118 عضو
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت348
اخم کرده گفتم :
-از کی تب داری تو؟
دلارا دستمو از روی پیشونیش برداشت و گفت :
-وای ....باور کنین خوبم فقط کمی تب کردم ....یه کم وقت بدین خوب میشم بخدا...
البرز اخم کرده گفت :
-آره داریم میبینیم حالت خوبه !
داری غش میکنی ....
حتما میخوای کاریت نداشته باشیم اینجا بیوفتی و به چیزی لب نزنی !
دلارا سرشو تکون داد و گفت :
-خوب استراحت کنم خوب میشم نه اینکه بالا سرم وایسید!
دستمو تو جیبم کردم و گفتم :
-اره ....تورو هرکی نشناسه من خوب میشناسم ....تو مریض بشی به هیچی لب نمیزنی !
دلارا چشماشو مظلوم کرد و لباشو آویزون کرد و گفت :
-نمیشه بیخیال من .....
البرز با اخم گفت :
-هبس ....نمیشه .....بچه کوچولو !
نگاه دلارا به سمتم چرخید و با اون چشماش خسته اش نگاهم کرد که شونه بالا انداختم !
دلارا هوفی گفت و سرشو به مبل کوبید و گفت :
-خدایا .....چخبره دوتا برام پرستار ....
قبل اینکه حرفش تموم بشه کتایون که از آشپزخونه می اومد بیرون با شنیدن حرف دلارا ابرو بالا انداخت و دستشو محکم به پیشونی دلارا زد و گفت :
-منو یادت رفت عشقم !
دلارا آخی گفت که کتایون گفت :
-داری میمیری ؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت349
دلارا سری تکون داد و گفت :
-از دست تو حتما همسرم !
آرزو که داشت آخرین پله رو پایین می اومد گفت:
-هوی اونو هوو من نکن !
دلارا سری به تاسف تکون دادو کتایون گفت :
- حسود ....
بیایین صبحونه.....
همه دور هم صبحونه میخوردیم اما نگاه های بقیه نشون میداد که از کار های من و البرز هنگ کرده اند !
صبحونه که خورده شد البرز نگاهی بهمون کرد و گفت:
-امروز بریم یه دوری بزنیم و فردا برگردیم!
همه سری تکون دادن و موافقت کردن و کمی بعد نفس بود که با خرس تو بغلش پایین اومد و دلارا با دیدن نفس لبخندی زد و دستاشو باز کرد و گفت :
-وای خدا عروسک بیدار شد آره؟
بیا ببینم !
نفس با شنیدن صدای دلارا به سمتش دوید و خودش رو تو بغل دلارا انداخت که دلارا بلند خندید و گفت :
-صبح بخیر جوجه....
نفس سری تکون داد که دلارا بلند شد و گفت :
-بیا پیش بابا بنشین من برم ماسک بزنم هوم ؟
نفس اینقدر گیج بود که تا البرز بغلش گرفت سرشو روی شونش گذاشت و البرز مشغول قوربون و صدقه دخترکش میرفت و دخترک به تکون دادن سرش دلبری میکرد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت350
نفس سرشو بلند کرد و گفت :
-نمیریم بیرون؟
البرز سری تکون داد و گفت :
-چرا عشقم میریم .....
بیا بریم حاضرت کنم !
همه سری تکون دادن و خانوم ها رفتن بالا تا حاضر بشن ....
گوشیم رو تو دستم گرفتم بودم و داشتم قرارداد جدید برای ادغام شرکت ها نگاه میکردم که کاوه نزدیک شد و گفت :
-چخبر؟....تو چه فکر هستی ؟
گوشی رو زمین گذاشتم و گفتم :
-هیچی قرارداد رو میخوندم.....
کاوه لبخندی زد و گفت :
-کتایون میگفت با دلارا قطع ارتباط کردی !
ولی الان.....
نگاهمو بهش دوختم و گفتم :
-دلارا همیشه خواهر منه......
یه دعوای ساده بود تموم شد.....
تا خواست چیزی بگه البرز با نفس تو بغلش اومد پایین و چند دقیقه بعد همه اومده بودن اما هنوز خبری از دلارا نبود !
نگاه البرز هم همش به پله ها بود همه منتطر بودیم بیاد تا بریم بیرون !
nini.plus/tftgyb857
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت351
چند دقیقه ای گذشته بود که نفس همانطکر که کلاهشو کج و کوله میذاشت رو سرش رو به البرز گفت :
- میلم دنبال آله.....
البرز سری تکون داد و ماهم مشغول صحبت شده بودیم ....
بالاخره دلارا با هودی و شلوار سیاه و و کلاه گذاشته بود روی سرش و ماسک زوی صورتش شبیه دختر بچه ها شده بود اومد پایین که آرزو به سمتش رفت و گفت :
-وای خدا چرا دیر کردی ؟
مگه داری میری عروسی؟
دلارا با چشمای ریز نگاهش کرد و گفت :
- سرم درد میکرد نتونستم موهامو ببندم به زور تونستم بدون گیره درست کنم .....
آرزو تا خواست چیزی بگه البرز گفت :
-کو نفس؟
دلارا به سمتش چرخید و گفت :
-نفس؟
-اره اومد بالا .....
دلارا سری تکون داد و گفت :
-من ندیدمش ....
توجه همه جلب شده بود و تا خواستم چیزی بگم با افتادن چیزی روی زمین همه به سمت پله ها برگشتیم و با دیدن نفسی که پله هارو داشت می افتاد هینی گفتیم که دلارا تا نگاهش به پله ها افتاد لب زد:
-یا خداااا....
بعد حرفش به سمت پله ها دوید !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت352
راوی
دخترک به سمت پله ها دوید و چند پله رو بالا رفت و نفس رو تو آغوش گرفت و به خودش چسبوند و هردو داشتن تو پله ها قل میخوردن ....
همه با نگرانی داشتن به اون دوتا نگاه میکردن و اونقدر شوکه بودن که کسی حتی نمیتونست تکون بخوره !
دخترک و نفس نزدیک 20 پله رو پایین اومده بودن و نزدیک پله های آخر بود که البرز سریع جلو رفت و دخترک رو تو آغوش گرفت !
کلاه دخترک افتاده بود و موهای بلندش دورش باز شده بود و نفس تو بغلش گم شده بود !
چشمای دخترک بسته شده بود و صدای گریه نفس بلند شده بود !
البرز نگران دلارا رو تکون داد و ماسک روی برداشت و لب زد:
-دلارا ....چشماتو باز کن .....
دلارا .....
الناز با دیدن وضعیت نزدیک شد و نفس رو بغل کرد و از خونه بردش بیرون که آرزو و باربد هم نزدیک دلارا شدن....
مرد دخترک رو محکم تو آغوش گرفته بود و صداش میکرد ...
-دلارا .....نکن اینکارو با من ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت353
همه چیز در کمتر از چند لحظه اتفاق افتاده بود !
نفسی که داشت می افتاد و دلارایی که رو هوا گرفتش و هردو باهم به زمین خورده بودن اما دلارا چنان نفس رو به خود چسبانده بود که اتفاقی برای نفس نیوفتاده بود !
اما خودش حال بیهوش بود !
باربد نگاهی به البرز کرد و گفت :
-الان زنگ میزنیم اورژانس....آروم باش....
اما مرد محکم دخترک رو به خودش فشار میداد که آرزو با کمک های اولیه کنار دخترک نشست و مشغول معاینه شد !
باربد دست خواهرشو گرفته بود و سر دلارا روی پای البرز بود !
همه نگران بودن !
ارزو گوشی رو از گوشش درآورد و تا خواست جیزی بگه و دست دلارا که تکون خورد و آروم چشماش باز شد !
آرزو و باربد شوکه داشتن نگاه میکردن که البرز دلارا رو محکم تو بغلش گرفت و کنار گوشش لب زد :
-نصف جون شدم ....
دلارا با شوک نگاهش کرد و آرون دست مرد رو گرفت و گفت :
-من خوبم .....
نفس چیشد ؟
کجاست ؟!
داشت همینطور درباره نفس سوال میکرد که با نشستن لب های البرز روی لب هایش چشماش گرد شد و صدای هین همه بلند شد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت354
البرز
باور کردنی نبود !
دخترک نزدیک 20 پله افتاده بود اما حال نگرانی بچه من بود !
وقتی شروع کرد درباره نفس حرف زدن دیگه نتونستم جلوی خودمو دربرابر این همه دلبری و محبت بگیرم و همانطکر که دستم روی کمرش بود و دست دیگه ام تو موهاش بود لبام رو روی لباش گذاشتم !
چشمای گرد شده و صدای هین بقیه برام مهم نبود ....
این دختر دل منو برده بود !
با چشمان بسته لباشو می بوسیدم که با نشستن دستش روی قفسه سینه ام ازش جدا شدم که نگاهمون بهم خورد که سریع نگاه دزدید خواست بلند بشه که باربد دستشو گرفت و گفت :
-خوبی ؟!
دلارا با خجالت سری تکون داد و دخترک رو به خودش چسبوند که آرزو گفت :
-سر گیجه نداری ؟
مطمئنی خوبی؟
دلارا نگاهی به ما کرد و همانطور که نگاهشو میگرفت گفت :
-خوبم ....من اولین باری نیست اینطوری از روی پله ها سقوط آزاد میکنم !
نگران نباشید ....
بعد حرفش خواست از بارید فاصله بگیره که باربد به سمتش خم شد و گفت:
-چرا اینقدر سرخ شدی؟
خجالت کشیدی مثلا!
بلند شدم و دست دلارا رو گرفتم و رو به باربد گفتم :
-داری زیادی زن منو سین جیم میکنی ها!
##شعلههایعشق😈💦
#پارت355
باربد با تعجب نگاه کرد که نگاهی با دلارا کردم و گفتم :
-مطمئنی خوبی ؟
بدیم بیمارستان اره؟
دلارا که تا اون لحظه با تعجب بهم نگاه میکرد اخماش توهم شد و گفت :
-نه ...دیر شدا نمیخواین بریم ؟
تا خواستم چیزی بگم کلاه و ماسکشو برداشت و از خونه زد بیرون!
متعجب شده بودم !
نگاه نگران و اخمای توهم باربد نشون میداد که اون هم نگران و متعجب شده بود !
همه از خونه که زدیم بیرون و سوار ماشین ها شدیم و به سمت بازار رفتیم !
دخترا تو بازار اونقدر به اینطرف اون طرف رفته بودن که به جای اونا ما خسته شده بودیم و به دیوار ها تکیه داده بودیم !
اما حال دخترا خوب بود!
حتی نفسی که هروقت با هستی میرفتیم بیرون گلایه میکرد حال به لطف دلارا و آرزو و کتایون که حتی یه لحظه هن تنهاش نمی ذاشتن با خنده به مغازه ها نگاه میکرد!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت356
بالاخره بعد 5 ساعت بازار گردی همه خانوما تموم شده بودن و با کیسه های بزرگ توی دستشون و لبخندی که روی لب داشتن نشون میداد که بهشون خوش گذشته اما دلارا و نفسی که تو بغلش به خواب رفته بود فقط دوتا کیسه بود !
بهش نزدیک شدم و همانطور که نفس رو بغل میگرفتم گفتم :
-چیزی نخریدی؟
دلارا تکون داد و گفت :
-نه ...چیزی چشممو نگرفت اما نفس چندتا عروسک دوست داشت که براش خریدم !
-کارتمو داده بودم که خرج کنی اما حتی یه پیام هم نیومد !
دلارا خنده کرد و گفت :
-هوم ....راستش دوتا هدیه گرفتم !
بعد حرفش فاصله مون رو کم کرد و دستاشو آورد بالا و با انداختن شال گردنی به گردنم لبخندی زد و عقب رفت و گفت :
-دوسش داری؟!
با محبت نگاهش کردم و گفتم :
-معلومه تو خریدی ....دوسش دارم ....
دخترک لبخندی زد که صدای باربد بلند شد :
-قدیم برادرها یه ابهتی داشتن !
دلارا سری تکون داد و خندید:
-باشه حسود خان ....
بعد از کیسه شال گردن شبیه مال من ولی با رنگ متفاوت برداشت و اونو هم دور گردن باربد کرد و لب زد :
-خوبه؟
باربد با خنده سری تکون داد که دلارا گفت:
-بریم بستنی بخوریم !
باچشمای گرد و اخم کرده بهش نگاه کردم !
بستنی ؟!آن هم در این هوای سرد ؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت357
تا خواست بره دستشو گرفتم و گفتم :
-کجا؟!.....کجاا؟!
با تعجب نگاهم کرد که با تاسف دستشو گرفتم و همینطور که همراه خودم میبردم گفتم :
-من فکر کنم بیشتر از نفس از تو مراقبت کنم ؟
بستنی ؟!....مگه تو مریم نیستی !
صدات خروسی شده !
نفس با شنیدن حرف هامون چشماشو باز کرده بود و داشت نکاه میکرد و الناز با دیدن چشمای بازش سریع به سمتم اومد و گفت :
-نفس جونم بیا بریم ....
فکر کنم و خاله و بابات میخوان حرف بزنن!
نفس به بغل الناز رفت که دلارا چشم غره ای به الناز رفت که کنار گوشش گفتم :
-به نظرم تو نگران خودت باش و اینقدر به اون بدبخت چشم غزه نرو!
دلارا به سمتم برگشت و گفت :
-وای خدا ....من بستنی میخوام !
بهخودم چسبوندمش و گفتم:
-نخواه ....از بستنی خبری نیست ....
نکنه میخوای بستری بشی!
دلارا نگاهی بهم کرد و گفت :
-برام بستنی نمیخری؟!
سری تکون دادم و گفتم :
-الان نه ...ولی ...
نگاهم کرد که ادامه دادم :
-اگه شب باهام همراهی کنی و بریم دریا میخرم....
الان بیا برات قهوه بخرم....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت358
قهوه رو خریدم و دستش دادم که دخترک اخم کرد و همانطور که قهوه شو مزه میکرد گفت :
-پیرمرد خسیس!
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم و گفتم :
-من خسیسم؟!
سری تکون داد و گفت :
-شکن نکن ....
سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم :
-بچه پررو!
خنده ای کرد و دیگه چیزی بینمون گفته نشد و طبق تصمیم باربد قرار شد بریم رستوران!
قبل ناهار هم آرشام و مهران با گفتن اینکه کار دارن رفتن و حال فقط چهار زوج مونده بودیم!
سر ناهار کتایون و آرزو و الناز و دلارا باهم مشغول بودن و ماهم مشغول حرف زدن شدیم !
فردا قرار بود برگردیم و من میخواستم با دلارا تنها باشم !
درست بود نمیتونستیم رابطه ای داشته باشیم اما حالمون کنار هم خوب میشد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت359
ساعت 10 شب بود و من کنار ماشین منتظر بودم تا دخترک بیاد میخواستم امشب باهم باشیم !
کمی بعد دخترک همانطور که شالش رو درست میکرد نزدیک شد و گفت :
-من آماده ام....
سری تکون دادم و گفتم :
-سوار شو ....بریم....
سری تکون داد و سوار شد و منم سوار شدم و ماشین رو روشن کردم و را افتادم که گفت :
-کجا داریم میریم ؟!
همانطور که دستشو میگرفتم گفتم:
-یه جایی!
به سمتم برگشت و گفت :
-نکنه میخوای اغفالم کنی ؟!
خندیدم و گفتم :
-اغفالت کنم چی میشه؟
تو منو اسیر کردی مگه من چیزی گفتم ؟!
سری تکون داد و گفت :
-عجب ....پس اسیر من شدی ؟!
-خودت چی فکر میکنی ؟!
سری تکون داد و چیزی نگفت ....
میخواستم ببرمش بازار و قول بستنی مو عملی کنم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت360
با رسیدن به بازار پیاده شدیم و دستشو تو دستم گرفتم و مشغول گشتن شده بودیم....
با خنده به این ور و اون میرفتیم و کل مغازه هارو گشته بودیم که گفتم :
-بیا بریم بستنی بخریم!
سری تکون داد که به سمت بستنی فروشی رفتیم و با بستنی بزرگی که خریدیم رفتیم روی صندلی نشستیم!
نگاهی بهش کردم که با ذوق بستنی میخورد شبیه بچه ها شده بود !
دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم :
-نمیدونستم اینقدر بستنی دوس داری !
لیسی به بستنی زد و گفت:
-خیلی دوست دارم !
نگاهی به بستنی تو دستش کردم که گفت:
-میخوری؟
-من یه چیزی دیگه میخوام !
ابرو بالا انداخت و گفت:
-چی؟
بعد حرفش گازی از بستنی گرفت که دستمو پشت سرش گذاشتم و لبامو روی لباش گذاشتم !
سلام خوشگلا😛
ساعت2:30
20پارت میزارم😌💛
سلام بچها
پی دی اف هم میخونین؟
نظرتونه هرچندوقت یک بار یه رمان معرفی کنم؟
دانلود کنین بخونین؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت361
شوکه نگاهم کرد که زبونمو وارد دهنش کردم و بستنی توی دهنش رو خوردم !
و عقب کشیدم و گفتم :
-هوم ....خوشمزه بود !
دخترک قرمز شده بود !
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
-خیلی بی حیایی!
سری تکون دادم و گفتم:
-کسی نمیبینه میبینه؟!
هیچ چراغی دورمون نبود و تاریک بود و کسی مارو نمیدید و این باعث میشد بخوام بازم شیطنت کنم !
اشاره به بستنی تو دستش کردم و گفتم :
-بخور خب ....
نگاهی بهم کرد و گفت :
-میخوای تا آخر اینکارو بکنی ؟!
سرمو نزدیک کردم و چونه شو گاز گرفتم و گفتم:
-هوم .....مزه بستنی با لبات عالیه!
ازش فاصله گرفتم که بستنی رو به دهنش نزدیک کرد و تا گاز گرفت دوباره لبامو روی لباش گذاشتم و همانطور که می بوسیدم بستنی رو مزه مزه میکردم !
بوسه پر سر و صدایی زدم و عقب رفتم که گفت :
-منم میخوام امتحان کنم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت362
بهش نگاه کردم که با شیطنت به سمتم چرخید و بستنی توی دستش رو آروم به صورتم کرد و روی لب هام کشید و دستاشو روی شونم گذاشت و لباش رو روی لبام گذاشت !
وقتی لب پایین مو مک زد دیگه نتونستم خودداری کنم و دستمو پشت سرش گذاشتم و دست دیگمو دور کمرش حلقه کردم و شروع کردم به بوسیدن !
شدت بوسه هام بیشتر شد و لباشو گاز میگرفتم و دخترک با تکون دادن لباش سعی میکرد باهام همکاری کنه !
عجیب این بکر بودنش بهم چسبیده بود !
بالاخره که نفس کم آورد ازش جدا شدم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و گفتم :
-باورم نمیشد بستنی اینقدر خوشمزه باشه !
با خجالت نگاهم کرد و گفت :
-برو اونور ...بذار بستنی مو بخورم !
سری تکون دادم و گفتم :
-باشه ....بخور منم خونه تورو میخورم !
نگاه چپی بهم کرد و لیسی به بستنی زد و گفت :
-هوی هوا برت نداره.....
حق نداری بهم نزدیک بشی !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت363
دستمو به شالش رسوندم و شالش رو کنار زدم و سرمو به گردنش نزدیک کردم و همانطور که نفسمو تو گوشش فوت میکردم لب زدم:
-یعنی باید از تو اجازه بگیرم تا با زنم باشم ؟
به نظرت من چنین مرد جنتلمنی ام ؟!
بعد حرفم گازی از لاله گوشش گرفتم که آخی گفت و همانطور که سرش رو خم میکرد گفت :
-بابد اجازه بگیری !
دیکتاتور نباش !
نرمه گوشش رو مکیدم و گفتم :
-ولی من دیکتاتور دوست دارم !
سرشو به سمتم چرخوند که با ابروی بالا رفته نگاهش کردم که گفت :
-دیکتاتور هم خوبه هوم!
ولی زنت هم باید مثل خودت دیکتاتور باشه مگه نه؟
سر تکون دادم و لب زدم :
-شکن نکن ....
اما نمیتونی جلوی من دیکتاتور باشی!
بعد حرفم تو یه حرکت بغلش کردم و از روی صندلی بلند کردم که صدای جیغش بلند شد !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت365
بستنی اش از دستش افتاد و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت :
-داری چیکار میکنی ؟!
-دارم بهت میفهمونم زنِ من جلوی من حق نداره اینطوری زبون درازی بکنه !
مشتی به شونم زد و گفت :
-زشتههه....
منو بذار پایین !
پوزخندی زدم و گفتم :
-خیلی جیغ جیغ میکنی !
سرشو به سمتم چرخوند و گفت :
-که اینطور !
بعد حرفش گردنم رو نشونه گرفت و محکم دندون هاشو فشار داد که آخی گفتم و سرخوش خندیدم و همانطور که بیشتر به خودم فشارش میدادم گفتم :
-به جای زن بهم بچه گربه انداختن !
بعد حرفم قدم هام رو سرعت بخشیدم و به ماشین که رسیدیم دخترک رو صندلی ماشین نشوندم و خودمم سوار شدم و تا به سمتش خم شدم دستاشو جلوم گرفت گفت :
-برو عقب ....
ابرو بالا انداختم و همانطور که شالش رو از سرش برمیداشتم گفتم :
-خب دیگه چی؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت365
نگاهی بهش کردم تا نگاه خیره مو دید خواست سرش رو بچرخونه که دستمو روی صورتش گذاشتم و همانطور که با انگشتم روی لبای نیمه بازش میکشیدم لب زدم:
-حق نداری نگاهتو ازم بگیری !
اونم وقتی داری این همه دلبری میکنی !
فهمیدی ؟
نگاهش رو به چشمام دوخت و من با جدیت بهش نگاه کردم که سری تکون داد که لبخندی زدم و سرمو جلو بردم لبای مثل عسلشو شکار کردم و شروع کردم به بوسیدن و دست دیگه مو آروم به دکمه های کتش کشیدم و شروع کردم به باز کردنشون ....
عجیب داغ کرده بودم !
میخواستم هرچه سریعتر باهاش باشم !
تمام دکمه هارو که باز کردم دخترک حالا با تاب بود و سینه هایش تو تاپ سفید تنش عحیب دلبری میکردن !
بوسه هام رو ادامه دادم و چونش رو بوسیدم و لبامو به روی گلوی دخترک گذاشتم و بوسیدم و زبونمو از گردنش کشیدم پایین تا خط وسط سینه هاش که رفتم و بوسیدم و مکیدم !
دستم رو آوردم بالا و تا روی خواستم سینه هاشو از بند سوتین و تاب آزاد کنم یهو دخترک شروع کرد به لرزیدن و دستش روی قفسه سینم نشست و سعی کرد منو به عقب هول بده!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت366
با شوک به دخترک نگاه میکردم !
بدنش عجیب میلرزید و همانطور که سعی میکرد نفس بکشه گفت :
-برو عقب !
با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-چیشدی؟!
سرشو دیوونه وار تکون داد و گفت :
-نمیتونم ....
تا خواستم بپرسم چرا یهو تموم اتفاقات گذشته جلوی چشمم اومد !
این دخترک اولیت رابطه اش با تجاوز بود !
بدنش ناخودآگاه به من واکنش نشون میداد!
لعنتی گفتم و عقب کشیدم !
چرا اینقدر خریت کردم من ؟!
دخترک همچنان میلرزید !
دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-آروم باش دورت بگردم ....
کاری باهات ندارم .....
با ترس داشت نگاهم میکرد که کشیدمش تو بغلم و گفتم :
-هیس ....هیچکاری نمیکنم ....
ببخشید اشتباه کردم.....
آروم.....
دست دخترک پیرهنمو تو مشتش گرفته بود و بدن انقباض شده اش نشون میداد من چه خاطره بدی براش جا گذاشتم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت367
لرزش بدنش کم شده بود اما پیرهنم با گریه های بی صدایی کرده بود خیس شده بود !
بی احتیاطی کرده بودم تا مدت ها نمیتونستم به راحتی باهاش رابطه داشته باشم !
عجیب بود خودم دردش شده بودم و حالا داشتم مرهم میذاشتم روی زخمایی که خودم براش به جا گذاشته بودم!
بدون اینکه چیزی بگم موهای بلندشو نوازش میکردم و به سینه ام فشار میدادم !
کمی که گذشت و دخترک که آروم شده بود که از خودم فاصله اش دادم و صورتش رو با دستام قاب گرفتم و رد اشکاشو پاک کردم و بوسه ای روی چشماش زدم و گفتم :
-خوبی؟....
سری تکون داد که گفتم :
-ببخشید زیاده روی کردم !
یادم رفته بود چه بلایی سرت آوردم.....
منِ لعنتی برات بدترین خاطره رو جا گذاشتم!
نباید الان اینکارو میکردم .....
برات جبران میکنم اون شب رو !
تا وقتی نخوای بهت نزدیک نمیشم !
با غم سر تکون داد که پیشونی شو بوسیدم و گفتم :
-البته بوسه هام سرجاشه !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت368
نگاهشو به چشمان دوخت و سری تکون داد و گفت :
-مثلا داری دلداری میدی ؟
زورگو نباش!
بستنی مو هم به فنا دادی!
شوکه عقب رفتم و گفتم :
-واقعا که برات متاسفم !
بستنی از شوهرت مهم تره زن؟!
دلارا خنده ای کرد و گفت :
-شوهر باید ازم دور باشه !
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم چطوری اینقدر زود آروم شد ؟!
این دختر عجیب بود !
-کی گفته ؟!
اتفاقا روایت دادیم که خانوم باید تو بغل شوهرش باشه همیشه خانومم!
با چشمای پر مهر نگاهم کرد و گفت :
-خانومم؟!
سری تکون دادم که گفت :
-حس خوبی داره شنیدنش!
ناخودآگاه لبخندی زدم و دستامو باز کردم و همانطور که اشاره میکردم بیاد بغلم که با لبخند بهم نزدیک شد که دستانو دورش حلقه کردم و سرمو به سرش تکیه دادم و گفتم :
-از این به بعد هی میمیشنویش توله !
مشتش روی سینم نشست و گفت :
-نمیگم نگو توله !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت369
محکم به خودم فشار دادم و گفتم :
-همینه که هست توله سگ!
ازم جدا شد و با چشمای ریز گفت :
-که اینطور....
داشتم نگاهش میکردم که دستمو گرفت و به دهنش نزدیک کرد و محکم گازم گرفت که آخی گفتم !
با چشمای حرصی دندون هاش رو فشار میداد و من با خنده داشتم نگاهش میکردم!
دستمو که ول کرد سرمو با تاسف تکون دادم و دستمو بالا بردم و گفتم :
-نچ نچ بعد میگه نگو *** !
ببین چیکار کردی !
ابرو بالا انداخت و گفت :
-به قول شوهرم همینه که هست!
ابرو بالا انداختم و گفتم :
-هوم ...شوهرت درست گفته اما متاسفانه شوهرت از تو وحشی تره !
بعد حرفم سرمو خم کردم و شروع کردم به گاز گرفتن گردنش که صدای ناله اش بلند شد !
وقتی مطمئن شدم جاش میمونه و ازش جدا شدم و دستمو روی گردنش کشیدم که دخترک همانطور که سرش رو خم کرده بود گفت :
-حالا میفهمم نفس به کی رفته!
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد