The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت24

باید می‌فهمیدم اون دختر کیه ؟!
من اصلا نمی‌شناختمش همیشه امیر این کار هارا به عهده می‌گرفت اما حال باید درمورد دخترک بیشتر تحقیق میکردم .....

باورش برایم سخت بود که به یک دختر کاملا بی دفاع تجا.وز کنم .....

لعنتی زیر لب به خودم گفتم و شیر آب گرم رو باز کردم،سریع دوشی گرفتم فردا روز مهمی بود بخصوص که باید تکلیف زن هو.سبازم رو مشخص میکردم .....

از حموم فقط با یک حوله زدم بیرون که هستی غرق در خواب رو روی تخت دیدم .....

بهش اهمیتی ندادم و از اتاق خارج شدم امشب رو تو یکی از اتاق های مهمان سپری میکردم....


روی تخت دو نفره اتاق مهمان دراز کشیدم اما با تصور اینکه فردا جلسه مهمی دارم و باید مقاله رو کامل کنم سریع بلند شدم به سمت اتاق کارم رفتم باید سریعتر تمومش میکردم .....

1403/06/26 14:40

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت25


تا دیر وقت مشغول کار بودم و نزدیکای صبح خوابم برد ...

صبح ساعت 7بیدار شدم و کت و شلوارم رو پوشیدم و از پله ها که اومدم پایین ملیحه خانوم با چهره نگران نزدیکم شد ....

-صبح بخیر آقا....خوبین؟!

نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم ....

-من خوبم ملیحه خانوم ....
امروز نذار این دختره با تلفن حرف بزنه یا از خونه بره بیرون باشه؟!

ملیحه خانوم سری تکون داد و لب زد:

-چشم آقا.....تشریف بیارید صبحونه ....

همانطور که به سمت در میرفتم لب زدم...

-نمیخورم مرسی .....

به حیاط رسیدم که راننده با ماشین منتظرم ایستاده بود منو که دید سری سلامی گفت و در ماشین رو باز کرد.....

جواب سلامش با سر دادم و سوار ماشین شدم،راننده با سرعت به سمت شرکت میرفت ....

به شرکت که رسیدم همه کارمند ها سلام میدادن که جواب همه رو میدادم به جلوی اتاقم که رسیدم منشی با دیدنم ایستاد ....

-سلام قربان....صبح بخیر

-سلام خانوم طلوعی صبح بخیر .....
به آقای محسنی راد بگو بیاد اتاقم سریع .....

منشی سری تکون داد که در و باز کردم وارد اتاق شدم باید امیر میومد تا درمورد اون دختر حسابدار می‌فهمیدم.....

1403/06/26 14:40

سلام بریم برای ادامه رمان

1403/06/27 12:06

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت26

روی صندلی نشستم و لب تاب را بازکردم تا ایمل های شرکت را چک کنم ....

چند دقیقه بعد منشی با قرار داد های نوی دستش وارد اتاق شد و طبق همیشه شروع کرد به برنامه روز .....

-قربان امروز دوتا جلسه مهم دارین یکی با سهام دار بانک ..... و یکی هن شرکت آسمان چین....
سه پرونده از قرارداد جدید فرانسه هم برامون ارسال شده باید امضا کنید .....


پشت سرهم حرف میزد که صدای در و بعدش امیر که وارد اتاق شد و رو به منشی گفت :

-ماشالا خانوم طلوعی چخبرته ؟!
کله صبح داری اینقدر گزارش میدی ....

اخم کردم و رو به طلوعی گفتم ....


-میتونید برید ....

منشی که رفت امیر جدی مقابلم ایستاد ....

-چیشده ؟!
نگو که سر صبحی دلت برام تنگ شده ....

اخمی کردم و لب زدم ....

-چرت نگو .....درباره حسابدار دیشبی چی میدونی؟!

ابروهای امیر بالا پرید ....

-کدوم حسابدار ؟!

گفتنش سخت بود اما باید به اون دختر کمک میکردم اون قربانی شده بود اگرچه از هر چی زن بود بدم می‌آمد ديگر....

1403/06/27 12:06

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت27


اخم کردم و لب زدم ....

-حسابدار تازه وارد ....

امیر کمی تو فکر و یهو گفت ....

-نگو که دختر دیشبی محسنی بود؟!

اخم کردم ....

-اسمش محسنیه؟
همچنین که هفته پیش استخدام شد ؟!


امیر سری تکون داد ....

-خودش بوده .....امروز نیومده سرکار .....


-چی ازش میدونی ؟!
زندگیش؟!
خانواده ؟!

سری تکون داد ....

-اهل اینجا نیست طبق فرم استخدامش دانشجو هست پدر و مادر نداره و پیش مادربزرگش زندگی میکنه اما چیزی که این وسط هست برادرشه .....


ابرو بالا انداختم و پرسیدم....

-برادر ؟!

-آره برادرش یه شرکت بزرگ داروسازی داره ....

برادرش میلیارد بود و خودش اومده بود تو شرکت من حسابدار شده بود؟!
نکنه برای جاسوسی اومده بود؟!

1403/06/27 12:07

شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت28

-میدونی چرا با برادرش نیست ؟
نکنه برای جاسوسی اومده باشه؟!

امیر دستاشو توهم گره زد :

-خبر ندارم ....اگه لازمه دربارش تحقیق کنم ....

-حتما اینکارو بکن .....

سری تکون داد و با چشماش خیره شد بهم .....
معلوم بود میخواد حرفی بزنه ولی نمی تونه ....
ما دوست بودیم اما به وقتش هم من رئیس بودم و اون حق نداشت هر چی میخواد بگه ....

سیگاری برداشتم و همانطور که به مبل تکیه میدادم پرسیدم:

-بپرس ....

سری تکون داد ....

-چرا اون دختر برات مهمه؟!


مهم نه هرگز مهم نبود !
فقط نگران بودم نکنه بلایی سرش بیاد ....

-فقط کاری که میخوام رو بکن ....

تا خواست دوباره لب باز کند صدای در اومد و بعدش طلوعی وارد شد .....

-قربان خانوم محسنی اینجان و اصرار دارن شمارو ببینن.....

اون دختر اینجا چیکار میکرد ؟!

1403/06/27 12:07

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت29

امیر بلند شد و نگاه نگرانی بهم انداخت ....
دروغ نبود اگر میگفتم میخواستم منم اونو ببینم رو به خانوم طلوعی کردم و گفتم ...

-بفرستشون داخل ....

-چشم ....فقط .....

با چشمان نگران گفتم :

-فقط چی ؟!

-حالشون خوب نیست انگار .....

-منظورت چیه خانوم طلوعی ؟!

-اِ ....نمیدونم چطوری بگم بذارین خودشون بیان


بعد حرفش سریع از اتاق زد بیرون،
و لحظه ای بعد دخترک با مانتو و شلوار سیاه وارد اتاق شد و زیر لب سلامی داد....

امیر نگاهش کرد و با جدیت همیشگی گفت :

-خانوم محسنی چیزی شده ؟

دخترک سرش رو که بالا آورد شوکه ایستادم خانوم طلوعی راست می‌گفت این دختر چرا اینطوری بود؟! ....

ماسک زده بود اما سرخی چشماش و کبودی که زیر چشماش کاملا دیده میشد ....

کتک خورده بود ؟دیشب که سالم بود! میخواستم برم جلو اما امیر خوش پیش قدم شد:

-خانوم محسنی خوبید ؟!

دخترک سری تکون داد و لب زد :

-اومدم رئیس رو ببینم .....

این دفعه من به حرف اومدم ....

-بفرمایید خانوم محسنی میشنوم.....


لرز دخترک با شنیدن صدام چیزی نبود که از چشمم مخفی بمونه،دستاشو توهم گره زد و تو چشمام خیره شد و لب زد:

-من میخوام استفا بدم....

1403/06/27 12:07

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت30

ابرو بالا انداختم و خیره بهش گفتم:

-استفا برای چی ؟

-نمیخوام دیگه این جا کار کنم ....

امیر تا خواست حرفی بزنه اشاره کردم بره بیرون.
این گربه چموش رو خودم رام میکردم !

امیر که از اتاق بیرون رفت چشمان دخترک پر از وحشت شد معلوم بود که برایش سخت است با من تنها بماند .
قدم قدم بهش نزدیک میشدم و اون با هر قدمم یک قدم عقب برمی‌داشت.

بالاخره آنقدر عقب رفت که پشتش به دیوار شد که پوزخندی زدم :
-بهت گفتم دختر خوبی باش.....اما انگار نفهمیدی چی گفتم هوم ؟

با ترس خیره شد بهم که دستمو بالا بردم و اون فکر میکرد من میخوام بزنمش برای همین هردو دستش رو محافظ صورتش کرد که با اخم هردو دستش رو پایین انداختم و ماسک رو از صورتش برداشتم و با دیدنش شوکه خیره اش شدم!

1403/06/27 12:07

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت31

تمام صورتش کبود شده بود .
شوکه نفسم رو بیرون دادم و لب زدم :
-چی شدی توووو؟

با شنیدن صدایم لرزید و سرش رو انداخت پایین .
عصبانی بودم چونش رو گرفتم و سرش رو بالا و تو چشمام لب زدم:
-کی این بلا رو سرت آورده؟

دخترک اشک هایش ریخته شد و به سختی لب زد :
-هیچی نشده رئیس ....

عصبانی تکونش دادم:
-منو عصبانی نکن بهت میگم کی این کارو کرده ؟!

دخترک با بی‌حالی سر تکون داد و لب زد:
-مگه مهمه ؟!شما که دیشب خودتون بدتر از این سرم آوردین....
البته که برای شما مهم نیست شما کارتو کردی و تموم شد بهم بی رحمانه تجاوز کردین و اصلا براتون مهم نبود فقط به فکر زیرشکمت.....

نمیدونم چیشد اونقدر از دستش عصبانی شدم که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد که حرفش قطع شد و با مظلومیت خیره ام شد .....

1403/06/27 12:07

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت32

عجیب بود که دلم برای اون نگاه رفت ....
من البرز اردشیری مردی که هیچ زن و مردی نمیتونست نزدیکم بشه و از ترس از فرسخ ها فاصله باهام حرف میزدن و تنها کسی که روی خوبمو دیده بود زنم بود!

زن های زیادی مهمون تختم بودن اما همشون برای یک شب بود!

بعد ازدواج هم اصلا کاری به این چیزا نداشتم اما حال دوباره یک زن یا بهتر بگویم دختر طلسم را شکست ....

هه!چه تلخ بود زندگیم.....
اما حال با دیدن دخترک عجیب مظلومیتش به دلم نشسته بود!

دخترک لرزید و تا خواست ازم فاصله بگیره نذاشتم و توآغوشم گرفتمش ....

-کجا ؟!


با صدای بغض داری لب زد ....


-میرم وسایل هامو جمع کنم .....
یک دقیقه هم نمیخوام دیگه اینجا بمونم


دخترک میخواست لجبازی کند؟!
باشه پس باهم بازی میکردیم !

1403/06/27 12:07

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت33


فشار دستام رو که کم کردم سریع جدا شد و مانند تیری به سمت در رفت اما با حرف من درست کنار در متوقف شد...

-گفتم دختر خوبی باش نبودی ....اگه بخوای بری تمام سفته هاتو میذارم اجرا ......


با حرفم برگشت و با چشمان اشکی خیره ام شد :

-نه ....نمیتونی همچین کاری کنی!


پوزخندی زدم و به سمت میز رفتم پاکت سیگارم رو برداشتم و سیگاری رو لبم گذاشتم و حین روشن کردنش ابرو بالا انداختم ....


-چرا ؟!
قراردادتو نخوندی خانوم محسنی؟!


-من نمیخوام دیگه کار کنم چرا دارید اذیت میکنید ؟!


بی اهمیت بهش روی صندلی نشستم و گفتم:

-میتونی الان بری به شرطی که پول سفته هاتو بدی اگر هم نه که برو سرکارت .....


ناباور داشت نگاهم میکرد!
اما من نباید جلوی این جوجه رنگی تسلیم میشدم !

1403/06/27 16:26

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت34


شونه هاش خمیده شدند و چند قدم به میز نزدیک شد ...


-چرا اینکارو میکنید ؟بهم تجاوز کردین الانم دارید تهدیدم میکنین چرا؟!

چشمانش خیس شده بود و معلوم بود فشار زیادی داره تحمل می کنه و من نمیخواستم اینطوری باشه اما مجبورم میکرد که روی خشن مو نشونش بدم !

بلند شدم و روبه روش وایستادم :

-منظورت دخترانگیت بود؟!
الان که میرن عمل میکنن آب از آب تکون نمیخوره ....نگو که اولین مردی ام که باهاش بودی باور نمیکنم !من فقط اوپنت کردم .....


چشمانش گرد شد و با خشم غیر قابل باوری بهم خیره شد و با حرص لب زد :

-نمیدونم چقدر با دختر بودین که اینقدر راحت دارین درباره این موضوع حرف میزنین معلوم بوده که هیچ وقت بهتون بد نگذشته .....
اما من خیلی فرق دارم با کسی نبودم و نیستم و هرگز هم نخواهم بود چون شما با مستی تون آینده منو سیاه کردین !

1403/06/27 16:26

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت35


با چشمان گرد داشتم به دخترک نگاه میکردم ....
واقعا با کسی نبود ؟!
مگر میشد ؟!
دروغ بود الان دیگر همه دختر ها حداقل یک دوست پسر را داشتند ......


با پوزخند ابرو بالا انداختم و لب زدم :


-چرا فکر میکنی باور میکنم ؟!
تو دختری و تا الان شاید با کلی مرد بودی چون از جلو اوپن نبودی یعنی از پشت ندادی ؟!


سرشو نزدیک کرد و درست چند سانتی صورتم لب زد :

-من ه*رزه نیستم منو با اونا اشتباه نگیرید .....
هنوزم دخترایی هستن که مثل منن و من برای ثابت کردنش مطمئن باشید برای شما دلیل و مدرک نمیارم چون خودتون هم معلومه اینکاره اید !


مات داشتم نگاهش میکردم تمام تصوراتم رو بهم میزد و انگار حتی توهین هایش را هم نمیشنیدم ....

قبل اینکه بتوانم حرفی بزنم با جسارت بهم خیره شد و گفت:

-نامردی کردین و به خاطر اون سفته ها کار میکنم .....
اما هرگز نمی بخشم .....

بعد حرفش فاصله گرفت و اتاق را ترک کرد و من هنوز شوکه ایستاده بودم!

1403/06/27 16:27

سلااااام بریم برای ادامه رمان😃💚

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت36


دختر بچه تخس .....
سری تکون دادم و مشغول کار هایم شدم به شدت وقت مو از دست داده بودم و این برای من غیر قابل تحمل بود .


♡_♡♡_♡


خسته از جلسه با نمایندگان شرکت چینی بیرون آمدم که طلوعی و چند تا از بادیگارد هارو دور اتاقم دیدم و چند تا مرد هیکلی که محکم کنار ورودی ایستاده بودند .
با تعجب بهشون نگاه میکردم .....
این جا چخبر بود ؟!

قبل اینکه حرفی بزنم امیر و محمد هم وارد اتاق و امیر سریع نزدیک آمد و آرام گفت:

-پدر زنتون تشریف آوردن.....


قبل اینکه بتونم جوابی به امیر دهم صدای حاج ارسلان اومد :


-به به جناب داماد .....
یه حالی از ما نگیری مرد!

نگاهش مثل همیشه پر از ابهت بود.....
این مرد عجیب آرام و با اقتدار بود،دقیقا شبیه من ....
هردو آرام بودیم تا وقتی همه چیز طبق میل مان پیش میرفت اما اگر کوچکترین امری برخلاف ما انجام می‌گرفت دیگر خونسردی نبودیم و آتیش به پا میکردیم!
برای همین من را به دامادی تک دخترش قبول کرد،چون مثل خودش بودم بی رحم و پر قدرت !

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت37

هردو شبیه ببر زخمی بهم نگاه میکردیم....

من از دست او و دختر خیانتکارش عصبانی بودم و او قطعا از اینکه تک دخترش را دیشب شکنجه دادم !

شاید دوئل بود هرکس که بازنده میشد دیگر نمی‌توانست ادامه دهد !


با لبخند خیره ام شده بود و من هم لبخندی زدم،البته لبخند ها نمایشی بیش نبود ما هردو می‌دانستیم در جه وضع هستیم....

-خوش اومدی حاج ارسلان .....
فکر نمیکردم به دفتر محقر من سر بزنی و گرنه می گفتم بچه ها گاوی رو زمین می زندن !

پوزخندی زد :

-محقر؟!....
تو مثل خودمی مرد .....

نیشخندی زدم ....

-درسته .....چیکار داشتین اومدین؟!


اخم کرد و نگاهی به دور و بر انداخت و بعد گفت :

-باید باهم حرف بزنیم تنها .....

سری تکون دادم و دستمو به سمت اتاق مهمان گرفتم ....

-حتما بفرمایید.....

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت38


با اقتدار به سمت اتاق رفت و من هم پشت سرش داخل شدم و در رو بستم ....

ما هردو همکار هم بودیم این مرد همیشه پشت من بود و من هم پشت او....
اما حال زندگی جوری چرخیده بود که حال هردو مقابل هم بودیم .....

مرد مقابلم پیپش روی لبش گذاشت و روی مبل نشست .....

همانطور که پوکی میزد گفت :

-فکر میکردم مردی !
زنت رو دوست داری اما اشتباه فکر میکردم .....

پوزخندی زدم و روبه او نشستم .....


-نه اشتباه فکر نکردین !
من دوسش داشتم اما دخترتون انگار این حس رو نداشت .....


-منظورت چیه ؟!
اون زنگ زده بو.....


قبل اینکه حرفش تمام شود ....

-حتما گفته البرز دیوونه هست ؟!
بی دلیل و جهت پاشدم زدم؟!


چشمای ارسلان گرد شد


-پس چیشده؟!

شاید برای اولین و آخرین بار باید میگفتم حقیقت را !

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت39

میگفتم خیانت کرده است ؟!
بعدش چه ؟!
دستی به گردنم کشیدم و خیره تو چشماش لب زدم :

-میخوایم طلاق بگیریم!

اخم کرد :

-طلاق ؟!
چطور جرعت میکنی به من نگاه کنی و بگی میخوام طلاقش بدم ؟!
فکر کردی منم آروم میشینم ؟!

اخم کردم و تکیه به مبل دادم ....

-بالاخره که چی ؟!
ما به درد هم نمیخوریم ....

-الان فهمیدی ؟!
بعد چند سال زندگی مشترک و دختر کوچولوت هوم ؟!


این مرد میخواست اعتراف کنم اما من هنوز نمی‌خواستم بگم واقعیت را !
در شرایطی میگفتم که دیگر هیچ شبهه ای وجود نداشته باشد!
میخواستم با مدارک برم جلوی پدرش .....
حال اگر چیزی میگفتم علیه خودم تموم میشد اما اگر با مدرک بازی می‌کردم قطعا برنده میدان من بودم!

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت40

-نمیخوام فعلا چیزی بگم ....
زمانی حرف میزنم که هیچ جای برای گمراه شدن نباشه ....


-خیلی مشکوکی مرد ....
دختر من چیکار کرده که حالا دیگه تو چشمات محبتی نمیبینم ؟!
برام ترسناک شدی ...


خندیدم که همون لحظه صدای در اومد و بعدش مش حسین با سینی وارد اتاق ...

-سلام قربان .....حالتون چطوره ؟!

لبخندی زدم :

-سلام....

فنجان های قهوه رو گذاشت رو میز .....

این مرد به شدت مهربون بود بعدش لبخندی به صورتم زد و از اتاق خارج شد که خم شدم و فنجان رو برداشتم و رو به ارسلان خان گفتم :

-بعدا معلوم میشه .....
زیاد تحقیق نکن تا من نخوام نمیفهمید چخبره !

سری تکون داد و فنجون قهوه رو برداشت و لب زد:


-اوکی این گوی و میدان جناب اردشیری .....
باید پیروز بیای بیرون اما اگه نیومدی.... من بد تا میکنم باهات ...

1403/06/28 09:38

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت41

نیشخندی زدم....

-من پا تو میدانی که شکست بخورم نمیذارم.....

دیگه هیچی نگفت و کمی بعد بلند شد و قصد رفتن کرد که همراهش رفتم و بدرقه اش کردم .....

داشتم به سمت اتاق میرفتم که با شنیدن صدای آشنایی به سمت سالن برگشتم و با دیدن دخترک و دو از کارمندها با اخم و دقت بیشتری به آن ها نگاه میکردم و کمی نزدیک تر شدم که صداهایشان واضح تر شنیده شد :


-پس فردا میای دیگه ؟!
دلارا اذیت نکن بخدا انگار پیرزنی .....
هرجا میریم نمیای،میای هم بدو بدو انگار شوهرت و بچه هات منتظرت هستند،سریع غیب میشی .....


کنجکاو تر شدم و منتظر جواب آن دختر موندم که خیلی جدی به دختره گفت:


-نمیام زیبا ....حوصلشو ندارم .....
کارمم زیاده وقت ندارم شما برید خوش باشین !

-دلارا ....
بابا مست نمیشیم اینقدر گارد گرفتی قول میدم اصلا نوشیدنی نیاریم هوم ؟!


دلارا چه اسم قشنگی داشت !
همان‌طور که زیبایی ظاهری زیادی داشت اسمش هم قشنگ بود و باطنش هم انگار مثل خودش باکره بود که اینقدر مقاومت میکرد !

-نمیام زیبا جونم .....

بعد حرفش رفت و من هنوز داشتم حای خالی شو نگاه میکردم!....

1403/06/28 09:39

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت42


خواستم به سمت اتاق برم که باشنیدن صدای همون مرد ایستادم ....


-چرا این دختر اینقدر ناز و ادا داره ؟!


-برو سرکارت ....اون دختر پا نمیده بهت که گفتم ......


میخواستم بدونم چی دارن بهم میگن اما با صدای امیر به سمت اون چرخیدم :

-قربان .....


-چی شده؟!


-وکیل مجیدی اومده .....
با من حرف نمیزنه .....
میخواد با خودتون حرف بزنه.....


نیشخندی زدم ....

-پس شرکت رقیب مون داره در درمیاره ؟!


خشمگین نفسو بیرون داد .....


-نباید بهش رو میدادین.....


-آروم باش .....
حساب های این شرکت رو برام بیار .....


-میخوای چیکار کنی؟!


-نمی‌ذارم کسی تو شرکت من بهم زور بگه برو .....

1403/06/28 09:39

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت43


امیر سری تکون داد و منم به سمت اتاقم راه افتادم .....


روی مبل نشستم و منتظر ورود وکیل گستاخ شدم شرکتی که خودم از ورشکستگی نجاتش داده بودم حال میخواست برای من پا از گلیمش دراز کند ....


چند دقیقه بعد مجیدی وارد اتاق شد .....


-سلام جناب رئیس......
حالتون خوبه ؟!


مردک زبون باز !
بی هیچ واکنشی خیره شدم بهش .....


-مجیدی.....
چیشده باز ؟
رئیست زده به سرش؟!


-قربان شرکت ما داشت بزرگترین قراردادشو با دوبی می‌بست اما یهو شرکت دوبی منصرف شد !


ابرو بالا انداختم.....


-خب .....چه ربطی به من داره ؟!


-شرکت دوبی به خاطر ترس از شما از این قرار داد منصرف شد !


پوزخندی زدم .....

-ترس از من ؟
مگه داشتین چه غلطی میکردین که ترسیده ؟!

1403/06/28 09:39

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت44

مرد روبه روم رنگش پرید اما به موضع خودشو بالا نگه داشته بود!

-ما کاری نمیکردم .....طبق روال داشتیم تجارت میکردیم .....

خندیدم....

-مجیدی تو یه ابلهی !
فقط تجارت میکردی ؟!
اگه تجارت ساده بود پس چرا رئیست خودش نیومده و تورو فرستاده قتلگاه؟!


قیل اینکه جوابی بده صدای در اومد .....


-بفرمایید......


در که باز شد به دیدن اون دخترک اخم کردم این اینجا چیکار میکرد؟!

-سلام قربان .....حساب های شرکت .... آوردم.....

که اینطور ....
حساب های این شرکت زیر دست دخترکی بود که به زور تهدیدش کرده بودم باید بمونه .....

نیشخندی زدم و سرمو تکون دادم .....

-اوکی بنشین .....

1403/06/28 09:39

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت45

مجیدی با اعصابی خورد گفت:

-کمک کنین اون قرارداد انجام بشه وگرنه شرکت ورشکست میشه !

-خب به من چه ؟!
رئیس تو اینقدر بزرگ شده که بی اجازه من داره میره قرارداد امضا کنه ......
الان داری یقه من رو میگیری؟!


-اگه کمک نکنین .....


قبل اتمام مجیدی دخترک به حرف اومد ....


-جناب وکیل شرکت شما دوبار از قراردادی که با این شرکت تخطی کرده !
طبق مقررات دفعه اول چشم‌پوشی شد اما شما این دفعه هم بدون اینکه به اقای اردشیری بگید رفتید برای قراداد ....
پس اینطوری کسی که بدهکاره شما هستید !
طبق قراداد اگه شرکتی به هر نحوی و تو هر شرایطی یکی از این قوانین رو بذاره زیر پاش باید جریمه بشه !
و شرکت شما هم فکر کنم از این قانون مجزا نیست .....

مجیدی شوکه به دخترک نگاه می‌کرد و من نمیدونم چرا از نوع حرف زدنش خوشم اومده بود !
معمولا زن ها در همچین شرایطی با ناز
حرف میزدن اما دخترک خیلی جدی داشت یک مرد کله گنده رو تهدید میکرد !

1403/06/28 09:39

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت46

مجیدی با عصبانیت به سمت دلارا رفت:

-تو چطور جرعت میکنی توروی من وایسی و بگی کدوم کارم درسته کدوم کار غلط؟

دلارا هم مثل اون اخم کرد :

-به نظرم الان بهترین کار این هست بیوفتید پای جناب رئیس تا بخشیده بشید .....
وگرنه تمام سفته ها و چک های میلیاردی طبق قرارداد به اجرا گذاشته میشه!


عجیب خوشم اومده بود از این دختر .....
مجیدی که خیلی عصبانی شده بود یهو دستش رو بالا برد و تا خواست تو صورت دلارا پایین بیاره سریع نزدیک شدم ومچش رو گرفتم !


-مجیدی داری چه غلطی میکنی؟


-قربان این دختر داره حرف اضافه میزنه.....چطور میتونه به من این حرفارو بزنه؟!


مچش رو محکم فشار دادم و لب زدم :

-این دختر حقیقت رو بهت گفت نادون !
حالا برو به رئیست بگو بیاد التماس کنه ببخشمش و گرنه کاری که این دختر گفت رو انجام میدم .....


مجیدیتا خواست چیزی بگه داد زدم :

-بیروووون......


مجیدی با صدای دادم سریع از اتاق بیرون رفت و نگاه من خیره دخترکی شد که با صدای دادم لرزیده بود

1403/06/29 17:41