شعله‌های عشق😈🔞💦

118 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت325

همین که وارد خونه شدن کتایون و آرزو با نگرانی به سمت دخترک رفتن و بغلش کردن ....

همانطور که نگاهشون روی تن دخترک می چرخیدند کتایون گفت:

-خوبی دیگه ؟!
چیزی نشدی؟


دلارا سری تکون داد و گفت :

-خوبم ...فقط پام...

همین حرف کافی بود که آرزو سریع جلوی ماشین بنشیند و با دیدن خون روی پاش اخم کرده بلند شد و ضربه ای به سر دخترک زد :

-فقط از دست تو ....

بعد حرفش دخترک رو به سمت مبل ها برد دخترک را نشاند و خودشم کنارش نشست و پای دخترک رو پاهاش گذاشت و نگاهی به البرز کرد و گفت :

-جعبه کمک های اولیه دارید ؟
میشه بدین ؟!


دلارا نگاهی به آرزو کرد و گفت :

-شلوعش نکن !
یه کم خونه دیگه ....

کتایون حرصی بالشت رو مستقیم تو صورت دلارا زد و گفت :

-الهی بمیری ...خونههه؟
گوشت پات داره کنده میشه!

دلارا همانطور که صورتش رو ماساژ می‌داد نگاهی به کتایون و آرزو بغص کرده انداخت و با خنده ای که نمیتونست کنترل کنه دستاشو باز کرد و همانطور که اشاره میکرد بیان بغلش گفت :

-خداجونم من دوتا شوهر دارم که نمیشه اصلا باهاشون حرف زد !
بیایین اینجا ببینم ....

آرزو و کتایون خودشون رو تو بغل دخترک انداختن که لبخندی زد و اشکش ریخت !
خوشحال بود که کسایی داره که دوسش دارن !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت326


کمی بعد آرزو و کتایون ازش جدا شدن و البرز جعبه کمک های اولیه رو روی میز گذاشت که آرزو سریع شروه به کار کرد و مشغول پانسمان زخم روی پای دخترک شد ....

دخترک چشماشو بست و به مبل تکیه داه بود و آرزو به آرومی بتادین رو روی پاش میزد دخترک اما ذهنش به چند دقیقه پیش رفته بود !

دلش برای متجاوزش لرزیده بود و بهم علاقه پیدا کرده بودن ؟!
بالاخره که حقیقت معلوم میشد و وقتی باربد می‌فهمید نمیدونست قراره چه جوابی بدهد!
اصلا خودش چگونه قرار بود با اون مرد باشد ؟!
ولی دلش می گفت بابد فرصت می‌داد به خودشون !
شاید این عشق واقعی بود ؟!

پانسمان پایش که تموم شد آرزو نیشگونی از پای دخترک گرفت و گفت :

-عاشق شدی؟!

با اخم به سمت آرزو برگشت و گفت :

-چته وحشی ؟!

-وحشی و کوفت ....کجا محوی ؟!

هوف کلافه ای کشید و با دست ضربه ای به سر ارزد زد و گفت :

-تو چطور عروسی هستی هان؟
کدوم خواهرشوهر از عروس کتک میخوره؟!

آرزو خنده بلندی کرد و گفت :

-بس مظلومی عزیزم !

دلارا سری تکون داد و گفت :

-چرت نگو ....
میرم بخوابم !

بعد به کمک مبل بلند شد که البرز سریع بازوش رو گرفت و گفت :

-کمکت میکنم ....

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت328

همین که به اتاق رسیدیم آرزو سریع روی تخت خوابید و پتو رو روش کشید ک گفت :

-من میخوابم ....

نیشخندی زدم و شروع کردن به باز کردن دکمه های پیراهنم!
پیراهنمو درآوردم و روی تخت رفتم و کنار گوشش گفتم :

-چند ساعت پیش شما نبودی جلوی اون همه آدم میرقصیدی ؟!
با دلارا دست به یکی میکنی ؟!
میدونی که چقدر حساسم مگه نه ؟!.....
پس باید تنبیه بشه خانوم قشنگم!

بعد حرفم تو یه حرکت پتو رو کنار زدم و دستاشو به هم چسبوندم و بالای سرش بردم و روش خیمه زدم و خیره تو چشماش گفتم :

-فکر میکنم چند وقتیه یادت رفته تو کی هستی و مال کی هستی ؟!

آرزو با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت :

-یادم نرفته .....

-هوم .....پس بگو تو کی هستی ؟!

با چشمایی که ازش شیطنت می بارید گفت :

-میخوای خودت بهم بگی ؟!

پوزخندی زدم و گردنشو گاز گرفتم که صدای اخش بلند شد !
که زبونمو از روی گردنش بالا کشیدم و به لباش که رسیدم گفتم :

-نمیگی ؟!

وقتی سرشو به نفی تکون داد لبامو روی لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت329

لباشو با شدت میبوسیدم و گاز میگرفتم و دستاشو ول کردم و آروم شروع به درآوردن لباس هاش کردم !

می بوسیدم و میمکیدم و رد از خودم میذاشتم !

روی سینه هاش ....
شکمش رون هاش ....
گردنش....

کل بدنش رو کبود کرده بودم و هردو تو اوج لذت بودیم و همین که ارگاسم رسیدیم از روش کنار رفتم و تو بغلم کشیدمش!

مثل همیشه نفس نفس میزد و چشماش بسته بود !
همیشه بعد رابطه خسته میشد و تا چند ساعت می خوابید !

ولی انگار اون هم مثل من نگران بود !
آروم دستشو روی صورتم گذاشت و گفت :

-باربد نگران نیستی؟.....

سرنوشت به سمتش چرخوندم و موهاشو از صورتش کنار زدم و گفتم :

-منظورت چیه؟!

-دلارا....

نفس عمیقی کشیدم وبلند شدم و روی تخت نشستم و گفتم :

-هستم ....نگرانش هستم ....
رنگش پریده ....
با یه مرد رفته تو رابطه .....
رابطه ای که درست نیست ....

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت330


آرزو دستمو گرفت و گفت :

-همین دیگه ....
اون به هیچ مردی روی خوش نشون نمیداد اما الان.....
با یه مرد بچه دار.....
باور نمیکنم ....

سرمو تکون دادم با به یاد اوردن داداشی که صدا زده بود نگاهی به آرزو کردن و گفتم :

-دلارا بعد 5سال منو داداش صدا زد ....
آرزو چشماش ....چشمای اون دختر غم عجیبی داره !

آرزو شوکه دستمو گرفت :

-چی؟
چطوری؟!
باهم آشتی کردین ؟!
منظورت چیه چشماش غم داره؟!

هوفی کشیدم و گفتم :

-بعد فوت مامان و بابا ناراحت بود اما هرگز نمیذاشت کسی گریه شو ببینه ....
رفتارش عوض شده !

-یعنی....یعنی میخوای میگی داره چیزی رو مخفی میکنه ؟
نکنه البرز تهدیدش کرده؟!

سری به نفی تکون دادم....
چشمای اون مرد محبت داشت !
نگرانی بود تو چشمای اون مرد حس بدی نبود !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت331


-فکر نمیکنم ....
درسته با رابطه شون کنار نیومدم اما فکر نمیکنم دلیلش البرز باشه!

هردو کمی سکوت کرد و یهو گفت :

-اون آدمی که مراقبش گذاشتی ....
جیزی نگفته؟
جایی نرفته ؟!
کسی رو ندیده؟!

با حرفی که زد بهش نگاه کردم....
چرا باد خودم نبود؟
باید از آرین می‌پرسیدم!
اون همیشه مراقب دلارا بود قطعا هرکاری کرده بود اون میدونست !

اگه آرین میدونست دلارا کجا رفته و کی رو دیده خیلی زودتر میشد بفهمم چخبره ؟!

سریع گوشیم رو از روی پا تختی برداشتم و شمارش رو گرفتم و بعد چند بوق صدای آرین تو گوشم پیچید :

-الو ...سلام قربان....

- سلام ....
زنگ زدم چندتا سوال داشتم....

-بله بفرمایید....

-میخوام بدونم دلارا این چند وقت کما رفته ؟!
جایی رفته که مشکوک باشه؟

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت332

کمی سکوت شد و بعد صدای آرین اومد:

-بله ....ایشون جدیدا دوبار به بیمارستان رفتن ....
اونطوری که فهمیدم آزمایش هم دادن ....
بعدش هم با آقای دکتر ناصری ملاقات داشتن !

چشمام گرد شد !
دکتر ناصری ؟!
دوست خانواگی مون؟
پس مشکلی بود ؟

نفسی کشیدم و گفتم :

-فهمیدی برای چی رفته ؟!

-نه ....دکتر و پرستار ها خیلی دربارش چیزی نگفتن !

آرین چیزی نمیدونست‌...
احتمالا دلارا فهمیده بود حواسم بهش هست که کسی نفهمیده بود!

اوکی به آرین گفتم و گوشی رو روی تخت پرت کردم که آرزو نزدیک شد و گفت :

-خب چی گفت؟!

اخم کردم ولب زدم:

-رفته ازمایش و پیش دکتر ناصری !

آرزو هم مثل من شوکه شد !

-دکتر ناصری؟.....
جدی میگی؟...
چرا چیشده؟!

سزی تکون دادم و دستمو به موهام کشیدم و گفتم :

-آرین چیزی نفهمیده!
فقط درهمین حد میدونه !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت333


آرزو سری تکون داد و گفت :

-زنگ بزن ناصری ....بالاخره اون میدونه ....
وقتی دکتر ناصری هست و دلارا پیش اونه یعنی واقعا اتفاقي افتاده!

عجیب بود که احساس می‌کردم قلبم در حال ایستادنه !
دلم شور میزد و احساس می‌کردم قراره اتفاقي بیوفته ....

سری تکون دادم ساعت 11ونیم شب بود!
احتمالا خواب نبود گوشی رو برداشتم و دوباره به دکتر زنگ زدم .

امیدوارم بودم حداقل دکتر جوابی درست و حسابی بهم بده !
دکتر که تلفن رو جواب داد گوشی رو گذاشتم تو اسپیکر که صدای سرزنده اش اومد:

-به به آقای تهرانی ....
چه عجب یادی از ما کردی !

خنده ای کردم و گفتم :

- سلام دکتر خوبین؟!
از کم سعادتی بود !

دکتر خنده ای کرد و گفت :

-کم سعادتی واقعا ...چون خانومت رو میبینم تورو نه !
جانم بگو چیشده ؟

-معذرت میخوام حتما بهتون سر میزنم !
میخواستم یه چیزی بپرسم....

دکتر مثل همیشه گرم گفت :

-انشاالله ....بپرس ....

-در مورد دلارا ....
شنیدم چند باری اومده پیش شما !

سکوت دکتر باعث شد آرزو هم سیخ نشست و من با نگرانی به گوشی نگاه میکردم !
نکنه واقعا اتفاقي برای خواهرکم افتاده بود ؟!

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت334

وقتی سکوت دکتر ادامه دار شد آروم لب زدم :

-دکتر ....

نفسی که دکتر پشت گوشی کشید کاملا مشهود بعدش صدای مهربونش تو گوشی پیچید:

-دلارا ....آره چندباری اومده بود ....
آزمایش داده ....
وقتی فهمیدم گفتم نگاه کنم همین!

نفسی کشیدم و گفتم :

-چیزیش هست ؟!

-راستش انگاری فشاری روشه ....
فشار و قند خون بندش هی میره بالا و پایین .....مثل سابقه ....
مراقبش باش...


چشم ریز کردم !
مثل سابق ؟!
آره دلارا فشارش زود می افتاد!
ولی حس میکردم که چیزی درست نیست !
دکتر میگفت مراقبش باشم ؟!
همین باعث می‌شد شک کنم !
ولی دکتر هم نمیخواست چیزی بگه ....

-همین دکتر ؟!

دکتر خنده ای پشت گوشی کرد و گفت :

-آره ....ولی اگه شک داری برو از خودش بپرس !
چرا خودت نمی‌پرسی؟!

دستی به گردنم کشیدم و گفتم :

-حله ...ممنونم دکتر ....

-خواهش میکنم....

گوشی رو که قطع کردم آرزو همانطور که موهاشو می‌بست گفت :

-حرفای دکتر ....

همانطور که دستم رو به موهاش میرسوندم و موهاش رو باز میکردم گفتم :

-میدونم ....به زبان بی زبانی گفت که نمیتونه چیزی بگه ولی باید مراقبش باشم!

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت335


-باید خودم بفهمم .....
حرفای دکتر نشونه بود که خودم برم و تحقیق کنم !

آرزو سری تکون داد و گفت :

-فردا زنگ میزنم آزمایشگاه....
اگه چیزی باشه حتما می‌فهمیم!

سری تکون دادم و روی تخت هولش دادم و گفتم :

-بخواب خانوم مارپل!

آرزو خنده ای کرد و روی تخت دراز کشیدم و منم کنارش دراز کشیدم تو بغلم کشیدم !


چند دقیقه گذشته بود که دیگه خونه کاملا تو سکوت بود و آرزو هم خوابش برده بود !

ولی من خوابم نمی‌برد!
نگران بودم !
آروم پیراهنمو برداشتم و همانطور که می پوشیدم از اتاق زدم بیرون و آروم رفتم پایین و همین که به حیاط رفتم با دیدن اینکه کسی روی تاب هست چشمام گرد شد !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت336

نزدیک که رفتم با دیدن دلارا متعجب گفتم :

-دلا ؟!

هینی گفت و همانطور که دستش روی سینه اش بود گفت :

-اینجا چیکار میکنی؟.....


اخم کردم و نزدیک تر شدم و با چشمای ریز نگاهش کردم‌ و دستمو دو طرف تاب گذاشتم و گفتم :

-اینو باید تو بگی !
چخبره ؟!

لبخندی زد و کمی رفت اونور تا منم بنشینم و گفت :

-بیا بنشین ....


ابرو بالا انداختم و کنارش نشستم که دستش روی دستم نشست و گفت :

-فکر کنم بعد 5سال اولین باره اینطوری کنار همیم !

لبخندی زدم و گفتم:

-آره....خیلی وقته حتی باهم حرف نزدیم !

لبخندی زد و گفت :

-درسته ....دلم برای روزایی که اذیتت میکردم و وقتی شکایتم پیش بابا میکردی الکی گریه میکردم و بابا تورو دعوا میکرد تنگ شده!
دلم برای بازی هامون ....
برای شیطنت هامون ....
همه چیزای اون زمان تنگ شده !


نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-خیلی زود بزرگ شدیم !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت337

به سمتم چرخید و با غمی عجیب و چشمای پر گفت :

-هنوزم فکر میکنی دلیل فوت مامان و بابا منم ؟!

اخم کردم و گفتم :

-دلارا؟!


قطره اشکی از چشمش چکید و گفت :

-فکر میکنی من باعث مرگشون شدم ؟!
آره ؟!
هنوزم فکر میکنی اگه منِ لعنتی اون روز نبودم این اتفاق نمی افتاد مگه نه؟

به سمتش چرخیدم و با دیدن اشکاش نفسمو فوت کردم و گفتم :

-دلارا حرفشو نزن....

نفسی گرفت و گفت :

-اگه اون روز من نمیگفتم برای جشنم کیک میخوام و مامان و بابا برنمیگشتن الان زنده بودن نه ؟
الان من و تو یتیم نبودیم ؟
اینقدر بی‌کس نبودیم !
راستش وقتی اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد و تو منو مقصر میدونستی و کل شب کتکم زدی فکر میکردم تو نا حقی و من حق !
اما بعدش فهمیدم که تو حق بودی !
من اونقدری خودخواه بودم که باعث شدم یتیم بشیمم....
کاش به جای اونا من مرده بودم !

1403/08/19 12:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت327

باربد


با رفتن دلارا دست در دست البرز اخم میکنم که آرزو نزدیک شد و لب زد :

-خبریه بینشون ؟!

سری تکون دادم و سرمو خم کردم و رو به آرزوگفتم :


-انگاری بیشتر از نقش بازی کردنه !
ولی دلارا داره مخفی میکنه !

بعد نگاهی به دخترک شیطونم کردم
یک نفر باید حساب پس می‌داد مگر نه ؟!

دستمو دور آرزو حلقه کردم و گفتم :

-خسته نیستی ؟!
من خیلی خستم آرزو!

نگاهم کرد و وقتی دید جدی دارم نگاهش میکنم فهمید چخبر است که دستمو ول کرد و گفت :

-ولی من خسته نیس....

قبل اینکه حرفش تموم بشه بازوش رو گرفتم و با ابروی بالا رفته گفتم:

-میدونی که به حرفم گوش ندی با روش خودم مجبورت میکنم خانومم؟!

همسن که سری تکون داد به خودم چسبوندمش و بلند گفتم :

-ماهم میریم بخوابیم دیروقته!

بعد دست دخترک رو کشیدم و با خودم به اتاق بردم .....

1403/08/19 14:18

جا مونده"😊

1403/08/19 14:18

nini.plus/tftgyb857

1403/09/29 23:22

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت338


دلارا حرف می‌زد و اشک میریخت....

-نباید اصرار میکردم ....
بعد اون ماجرا هروقت دیدمت و کتکم زدی ناراحت نمی‌شدم چون من مقصر بودم ....
من مقصر حال بد دوتامون شده بودم ....
حتی اگه منو میکشتی هم حق داشتی ....


اونقدر گریه کرده بود که نفس نفس حرف میزد!
وقتی یهو بلند شد و جلوم زانو زد احساس کردم دیگه قلبم نمیزنه !

-داداشی ....مَ....منو ببخش ....
من رو باعث بدبختی و این حال شدم ببخش !
نمیتونم هرگز کاری که باهات کردم رو جبران کنم چون دردی که کشیدیم خیلی زیاد تر توان هردومون بود....
منو ببخش ....

نفسم رفته بود !
دخترک دقیقا داشت چه غلطی میکرد ؟!

سریع بلند شدم و باز هاشو گرفتم و بدن لرزوند رو تو بغلم گرفتم و گفتم:

-هیس آروم باش ....

ولی انگار نمیشنید ازم جدا شد و شروع کرد به زدن خودش!

-من قاتلمممم.....قاتل پدر و مادرمون !
من کسی ام که زندگی هردومون رو جهنم کرددددد.....من قاتلممممم.....

1403/09/29 23:24

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت339

هدیه💋

با خشم دستاشو گرفتم و تو بغلم قفلش کردم و گفتم :

-تقصیر تو نبود ....
تقصیر هیچکس نبود !

سری تکون داد و گفت:

-ولی تقصیر منه ....


با دستم جلوی دهنشو گرفتن و گفتم :

-نه ....تقصیر تو نبود .....
تو بچه بودی دلارا....
بچه ای تو 16سالگی پزشکی قبول بشه و کیو بخواد طبیعیه ....
این من بودم که به جای اینکه درمونی بشم .....به جای اینکه مرهم دردت بشم شدم آتش بیار معرکه ....
شدم قاتل روحت ....
میدونی اون اولا فکر میکردم تقصیر توئه ....
تا همین چند وقت پیش تورو مقصر میدونستم ....
تورو کسی میدونستم که مامان و بابا رو کشته و منو بی تکیه گاه کرده ....
هیچ وقت به این فکر نکردم که تو هم بچه بودی ....
بهترین شب تو شد بدترین روزمون !
به این فکر نکردم وقتی میزنمت دارم در تو بیشتر میکنم !
ولی این اواخر فهمیدم اونی که مقصر بود من بودم ....
من بعنوان برادرت به جای تکیه گاه بودنت زجرت دادم ....
هروقت میدیدمت عذاب وجدان ولم نمیکرد!
پشیمون بودم .....بعد مرگ مامان مریم فهمیدم که چه کردم !
من 5 سال از سال هایی که باید کنارت میبودم نبودم.....


و بالاخره بغضم شکست و همانطور که دلارا رو به خودم فشار میدادم !
دستای خواهرکم که دورم پیچید نفسی کشیدم و محکمتر به خودم فشارش دادم....

1403/09/29 23:25

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت340

از خودم جداش کردم و اشکاش رو پاک کردم و گفتم :

-شاید دوباره برگردیم به 5 سال پیش ؟
همونقدر خواهر و برادر باشیم !

دستش روی شونم نشست و همانطور که لبخند میزد گفت :

-بیا این 5سال رو فراموش کنیم !
انگار اتفاقی نیوفتاده ....

سری تکون دادم و پیشونی شو بوسیدم :

-آره ....برات جبرانش میکنم !

لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت :

-فقط کنارم باش .....
همین جبرانه!


نگاهش کردم‌ که گفت :

-میخوام یه چیزی بهت بگم!

دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم :

-هوم میشنوم !

-قول بده انجامش میدی ؟!

لبخندی زدم و گفتم :

-چرا حس میکنم داری چیزی مخفی میکنی جوجه خانوم؟!

خنده ای کرد و گفت :

-میخوام بهت بگم که من .....

1403/09/29 23:25

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت341

چشمایی که میدزدید باعث می‌شد که بیشتر مشکوک بشم وقتی دستاش دور گردنم حلقه شد و خیره به چشمام گفت :

-در مورد من تحقیق نکن ....
اینکه چند روزه کجا میرم و کجا میام کاری نداشته باش!

با اخم نگاهش کردم‌:

-منظورت اینه که فرمودید به دکتر ناصری زنگ زدم ؟!

سری تکون داد و گفت :

-داداشی من و تو شبیه همیم....فکرمون عین همه !
اینکه چرا تغییر کردم زیاد فکر نکن !
خودم خودم به وقتش همه چیز رو بهت میگم اما تا اون روز لطفا دنبال چیزی نرو !
درمورد البرز هم فکر نمیکنم ما ازدواج بکنیم !
شاید وقتی چیزی که تو قلبم داره سنگینی میکنه رو برملا کنم رابطه ماهم تموم بشه ....

-دلارا .....تو یه چیزیت هست!
بهم بگو ....

سرشو به سینم تکیه داد و گفت:

-خوشحالم قراره دوباره مثل قبل بشیم همین !


بعد حرفش ازم جدا شد و بوسه ای روی گونم زد و با گفتم شب بخیر رفت !
پوزخندی زدم !
دخترک فکر میکرد میتونست از من جیزی مخفی کنه ؟!
حالا با این کارش بیشتر بهش شک کرده بودم!

1403/09/29 23:25

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت342

صبح با تکون خوردن های آرزو کنارم بیدار شدم و همین که چشمام رو باز کردم با اخم روم دراز کشید که با ابروی بالا رفته نگاهش کردم و دستمو روی کمرش گذاشتم و گفتم :

-چیشده ؟!
سرصبحی چرا اینقدر اخم کردی ؟

گازی از قفسه سینم گرفت و گفت :

-شما دیشب کجا بودی؟

-مگه تو خواب نبودی ؟!

-بیدار شدم دیدم نیستی !

سری تکون دادم و بلند شدم و ارزد تو بغلم نگه داشتم و گفتم :

-با دلارا بودم ....

آرزو سریع به نگاهشو بهم دوخت و گفت :

- بازم دعوا کردین ؟
این دفعه سر چی؟

سری به نفی تکون دادم و گفتم :

-ما باهم آشتی کردیم !

آرزو متعجب نگاهم کرد و گفت :

-چی؟

-باهاش آشتی کردم ....

-چطوری؟!واقعا میگی؟

سری تکون دادم و گفتم :

-آره....بهم گفت دربارش تحقیق نکنم .....خودش به وقتش بهم میگه !

آرزو دستم رو گرفت و گفت :

-پس واقعا خبریه !
وایسا باید به آزمایشگاه زنگ بزنم !
اگه واقعا مشکلی داشته باشه تو آزمایشگاه ثبت میکنن ....


بعد بدون اینکه اجازه بده من حرفی بزنم به سمت گوشی رفت !

1403/09/29 23:26

.

1403/09/29 23:26

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت343

به تخت تکیه دادم که گوشیش رو برداشت و اومد کنارم و روی پام نشست و شماره آزمایشگاه رو گرفت ....

هردو نگاهمون به گوشی بود که چند بوق بعد صدای دختری تو گوشی پیچید :

-ازمایشگاه ....بفرمایید ....


آرزو نفسی گرفت و گفت :

- سلام آرزو تهرانی ام.....

-اوه ... سلام خانوم دکتر ....خوبید؟

-ممنونم ....برای کاری مزاحم شدم ....

دختره پشت گوشی هول شده گفت :

-جانم بفرمایید ....

ارزد نگاهی بهم کرد و گفت:

-تو آزمایشگاه شما به تازگی خانومی به اسم دلارا محسنی ازمایش داده؟!

-اجازه بدین نگاه کنم ....

آرزو هم سکوت کرد و منتظر موند !
ولی دست هردومون بهم گره خورده بود !
نگران بودیم ....

بالاخره صدای دخترک بلند شد :

-بله خانوم محسنی.....یک چکاب کانل داشتن و یه سی تی اسکن داشتن !

آرزو نفسی گرفت و گفت :

-مشکلی تو پرونده اش هست ؟

-نه خانوم دکتر .....
چکاب بود و همه چیز نرمال بود !

1403/09/29 23:26

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت345


آرزو با نگرانی گفت :

-مطمئنی؟
پس چرا به سی تی اسکن هم رفته ؟
چیزی مشکوکی نبود ؟
حال خانوم محسنی خوب بود؟

-راستش آقای دکتر ناصری بهمون گفتن سی تی اسکن بشه ....
حالشون خوب بود !
راستش دکتر بهمون گفتن اطلاعات شخصی رو به کسی ندیم اما راستش
تو پرونده هم فقط نوشته شده فشار خونش و قند خون شون مشکل داشت که اونم دکتر ناصری گفتن همیشه همینطوره!
ولی ....

با ولی که گفت هردو نگران و متعجب ایستادیم و که آرزو لرزان گفت :

-فقط چی؟

-خانوم محسنی بعد اینکه جواب آزمایش رو گرفتن حالشون بد بود !
سرگیجه داشتن و اون روز بستری شدن !

-پس مریضه؟

-ما نمیدونیم چون حواب سی تی اسکن رو آقای دکتر نذاشتن ما بررسی کنیم و خودشون شخصا گرفتن....

حرفای مسئول نشون میداد که دلارا و ناصری باهم دست به یکی کرده بودن!
دستمو به گردنم کشیدم و به آرزو اشاره کردم تموم کنه !

1403/09/29 23:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت346

گوشی رو که قطع کرد بهم نگاه کرد که همانطور که پیرهنمو می پوشیدم گفتم :

-بهتره الان بیخیال بشیم .....
وقتی برگشتیم تهران خودت برو نگاه کن ....
من میرم پایین ....

سری تکون داد که از اتاق زدم بیرون و به طبقه پایین که رسیدم با دیدن دلارا روی مبل با چشمای گرد نگاهش کردم !

مطمئن بودم که خوابیده بود !
اینجا چیکار میکرد ؟!

تا خواستم بهش نزدیک بشم البرز با لیوانی توی دستش بهش نزدیک شد و گفت:

-پاشو یه کم از این بخور .....
تب کردی !

دلارا سری تکون داد و پتو رو روی خودش کشید و گفت :

-من خوبم !
نگران نباش ....

اخم کرده به اون دوتا نگاه میکردم !
دخترک دیوونه مریض شده بود !

هنوز داشتم نگاه میکردم که امیر و آرشام همانطور که معلوم بود از بیرون می اومدن با چشمای گرد به دلارا و البرز نگاه کردن !

البرز با اخم گفت :

-پاشو میخوای همینطوری اینجا باشی !

دلارا بدون اینکه پتو رو کنار بزنه گفت :

-وای توروخدا ولم کن ....الان خوب می....


قبل اینکه حرفش تموم بشه البرز پتو رو کنار زد و مچ دلارا رو گرفت و خودش روی مبل نشست و دلارا رو به خودش تکیه داد !

-

1403/09/29 23:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت347

به خودش تکیه داد و مایعی که تو لیوان بود رو به خورد اون لجباز می‌داد!

با چشمای ریز شده داشتم به اونا نگاه میکردم ....
انگار واقعا عاشق هم بودن!
با یاد آوردن حرف دلارا اخم کردم!

(شاید وقتی چیزی که تو قلبم داره سنگینی میکنه رو برملا کنم رابطه ماهم تموم بشه !)

اخم کرده بودم که آرزو همانطور که شال می بست بهم نزدیک شد و گفت :

-داری به چی نگاه ....

حرفش با دیدن دلارا و البرز ناتموم موند !

-چخبره ؟!

سری تکون دادم و همانطور که نزدیکشون میشدم گفتم :

-مریض شدی پدرصلواتی !


با شنیدن صدام چنان از البرز جدا شد که خنده ام گرفت و به زور سعی کردم جلومو بگیرم !

دخترک هم می ترسید هم هر غلطی میخواست انجام می‌داد!

البرز با اخم نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم و بی توجه به نگاه های اونا نزدیک شدم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم و اخمام توهم شد !
دخترک داشت تو تب میسوخت !

1403/09/29 23:27