The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

با استرس دوباره شمازش و گرفتم.. گوشی تلفن و تو دستم فشار
میدادم و از استرس و ترس زیاد بدنم میلرزید و عرق سردی به
بدنم نشسته بود..
با شنیدن صدای خوابالود رز تفس حبس شدم و ازاد کردم:
-کیه؟چرا زنگ میزنید مزاحمت ایجاد میکنید؟
خواست قطع کنه که سریع و لرزون گفتم:
-رز منم ماریا..قطع کن عزیزم.
سکوت کرد و بعد انگار تازه فهمید چی شنیده با ذوق و نگرانی
گفت:
-ماریا عزیزم..چرا با گدشی خودت زنگ نزدی؟؟ مگه تو االن
نباید ماموریت باشی از کجـ..
پریدم وسط حرفش و تند گفتم:
-رز فقط گوش کن وقت ندارم..من هرجور که شده امشب بلیت
میگیرم میام پیشتون ..
به جیمز بگو با نگهبانا صحبت کنه همه حواسشون باشه و امشب
اماده باش باشن تا برسم..امروز لیام و نفرست مهد و تو خونه
بمونید..فهمیدی؟
رز با ترس گفت:
-بـ..باشه خیالت راحت تو مواظب خودت باش..سفر بی خطر.
#55

1403/08/01 07:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#90

1403/08/01 14:35

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#95

1403/08/01 14:38

#151
متقابال اخمی کردم و جلوتر ازش راه افتادم و از اتاق زدم بیرون .
عجیب بود که اتاق طبقه باال نبود وما زیر پله ها بودیم ..
جاستین حلو افتاد ومنم دنبالش رفت سمت سالن .
اریک روی صندلی مخصوصی در راس نشسته بود وفدانک هم
باسرو صورت زخمی کنارش ردی زمین نشسته بود دستاشم از
پشت بسته بود ودو تاغول تشن باالسرش بودن .
ریچارده اخمو هم کناره اریک ایستاده بود .
پوزخندی بهش زدم که فکش سفت شد ونگاهش واز روم
برداشت.
رفتم جلوتر که فرانک با دیدنم خون تو دهنش وتف کرد و غرید :
-چه غلطی کردی ماریا؟؟ چرا دروغ گفتییی؟؟
عصبی جلوش رفتم ایستادم و یقه لباسش وگرفتم کشیدم باال وتو
صورتش داد زدم :
-خفه شو مرتیکه حرومزاده..من دروغ گفتم؟ دیروز پیش وکیل
عزیزت بودم فکر کردی از پولم میگذرم؟ فکر کردی اگر پولم و
ندی میتونی کاری کنی به نفع تو هر حرفی و بزنم؟ نخیر دیگه
دورت تموم شده..یه زمانی بدبخت وتو سری خوره تو بودم اما
حاال قسم میخورم اگر زنده از اینجا بیرون بری خودم پوست کلفتت
و میکنم وتوش کاه پر میکنم ..

1403/08/03 20:59

#172
اره چون اون اصالتا اهل همینحا بود ولی برای چند ماهی ایتالیا
زندگی کرد و اونجا مبارز شد..و برای همین به اسم ایتالیایی با تو
مبارزه میکنه..
-چرا؟؟
-بقیش به خودم مربوطه فقط اینو بدون اون از لحاظ روحی تو حال
خوبی نبوده و تو اون و به بدترین شکل ممکن جلوی چشم من
کشتیش..
هقی زد و روی زانوهاش افتاد جلوی پام و زجه زد:
-اون من و دید. تو چشماش دیدم پشیمونه از اینکه تنهام
گذاشته..خواستم بیام جلو و التماست کنم که نکشیش ولی توعه
لعنتی رحم بهش نکردی..
صدای گریه هاش قلبم و لرزوند.. به زمین چنگ میزد و اسم
شوهرش و صدا میکرد.
نتونستم طاقت بیارم..جلوش زانو زدم و دستاش و گرفتم با اخم
گفتم:
-اروم باش لعنتی..اون میدونست این مسابقه تهش مرگه..اگر اونم
جای من بود منو میکشت..با چشم باز وارده رینگ شد غیره
اینه؟؟؟؟
-میگم اون تو وضعیت خوبی نبوددددددد

1403/08/04 08:59

#186
برگشتم تو اتاق وروی تخت کنارش نشستم.. دستم و روی
صورتش کشیدم وناخواداگاه خم شدم پیشونیش وبوسیدم و اروم
زمزمه کردم :
-تو باید قوی بمونی ماده شیر ..
با وارد شدن جاستین به اتاق از ماریا فاصله گرفتم..اومد کنارش
نشست و نبضش وچک کرد وگفت:
- ضربانش کنده.. شوک عصبی بهش دست داده واسترس وخشم
زیاد باعث از حال رفتنشه ..
یه سرم بهش میزنم..جای نگرانی نیست بهوش میاد اما باید تقویت
بشه چون بدنش ضعیفه.. واینکه سعی کنه دیگه عصبی نشه .
پوزخندی زدم با وخودم زمزمه کردم:
- تا وقتی من جلو چشمشم شوک عصبی که هیچ این دختر دیوانه
نشه خیلیه .
جاستین که از اتاق رفت بیرون کنار ماریا نشستم ودستش وگرفتم
نوازش کردم تا وطلوع خورشید نگاهش کردم ولی بعدش نفهمیدم
چیشد چشمام گرم شد وخوابم برد ..
******************************************
***************
ماریا

1403/08/04 14:22

#194
جاستین پوزخندی زد و به اون دونگهبان اشاره کرد که با اینکه
بلند شدن از جاشون ولی لباساشون خاکیه و یکیشون که زدم وسط
پاش هنوز کمرش خم بود :
-اره اومده هوا خوری اما فکر کنم تخمای مایک ترکید .
قهقه ای از حرفش زدم وته سیگارم و پرت کردم پایین جلوی پای
اریک وگفتم :
-چرا یکم بااین نگهباناتون کار نمیکنید؟؟خجالت آوره..هرچند
سردسته این نگهبانای بدبخت خودشون هیچی سرشون نمیشه .
ریچارد وجاستین هردو اخمی کردن که اریک هم اخمی کرد و
گفت:
-انقدر وراجی نکن.. هوا خوری بسه بیا پایین .
ابروهام وانداختم باال ونوچی کردم.
اریک غرید :
-گمشو پایین ماریا..داری حوصلمو سر میبری .
اشاره ای به سگه زشتش کردم که بانفرت زل زده بود بهم ..
-به اون هیوال بگو گورشو گم کنه تابیام پایین اصال دوست ندارم
تنها لباسای باقی مونده برام تیکه وپاره بشن .
اریک اشاره ای به سگش کرد که اونم دویید ودور شد .
منم از تنه درخت گرفت واومدم پایین .

1403/08/04 14:26

#252
د بنالید ببینم چخبر شده؟
جاستین گوشیش و از جیبش در اورد و کمی باهاش ور رفت و
اونو مقابل صورتم گرفت..
بوون نگاه کردن بهم رفت و سره حاش نشست..
هردو اشفته بودن .
نگاهی به گوشی تو دستم انداختم با خوندن هرکلمه حس میکردم یه
تیکه از وجودم میسوزه و خاکستر میشه...
مشتم و انقدر فشار دادم که بند بنده انگشتام از فشار زیاد به سفیدی
میزد.
فکم سفت بود و حس میکردم تا چند لحظه دیگه تمام دندونام خرد
میشه و توی دهنم میریزه.. این درده کمی نبود..
من باز از طرف کسی که دوسش داشتم زخم خوردم..این عادالنه
نیست..
اون بچه ی من و تو وجودش داره و با دشمنم در ارتباطه تا اون و
از بین ببره ..
یاده لحن مطمئن برایان افتادم..حرف های ماریا که هربار منو با
انتقامی سخت تهدید میکرد.. پس اونا قصد داشتن بچم و ازم
بگیرن

1403/08/06 22:43

قرار های امروز و کنسل کن ریچارد و همینجا بمون..جاستین با
من بیا.
سوار ماشین شدیم و داخل حیاط عمارت بزرگم که ماریا اون و
قلعه نامیده بود توقف کردیم.
پیاده شدم و سمت در سالن پا تند کردم جاستین هم دنبالم بود.
جلوی در اتاق ماریا همون دو نفر محافظ ایستاده بودن و با دیدنم
کناری ایستادن.
نگاهی به جاستین انداختم:
-همینجا بمون ..
سرش و تکون داد و چشمی گفت.
خواستم وارد اتاق بشم که متوجه شدم در قفله..
فکم سفت شد..
به در کوبیدم که صدایی نشنیدم:
-ماریا در و باز کن..
چند بار به در کوبیدم و اخرین بار لگدی به در زدم و غریدم:
-باز کن این بی صاحابوووو ..
ماریا
#269

1403/08/07 17:38

ارههه..توعه عوضی نباید اینکارو با من میکردی..
با تعجب بیشتر و گیج گفت:
-خیله خب دیگه دست بهت نـ..
-منظورم لمس تنم نیست..تو دیگه تنها جسمم و نداری..داری روح
و قلبم و لمس میکنی و اونارو به بازی میگیری..من نباید تورو
دوست داشته باشم اینو بفهم..هرگز نمیتونم تو چشمای پسرم و رز
نگاه کنم ..
با دستام صورتم و پوشوندم و صدای گریم اوج گرفت..
چند لحظه طول کشید تا حرف هامو هضم کنه و بعد دستای گرمش
منو در بر گرفتن کنار گوشم گفت:
-فکر نمیکردم به این زودی لمسم جادوت کنه..
با لحن شیطونی گفته بود.
با اخم و گریه سرم و بلند کردم خواستم جوابش و بدم که سرش و
خم کرد لبم و بوسید و بعد رد اشکام روی صورتم و در اخم پشت
هردو چشمم و نرم بوسید و همونجا لب زد:
-اگر فکر میکنی داری بین من و خانوادت قرار میگیری باید بگم
که من نمیخوام تورو جادو کنم تا پیش من و بچه هام بمونی و
خانوادت و فراموش کنی ..من همونطور که قول دادم تورو صحیح
و سالم پیش خانوادت برمیگردونم و تا ابد دورادور مراقب تو و
#304

1403/08/08 11:13

بچه که بودم یه دوست کوچولو داشتم که موهای طالیی بلندی
داشت و همیشه ژولیده بود و موقع بازی موهاش گیر میکرد به
اطراف و یا میخورد زمین یا کثیف میشد.
بعد از چند بار که این اتفاق افتاد دیگه تحمل نکردم و از مامانم
بافتن مو رو یاد گرفتم و از اون به بعد موهای طالییش و میبافتم تا
موقع بازی اذیت نشه.
پایین موهام و با کش بست و روی موهام و بوسید.
بی توجه به اینکه لختم اروم بلند شدم و جلوش قرار گرفتم..
دستام و روی سینه ستبرش گذاشتم و زل زدم به چشماش:
نگاهش و ازم گرفت و اخمی کرد.. چهرش سخت و چشماش-
اون دوست کوچولو االن کجاست؟؟
تاریک شد..
بدون حرف سمت کمد لباسام رفت و یه پیراهن خنک و ازاد برام
اورد با ست لباس زیر قرمز.
سمتم اومد و بدون نگاه کردن بهم سوتینم و برام بست و بعد کمک
کرد شورتمم پوشیدم ..
خواست پیراهنم و تنم کنه که دستش و گرفتم ولی نگاهم
نکرد..زمزمه کردم:
-اریک اون بچه چه بلایی سرش اومد؟؟
#307

1403/08/08 11:15

کوفتی اتفاق افتاده ولی چون میدونستم باید زود برسم رفتم سراغ یه
دکتر دیگه و چون راه دور بود یکم طول کشید..متاسفم رئیس .
دندونامو انقدر محکم روی هم فشار میدادم که حس کردم تا 5 ثانیه
دیگه اگر به کارم ادامه بدم..همشون خرد میشن و توی دهنم
میریزن.
مشتم و توی دیوار کوبیدم و فریاد زدم..
صدای جیغ ماریا بلند شد و با زجه اسمم و صدا کرد..
خواستم برم داخل ببینم دارن چه گوهی میخورن که ماریا داره
بیشتر از قبل جیغ میزنه و اذیت میشه ولی جاستین دستم و گرفت و
جدی زل زد به چشمام..باز رفت تو قالب پزشکیش :
-بزار کارشون و بکنن اریک ..وجود تو اونجا فقط باعث میشه
هول بشن و نتونن خوب تمرکز کنن..زایمان درد داره و تو با علم
به این قضیه قبول کزدی بچه هارو نگهداره..ماریا زن قوییه و اینو
خوب میدونی..مطمئن باش از پسش برمیاد.
میتونستم بشینم و به صدای زجه هاش گوش کنم..
انگار دارن قلبم و تیگه پاره میکنن .
سریع دا زدم:
-نیکککک ..
از پله ها با سرعت باال اومد که اشاره کردم به در اتاق و گفتم:
#321

1403/08/09 11:12

لیام از ترس بیهوش بود و رز انقدر جیغ زده بود و گریه کرده بود
بیحال بود.
جیمز هم اوضاع خوبی نداشت اون و به بیمارستان رسوندیم و رز
موند پیشش ..
منم لیام و با خودم اوردم..امیدوارم فردا که بیدار میشه با دیدن تو
خاطرات تلخش و فراموش کنه .
اشکام و پاک کردم..از ترس بدنم میلرزید..اگر اتفاقی برای
هرکدومشون میوفتاد من میمردم..
اریک صورت خیسم و لمس کرد و اروم زمزمه کرد:
-تموم شد دیگه عزیزم..من کنارتم و همه سالمن..سعی کن بخوابی.
روی سینش و بوسیدم و خوابیدم.
صبح با لمس دستی روی صورتم لبخند زدم..
زمزمه کردم:
-اریک بزار بخوابم..دو شبه نخوابیدم..
وقتی صدایی نیومد چشمام و باز کردم و با دو گوی ابی درخشان
مقابل چشمام توجام پریدم
#336

1403/08/09 11:22