پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-نترس شوهر عزیزت پیچوند رفت با اریک شرکت..لیام داره با
لوکا و لیلی بازی میکنه ..
رز بد تعجب گفت:
-از دست این مرد.. نمیشه بهش چیزی بسپاری..اگر بالیی سره بچه
ها بیاد چی؟
خندیدم:
-جاستین پیششونه نگران نباش.
-خب من کارم تموم شد ماریا تا شب که بقیه هم بیان من میرم باال
دوش بگیرم..کاری نداری دیگه با من؟
-نه عزیزم..کار منم تموم شد..برو.
رفتم سمت باغ و لیام و صدا کردم که دویید اومد بغلم..گونش و
بوسیدم و گفتم :
-به جاستین بگو بچه هارو بیاره باال لباساتون و عوض کنم..دیگه
بازی بسه.
لیام خندید و گفت:
-عمو جاستینم از شیطونیای بچه ها کفری شد و به بهونه اینکه بابا
اریک بهش زنگ زده فرار کرد..
با تعجب گفتم:
#339
1403/08/09 11:24