118 عضو
#شعلههایعشق😈💦
#پارت71
وقتی محکم تر فشار دادم نفسش تنگ می آمد که همانطوری مجبورش کردم به چشمام نگاه کنه ....
-هر.زه بازی دربیارم شنیدی؟!
کاری نکن بزنه به سرم و اخراجت کنمم شنیدی؟؟
دستمو از گلوش برداشتم و سیگارمو برداشتم و به سمت پنجره رفتم و هنوز سیگارمو روشن نکرده بودم که لب زدم:
-برو بیرون....
سرفه هاش قطع نمیشد و بعد از چند دقیقه که به خود اومد گفت:
-چرا منو نمیخوای هااا؟؟
چون زن داری اره؟
بهش وفاداری؟...
-میدونی چیه؟!
میدونی کسی که با زنت بود کی بودددد؟؟؟
با حرفش به سمتش چرخیدم که پوزخندی زد:
-شوهر من بود!
زنت با شوهر من خیانت کرد!
شوکه شدنم طبیعی بود مگر نه؟
هرروز چیز تازه تری بود که بدنم را بلرزاند!
شوهرش با زن من خیانت کرده بود؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت72
با پوزخند نزدیک شد:
-آره....چشمش به شوهر من بود ....از اولش دوست داشت ....
منم نمیدونستم چند روز پیش اتفاقی فهمیدم به شوهرم پیام داده ....
وقتی فهمیدم بهش گفتمیا ولش میکنه یا آبروش رو میبرم !
شوهرم هم وقتی فهمید من میدونم اون شب بهت زنگ زد و تورو کشوند !
اون زنیکه لیاقت تورو نداشت !
من و تو سال ها پیش کنار هم بودیمتو منو میشناسی منم تورو.....
طلاقش بده .....
دیشب از تهران رفت !
با چشمای گرد داشتم نگاهش میکردم.....
شوهرش با زن من خیانت کرده بود و او به آسانی داشت توضیح میداد؟!
چطور یک زن میتونست اینگونه باشد؟!
قبل اینکه چیزی بپرسم خودش گفت:
-ما قراره طلاق بگیریم....
دیشب با زن تو رفتن اصفهان !
چشمان زن مقابلم پر اشک شده بود اما کلمات را قاطعانه میگفت!
این زن عجیب شده بود و حالش خوب نبود....
اخم کرده گفتم:
-تمومش کن....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت73
-چرا شنیدنش جذاب نیست؟!
ما دوست بودیم تو تا عشق من رو به خودت دیدی عوض شدی .....
حال هردو برگشتیم به زمان قدیم....
قدم به قدمبا حرفاش نزدیکم میشد ....
-بیا من و توهم اونارو بسوزونیم.....
تو مگه مرد نیستی؟
مگه نو نیاز جسمی نداری؟
بیا من انجامش میدم برات !
حال دقیقا کنارم بود و من با شنیدن حرف هایش اصلا نمیدونستم چی بگم ؟!
دستش رو روی شلوارم گذاشت ....
-بیداره ؟!
میخوام بیدارش کنم!
میخوام منم با تو به اون خیانت کنمممم!
زده بود به سرش !
جنون واقعی بود!نمیدونست چیکارمیکنه !
-آروم باش سارا ....
با شنیدن حرفم سرش را بلند کرد ....
-بعد مدت ها بهم گفتی سارا !
قبل اینکه جواب بدم رو پاهاش ایستاد و لبامو بوسید !
اشک هایش میریخت و محکم می بوسیدتم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت74
اعصابم خورد شده بود ....
کمرش رو گرفتم و از خودش فاصله اش دادم :
-سارا داری میری رو مخم .....
پاشو لباساتو بپوش برو خونه حالت بده .....
هق هق میکرد و انگار میدونست که مت و اون باهم نمیتونیم دیگه باهم باشیم !
لباساش رو پوشید و رو بهم گفت:
-من و تو عشق رو تجربه نکردیم البرز !
امیدوارم روزی بشه که واقعا کنار کسی باشیم که مارو واقعا دوست داشته باشه!
نیشخندی زدم....
هرگز ديگر نمیگذاشتم زنی نزدیک من شود که عشق را تجربه کنم ....
من ديگر زنی را به دلم راه نمیدادم!
میگفتم غافل از اینکه دلم قراره بلرزه و بشم آتش جان یک دختر !
-برو سارا خیالات نکن.....
-بالاخره یه روز میشه .....
چیری نگفتم و اون هم از اتاق رفت بیرون ....
با اعصاب خورد رو صندلی نشسته بودم که یهو یاد نفس افتادم!
لعنتی....
باید میدیدم نفس پیش اون دختر چیکار میکنه؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت75
سربع بلند شدم و با پوشیدن کتم به سمت اتاق حسابدارا رفتم ....
توراه هم جواب تمام خسته نباشید های کارمند هارو میگفتم ....
نزدیک اتاق شدم که با شنیدن صداهای خنده نفس و صدای جمع آن ها باعث شد پشت در بایستم !
دخترک من که خجالتی بود و تقریبا تمام مشاور هایی که برده بودمش گفته بودند حال روحیش خوب نیست و هستی لعنتی میگفت بهش میرسد اما دخترک من به دست مادرش نابود میشد !
از لای باز در نگاهی به داخل اتاق کردم....
دختری که موهایش را خرگوشی بسته بود و با کارمند هابادکنک بازی میکرد ....
نفس من بود؟!
داشتم به بازیشون نگاه میکردم و هنگامی که نفس بادکنک را به سمت دلارا مرت کرد و خورد به صورتش،دخترکم با ترس نگاهی به دلارا کرد دستام مشت شد !
دخترکم چه ترسو شده بود!
نگاهی به دلارا کردم که کاملا روبه روی در بود و دیده میشد....
دلارا با اخم ساختگی نگاهش کرد و گفت :
-ای جوجه بادکنک رو میزنی به صورت من ....بخورمتتتت؟!
نفس با همین حرف زد زیر خنده:
-خوسم اومد بازم میزنم....
خنده ای کردم دخترکم مثل خودم قلدر بود!
قبل اینکه دلارا چیزی بگه در رو باز کردم و وارد اتاق شدم که همه کارمندا بلند شدند و نگاهی به دلارا کردم ....
ترس تو جشماش دیده میشد!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت76
نفس با دیدنم یه سمتم پرواز کرد و من سریع بغلش کردم :
-بابایی ....
-جان بابا ....تو اینجا چیکار میکنی؟!
لبخند قشنگی زد :
-اومدم با دلا بازی کنم!
اخم کرده نگاهی بهش کردم :
-دخترکم شاید ایشون کار داشته باشند .....
سری به نفی تکون داد و دست و پا زد از بغلم بیاد پایین....
همين که گذاشتمش پایین سریع به سمت میز دلارا رفت و کاغذی برداشت و بعد به سمتم اومد :
-بابا نگا چه نجاسی خوشگلی کشیدم؟
کاغذ رو گرفتم واقعا نقاشی قشنگی کشیده بود خم شدم و بوسه به صورتش زدم:
-خیلی قشنگه خوشگلم.....بیا بریم تو اتاق ....
با حرفم به سمت دلارا رفت که اخم کردم:
-من نمیام ....
-نفس....
دلارا نگاهی به ماکرد و رو بهم گفت:
-اجازه بدین بمونه یه ساعت دیگه نفس خانوم قول میده بیاد،مگه نه نفس ؟!
میخواستم اعتراض کنم اما وقتی چشمان دلارا نفس را دیدم سری تکون دادم...
-بمون ....اما اذیت نکن ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت77
چند روزی گذشته بود و نفس به شرکت عادت کرده بود یا بهتره بگم به دلارا که نفس با دیدنش بدوبدو به سمت دلارا میرفت و تا عصر با او بازی میکرد و من خوابیده اش را تحویل میگرفتم!
تو دفتر کارم نشسته بودم و به پرونده ها رسیدگی میکردم که صدای در و بعدش امیر وارد اتاق شد:
- سلام خسته نباشی
لبخندی زدم :
- سلام ممنون همچنین .....
نگاهی بهش کردم که دستاش پر کاغذ بود و معلوم بود که میخواد چیزی بگه !
-چیزی میخوری؟
با سوالم سری تکون داد ....
-نه هیچی .....
میخواستم یه چیزی بگم !
بلند شدم و روی مبل جلوی نیز نشستم:
-چیشده امیر؟!
امیر هم روبه روم نشست و به دور و بر نگاه میکرد!
خدا میدانست هروقت اینطوری میشد یعنی خبر بدی دارد!
کلافه گفتم:
-امیر؟
یه دفعه سر بلند کرد و با چیزی که گفت کپ کردم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت78
-باید هستی رو برگردونی!
اخم کرده نگاهش کردم....
-چی میگی حالت خوبه؟!
-اصلان داره میاد با خانواده اش .....
اگه خبر طلاق گرفتنت الان پخش شه بد میشه ......
بلند شدم و رو به امیر با عصبانیت توپیدم:
-تو حالت خوبهههه؟؟؟
من غیرت ندارم که برم دست اون هرزه رو بگیرم با خودم بیارمش؟؟؟
اوهم عصبانی بود....
بلند شد و رو بهم گفت:
-میدونم سخته ....
اما باید اینکارو بکنی !
سری به نفی تکون دادم و همانطوری نخ سیگاری بیرون میکشیدم لب زدم:
-من اینکارو نمیکنم .....راهکار بهتری پیدا کن !
امیر سکوت کرد و من سیگار میکشیدم که یهو گفت:
-میتونی یه نفر رو به جای هستی بزنی!
متعجب نگاهش کردم....
-منظورت چیه؟!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت79
-دلارا دختر خوبیه .....
با نفس هم کانکت شده !....
بهنر میتونه ادای مادر نفس رو بازی کنه !
نگاهی بهش کردم .....
فکر خوبی بود!
گفتنش به او سخت بود!
اما آبرو و اعتبارم زیر سؤال بود ....
باید راضی میشد نقش بازی کند !
به انیر نگاهی کردم و لب زدم....
-به نظرت قبول میکنه ؟؟
اون دختر خیلی خیره سر و پاک هستش!
امیر سری تکون داد ....
-چاره ای نداری باید منت بکشی تا برات انجامش بده.....
با پول ....شغل بهتر ....هرچیزی گولش بزن!
سری به نفی تکون دادم ....
نمیتونستم چنین کاری کنم !
من به اون دختر همینطوری هم ظلم کرده بودم!
-نمیتونم .....اون دختر خیلی پاکه....
امیر کلافه نگاهم کرد ....
-پس برو حقیقت رو بهش بگو ....
اینطوری راحت تره.....
سکوت کرده داشتم بهش نگاه میکردم ......
چه بابد میکردمم؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت80
عجیبی بود دیگر نمیدانستم چیکار کنم؟!
اصلا چرا آن دختر سر راه من قرار گرفته بود؟!
چرا آن شب یادم نمیرفت؟!
امیر که رفت من به بهانه سرزدن یه نفس بلند شدم و از اتاق خارج شدم و کمی مانده به اتاق دلارا با دیدن محمودی و دخترک که دارن باهم بحث میکنند ایستادم !
-خانوم محسنی اینا ناقصههه .....
چرا کارتون رو درست انجام نمیدین؟!
دخترک اخم کرده با آن چثه کوچک و قدکوتاهش چشم درشت کرد رو به محمودی گفت :
-آرومم حرف بزنین میشنوم !
اگه کارم اشتباه بود الان مطمئن باشین رئیس خودشون منو توبیخ میکردن !
من وظیفه نو انجام دادم اما این واکنش از شما و تند رویی از شما بعیده .....
محمودی سرخ شده قدمی به دلارا نزدیک شد و با خشم گفت :
-توئه جوجه کارمند داری به من تیکه میندازی و کار یاد میدی؟!
بهت یاد ندادن تو کار بزرگترا دخالت نکنی؟!
#شعلههایعشق😈💦
#پارت81
دخترک اخم کرده گفت:
-راست میگین ....من نباید نو کار رئیس دخالت کنم الان میریم خودشون میگن هوم؟!
محمودی که انگار اون کاغذ ها مدرک جرمش هست خواست به سمتش یورش ببره که صدامو بردم بالا و اخم کرده رو به دلارا گفتم:
-چخبرتونه ؟؟
مهد کودک نیستا !
هردو شوکه شده نگاهم میکردن که با اخم گفتم:
-تو اتاق منتظرتونم !
بعد آن به سمت اتاقم رفتم و کمی بعد آن ها هم اومدن تو که اخم کرده روی صندلی نشستم:
-خب آقای محمودی میشنوم؟!
محمودی با خوشرویی لبخندی زد انگار نه انگار این همون مرد بود!
-این خانوم تو حساب ها اشتباه کرده !
حساب دو میلیاردی رو کم زده قربان !
دلارا اخم کرده بود و چیزی نمیگفت.....
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-خب خانوم محسنی؟!
اخم کرده شروع کرد به حرف زدن :
-حساب های ایشون مشکل دارن ....
حدود سه ماهه قربان....
من تمام پرونده هارو نگاه کردم یه مشکلی هست تو پرونده ها.....
قبل اینکه دلارا حرفش تموم بشه محمودی خشمگین گفت:
-اصلا اینطور نیست تو چطور جرئت میکنی اونطوری بگی به من....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت82
قبل اینکه باز صداشون بلند شه رو به دلارا گفتم:
-بیار پرونده هارو !
دلارا پرونده هارواورد و روی میز گذاشت.
نگاهی بهشون کردم این حسابدار جوجه نخبه بود!
در این مدت کم تونسته بود خلاف و فساد محمودی را بداند و بهتر از آن گول حرف های این مرد را نخورده بود!
این مرد از سال پیش پرونده هایش مشکوک بود اما حسابدار ها با رشوه چیزی نمیگفتن !
این دختر بهترین کار و بزرگترین کار را کرده بود اما اگر حال حق را به او میدادم ممکن بود محمودی بلایی سرش بیاورد !
پس پرونده هارو یه نگاه سرسری کردم و رو به محسنی با جدیت گفتم:
-خانوم محسنی،آقای محمودی راست میگن این پرونده ها اشکال دارن!
میزان پولشون کمه !
دلارا تا خواست چیزی بگه زود سری به نشونه اینکه چیزی نگو تکون دادم.....
که اخم کرد اما محمودی با پوزخند هی ه اش شده بود و با حرفی که زد صدای شکستن قلب دخترک را شنیدم!
-دیدی خانوم محسنی.....
وقتی هیچی بلد نیستی پس بیخود میای به پرونده های من اشکال میگیری !
جوجه کارمند .....
#شعلههایعشق
#پارت83
دخترک اخم کرده بود و معلوم بود میخواهد من و محمودی را را بزند ....
اما فقط نفس عمیقی کشید ...
نگاه چپی به محمودی کردم مردک گستاخ....
به حساب این مرد میرسیدم......
ار حرفی که زده بود عصبانی شده بودم حق نداشت آنگونه با کارمند من رفتار کند اما قطعا طرفداری نمیکردم از دخترک !
محمودی که انگار به هدفش رسیده باشد لبخندی زد و به سمتم آمد:
-قربان من میتونم برم؟!
فقط سری تکون دادم که با پوزخند روی لبش از اتاق خارج شد ....
تا خواستم به دلارا چیزی بگویم سریع با اجازه ای گفت و از اتاق فرار کرد....
قهر کرده بود!
دخترک وحشی چموش...
لبخندی زدم و سری به تاسف تکون دادم و مشغول کارم شدم .....
حال که مدارک علیه اک جمع شده شده بو به راحتی میخواستم دستش را رو کنم و به سزایی برسونم .....
کارم که تموم شد هوا تاریک شده بود و صدای رعد و برق نشان از بارون میداد....
وسایل هامو جمع کردم و به سمت اتاق دلارا رفتم تا نفس را بگیرم ...
#شعلههایعشق😈💦
#پارت84
همین که به اتاق دلارا رسیدم تا خواستم در را باز کنم در باز شد و دلارا درحالی که نفسس در بغلش بود بیرون زد ....
دلارا فقط زیر لب سلامی کرد اما نفس مثل همیشه دستاتش را باز کرد و به آغوشم آمد همانطور که گونه دخترکم را میبوسیدم رو به دلارا گفتم:
-ممنون
-خواهش میکنم شبتون بخیر ....
تا خواست سریع ازم جدا بشه نفس صدایش زد :
-مگه قرار نبود بریم بستنی بخوریم باهم؟!
با چشمان کرد به نفس نگاه کردم که دلارا لبخند پر مهری به نفس زد و گفت:
-الان نمیشه عزیزم هم بارون میاد هم بابات شاید کار داشته باشه .....
نفس بغض کرده نگاهم کرد که با فکری که به سرم زد روبه دلارا گفتم:
-من کاری ندارم .....
اگه قول دادی میتونیم بریم .....
دلارا خواست چیزی بگه که نفس با بغض نگاهش کرد ....
دخترک انگار گیر کرده بود از طرفی نمیخواست دل نفس را بشکند و از طرفی خوشش نمی اومد با من باشه....
اما بالاخره نگاه نفس راضی اش کرد و گفت :
-باشه ولی فقط کم هاا ....
نفس خوشحال شده لبخندی زد و من و دلارا هم به خاطر لبخند او لبخندی زدیم ....
حال که فرصت مناسب پیش آمده بود با او درباره کاری که امیر گفته بود حرف میزدم....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت85
به پارکینگ که رسیدیم تا خواست به سمت موتورش برود با جدیت گفتم:
-با ماشین میریم .....
تو این بارون که نمیخوای موش آب کشیده بشی....
تا خواست حرفی بزنه گفتم:
-چیزی نشونم ....بیا ....
اخم کرد و زیرلب زرگویی بهم گفت !
با اینکه خیلی آرام گفته بود اما خب شنیده بودم ....
با نزدیک شدن به ماشین راننده سریع پیاده شد و در هارو باز کرد و من رو به محمد گفتم :
-موتور خانوم محسنی رو بیار
-چشم قربان ....
سوار ماشین شدم و نفس را روی پام نشوندم و بعد آن دلارا هم سوار شد .....
بعد اینکه سوار شدیم راننده هم ماشین را روشن کرد و از آیینه نگاهم کرد :
-قربان کجا ببرمتون؟!
-مغازه.....
راننده چشمی گفت و به راه افتاد .....
تو مسیر نفس عین کوالا از بغل من به بغل دلارا میرفت و از هر دری حرف میزد و دلارا چنان با صبر جوابش را میداد که انکار مادر نفس است !
هستی هرگز اینگونه نبود....
همیشه خسته بود و به حرفای نفس اهمیت نمیداد اما دلارا با اینکه خسته بود و از صبح سر کار بود فقط محبت میکرد....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت86
به کافه که رسیدیم نفس کلی بستنی رنگارنگ سفارش داد و دلارا فقط به یک آب طالبی و بستنی بسنده کرد .....
نفس مشغول بستنی هایش شده بود و فارغ از ما بود .....
باید تنها میشدیم تا میتونستم حرف بزنم پس نفس را با بهانه های مختلف همراه محمد به سمت اتاق بازی فرستادم.....
همین که تنها شدیم دخترک نگاهی بهم کرد و دوباره نوشیدنی شو نوشید .....
لبی تر کردم و رو بهش گفتم:
-میخوام بهت پیشنهاد بدم!
با حرفم سرشو بالا آورد و خیره شد بهم و با ابروی بالا رفته گفت:
-پیشنهاد؟!
نکنه پیشنهاد دوستی؟!
میخواین دوست پسرم باشین!
چشمانم گرد شد و به سختی جلوی قهقه زدنم را گرفتم ....
-دوست پسر ؟
خیلی دوست داری نه؟!
اخم کرده لب زد :
-نه خیر....حرفاتون رو بگین .....
-میخوام نقش زنمو بازی کنی!
چنان از حرفم شوکه شد که آب میوه پرید تو گلوش وشروع کرد به سرفه کردن .....
سرفه هایی که تموم شد با چشمان گرد گفت:
-زنتون ؟؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت87
سری تکون دادم و لب زدم؛
-آره.....نقش زنمو بازی کن منم پولشو میدم بهت!
چشماش از تعجب داشت از جا در میاومد .....
با خشم گفت :
-منو چی فرض کردین آقای اردشیری ؟
فکر کردین من از پشت کوه اومدم؟!
یا هرزه ای هستم که هر پیشنهاد بی شرمانه رو قبول کنم ؟
شما زن دارید و بچه ....
انگار محبت من به نفس رو اشتباه برداشت کردین !
اخم کرده خیره شدم بهش و لب زدم ....
-من زن ندارم .....
اون رفته و بزودی طلاقش رو میدم.....
اما الان یکی از شرکای بزرگ شرکت داره میاد به دیدنم و من نمیتونم جلوی اون ضعیف باشم.....
کمکم کن .....
دارم ازت درخواست میکنم ....
لازم نیست کار خاصی بکنی فقط کنارم باش .....
اخم کرده تا خواست حرفی بزنه تیر آخر راهم زدم...
-من دیگه اشتباه نمیکنم دخترک .....
من به چشم زنم بهت نگاه نمیکنم اگه بهت پیشنهاد دادم به خاطر این هست که نفس باهات راحته و تو بهتر میتونی ....
هوا برت نداشته باشه ....
فقط دوسه روز بعدش دیگه هیچی بینمون نیست ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت88
اخم کرده نگاهم میکرد و بالاخره لب زد:
-اینکارو میکنم اما بعدش دیگه نمیخوام چیزی اتفاق بیوفته بینمون.....
سری تکون دادم .....
-باشه ....
آب میوه نصفشو ول کرد و بلند شد و رو بهم گفت:
-فعلا.....
دو سه قدم ازم دور نشده بود که لب زدم :
-کار امروزت تو شرکت عالی بود .....
به سمتم برگشت و با اخم گفت:
-عالی؟!
مطمئن هستید رئيس؟!
صبح واکنش دیگه ای داشتید ....
پوزخندی زدم:
-درمورد اونم حرف میزنیم به موقعش .....
فقط نیشخند زد و رفت....
میخواستم بگویم نرود اما خب نمیتوانستم.....
فقط به نقشم فکر میکردم .....
اصلان بزرگترين رقیب من بود .
اگر میدید من هستی را طلاق دادم تا مدت ها بهم تیکه می انداخت و من حوصله این را نداشتم .....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت89
دلارا
چند روزی از پیشنهادی که البرز داده بود می گذشت و تو این فاصله کاری با من نداشت و منم دیگر سعی میکردم کمتر جلوی چشمش باشم .....
تو دفتر داشتم حساب هارو بررسی میکردم و تو کامپیوتر وارد میکردم که گوشیم زنگ خورد و همین که برداشتم صدای لاله منشی رئیس بود :
- سلام عزیزم خوبی؟
رئیس گفتند بیای اینجا .....
هوف ....
همین را کم داشتم....
- سلام
باشه عزیزم....
بلند شدم و نفس که غرق خواب بود را به مریم میسپارم و از اتاق خارج میشم .....
به طبقه ای اتاق رئیس اونجا بود رسیدم لاله بلند شد و با لبخند گفت:
-برو تو عزیزم منتظرت هستن .....
سری تکون دادم و در زدم و بعد اجازه اش وارد اتاق شدم که ديدم امیر هم اونجا هست ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت90
سلامی زیرلب گفتم که امیر جوابم رو داد اما رئیس بی تفاوت پوکی به سیگارش زد !
رئیس همانطوری که سیگار میکشید نگاهی بهم کرد و لب زد:
-پس نفس کو ؟
-خوابیدن قربان .....
سری تکون داد که امیر گفت:
-بنشین خانوم محسنی .....
همین که نشستم امیر هم جلوم نشست و شروع کردن به حرف زدن ....
-میدونم قبول کردی که مدتی نقش زن رئیس رو بازی کنی .....
از اینکه قبول کردی ممنونم ....
اما باید چندتا کار رو انجام بدیم !
عجب گیری کرده بودم لعنتی !
سری تکون دادم :
-خب چه کار هایی؟
-از امروز تا یه مدت باید تو خونه رئیس زندکی کنی و لباس های اعیانی بپوشی و یه چیزی رو بدونی!
-چی رو؟
-اسمت هستی هست و باید طوری رفتار کنی که انگار تموم روزارو با البرز بودی!
اخم کرده لب زدم :
-یعنی چی؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت91
-منظورم اینکه چطوری باهم آشنا شدین!
کجاها رفتین .....
البرز از چی بدش میاد و ....
و شب هاهم باید کنار هم باشین ....
شب ها کنار هم باشیم ؟!
حال این مرد خوب نبود واقعا!
با عصبانیت گفتم:
-نمیتونم شب بمونم .....
قبل اینکه امیر چیزی بگه مردک خودخواهی که در فاصله ای که ما حرف میزدبم فقط سيگار میکشید خودش را کشید وسط،و لب زد:
-میمونی و پولشو میگیری !
اخم کرده و حال بد به خاطر لوی سیگارش گفتم:
-من هزار بار گفتم از اونا نیستم .....
بهتره برید سراغ یکی دیگه .....
بعد حرفم خواستم برم بیرون که امیر جلومو گرفت:
-آروم باش حرف بزنیم !
اخم کرده نگاهی به آن مرد کردم و لب زدم:
-باشه ....اما بهشون بگید سيگار نکشن ....
حالم داره بد میشه.....
امیر اول متعجب به من نگاهی کرد و بعد رو البرز گفت:
-رئیس؟!
مرد پوزخندی به من زد و همانطور که خیره نگاهم میکرد سيگار را درجاسیگاری خاموش کرد و گفت:
-خب بگو چرا نمیتونی بمونی؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت92
مردک روانی خودخواه !
جوری رفتار می کرد که انگار من به او بدهکار بودم !
نگاهی حرصی بهش کردم و لب زدم:
-مامان بزرگ من تنهاست.....
نمیتونم شبا تنهاش بذارم ....
سری تکون داد و بی اهمیت لب زد:
-باشه میتونی شب ها بری ....یه کاری دیگه هم هست باید بکنی !
متعجب نگاهش کردم که خیره شد تو چشمام و گفت:
-میخوام تمام حساب ها....پرونده ها ....هرچی درباره محمودی هست رو بررسی کنی و برام بیاری .....
شوکه تکانی خوردم و با تعجب لب زدم:
-من ؟!
مطمئن هستید؟!
-بهت گفتم کارت خوب بود الان هم این مسوولیت رو بهت میدم ....
اما هیچکس نباید باخبر بشه ....
از ساعت 4 به بعد یکی دو ساعت تو شرکت میمونی و میرسی به کار ها میرسی....
شوکه بودم اصلا نمیفهمیدم این مرد چی میخواد و به کدوم سازش برقصم !
انگار امیر هم تعجب کرده بود که لب زد:
-رئیس،خانوم محسنی نمیتونه فکر کنم اینکارو بکنه !
نگاه چپی به امیر کرد و پاروی پا انداخت و گفت:
-ایشون میتونن .....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت93
باورش سخت بود اما این مرد رسما داشت شکنجه میکرد!
بعد حرفش نگاهی به من کرد و لب زد:
-مگه نه خانوم محسنی؟!
چنان با جدیت صدام زده بود که مو به تنم سیخ شد....
سخت بود و میدانستم اینگونه تایم بیشتری باید کار کنم اما این فرصتی بود که میتوانستم به اون مرد نشان دهم که من خیلی بهتر میتوانم کار کنم و هنر من زیاده.....
پس به حرفش سری تکون دادم و گفتم:
-من انجام میدم ....
سری به رضایت تکون داد و گفت:
-شب میای خونه من تا درباره نقشت حرف بزنیم ....
فقط سری تکون دادم و چشمی زیرلب گفتم ....
حال که حرف هایش تموم شده بود گفتم:
-میتونم برم ....
-برو ...
مردک روانی حتی تشکر هم نکرد سریع از اتاق زدم بیرون که لاله به سمتم اومد و با تعجب نگاهی بهم کرد:
-چیشده دختر ؟
چرا اینقدر عصبی هستی !
لعنتی زیر لب گفتم و رو به لاله نگران گفتم :
-هیچی من برم ...
داشتم دیوونه میشدم از زندگی !
فکر میکردم در بدترین حالت هستم درحالی که زندگی خواب بدتری برایم دیده بود!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت94
شب که کارم تموم شد طبق دستورش پشتوماشینش حرکت کردم تا به خونه اش بریم ....
به قول خودش باید خونه را میدیدم تا گیج نمیماندم !
به خانه اش که رسیدیم پیاده شدم و او هم کنار ماشین منتظر من مونده بود .....
بهش که رسیدم به خانه اشاره کرد:
-بیا....بریم تو .....
وارد خانه که شدیم خانومی نزدیک شد و رو به البرز گفت:
-خسته نباشید ....شام آماده هست ....
البرز لبخندی زد:
-ممنون ملیحه خانوم ،الان میام .....
پیرزن نگاهی بهم کرد و لب زد:
-خوش اومدید خانوم .....
چنان مهری تو صورتش بود که منم لبخندی زدم :
- سلام ممنونم خانوم .....
با صدای البرز نگاه از اون زن گرفتم وبهش نگاه کردم:
-بیا نشونت بدم .....
همراه او شدم و او تمام خانه را از اتاق خواب ها،اتاق مهمان ها،اتاق نفس و حتی اتاق کار خودش را هم نشان داد و در آخر به سمت اتاقی رفت و درش رو باز کرد که با دیدنش ذوق زده جلو رفتم .
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت95
اتاق موسیقی بود!
تمام ابزار های موسیقی از گیتار،پیانو، سنتور و.....همشون به طرز عجیبی تو اتاق چیده شده بود و میتوانستم سال ها اینجا باشم....
-انگار از این اتاق خوشت اومده؟!
لبخند روی لبم ناخواسته بود سری تکون دادم:
-آره خیلی .....
با غرور پشتشو بهم کرد و لب زد:
-ظاهرش خوبه اما بلد نباشی به درد نمیخوره......
چشمانم گشاد شد ....
مردک پررو بی ادب !
چطور می توانست با من اینطوری رفتار کند ؟!
میخواستم بگویم خبر نداری که خودم زمانی مربی موسیقی بودم و بهتر از تو بلدم اما زبان به دهان گرفتم و خودم رو کنترل کردم تا خودم رو به دیوار نکوبم!
پشت سرش که از اتاق خارج شدم و به سمت سالن رفتیم روی مبل نشست و چندتا کاغذ جلوم گذاشت :
-آدرس خونه،شماره همراه و شماره کارتت اینجا بنویس...
فرداهم دو نفر میفرستم دنبالت بری خرید کنی!
نگاه چپی بهش کردم و با جدیت گفتم:
-من لباس دارم.....
نگاهی به تیپم کرد و گفت:
-منظورت اینا هستن دیگه؟!
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد