The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-نترس شوهر عزیزت پیچوند رفت با اریک شرکت..لیام داره با
لوکا و لیلی بازی میکنه ..
رز بد تعجب گفت:
-از دست این مرد.. نمیشه بهش چیزی بسپاری..اگر بالیی سره بچه
ها بیاد چی؟
خندیدم:
-جاستین پیششونه نگران نباش.
-خب من کارم تموم شد ماریا تا شب که بقیه هم بیان من میرم باال
دوش بگیرم..کاری نداری دیگه با من؟
-نه عزیزم..کار منم تموم شد..برو.
رفتم سمت باغ و لیام و صدا کردم که دویید اومد بغلم..گونش و
بوسیدم و گفتم :
-به جاستین بگو بچه هارو بیاره باال لباساتون و عوض کنم..دیگه
بازی بسه.
لیام خندید و گفت:
-عمو جاستینم از شیطونیای بچه ها کفری شد و به بهونه اینکه بابا
اریک بهش زنگ زده فرار کرد..
با تعجب گفتم:
#339

1403/08/09 11:24

پس االن کی پیش بچه هاس؟
-کوین و نیک..من برم صداشون کنم مامی تو برو ما میایم .
لبخندی بهش زدم و به سمت اتاق مشترکم با اریک رفتم ..
تو این یک سال خیلی چیزا عوض شده بود..
جیمز و رز ازدواج کردن و دوباره برگشتیم به عمارت بزرگ
اریک و همه اونجا زندگی کردیم و لیام با بچه ها بهتر شده بود و
دیگه حسادت نمیکرد بلکه خیلی هم دوستشون داشت..
اسم بچه هارو هم اریک گفت لیام انتخاب کنه..
لیام از این توجه اریک ذوق زده شد و اسماشوم و لوکا و لیلی
گذاشت.
به قاب عکس های عروسیمون نگاه کردم..
یک هفته بعد از اومدن لیام پیشمون اریک ازم خاستگاری کرد و
باالخره ازدواج کردیم..
جالب بود که عروس و داماد بچه به بغل بودن و لیام هم بینمون
ایستاده بود.
نفس راحتی کشیدم و لبخندم پررنگ تر شد..
همیشه ارزوی یه خانواده رو داشتم ددسته که جان رو از دست
دادم ولی در عوض خانواده ی جدیدی پیدا کردم.. هرگز فکرش
رو هم نمیکردم رئیس بزرگ ترین باند مافیا بشه شوهرم
#340

1403/08/09 11:25

هرچند که دیگه کاپو نبود چون شرط ازدواجمون این بود که از این
کار بیرون بیاد..اصال دلم نمیخواست پسرهام با قوانین خشن مافیا
بزرگ بشن..
اریک سخت قبول کرد نه بخاطر وابستگیش به کارش..بخاطر
خطر هایی که در کمینش بود و میترسید اگر رقباش بفهمن کنار
کشیده بخوان زهرشون و بریزن.
ولی با کاری که اریک کرد همه چیز سره جاش موند..
اون کاپو موند ولی فقط اسمی..در اصل تمام کار هارو به جاستین
و ریچارد سپرد و خودش فقط تو شرکتش تجارتش و ادامه داد..
با پیچیده شدن دست قوی دور شکمم و عطری که بینیم و پر
کرد..لبخند زدم و برگشتم سمتش .
اریک با لبخند مغروری زل زد به چشمام و گفت:
-تا مزاحما نرسیدن یکم هوای شوهرت و داشته باش .
قهقه ای زدم و گفتم:
-همون 3 تا وروجک مزاحم از صبح همه رو کالفه
کردن..درضمن..
دستم و روی شکمم گذاشتم و با عشق زمزمه کردم:
-فراموش نکن که یه فضول دیگه بینمونه.
اریک با خنده تو گلویی لبم و بوسید ..عاشق برق شیطنت چشماش
بودم..کنار گوشم با صدای بم لب زد
#341

1403/08/09 11:26

ما تا همیشه یه فضول بینمون داریم ..پس بهتره بیخیال شیم و به
کارمون برسیم.
خواستم بپرسم منظورش چیه که بهم اجازه نداد و همونطور که
لبامو گرسنه میبوسید به سمت تخت هولم داد و همین که خیمه زد
روم با صدای سرفه چند نفر از هم جدا شدیم و به در خیره شدیم..
پدر و مادرم و کوین و نیک و بچه ها همراه با جیمز و رز و
ریچارد و جاستین جلوی در بهمون خیره شده بودن و از خنده
سرخ شده بودن..
اریک اخمی کرد و زیر لب غرید :
-گوه توش ..مثل اینکه فقط بچه ها فضول نیستن.
#342
پایان.
💚امیدوارم از خوندن این رمان لذت کافی رو برده باشید.💚

1403/08/09 11:27

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ماریا

1403/08/09 11:27

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت308


صدای هین همه بلند شده بود !
هیچکس جرات نداشت بیاد جلو ....
این مرد همانقدر که بلد بود ازم‌حمایت کنه اگه عصبانیش میکردم منو میکشت !
حال شوخی نبود که ازدواج بود و قطعا خبرش برای او سخت بود !
بهش حق میدادم !

صدای دادش بعد سیلی بود که بلند شد:

-تو غلط کردی !
از کی اجازه گرفتی همچین کاری کنی هااا؟؟
چرا بهم نگفتی ؟!
نگفتی باربد بفهمه منو میکشههههه؟؟؟
با خودت چه فکری کردی رفتی زن یه مرد دیگه شدی هااا؟؟
بعد خجالت نکشی جلوی من داری پشت اونو میگیری؟!

عصبانیتش خیلی زیاد بود !
نباید اینقدر عصبانی میشد ....

جلو رفتم و دستشو گرفتم :

-آروم باش بخدا اونجوری نیست که تو فکر میکنی !
فقط یه صیغه بود !
من خواهرتم ....چنین چیزی رو ازت مخفی نمیکنم ....
هیچی جدی نیست !...
فقط خواستم بهش کمک کنم !
باور کن من و اون حتی دست همو نگرفتیم !

دستش هیستریک وار میلرزید و من واقعا ترسیده بودم !
گریه ام گرفته بود ....
دستش رو بین دو دستم گرفتم و گفتم :

-بهم اعتماد داری مگه نه؟!
میدونی که همچین کاری بدون اینکه بهت بگم نمیکنم !

1403/08/13 07:35

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت309


نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-وقتی هستی بهش خیانت کرده اتفاقی باهاش آشنا شدم ....
بعد دخترش رو دیدم ووقتی فهمیدم هستی داره همچین کاری میکنه فقط خواستم بهش کمک کنم !

نگاهی به البرز کردم و ادامه دادم :

-بهش پیشنهاد دادم نقش بازی کنیم !
همین ولی خب برای اینکار مجبور شدیم صیغه بینمون خونده بشه !
باور کن فقط همین بود !


نگاهمو بهش دوختم و دستمو روی سینه گذاشتم :

-حالا آروم شدی؟.....
عصبانی نباش ....خواهش میکنم !


نفس عمیقی کشید ....
صدای نفس کشیدن کسی هم تو خونه شنیده نمیشد !

وقتی دیدم کاری نمیکنه قدمی بخ عقب برداشتم و دستامو بردم بالا و لب زدم:

-من حقیقت رو گفتم ....
تو میتونی حالا هر تنبیهی خواستی بکنیم چون حق داری!

نفس عمیقی کشید و نگاهشو به چشام دوخت !
حقیقت این بود که من تا تا حدی درست گفته بودم !
این ازدواج رو صوری میدونستم و دیر یا زود قرار بود تموم بشه این ازدواج !

قدمی به سمتم اومد و دستش بالا رفت که چشمام بسته شد که تو بغل گرمی فرو رفتم !

چشمام با شوک باز شد که دستای باربد محکم دورم حلقه شد !

1403/08/13 07:35

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت310

حدود یک ساعتی بود که از مهمونی اومده بودیم و به زور تونسته بودم باربد رو آروم کنم !

البته بماند گفته بود حق نداریم به هم نزدیک بشیم و اگه بفهمه دست از پا خطا کردیم حتما به حسابمون میرسه !

با یاد آوری زنگ دکتر ناصری سریع بلند شدم و گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم !

چند بوق بعد صدایش تو گوشم پیچید :

- سلام دلارا خانوم ....


لبخندی زدم و روی تخت نشستم و لب زدم:

- سلام دکتر ....
شرمنده عصر نتونستم حرف بزنم !
الان مزاحم شدم !

دکتر مثل همیشه مهربون بود پشت تلفن خنده ای کرد و گفت :

-فدا سرت ....
خوبی؟!

چشمام رو باز و بسته کردم و گفتم :

-بله....
خوبم ....

دکتر جدی شد و گفت :

-منظورم این الکی خوب گفتنات نیست !
درمورد مریضیت حرف میزنم ....
تازگی ها حال بد یا علائم خاصی داشتی ؟

چشمام گرد شد !
دکتر بیش از اندازه جدی بود و این خبر خوبی نبود

1403/08/13 07:35

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت311


نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-دکتر ....بهم بگید چیشده ؟!


دکتر نفس عمیقی کشید و گفت :

-بابد برگردی تهران و تحت درمان باشی!


اخم کردم و گفتم :

-من الان نمیتونم !
بهم بگید چیشده خب!

دکتر وقتی اصرارمو دید آروم شروع کرد به حرف زدن :

-دلارا تازگیا سردرد و سرگیجه داشتی ؟!
یا شده یادت بره چیزی ؟!

آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم :

-راستش چند روزیه سردرد و سرگیجه دارم خب اینا نشونه چیه؟

دکتر نفسشو فوت کرد و گفت:

-تومور تو سرت متاسفانه بزرگ شده و قسمتی بدی هست و میدونی کسی نمیتونه عمل کنه !
چون ریسکش بالاست !
عدم تعادل و سردرد نشونه بدتر شدن حالته !
اما جیزی که مهمه اینکه که تو آزمایش قبل شمال رفتنت تعداد گلبول های سفیدت به شدت کم شده !
سیستم ایمنی بدنت داره افت میکنه !

سکوت کرده بودم !
شوخی بود دیگه ؟!
مگه میشد تو همچین سنی به این حال بیوفتم ؟!
چرا از این کابوس بیدار نمی‌شدم؟!


دکتر با لحن مهربونی گفت :

-بیا تهران ....
بابد خانواده ات بدونه !

به سختی خودمو جمع کردم و لب زدم :

-بعدا حرف می‌زنیم دکتر....

بعد حرفم گوشی از دستم افتاد و خودمم روی تخت دراز کشیدم !

1403/08/13 07:35

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت312

راوی

کتایون همانطور از پله ها بالا می‌رفت گفت :

-برم دلا رو هم بگم بیاد شام ....

همین که در اتاق رو باز کرد با ندیدن دلارا نگران جلوتر رفت تخت بهم خورده بود و وسایل دلارا هنوز اونجا بود اما خودش نبود !

نگران شده‌بود !
نفس هم پایین بود پس دخترک کجا بود؟

سریع نگاهی یه همه اتاق ها کرد و وقتی از نبودش مطمئن شد با عجله به طبقه پایین رفت که توجه همه بهش جلب شد که کتایون با نگرانی و اشک هایی که می‌ریخت گفت :

-دلارا ....دلارا .....

باربد سریع بلند شد و گفت:

-دلارا چی ؟

کتایون همانطور که هول کرده بود گفت :

-دلارا نیست !

1403/08/13 07:35

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت313

البرز با عجله از روی صندلی بلند شد و گفت :

-یعنی چی نیست ؟!
مگه اسباب بازیه نباشه؟

کتایون سرشو تکون داد و گفت :

-اتاقش مرتبه ....گوشیش هم نیست!
رفته فکر کنم !

البرز سریع گوشیش رو دراورد و شروع کرد به زنگ زدن اما وقتی صدای زن که می گفت مشترک مورد نظر خاموش است باعث شد گوشی رو روی میز پرت کنه وباربد با اخم گفت :

-بابد بریم دنبا.....

قبل اینکه حرف باربد تموم بشه مرد سریع ببند شد و گفت :

-میرم دنبالش بگردم ....شما هم برید ....


باربد سری تکون داد و گفت:

-احتمالا رفته کنار دریا !


البرز اخمی کرد و گفت :

-این وقته شب؟!


همه نگران شده بودن و اینور و اونور می‌رفتند!


باربد سری تکون داد و گفت :

-بهتره بریم ....

البرز سری تکون داد و همه از خونه زدن بیرون...

1403/08/13 07:36

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت313

همه تو کوچه ها و دور بر ویلا پخش شدن تا دنبال دلارا بگردن و محافظ های البرز و باربد هم همراه شون به ساحل رفتند ....


تا به ساحل رسیدن باربد گفت :

-تو اینور رو بگرد منم به اون سمت برم !

البرز سری تکون داد و هردو دنبال دخترک شروع کردن به گشتن !


هوا تاریک بود و کنار دریا کسی نبود و همه با چراغ قوه داشتند تو دریا و کنار سنگ هارو می گشتند تا پیدا بشه !

هردو مرد نگران بودن !
باربد برای خواهرکش و البرز برای زنی که عجیب دوست داشتنی بود و باعث شده بود که کنار اون دخترک آرامش بگیرد !


البرز نگاهی به ساحل کرد و با ندیدن چیزی خواست به آن سمت برود که پایش به چیزی خورد و شوکه سرش را پایین آورد!

1403/08/13 07:36

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت314


البرز


با دیدن پارچه و گوشی روی زمین سریع خم شدم و پارچه و گوشی رو برداشتم ....

پارچه شال دلارا بود و گوشی هم مال دلارا بود !

نگاهمو دور بر چرخوندم اما خبری نبود با فکری که به سرم خورد چراغ قوه رو به سمت آب گرفتم و با دیدن کفش ها دقیقا کنار آب سریع جلوتر رفتم !

دخترک اینجا بود !

بلند صداش کردم :

-دلارااا.....

ناهموار به آب دوختم و با دیدن چیزی که تو آب تکون میخوره سریع کفش هامو دراوردم و همانطور با لباس وارد آب شدم !

-دلارا وایسا .....

آب سرد بود و دخترک خیلی از ساحل دور شده بود !
تا بالای سینه اش تو آب بود !
چند قدم باهاش بیشتر فاصله نداشتم که به سمتم چرخید !

شوکه با چشمای گرد نگاهم کرد که داد زدم :

-داری چه غلطی میکنی؟

1403/08/13 07:36

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت315

نفس نفس میزد که نگاهمو به چشمای قرمزش افتاد ....
دخترک گریه کرده بود !

سری تکون داد و گفت :

-چرا اومدی اینجا؟

اخم کردم و غریدم :

-از تو باید این سوال رو بپرسم!
نیمه شب وسط دریا چیکار میکنی ؟!

نگاهم به چشمای سرخش کردم دخترک گریه کرده بود !

نگاه ازم گرفت و لب زد :

-چرا اومدی دنبالم؟!

لعنتی گفتم و با خشم گفتم :

-چرا اومدم؟!
نمیفهمی چرا ؟؟
من و برادرت از نگرانی داشتیم میمردیم!
نیمه شب یهو ناپدید شدی !
چقدر تو خودخواهی!


دخترک با حرف آخرم دوباره بهم نگاه کرد و گفت :

-اصلا به تو چه ؟
مگه من باید بهت توضیح بدم ؟!

موج های اب هی به بدنمون میخورد اما هردو به چشمای هم خیره شده بودیم !

داد زدم :

-آره که باید بگی !
باید توضیح بدی نصفه شبی داری چه غلطی میکنی ؟
میخواستی ....میخواستی خودکشی ....

قبل اینکه حرفم تموم بشه دستشو بالا آورد و گفت :

-خودکشی ؟!
به نظرت چی ارزش داره که خودمو بکشم به خاطرش ؟!
من عادتمه !
باربد بهت گفت اومدم ساحل نه؟
میدونی چرا چون من عاشق اینکارم!
پیگیر من نش....

حرفش تموم نشده بود که با موج بزرگی که اومد تعادلش رو از دست داد ویهو رفت زیر آب!

1403/08/13 07:36

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت316

سریع رفتم زیر آب رفتم و به سختی تو اون تاریکی تونستم پیداش کنم و همینکه پیداش کردم دستمو دور کمرش حلقه کردم و از آب بیرون کشیدم !

توی بغلم بود و هردو نفس نفس میزدیم !
دخترک‌ رو تو بغلم چرخوندم !

ترسیده بودم !
اینکه اگه بلایی سرش می اومد چیکار میکردم واقعا ترسناک بود !
تو بغلم محکم گرفته بودمش و به خودم فشار میدادم و دخترک هم انگار ترسیده بود !

دستی که پیراهنمو محکم فشار می‌داد نشون میداد که واقعا قصد خودکشی نداشته !

دستامو دورش حلقه کردم و لب زدم :

-خوبی؟!

سری تکون داد و بهم خیره شد !
نگاهم رو به صورتش دادم!
دستمو آروم آوردم بالا و موهاشو از صورتش کنار زدم و گفتم :

-میخوام یه چیزی بهت بگم !

با ابروی بالا رفته نگاهم کرد که گفتم :

-میخوام کنارم باشی !

تکون خوردن دخترک از چشمم دور نموند !
شوکه شده بود !

به سختی لب زد :

-منظورت ....چیه

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت317

دستمو روی صورتش گذاشتم و سرمو خم کردم و خیره به چشماش گفتم :

-میخوام صاحبت بشم !
میخوام صاحب این تن کوچولو و اون قلبت بشم !

دخترک گیج شده بود !
دستش روی سینه ام نشست و لب زد:

-صاحبم بشی؟!
یعنی ....

-دوست دارم .....

دستش روی سینم بود و موهای بازش و من دستانو دورش حلقه کرده بودم!

وقتی دیدم چیزی نمیگه دادم :

-میدونم کاری که باهات کردم جبران کردنی نیست اما الان میخوام که جبران کنم !
میدونم شرایطمون یکی نیست ....
من بچه دارم برای همین تا وقتی تو آماده نباشی ازت رابطه نمیخوام....
اما وجودتو میخوام ....
از همون شب تا الان حسی بهت داشتم اول فکر میکردم به خاطر نفسه ولی اون نیست!
حالا با من میمونی؟.....
کنارم هست.....


داشتم حرف میزدم که با کاری که دخترک کرد حرفم نیمه ماند !

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت318

راوی

دخترک شوکه شده بود !
حتی نمیدانست الان باید چیکار کنه !
اولین باری بود که کسی بهش ابراز علاقه میکرد و جواب دخترک نه نبود ولی بله بله هم نبود !

مرد مقابلش توی آب و زیر نور ماه همانطور که هردو خیس بودن ابراز علاقه کرده بود!

دروغ نبود اگه میگفت دلش لرزیده !
تا حالا عاشقی نکرده بود ....
حال که تا چند ماه دیگه که قرار بود بمیرد پس لیاقت عشق را داشت !
شاید درست پیش نمی رفت اما بازم میخواست تجربه کند !

وقتی مرد با اون چشمای گیراش به چشماش نگاه می‌کرد و گفت:

- حالا بامن میمونی؟....
کنارم هست....

قبل اینکه اجازه بده حرف البرز تموم بشه دستاش بالا اومدن و دور گردن مرد حلقه کرد و لباش رو روی لب های مرد گذاشت و بوسه ای زد و عقب کشید ....

مرد شوکه شده بود!
انتظارش رو نداشت ....
آیت جواب بود دیگه ؟!
جواب دخترک مثبت بود ؟
با چشمای گرد نگاهش کرد که دخترک گفت :

-باشه ...کنارت میمونم....

لبخندی روی لب های مرد نشست و دستش پشت سر دخترو نشست و لب های دخترک را اسیر کرد ....

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت319

عجیب این بوسه به دل هردو نشسته بود !

با شدت همدیگر رو می بوسیدن !
لب های هم رو به بازی گرفته بودند و مرد همانطور که موهای دخترک نوازش میکرد و دست دیگه اش روی شاهرگ دخترک بود ...

زبونشو وارد دهان دخترک کرد و با زبونش باری میکرد و گار های ریز میزد !

بالاخره که نفس کم آوردن از هم جدا شدن و مرد دخترک را به خود چسبوند و ریر گوشش گفت :

-مطمئن باش پشیمونت نمیکنم !

دخترک لبخندی زد و بوسه ای از روی پیراهن روی سینه مرد زد و لب زد :

-میدونم....

بعد حرفش دستاش رو دور کمر مرد حلقه کرد !

البرز لبخندی زد و سرش رو میون موهای دخترک فرو برد چشماشو بست !
هردو با چشمان بسته داشتن از این آرامشی که در بغل هم بودن استفاده میکردن !

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت320


کمی بعد دست در دست هم باهم از دریا اومدن بیرون و وسایل هاشون رو برداشتن و دخترک شالش رو سر کرد و که گفت :

-فکر کنم باربد از نگرانی ديوونه شده ....


البرز سری تکون داد و گفت :

-آره بریم ....

بعد حرفش دستشو روی پهلو دخترک گذاشت و دخترک رو به خود تکیه داد که دخترک لبخند کوچولویی زد هردو راه افتادن!

چند قدم بیشتر برنداشته بودن که یهو پای دخترک محکم به سنگی خورد و دخترک با ناله خم شد :

-اخ پام .....

مرد هول شده روی زمین نشست و پای دخترک رو تو دستش گرفت و کفشش رو دراورد با دیدن خون روی پای دخترک اخم کرد !

-حواست کجا بود ؟
سنگ به این بزرگی ....
ببین جه بلایی سر پات آوردی!

مرد با دقت داشت به پاس دخترک نگاه میکرد که دخترک لبخندی زد و گفت :

-حواسم پیش تو بود !

مرد با شنیدن حرف دخترک سرش رو بالا آورد و اخماش باز شد !

-عجب ....
داری زبون میریزی؟!

دخترک سری تکون داد که مرد بلند شد و گفت :

- باشه خانوم خانوما !

بعد حرفش خم شد دست زیر زانو و کمرش گذاشت و بلندش کرد که دخترک ترسیده دستاشو دور گردن مرد حلقه کرد !

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت321

نگاه چپی به مرد کرد و گفت :

- داری چیکار میکنی؟!
باربد بفهمه هردومون رو میکشه بخدا !

مرد شانه ای بالا انداخت و گفت :

-خب بالاخره محرمیم....

دخترک سرشو روی شونه مرد گذاشت و گفت :

-ولی قرار نیست بهم هی نزدیک بشی ها!

اخم های مرد توهم رفت و خیره دخترک شد و گفت :

-یعنی برای دست زدن به زنمم باید اجازه بگیرم ؟

دلارا سرخوش خندید:

-آقا شما هنوز در حال طلاق دادنی ها !
منم رزرو کردی؟


مرد محکم تر دخترکش را به خود فشار داد :

-گیریم اینطوری باشه !
تو که قبول کردی !

دخترک با نزدیک شدن به روشنایی ساحل دست روی سینه البرز گذاشت و گفت :

-بذارم زمین ....
امشب دیگه ظرفیتم تکمیله!


مرد نگاهی به دخترک کرد و باشه ای گفت و زمین گذاشتش و بازوش رو گرفت و گفت :

-رنگت پریده ....پات هم که خون میاد ....اینطوری ببرمت فکر نکنم اشکال داشته باشه !

دلارا سری تکون داد که چند قدم بیشتر نرفته بودن که باربد همانطور که می دوید بهشون نزدیک شد !

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت322


مرد با دیدن خواهرکش سریع دستشو گرفت و به سمت خودش کشید و تو بغلش حبسش کرد و همانطور که نفسشو بیرون می‌داد لب زد :

-بلای جونی ....بلای جون !

دخترک لبخندی زد و دستاشو دور برادرش حلقه کرد !
مرد با کار خواهرکش لبخندی زد و بوسه ای روی موهاش زد و کمی از خودش جدا کرد و با جدیت و اخم گفت :

-کجا بودی ؟!
میدونی چقدر نگرانت شدم!
چرا خیسی؟

دخترک نگاه دزدید و دستشو به موهاش کشید و گفت :

-تو آب بودم ....میدونی که !

مرد اخمی کرد و با انگشت اشاره صربه ای به پیشونی دخترک زد و گفت :

-از دست تو ....تو این سرما تو آب ؟!

بعد نگاهشو به البرز داد با دیدن خیس بودنش با ابروی بالا رفته گفت:

-تو چرا خیسی؟!

دلارا خنده ای کرد و با ابروی بالا رفته گفت :

-فکر کرد میخوام خودمو بکشم ....

البرز چشم غره ای بهش رفتم و دستاشو تو جیبش گذاشت و باربد سری به تاسف تکون داد :

-بریم....

دخترک تا قدمی برداشت با درد پاش آخی گفت که البرز سریع نزدیکش شد و گفت :

-کمکت میکنم ....

1403/08/13 07:40

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت323

باربد با چشمای ریز به سمتشون برگشت که دلارا سریع گفت :

-پام خورد به سنگ ....
نمیتونم راه برم برای همین ....


باربد با ابروی بالا رفته نزدیک دلارا شد و دستش بالا اومد و بینی دخترک رو بین انگشتاش گرفت و گفت :

-میدونی چیه؟!
اصلا بازیگر خوبی نیستی کوچولو !
منم خر نیستم !
اون نگاه البرز رو خوب میشناسم !


دخترک با چشمای گرد به برادرش نگاه کرد که باربد ادامه داد :

-اگه الان اون دستشو سالم میذارم و مشتم رو تو صورتش نمی‌کوبم به خاطر اینه که محرمید و گرنه یه دست کتک هردوتون میخوردین!
درضمن تا زمانی که خواستگاری و عقد رسمی نشه این کارا تعطیله دلارا !
بفهمم غلطی کردین من میدونم و تو !
میدونی که چقدر روی این چیزا حساسم؟!


دخترک انگار که بهش برق وصل کرده باشن !
خیره برادرش بود ....
او فهمیده بود ....
البته که می‌فهمید!
اون باربد تهرانی بود !

البرز خنده کرد و گفت :

-باشه حالا چرا تهدید میکنی ؟!

باربد اخم کرده گفت :

-خفه شو مردک !
به تو ربطی نداره !

البرز با خنده سری تکون داد که دلارا با خجالت گفت :

-باشه ....

شاید هم البرز هم باربد منتظر ادامه باشه بودن !
نگاه پر از محبت و قدردان دلارا هم نشون میداد که اوهم ادامه باشه رو میخواد اما بعد 5سال سخت بود!

1403/08/13 07:40

😊سلام عزیزان بابت این چند روز تاخیر شرمنده

1403/08/19 12:24

بریم برای ادامه رمان جذابمون

1403/08/19 12:25

##شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت324


دخترک نفسی کشید !
درست بود تو این 5سال کم بی مهری از برادر ندیده بود اما برادرش هواشو داشت !

شاید برای همین هنوز اورا برادر خود می‌دانست!
کتک زد ...
تحقیر کرد اما هرگز نذاشت خواهرکش در عذاب باشد !

حال که فرصت کمتری داشت باید برمیگشت !
بلبد دوباره دلارا و باربد میشدن که شیطنتشون همیشه صدای اعتراض همه رو در می آورد!

لبخندی زد و نزدیک برادرش شد و روی انگشت پاهاش بلند شد و بوسه ای روی گونه مرد کاشت و گفت :

-چشم داداشی!

دل مرد ریخت !
شوکا به دخترک نگاه میکرد !
شنیده کلمه داداشی بعد 5سال واقعا دلش را گرم کرده بود ...
چقدر دلتنگ اینگونه خطاب شدنش بود!

دستشو دور کمر خواهرکش حلقه کرد و بوسه ای روی پیشونیش نشوند !

-بریم تو بلای جون ....
مریض بشی دارم برات ....
تو همچین هوایی آخه دریا؟!

دخترک خنده کرد و گفت :

-بریم بریم....

البرز دستاشو تو جیبش گذاشته بود و به خواهر برادری اونا نگاه می‌کرد!
الحق که زیبا بود !
این خواهر و برادر وقتی متحد میشدن میتونستن جلوی دنیا بایستند !

1403/08/19 12:27