118 عضو
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت370
سری تکون دادم و گفتم :
-اوهوم بهتره عادت کنی ....
دخترک فقط سری تکون داد که با خنده ماشین رو روشن کردم و گفتم :
-بریم خونه ....دیر وقته ....توهم استراحت کن....
-دخترک چیزی نگفت و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد که شروع کردم به رانندگی !
نیم ساعت بعد جلوی ویلا بودیم !
نگاهی به دخترک کردم که غرق خواب بود....
لبخندی زدم و موهای صورتش رو کنار زدم .
دخترک مریض بود و حالا هم به خاطر من اومده بود بیرون و حال چنان عمیق خوابش برده بود که دلم نمی اومد بیدارش کنم !
برای همین پیاده شدم و پالتوی بلندمو از پشت ماشین برداشتم و در سمت دخترک رو باز کردم و پالتو رو روش انداختم و دست زیر زانو و کمرش دخترک انداختم و تو بغلم گرفتم !
دخترک اول اخمی کرد اما بعد با پنهان کردن صورتش تو سینم باعث شد لبخندی بزنم و در ماشین رو با پا ببندم !
همانطور که دخترک تو بغلم بود وارد خونه شدم که نگاه همه به سمتون چرخید !
امیر همانطور که شوکه می ایستاد گفت:
-اوووو خدای من !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت371
اخم کرده نگاهی بهش کردم که باربد با اخم بلند شد و به سمتم اومد و گفت :
-این چه وضعشه ؟!
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-زنمه هااا....
باربد اخم کرد و گفت :
-اصلا نمیدونستم !
چرا تو بغلته؟
حالش خوبه؟!
سری تکون دادم و گفتم :
-آره....فقط خوابش برده بود !
باربد انگار قانع شده بود که عقب رفت و دیگه چیزی نگفت که دخترک رو محکم تو بغلم گرفتم و به سمت پله ها رفتم !
به اتاق دخترک که رسیدم دلارا روی تخت گذاشتم و پالتو مو برداشتم و شالش رو هم باز کردم که تو خودش جمع شد و به پهلو خوابید !
که خنده ای کردم و پتو رو روش کشیدم و کنارش روی تخت نشستم و خیره شدم بهش !
دوست داشتم نگاهش کنم !
تو خواب شبیه بچه ها شده بود !
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم که با به یاد آوردن نفس سریع بلند شدم !
نفس تنها بود !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت372
سریع به سمت اتاق خودمون رفتم و تا در رو باز کردم با دیدن نفسی که روی تخت خواب بود لبخندی زدم و کنارش نشستم و نگاهش کردم اونقدر مظلوم خوابیده بود که بوسه ای روی گونش زدم !
موهایی که رو صورتش بود رو کنار زدم که چشمای خوشگلش باز شد !
همانطور که دستاشو بالا می آورد لب زد :
-بابا ....
خم شدم و بوسه ای روی پیشونیش زدم و همانطور که بغلش میکردم گفتم :
-جان بابا ....
خوب خوابیدی؟
دخترکم سری تکون داد و دستاشو به سمتم گرفت که با لبخند بغلش کردم که همانطور که چشماش به سختی باز مونده بود پرسید:
-کجا بودی؟!
-پیش دلارا ...
انگار با شنیدن اسمش انرژی بهش داده باشن که روی پام نشست و گفت :
-منم ببر پیشش!
نگاهش کردم میرفتیم پیش دلارا ؟!
میتونستم به بهانه نفس دوباره برگردم پیشش !
با این افکار لبخندی زدمو همانطور که نفس تو بغلم بود بلند شدم و گفتم :
-بیا بریم !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت373
نفس با ذوق سری تکون داد که باهم به سمت اتاق دلارا رفتیم و همین که وارد اتاق شدیم نفس از بغلم پایین پرید و به سمت دلارایی که غرق خواب بود رفت و روی دلارا خوابید !
دلارا هینی گفت و تا بیدار شد با دیدن نفس چشماش گرد شد !
منم حالم دقیقا شبیه دلارا بود !
با چشمای گرد شده داشتم به نفس نگاه میکردم !
این بچه از کی اینقدر شیطون شده بود؟
دلارا شوکه دستی به سر نفس کشید و گفت :
-نفس داری چیکار میکنی؟!
نفس نگاهی بهش کرد و گفت :
-چلا خودتو بخواب زدی؟!
دلارا اخم کرده گفت :
-جان کی؟!
من ؟
نفس سری تکون داد و همانطور که به من اشاره میکرد گفت :
-بابایی گف پیس تو بود!
چشمای هردو گرد شده بود !
نفس بچه بوداما بیشتر میفهمید!
دلارا چشم غره ای بهم رفت و نگاهشو به نفس داد و گفت :
-که من خودم رو بخواب زده بودم آره جوجه ؟!
همین که نفس سری تکون داد دلارا نفس رو روی تخت خوابوند و شروع کرد به گاز گرفتن ک بوسيدن که صدای جیغ نفس بلند شد!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت374
نگاهی به اون دوتا کردم که نفس بلند میخندید و دلارا چنان با نفس بازی میکرد که لبخندی زدم !
دلارا زیادی مهربون بود !
شاید دقیقا کسی بود برای نفس مادری میکرد!
دقیقا همانطور که لیاقتش رو داشت !
روی مبل نشستم و داشتم به اون دوتا نگاه میکردم که یهو با آخی که دلارا گفت بلند شدم و به سمتشون رفتم !
همانطور که سعی میکردم از هم جداشون کنم گفتم :
-دارید چیکار میکنید؟!
تا سر دلارا خواستم ببرم دور دلارا آخی گفت و لب زد :
-دقیفا داری چیکار میکنی؟!
موهام گیر کردن !
نگاهمو به موهاش دادم که دسته ای از موهاش به گوشواره نفس گیر کرده بود!
خم شدم به سمتش و همین که دستم به موهاش خورد با لیز خوردن پام روی روی تختی افتادم روی دخترک!
دخترک ناله ای کرد و با چشمان گرد نگاهم کرد که نگاه هردومون بهم گره خورده بود !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت375
نگاهمو از چشمای دخترک گرفتم و با دستم موهای دخترک رو آزاد کردم و سریع بلند شدم و ایستادم !
که دلارا هم بلند شد و هردو صاف ایستاده بودیم که نفس گفت :
-چلا همو بوس نکلدین؟!
دلارا و من هردو به سمتش برگشتیم و گفتیم:
-چی؟!
نفس انگار که یک آدم بزرگ است گفت :
-تو فیلم دیدم مامان و بابا همو مییوسن!
دلارا اخم کرده سرشو نزدیک کرد و گفت :
-جوجه خانوم میدونه نباید این چیزارو ببینه؟!
-چلا ؟!
دلارا همانطور که بینی نفس رو میگرفت گفت :
-چون من میگم!
شما مگه خوابت نمیاد؟!
نفس سری تکون داد که دلارا نفس رو روی تخت خوابوند و کنارش دراز کشید و اشاره به میکرد و گفت:
-خان بابا نمیخوای بخوابی؟
سری تکون دادم و چراغ رو خاموش کردم و کنار نفس دراز کشیدم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت376
نفس وسط هردومون بود که دلارا دستش رو زیر سر خودش گذاشت و همانطور که گونه نفس رو نوازش میکرد گفت :
-میخوام یه سوال بپرسم !
نفس خانوم قول میده راستش رو بگه ؟!
نفس نگاهش رو به دلارا داد و سری تکون داد که دلارا با لبخند انگشت کوچکش رو بالا آورد و باهم قول انگشتی دادن که دلارا گفت :
-تو کی از اون فیلما دیدی ؟
با حرف دلارا منم اخم کرده نگاهش کردم که نفس نگاهی به من کرد و بعد نگاهشو به دلارا داد که دلارا گفت:
-دخترهای کوچولویی مثل شما نباید این چیزارو رو ببینه برای چشمای قشنگت حیف نیست که این چیزارو ببینه ؟
نفس سری تکون داد و گفت :
-تو تبلت بود !
تبلت ؟!
نفس که تبلت نداشت با به یاد آوردن تبلت هستی گفتم :
-تبلت مامان هستی؟
نفس سری تکون داد که دلارا موهای دخترک رو نوازش کرد و گفت :
-دیگه نباید ببینی خودم برات یه لبتاپ میدم که فیلمای خوب ببینی به شرطی که اون تبلت رو بدی به بابا و دیگه نبینی ها!
نفس با لبخند باشه ای گفت که دلارا بوسه روی چشمش زد و گفت:
-افرین عزیزم!
شعلههایعشق 😈💦
#پارت377
نفس با لبخند چشماشو بست که دلارا شروع کرد به لالایی خوندن!
-بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه، بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم، نشی تو بی قراری گم
لالا لالا گل مریم، چشات رو هم میره کم کم
لالا لالا گل یاسم، ازت میخونه احساسم
لالا لالا گل پونه، عزیزنم رفته از خونه
لالا لالا گل زردم، ببین بی تو پر از دردم
بخواب آروم تو آغوشم، نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من، تو پاییز و بهار من
لالا لالا گل پونه، عزیزنم رفته از خونه
لالا لالا گل زردم، ببین بی تو پر از دردم....
لالایی اینقدر دلنشین بود که زودتر از اون چیزی که فکر میکردم نفس خوابید و نفس هاش منظم شد !
صدای دلارا اینقدر آرامش داشت و اونقدر قشنگ بود و دلنشین بود که چشمای منم روی هم افتادن و به خواب رفتم و به عالم بی خبری رفتم !
عجیب بود که بعد مدت ها بالاخره با آرامش خوابم برده بود !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت378
صبح با تابیدن نور خورشید بیدار شدم و نگاهی به روی تخت کردم نفس و دلارا محکم همدیگه رو بغل کرده بودن و جوری خوابیده بودن که نا خودآگاه لبخندی زدم ....
امروز قرار بود برگردیم تا وقتی که نفس خواب بود باید وسایل هارو جمع میکردم آروم بی سر و صدا از اتاق رفتم بیرون !
چند ساعتی بود مشغول کار بودم که با پخش شدن آهنگی از اتاق زدم بیرون و با دیدن آرزو و الناز و کتایون که در حال رقصیدن بودن سرمو به تاسف تکون دادم !
سر صبحی چه حالی داشتن ؟!
از پله ها پایین اومدم و با دیدن امیر و کاوه و باربد که روی مبل نشسته بودن به سمتشون رفتم و سلامی گفتم که همه جوابمو دادن و نگاهی به باربد کردم و گفتم :
-سرصبحی چرااینقدر حالشون خوبه؟!
باربد نگاهی بهم کرد گفت:
- همیشه همینطوری هستن!
هوفی کشیدمو تا خواستم چیزی بگم نفس هم از پله ها اومد پایین و تا نگاهم به پشت سرش افتاد شوکه چشمام گرد شد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت379
دلارا با پیرهن مردونه سفید و شلوار سیاه و موهایی هایی که گوجه ای بسته بود باعث شد با ابروی بالا رفته نگاهش کنم !
چرا این دختر اینقدر خوشگل بود؟!
اصلا چرا تیپ مردونه اینقدر بهش می اومد ؟!
آرزو با دیدن دلارا خنده ای کرد و گفت :
- شوهر من اومد!
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم که دلارا لبخندی زد و گفت :
-بیا اینجا خانوم!
آرزو هم به سمتش رفت و دست هاس همدیگه رو گرفتن که کتایون گفت :
- وایسا اهنگ عوض کنم !
دلارا و آرزو با آهنگ میرقصیدن و دخترک چنان ادای مرد هارو در می آورد که همه با چشمای گرد داشتیم نگاهشون میکردیم!
با تموم شدن آهنگ با خنده از هم جدا از شدن و با پلی شدن آهنگ آذری حال کتایون و الناز هم به جمعشون اضافه شده بودن و اونقدر هماهنگ با موزیک می رقصیدن که انگار گروه بود !
نصف آهنگ بود که دلارا به سمت نفس رفت و شروع کرد به رقصیدن!
اونقدر صحنه قشنگی بود که همه با ذوق داشتیم نگاهشون میکردیم و همین که آهنگ تموم شد همشون لبخند میزدن و عحیب حال همه سرخوش بودیم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت380
دلارا
حس عجیبی بود !
اینکه روز های آخرت باشه از زندگی و بدونی همه چی داره تموم میشه درد داشت و دلت از همین الان برای تمام آدمای های دورت تنگ میشد !
تصمیم سختی بود و شاید خودخواهی بود اما میخواستم تا آخرین نفسم همه کنارم خوشحال باشن !
مهم نبود دارم درد میکشم !
مهم نبود خودم قرار بود بعد این سفر درد های عجیبی رو برای درمون تحمل کنم مهم این بود که بدون هیچ حسرتی قرار بود بمیرم!
حرف های دکتر ناصری با اینکه خیلی رک نگفته بود اما فقط یه چیز رو میگفت !
درمان بیماری ام ممکن نبود !
حداقل تو ایران نبود !
حال البرز و نفس هم به خانواده کوچک من اضافه شده بودن !
حال که به عنوان همسر واقعی ام کنارم داشتم میخواستم بجنگم !
باید تلاش میکردم زنده بمونم و زندگی کنم .
با همه توانم می جنگیدم!
حتی اگر اینجا خوب نمیشدم میرفتم خارج!
هر جور شده تلاش میکردم نباید این خوشی رو از بین میبردم!
nini.plus/erazlobasniniplas
گـــپ اراذل و اوباش 🫣💪
خانومای خونه دار ، چت آزاد ، سوال آزاد
هرکی خواس میتونه بیاد🙂🙌
به یه ادمین برای پارت گذاری نیاز دارم هرکی میتونه بیاد پی وی🙂
1403/07/30 19:49شروع رمان طغیانگر😍
ژانر:
#عاشقانه_اروتیک_مافیایی
#پارت_1
سیگار مو با دو انگشت از بین لبای درشت و قرمزم خارج کردم و دودش و تو صورت فرانک فوت کردم کاغذ، قرار داد و انداختم روی میز و خم شدم تو صورتش
فرانک خوب میدونی این کار رسما بازی با جونمه پس فکر نکن با خر طرفی،دیگه باید منو بعد از 5 سال شناخته باشی، هر کاری یه قیمتی ،داره فکر نکن به روت نمیارم یعنی یادم رفته چون اون زمانا به پول نیاز داشتم بکارتم و با قیمت خیلی پایینی ازم گرفتی و کاری کردی با اون مرتیکه سادیسمی همخواب بشم.
فرانک شیشه ودکا تو دستشو کوبید رو میز و با چشمای قرمزش نگاهم کرد.
بکارتت و به من ندادی به اون مادر جنـده دادی پولشم گرفتی،مگه مجبورت کردم با یه سادیسمی بخوابی؟ درضمن جوش چیو میزنی
از اون زمان 5 سال گذشته و فکر نمیکنم تو هیچ رابطه ای جز اون شب داشته باشی کسی ام جز منو خودت خبر نداره، اونقدری ام لوند و زیبا هستی که چند قطره خون برای شوهره ایندت مهم
نباشه
#پارت_16
اوایل ریچارد و جاستین مخالف بودن ولی وقتی مبارزه های پی در
پیم با بهترین های جهان و دیدن بهم ایمان اوردن که هیچکس
نمییونه شکستم بده. لقب شکست ناپذیر لایقم بود.
ار اون به بعد با هر کشوری مبارزه میکردیم اسم طرف و روی
دیوار اتاق مخصوصم مینوشتیم و بعد از مرگش خطش میزدیم.
رفنم سمت روشویی و جلوی ایینه خیره شدم به صورتم..چشمای
یحی و موهای خرماییم که شاخته توی صورئم ريخته شده بودن..به
جرعب میبودم بگم با همین قیافه اشفته و بدن خونی تو رینگ همه
دحدرایی که میان برای تماشای مبارزه شورتشون از دیدم حیس
8
دوش اب و بار کردم سر و یدیم و شستم.
بیسرت و شلوار جین مشکیم و پوشیدم و با ریچارد و جاسین ار
کلاب اختصاصیم زدیم بیرون.
هدور دوره ماشین جمع بودن و خوشحالی میکردن..20 تا
ار ادمام اسلحه به دست نمیذاشتن کسی نزدیکم بشه از دوتا له
پایین اومدم و سوار ماشین شاستی بلندم که مدل کادیلاک اسکالید
بود شدم.
جاستین جلو نشست و ریچاردم کنارم..من با این دوتا کله خر
بررگ شدم و بهشون اعتماد کامل دارم و از وقتی به قدرت رسیدم
دادنگارد شخصیم شدن و به اینکه جونشونم برام میدن ایمان دارم.
#پارت_17😋
البته جاستین علاوه بر اينکه بادیگاردمه پزشک شخصيیمم هست»
ریچارد اما فقط مبارزه و بعد از من بهترین مبارزه.,
وقتی رسیدیم به عمارت بزرگ و با شکوهم در باز شد و پیاده شدم
جاستین جلوم ایستاد و جدی گفت:
اریک باز لجبازی نکن بیا بریم اول زخماتو پانسمان کنم بعد برو
سراع
-جاستین محض رضای خدا دست از سرم بردار دوتا زخم کوچیک
حواسمم رد بشم که دستم و گرفت و خواست با عصبانیت و نگرابی
چیزی بگه که اول با غضب نگاهی به دستم کردم و بعد نگاه تیز و
عصبیم و دوحنم بهش که سریع دستم و ول کرد و گفت:
-خیله خب اروم باش..من بخاطر خودت میگم اریک.
بدون اینکه حرفی بهش بزنم به راهم ادامه دادم..اين زخما برای
من هر کدوم نشونه قدرته.
رفنم سمت نه باغ..جلوی در فلزی دونفر مسلح ایستاده بودن که با
دیدم سریع در و باز کردن کمی مکتث کردم بدون نگاه کردن به
اون دوتا تیشرتم و با یه حرکت در اوردم و پرت کردم تو صورت
یکیشون و رفتم داخل.
ریچارد از پشت دویید اومد کنارم و گفت"
-میخوای باهاشون چیکار کنی اریک؟
#پارت_18😋
ایستادم با مکث نفس عمیقی کشیدم و بعد برگشتم سمتش و با
عرسی دوپیدم بهس:
-نو نمیدونی مجازات جاسوس چیه؟؟نمیدونی میحوام جمجمه اش و
بشکافم و مغز شو بدم سگام بخورن؟ ها!!؟؟ برای توام که بیشتر از
0 ساله کنارمی باید مدام توضیح بدم؟ پس کی میخواید فوانین و
یاد بگیرید؟ تو که اینطوری پس چه توقعی ميشه از زیر دستات
داشت
ریچارد با تعجب دستاشو برد بالا و گفت:
اوکی..اروم باش..اخه آلان عصبانی هستی میترسم بلایی سرشون
بیاری قبل از اینکه حرف آزشون بکشیم.
به راهم ادامه دادم و وقتی رسیدم بهتون ایستادم.
سه تا از بچه ها داشتن نمک و فشار میدادن روی زخماشون و با
فریاد میپرسیدن که از طرف کی اومدن تو عمارت من جاسوسی.
اونام جز فریاد چیزی نمیگفتن.
پورحندی ردم و شروع کردم به دست زدن که توجه همه بهم جلب
شد
«ون دو نفر دست کشیدن و اومدن جلو احترامی گذاشتن و یکیشون
که استیناشو تا کرده بود و دستاش خونی بود گفت: آقا از وقتی شما رفتین تا همین الان سعی دارم ازشون حرف بکشم ولی هیچی نمیگن.
#پارت_36
پشت بند حرفش سینه راستم و محکم فشار داد که نفسم رفت و
جیغی کشیدم.
دیکه رو پاهام بند نبود و منو روی زمین میکشید.
در عمارت باز شد و بعد از حرف زدن با بادیگاردا و پرسیدن
اینکه اریک کجاست منو برد سمت سالن.
سرم سنگین شده بود و چشمام تار میدید وقتی ریچارد ایستاد و
بازوم و رها کرد با صورت روی سنگ های سرد فرود اومدم و
ناله ای کردم و سرم و اروم بلند کردم که صورت مهربون جان و
مقابلم دیدم میون گریه نالیدم :
-جان..
و بعد بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
بعد از اینکه دوش گرفتم لباس پوشیدم و سمت سالن رفتم.
اون دختر ذهنم و مشغول کرده بود.. چهرش خیلی اشنا بود..چطور
تونسته بود 4 تا از بهترین افراد منو بکشه و با گستاخی تمام تو
صورتم اون حرفارو بزنه.
روی صندلی مخصوصم نشستم و با پام رو زمین ضرب گرفتم و
به این فکر می کردم که نکنه اون دختر همونیه که جاسوس فرانک
قربان اوردم.
در و باز کردم و به دختره اشاره کردم که اومد داخل و جلوی پای
دختره نشست و خواست کفش و پاش که که دختره دست سالمش و
روی شونه خدمه گذاشت و با نگاه شفاف و مهربونی گفت:
-نیاز نیست..ممنونم.
خدمه با ترس گفت:
-دستوره رئیسه خانم.
دست به سینه نگاهشون میکردم..دختره نگاهم و حس کرده بود
چون قرمزشد و اخمی کرد..ولی نگاهم نکرد.
خدمه کفشش و پاش کرد و بنداشم بست و رفت.
دختره بلند شد و چاقوشو تو کفشش جا داد و خواست سمت در بره
که ناگهانی گفتم :
-جان کیه؟؟
جلوی در خشک شد پشتش بهم بود و بعد از یک دقیقه به خودش
اومد و برگشت سمتم.
خونسرد روی صندلیم نشسته بودم و نگاهش میکردم که دهنش و
باز کرد خواست حرفی بزنه بع اخم کرد و دندوناش و روی هم
سایید و از در رفت بیرون .
پوزخندی زدم و با خودم زمزمه کردم:
#50
"بزودی همو میبینیم ماده شیر"
سیگارم و برداشتم و با فندک طالیی رنگم اتیشش زدم و دودش و
بیرون فرستادم.
موهای بلند جلوی صورتم و کنار زدم و شیشه مشروبم و برداشتم
و خوردم...
چند روزی زندگیم به روال سابق برگشته بود ولی بوی عطر لعنتی
اون دختر هنوزم وقتی میرم تو اتاقم مشامم و پر میکنه..چهره زیبا
و بدن سکسیش از ذهنم پاک نمیشه.
دخترای زیبایی تو زندگیم دیدم و حتی زیرم بودن ولی گستاخی و
نترسی این دختر و اونا نداشتن .. یعنی هیچکس نداشته.. تاحاال مردی
هم نبوده که با من اینطور حرف بزنه و افرادم و بکشه و راحت
بزارم بره ..شاید برای خودشم شک برانگیزه ولی خیلی راحتم
رهاش نکردم.
با صدای ریچارد از فکر بیرون اومدم:
-کجایی پسر..فهمیدی چیشد؟
-اره ریچارد راه بیوفت بریم دیگه صبرم لبریز شده.
رفتیم سمت در و جاستین در و باز کرد وفتی سوار ماشین شدیم
راننده راه افتاد.
با رسیدن جلوی برج فرانک ماشین ایستاد و دوتا ماشین مسلحه
دیگمم ایستادن
#51
پیاده شدم نگهبانای جلوی در با دیدن ما ماتشون برده بود.
ریچارد و جاستین کنارم بودن بدون نگاه کردن به اون دوتا رفتم
سمت در ورودی خواستن مانعم بشن که جاستین و ریچارد
ترتیبشون و دادن.
بقیه افرادم ونبالم اومدن و دورم و گرفتن.
دکمه اسانسور و زدم و با جاستین و ریچارد و 2 تا دیگه از
بادیگاردا رفتیم داخل دکمه اخر که پنت هوسش بود و فشار
دادم..اسانسور با صدای دینگی ایستاد و در باز شد.
به محض باز شدن در صد تا اسلحه مقابلمون قرار گرفت.
ریچارد و جاستین و دوتا نگهبان دیگه هول شده و شکه اسلحه
هاشون و اوردن باال.
ریچارد و جاستین اومدن جلوم و پوشش دادن و سپر بال شدن.
صدای کف زدن بلند شد و بعد خنده کریحه فرانک:
َمقَر حفاظتیشون در اومدن..اتفاقا
-به به..میبینم که اریک مخوف از
منتظرت بودم.
ریچارد و جاستین و کنار زدم و یه قدم عصبی سمتش برداشتم که
رنگ از رخ فرانک پرید و رفت پشت افرادش قایم شد.
اسلحه 3 نفرشون روی سینم بود ولی من از عصبانیت نفس نفس
میزدم.
#52
عینک دودیمو و در اوردم و گذاشتم توی جیبم..کتمم از تنم در
اوردم و دادم به ریچارد و همونطور که استینای لباسمم تا میزدم
غریدم:
-فرانک من به تو اعتماد کردم و بهترین افرادم و برای مراقبت از
تو استخدام کردم.. ثروت،شهرت،حفاظت..همه چیز بهت دادم و در
اخر تو چیکار کردی؟؟
دست به سینه نگاهش میکردم و منتظر جوابش بودم وقتی دیدم الل
شده..پوزخندی زدم و از الی دندونام غرشی کردم و فریاد زدم:
-خـــیـــانـــت..
همزمان با این حرفم همه افراده خوده فرانک برگشتن سمتش و
اون و نشونه گرفتن..
رکبی که اون به من زد و بهش زدم..
از بین بادیگارد ها رد شدم و جلوی فرانک ایستادم.. پاهاش میلرزید
و دهنش باز مونده بود از ترس .
یقه لباسش و مرتب کردم و با صدای بم و ارومی زمزمه کردم:
-هنوز هم خیلی مبتدی و *** هستی.. باید میفهمیدی من همیشه
از 10 قدم جلوترم..حتی افراد خودت و از من تشخیص ندادی.
کلت کمریم و در اوردم و نشونه گرفتم روی پیشونیش که با ترس
و گریه جلوی پام خودش و انداخت و التماس کرد:
-اقا غلط کردم..رحم کنید
#53
با خشم لگدی تو صورت کثیفش زدم که به پشت افتاد رو زمین .
نشستم روی سینش و زانوم و فشار دادم رو گلوش..داشت خفه
میشد.
تفی تو صورتش انداختم و با حرص پامو برداشتم و بلند شدم و
گفتم:
-فکر کردی میکشمت مرتیکه حرومزاده؟؟ جوری عذابت بدم که
مرگ بشه ارزوت.
ماریا
از عمارت اریک که زدم بیرون دوییدم سمت تلفن کارتی که زنب
اونجا بود تند گفتم:
-خانم..خانم لطفا کمکم کنید من و دزدیده بودن هرچی پول و لباس
داشتم برداشتن باید زنگ بزنم به خانوادم.
زنه چند لحظه شوکه نگاهم کرد و بدون حرفی کارت و داد بهم و
از اونجا دور شد.
رز و گرفتم.. بردار لعنتی.
کارت و گذاشتم تو تلفن و شماره ُ
چند تا بوق خورد و قطع شد.
#54
با استرس دوباره شمازش و گرفتم.. گوشی تلفن و تو دستم فشار
میدادم و از استرس و ترس زیاد بدنم میلرزید و عرق سردی به
بدنم نشسته بود..
با شنیدن صدای خوابالود رز تفس حبس شدم و ازاد کردم:
-کیه؟چرا زنگ میزنید مزاحمت ایجاد میکنید؟
خواست قطع کنه که سریع و لرزون گفتم:
-رز منم ماریا..قطع کن عزیزم.
سکوت کرد و بعد انگار تازه فهمید چی شنیده با ذوق و نگرانی
گفت:
-ماریا عزیزم..چرا با گدشی خودت زنگ نزدی؟؟ مگه تو االن
نباید ماموریت باشی از کجـ..
پریدم وسط حرفش و تند گفتم:
-رز فقط گوش کن وقت ندارم..من هرجور که شده امشب بلیت
میگیرم میام پیشتون ..
به جیمز بگو با نگهبانا صحبت کنه همه حواسشون باشه و امشب
اماده باش باشن تا برسم..امروز لیام و نفرست مهد و تو خونه
بمونید..فهمیدی؟
رز با ترس گفت:
-بـ..باشه خیالت راحت تو مواظب خودت باش..سفر بی خطر.
#55
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد