگاهم و حس کرده بود
چون قرمزشد و اخمی کرد..ولی نگاهم نکرد.
خدمه کفشش و پاش کرد و بنداشم بست و رفت.
دختره بلند شد و چاقوشو تو کفشش جا داد و خواست سمت در بره
که ناگهانی گفتم :
-جان کیه؟؟
جلوی در خشک شد پشتش بهم بود و بعد از یک دقیقه به خودش
اومد و برگشت سمتم.
خونسرد روی صندلیم نشسته بودم و نگاهش میکردم که دهنش و
باز کرد خواست حرفی بزنه بع اخم کرد و دندوناش و روی هم
سایید و از در رفت بیرون .
پوزخندی زدم و با خودم زمزمه کردم:
#50

1403/08/01 07:54

"بزودی همو میبینیم ماده شیر"
سیگارم و برداشتم و با فندک طالیی رنگم اتیشش زدم و دودش و
بیرون فرستادم.
موهای بلند جلوی صورتم و کنار زدم و شیشه مشروبم و برداشتم
و خوردم...
چند روزی زندگیم به روال سابق برگشته بود ولی بوی عطر لعنتی
اون دختر هنوزم وقتی میرم تو اتاقم مشامم و پر میکنه..چهره زیبا
و بدن سکسیش از ذهنم پاک نمیشه.
دخترای زیبایی تو زندگیم دیدم و حتی زیرم بودن ولی گستاخی و
نترسی این دختر و اونا نداشتن .. یعنی هیچکس نداشته.. تاحاال مردی
هم نبوده که با من اینطور حرف بزنه و افرادم و بکشه و راحت
بزارم بره ..شاید برای خودشم شک برانگیزه ولی خیلی راحتم
رهاش نکردم.
با صدای ریچارد از فکر بیرون اومدم:
-کجایی پسر..فهمیدی چیشد؟
-اره ریچارد راه بیوفت بریم دیگه صبرم لبریز شده.
رفتیم سمت در و جاستین در و باز کرد وفتی سوار ماشین شدیم
راننده راه افتاد.
با رسیدن جلوی برج فرانک ماشین ایستاد و دوتا ماشین مسلحه
دیگمم ایستادن
#51

1403/08/01 07:54

پیاده شدم نگهبانای جلوی در با دیدن ما ماتشون برده بود.
ریچارد و جاستین کنارم بودن بدون نگاه کردن به اون دوتا رفتم
سمت در ورودی خواستن مانعم بشن که جاستین و ریچارد
ترتیبشون و دادن.
بقیه افرادم ونبالم اومدن و دورم و گرفتن.
دکمه اسانسور و زدم و با جاستین و ریچارد و 2 تا دیگه از
بادیگاردا رفتیم داخل دکمه اخر که پنت هوسش بود و فشار
دادم..اسانسور با صدای دینگی ایستاد و در باز شد.
به محض باز شدن در صد تا اسلحه مقابلمون قرار گرفت.
ریچارد و جاستین و دوتا نگهبان دیگه هول شده و شکه اسلحه
هاشون و اوردن باال.
ریچارد و جاستین اومدن جلوم و پوشش دادن و سپر بال شدن.
صدای کف زدن بلند شد و بعد خنده کریحه فرانک:
َمقَر حفاظتیشون در اومدن..اتفاقا
-به به..میبینم که اریک مخوف از
منتظرت بودم.
ریچارد و جاستین و کنار زدم و یه قدم عصبی سمتش برداشتم که
رنگ از رخ فرانک پرید و رفت پشت افرادش قایم شد.
اسلحه 3 نفرشون روی سینم بود ولی من از عصبانیت نفس نفس
میزدم.
#52

1403/08/01 07:54

عینک دودیمو و در اوردم و گذاشتم توی جیبم..کتمم از تنم در
اوردم و دادم به ریچارد و همونطور که استینای لباسمم تا میزدم
غریدم:
-فرانک من به تو اعتماد کردم و بهترین افرادم و برای مراقبت از
تو استخدام کردم.. ثروت،شهرت،حفاظت..همه چیز بهت دادم و در
اخر تو چیکار کردی؟؟
دست به سینه نگاهش میکردم و منتظر جوابش بودم وقتی دیدم الل
شده..پوزخندی زدم و از الی دندونام غرشی کردم و فریاد زدم:
-خـــیـــانـــت..
همزمان با این حرفم همه افراده خوده فرانک برگشتن سمتش و
اون و نشونه گرفتن..
رکبی که اون به من زد و بهش زدم..
از بین بادیگارد ها رد شدم و جلوی فرانک ایستادم.. پاهاش میلرزید
و دهنش باز مونده بود از ترس .
یقه لباسش و مرتب کردم و با صدای بم و ارومی زمزمه کردم:
-هنوز هم خیلی مبتدی و *** هستی.. باید میفهمیدی من همیشه
از 10 قدم جلوترم..حتی افراد خودت و از من تشخیص ندادی.
کلت کمریم و در اوردم و نشونه گرفتم روی پیشونیش که با ترس
و گریه جلوی پام خودش و انداخت و التماس کرد:
-اقا غلط کردم..رحم کنید
#53

1403/08/01 07:55

با خشم لگدی تو صورت کثیفش زدم که به پشت افتاد رو زمین .
نشستم روی سینش و زانوم و فشار دادم رو گلوش..داشت خفه
میشد.
تفی تو صورتش انداختم و با حرص پامو برداشتم و بلند شدم و
گفتم:
-فکر کردی میکشمت مرتیکه حرومزاده؟؟ جوری عذابت بدم که
مرگ بشه ارزوت.
ماریا
از عمارت اریک که زدم بیرون دوییدم سمت تلفن کارتی که زنب
اونجا بود تند گفتم:
-خانم..خانم لطفا کمکم کنید من و دزدیده بودن هرچی پول و لباس
داشتم برداشتن باید زنگ بزنم به خانوادم.
زنه چند لحظه شوکه نگاهم کرد و بدون حرفی کارت و داد بهم و
از اونجا دور شد.
رز و گرفتم.. بردار لعنتی.
کارت و گذاشتم تو تلفن و شماره ُ
چند تا بوق خورد و قطع شد.
#54

1403/08/01 07:55