#شعلههایعشق😈💦
#پارت47
در که بسته شد،دخترک نفس عمیقی کشید و رو کرد بهم .....
-من با اجازه میرم .....
نگاهی بهش کردم و نزدیکتر شدم :
-کارت عالی بود حسابدار کوچولو !
اخمی کرد و لب زد:
-به خاطر این بود که دلم نمیخواد شرکتی توش کار میکنم به خاطر چند تا آدم طماع از بین بره .....
-افرین دختر....
میتونی بری .....
دخترک سریع از اتاق بیرون زد و لبخند روی لبم بیشتر شد!
سرگرمی جدیدی بود این دختر و عجیب کشف کردنش و اذیت کردنش حال میداد بهم .....
روی صندلی نشستم که صدای تلفن بلند شد با دیدن شماره خونه سریع وصل کردم که صدای ترسیده ملیحه تو گوشم پیچید ....
-قربان کجایید ؟!
سریعتر بیایین خانوم دیوونه شده..
1403/06/29 17:41