The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت47

در که بسته شد،دخترک نفس عمیقی کشید و رو کرد بهم .....

-من با اجازه میرم .....


نگاهی بهش کردم و نزدیکتر شدم :

-کارت عالی بود حسابدار کوچولو !

اخمی کرد و لب زد:

-به خاطر این بود که دلم نمیخواد شرکتی توش کار میکنم به خاطر چند تا آدم طماع از بین بره .....

-افرین دختر....
میتونی بری .....

دخترک سریع از اتاق بیرون زد و لبخند روی لبم بیشتر شد!
سرگرمی جدیدی بود این دختر و عجیب کشف کردنش و اذیت کردنش حال می‌داد بهم .....


روی صندلی نشستم که صدای تلفن بلند شد با دیدن شماره خونه سریع وصل کردم که صدای ترسیده ملیحه تو گوشم پیچید ....

-قربان کجایید ؟!
سریعتر بیایین خانوم دیوونه شده..

1403/06/29 17:41

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت48


خانوم؟
منظورش آن هرزه عوضی بود!
دلم نمی‌خواست دیگه دور بر خودم ببینمش اما من شکست خورده این ماجرا نمی‌شدم......

-باشه میام ...


-آقا سریعتر توروخدا!....


تا خواستم بپرسم چرا صدای جیغ نفس بود که باعث شد قلبم بایسته!
من مرد بودم دخترکم نفس من بود!


-ملیحه....ملیحههه چیشده؟؟؟


اما جوابی نشنیدم و صدای بوق آزاد تو گوشم پیچید !

تاحالا اینقدر نترسیده بودم سریع کتمو از روی مبل برداشتم و از اتاق زدم بیرون و به نگاه خانوم طلوعی اهمیتی ندادم ....

با نفس نفس خودمو به پارکینگ رسوندم و دنبال راننده ام بودم ولی اثری ازش نبود!

چشم دور پارکینگ چرخوندم که نگهبان خودشو بهم رسوند :

-سلام قربان خوبید؟!

-راننده کوووو؟؟

1403/06/29 17:41

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت49


نگهبان با دادم اخم کرد ولب زد :

-طبق دستور رفتن ماشین رو ببرن کارواش!


لعنتییی.....
من چطور میتونستم خودمو برسونم !
تو این تایم اگه میخواستم با تاکسی برم تو ترافیک گیرمیکردم .....

نگاهم رو دور پارکینگ چرخوندم و با دیدن موتوری چشمام برق زد و رو به نگهبان گفتم :


-اون موتور مال کیه؟!


نگهبان گیج اول نگاهی به موتور کرد و با من من برگشت سمتم :

-اون مال .....مال...


داشت من من میکرد و من حوصلم نمی‌کشید!
عصبی یقه اش رو گرفتم :

-بگو مرد.....


-مال خانوم محسنی هست......


شوکه وایستادم !
مال اون دخترک بود ؟!
چرا زندگیم به اون دخترک گره خورده بود؟

1403/06/29 17:41

#شعله‌های‌عشق😈💦



#پارت50


-اقا....

با صدای نگهبان به خودم اومدم سریع به سمت ساختمون دویدم ........

توی سالن صدای قدم هام پیچیده بود و کارمندا با وحشت نگاهم میکردن .....

نگران بودم و نمیدونستم چیکار کنم ؟!

به اتاقش که رسیدم بدون اینکه در بزنم وارد شدم که همه حسابدار ها و دخترک سریع ایستادند و شوکه بهم نگاه می‌کردند.....


خانوم نریمانی از حسابدار های قدیمی سریع جلو اومد .....

-قربان اتفاقی افتاده؟!


بی توجه به نریمانی به سمت دخترک رفتم و بازوش رو گرفتم و لب زدم :

-برو سوئیچ موتورت رو بردار بریم !


شوکه تا خواست حرفی بزنه دستمو بالا آوردم و خم شدم کنار گوشش گفتم....


-هیس ...هیچی نگو....فقط اطاعت کن بدوووو.....


-معلوم بود گیج است اما سریع کیفش رو از روی میز برداشت که با خودم به سمت آسانسور کشیدم ......

نگاه های متعجب و حتی نگاه ترسیده دخترک لرزانی که دستش تو دستم بود برام مهم نبود فقط باید خودمو به خونه می‌رساندم!

1403/06/29 17:41

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت51

به پارکینگ که رسیدم دستشو ول کردم که برگشت سمتم ....


-چیشده ؟!
چرا اینطوری میکنین؟

نگاهی به سر و وضعش کردم مانتو شلوار اتو کشیده اش نمی‌خورد موتور سوار باشد !


-میخوام منو ببری خونه !

چشماش گرد شد و شوکه گفت:

-چی؟!
مگه ...من راننده تون هستم ؟!

عصبی یک قدم بهش نزدیک شدم ....


-نه راننده نیستی اما فعلا تو میتونی منو زود به خونه برسونی ....
یا اگه نمیتونی سوئیچ رو بده خودم برم !


نمیدونم تو چی نگاهم دید که بالاخره کوتاه اومد....


-باشه فقط این دفعه ....


نیشخندی زدم و سری تکون دادم که به سمت موتورش رفت،کلاهش را سرش گذاشت و سوار شد واستارت زد و رو کرد به من و گفت:

-نمیایید؟

1403/06/29 17:42

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت52


سری تکون دادم و نزدیک شدم و سوار موتور شدم .

او کلاه دیگری دستم داد که سرم کردم !

هرگز باورم نمیشد چنین صحنه ای برام رقم بخوره !
من سوار موتور بشم و راننده اش دخترک حسابدار باشد.....

خیلی سریعتر از اون چیزی که تصورش رو میگرفتم گاز داد و جلوی چشمای متعجب نگهبان از پارکینگ زد بیرون .....


چنان با سرعت و مهارت می‌راند که باورش سخت بود و عجیب به منی که همیشه سوار ماشین های لاکچری میشدم بهم خوش گذشته بود!

تو مسیر هی ازم آدرس می‌پرسید و بالاخره بعد نیم ساعت جلوی خونه ایستاد .

سریع پیاده شدم و به سمت در رفتم و به اون دخترک اشاره کردم دنبالم بياد.....

در که باز شد سریع به سمت خانه دویدم و با دیدن وضع خونه شوکه ایستادم....

کل خونه در هم بود و صدای هستی کل خونه رو گرفته بود!

1403/06/29 17:42

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت53


دلارا

با رفتن اون مرد خودخواه خواستم به سمت از خونه اش برم که مردی نزدیکم شد و جلومو گرفت:

-خانوم نمیتونی بری !

با چشمان گرد نگاهش کردم‌ چون کلاه داشتم اون منو نمیدید اما خب اخم کرده لب زدم :

-میخوام برم....

-قربان هنوز دستور ندادن که اجازه داری میتونین برین .....
لطفا منتظر بمونین ....


نفس کلافه ای کشیدم و به موتور تکیه دادم ....

با اینکه دختر بودم اما یکی از علایقم موتور سواری بود و با کلی کار کردن تونسته بودم موتور بخرم و به علاقم برسم و فقط دوستام منو تو موتور سواری دیده بودن اما حال اون مرد فهمیده بود .....

لعنتی اصلا چرا کمکش کردم ؟!
مگه این مرد به من تجاوز نکرده بود ؟!

نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به عمارت کردم چنان سرسبز و قشنگ بود که میتونستم تا مدت ها بهش نگاه کنم !

چند دقیقه گذشته بود که با شنیدن صدایی از موتور فاصله گرفتم ....

صدای گریه میومد !
با چشم دورمو نگاه کردم اما کسی نبود !

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت54


از موتور فاصله گرفتم و به سمت باغ رفتم و با دیدن دخترک کوچولویی که موهاش دورش پخش شده بود و گریه میکرد شوکه ایستادم .....


خیلی کوچولو بود ....
احتمالا دختر همین رئیس بود !

نزدیکش شدم و آروم گفتم:

-سلام .....
خوبی خانوم کوچولو؟!


با صدام سرش رو بالا آورد و با دیدنش مات شدم ....

موهای بلند و چتری های قشنگش و چشم های درشت سیاه رنگش دل همه رو می‌برد!

هنوز محوش شده بودم که دخترک بلند شد و سمتم اومد و نگاهی به سرتا پام کرد:

-توکی هستی؟!

مثل پدرش مغرور بود جوجه!

-من کارمند شرکت بابات هستم فکر کنم!


-تو چرا کلاه داری ؟!
میخوای منو بدزدی؟!


خندیدم و جلوی پاش نشستم ...


-به من میخوره دزد باشم؟!


سری تکون داد و با ناز گفت:

-بابام گفته با غریبه ها حرف نزنم!

مثل خودش سری تکون دادم:

-بابات راست میگه اما من غریبه نیستم بابات منو آورد اینجا....‌‌

-پس کلاهتو بردار ....


اینکار را نمیکردم صورتم به خاطر کتک های دیشب هنوز کبود بود!
ممکن بود بچه بترسد ...‌

-نمیتونم عزیزم ....‌


عصبی به سمتم حمله ور شد و سعی میکرد هرجور شده کلاه را بردارد !

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت55

محکم بغلش کردم و موهاش رو نوازش کردم ....


-آروم جوجه الان دستات درد میگیره ها ....


با حرفم آروم شد که بدون توجه به اینکه ممکنه لباس هام کثیف بشه روی زمین نشستم و دختر کوچولو روی پام نشوندم ....


-من الان نمیتونم کلاهمو بردارم اما قول میدم دفعه بعدی که دیدی منو بدون کلاه باشه ....قول میدم !


نگاهی بهم کرد و دست کوچولو شو بالا آورد....


-پس قول بده!

دستمو جلو آوردم و انگشت کوچولو شو گرفتم ...

-باشه عزیزم...قول میدم !

خندید که پرسیدم....

-اسمت چیه؟


کمی فک کرد ....

-نفش بابام.....


نفش؟!
منظورش نفس بود!


-پس نفس باباتی؟!

-اوهوم...اشم تو چیه؟!

دخترک خیلی باهوش بود اما انگار سین و شین را قاطی میکرد!

-اسمم دلارا .....

سدی تکون داد که بيسکوئيتی که تو جیبم بود رو دراوردم و به سمتش گرفتم ....

-بیا یه کم بخور ....


بيسکوئيت را گرفت و شروع کرد به خوردن که باز پرسیدم ...‌

-نفس خانوم نگفتی چرا گریه میکردی؟

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت56


-مامانم کتکم زد .....دوشم نداله ‌.‌..


اخم کردم و محکم تر به خودم فشارش دادم ....

-مگه میشه همچین خانوم خوشگلی رو دوست نداشت؟!

سری تکون داد ....
من دلم گرفت....منم مثل این دختر کوچولو بودم !
کسی دوسم نداشت ....


برای اینکه از اون حال بیاد بیرون گفتم:

-موهاتو ببافم؟!

نگاهم کرد و گفت :

-تو میتونی؟!
آخه مامانم نمیکنه ....
میگه دوشت نداله به موهام دست بزنه !
منو بابام به حموم میبره !


لعنتی ....
قلبم داشت برای این دختر می ایستاد !
چطور یک مادر میتونست اینقدر بی‌رحم باشه !
این دختر هم مثل من تو مادر داشتن شانس نداشت !

موهاشو نوازش کردم !

-من خیلی دوست دارم .....
بذار موهاتو ببافم ببینم چطوری میشی!


خندید و من شروع کردم به بافتن موهاش ...

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت57


بافتن موهاش که تموم شد گفتم :

-خب خانوم کوچولو تموم شد !

با ذوق دستشو آورد پشتش و موهاشو آورد جلو و دیدن موهاش جیغی کشید .....


-وای ....خیلی خوسقل شدم !

خندیدم ....

-بلی خوشگل بودی خوشگلتر شدی!


دخترک خوشحال ایستاد و با کاری که کرد لبخند روی لبم نشست ....


از روی کلاه بوسه ای به صورتم زد و ممنونمی گفت.....

این دختر با روح و روانم بازی میکرد....


نمیدونم چقدر گذشته بود و من و نفس کلی بازی کرده بودیم و نفس چنان خسته شد که تو بغلم خوابش برد....

هوا تاریک شده بود !
دیر شده بود و باید به خانه برمیگشتم پس نفس به بغل بلند شدم و به طرف عمارت رفتم ....

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت58

با رسیدن به جلوی عمارت و شنیدن صدا داد و بیداد سرجام ایستادم....

هنوز همونجا ایستاده بودم که خانومی با یه ساک از عمارت زد بیرون و دنبال او رئیس هم زد بیرون ....


-اگه میری برای همیشه برو و بدون دخترت رو هرگز دیگه نمیبینی!


با حرف رئیس فهمیدم اون زن همسرش هست ....
فکر میکردم پشیمون میشه اما وقتی با بی‌رحمی برگشت و گفت:


-تو فکر کردی من بچه دوست دارم....
اون تخ*م سگ هم مال خودت .....
من میرم پی عشقم و زندگیم.....


ناباور داشتم نگاهش میکردم !
چطور یک زن میتونست اینقدر بی‌رحم باشه و درمورد بچش اینطوری حرف بزنه .....
خداروشکر کردم که نفس خوابه و نشنید این حرفارو ....

شکستن مرد خودخواه رو دیدم به چشم خود فرو ریختن مردی که همه ازش می‌ترسیدند اما معلوم بود عاشق این زن شده را دیدم ....

زن بعد حرفش به سمت ورودی حرکت کرد که نگهبان ها جلوش رو گرفتن اما با اشاره دست رئیس کنار رفتن و اون زن دقیقا جلوی چشم همه مون رفت...

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت59


راوی

عجیب حال دخترک گرفته شد و دلش برای مرد مقابلش سوخت .....

این مرد دقیقا مثل پدر خودش بود!
پدر او هم خیانت دید اما پدر او نتونست تحمل کنه و دق کرد !

دست خودش نیست که اشک هایم میبارند ....

دست های مرد به شدت مشت شده بود و همه چنان سکوت کرده بودند که انگار همه فهمیده بودند که این عمارت به این بزرگی قراره جهنم بشه .....

هیچکس تصورش راهم نمیکرد زوج عاشق همچین بلایی سرش بیاید !


مرد به اون گندگی بغض کرده بود و تو ذهنش فقط حرف هستی بود که وقتی پرسید چرا داری دیوونه بازی درمیاری گفته بود چون بریده است !

دلش رابطه خشن میخواست بدون عشق ....
ودلیلی که ازدواج با اورا قبول کرده بود فقط برای این بود که به ثروت برسد ....

اما حال دیگر نمیخواست ادامه دهد چون عاشق شده بود و با پول مهریه می‌توانست راحت زندگی کند !

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت60

فقط یک چیز را می‌دانست آن هم اینکه از امروز به بعد به بدترین مرد تبدیل میشد ....
بی‌رحم....
سنگدل ....


برای دخترکش پدری میکرد و دیگر ننیگذاشت زن دیگری وارد زندگی اش شود !
جوری برای دخترکش پدری میکرد که هرگز جای خالی مادر را حس نکند....
کاری میکرد که هستی روزی خود را هزار بار لعنت کند و پشیمان باشو از اینکه زندگی اش را ول کرده است ....

در ذهن خود داشت نقشه می‌کشید غافل از اینکه دخترکش محبت مادری را بعد چهار سال در بغل حسابدار کوچولویش کشید !
بعد سال ها توانست با خنده بخوابد و بعد چهار سال زنی نگفت تو زشتی !
بلکه خیلی دوسش داشته بود و موهایش را بافته بود و حال در بغلش خواب بود !

آن هم چه خوابی !
خوابی که زنی با کلاه مادرش شده و باهم می‌رقصند و صدای خنده هایشان تا آن ور دنیا هم می‌رسد.....

داشت نقشه می‌کشید و ندید دخترک حسابدار چگونه دارد اشک می‌ریزد.....
و دخترکش را محکم می فشارد....

نقشه کشید و ندید اشک های مادرانه ملیحه را .....
نقشه کشید و ندانست روزی دلش برای *** دیگر خواهد لرزید.

1403/06/29 17:43

سلام 5پارت هدیه💚😄

1403/06/29 17:43

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت61


دلش میخواست هستی را بکشد .....
اما بعدا چه ؟!
چه به دخترکش میگفت؟!
اصلا بعد بزرگ شدن دخترکش میگفت مادرت چرا نیست .....

تا دیوانه شدن فاصله ای نداشت که با صدای حسابدار به خود آمد....


-نفس جون خواهش برده ....
بنظرم بره روی تختخواب بخوابه بهتره ....
اجازه بدین منم برم .....

سر به طرفش گردوند و دخترکش را نگاه کرد ....
نفس در بغل یک زن دیگر خواب بود درحالی که هرگز در بغل هستی خوابش نمی‌برد!

نفس را از آغوش دلارا گرفت که دلارا با حرفی که زد اخم کرده نگاهش کرد:


-روی تن نفس کبودی هست .....
گفت ....گفت مامانش کرده .....
لطفا کرم بزنید ....درد نگیره !


صدای بغضدارش باعث شد مرد چشمانش را ببندد .....
دخترکش تقرار بود عذاب بی مادری بکشد آن هم به خاطر لیاقتی مادرش !
حال جواب سوالش اینکه چرا نفس از مادرش وحشت داشت را فهمیده بود ....

اخم کرده نگاهی به دخترک کرد که دخترک انگار نتونست تحمل کند و با بغض با اجازه ای گفت و بدو بدو به سمت موتورش دوید ...

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت62

دلش گرفته بود و میخواستم زار بزند ....
به حال خودش....
به حال دخترکی که حال در بغل پدرش آرام گرفته بود!

سوار موتورش که شد هندزفری را در گوش هایش گذاشت و با سرعت شروع کرد به گاز دادن ....


به خیابان که رسید اشک هایش باریدند .....
انتظار هرچه را داشت جز اینکه از مادر آن دخترک آن حرف هارا بشنود!

انقدر گریه کرد و دور خود چرخید که بالاخره آرام گرفت و به سمت خانه مادربزرگش راند ....


به خانه مادربزرگش رسید با دیدن ماشینی که جلوی در پارک شده بود لعنتی زیر لب گفت....

همین امروز که به اندازه کافی ظرفیتش پرشده بود باید آن مرد به اینجا می آمد؟!

جلوی در که رسید بادیگارد ها نگاهی بهش انداختند که پوزخندی زد!
چه خوب درسشان را یاد گرفته بودند !

بی توجه داخل رفت و موتور را کناری پارک کرد و به سمت ساختمان راه افتاد که شنیدن صدای داد و بیداد آن مرد کل خونه رو گرفته بود....

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت63


برادرش....
مردی که یک شبِ عوض شد و تبدیل شد به بی‌رحم ترین مرد زندگی اش ....
دنیایش خلاصه شد تو داروسازی و دیگر هرگز خواهر برادر نشدند!
فقط کیسه بوکسش میشد و تا آرام نمیشد میزدش!

آنقدر که صبرش به اتمام رسید و از اون خونه زد بیرون و در خانه نقلی اما با صفای مامان مریمش سکونت کرد ....

اما برادرش دست از سرش برنمی‌داشت که نمی‌داشت....
حتی زخم های صورتش هم هنر دست برادرش بود ....


با صدای داد باربد دیگر نتوانست سکون کند و کلاه را برداشت و وارد خانه شد:

-چخبره باز صداتو انداختی بالا سرت .....


مرد با شنیدن صدای خواهرش به سمت او برگشت ...

-من چخبرمه؟!
دختره هر*زه معلومه کدوم گوری بودی ؟!


-به تو چه ....باید به تو جواب بدم ؟
اینجا چیکار میکنی؟


مرد تا خواست به سمتش حمله کند بلند فریاد زد:

-نمیدونم باز چیشده اومدی سراغ کیسه بوکست ولی الان من ظرفیتم پره ....
میشنوی؟
گمشو از این خونههه بیروووونن ....

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت64

مرد مقابل شوکه نگاهش میکرد ....
باورش نمیشد خواهرش اینگونه رفتار کند .....
خواهر؟!
اصلا مگه برادری کرده بود؟!

خواست چیزی بگوید و مثل همیشه داد و بیداد کند اما چشمای خیس دخترک اجازه اینکار را نداد،بدون اینکه حرفی بزنه از خانه خارج شد .....

با رفتن مرد دخترک روی زمین فرود آمد.....

مامان مریم سریع خود را به نوه دردونه اش رسوند و بغلش کرد....

-الی دورت بگردم مادر .....چیشدی تو ؟!
چرا اینقدر حالت بده ؟!

دلارا بی هیچ حرفی بیشتر در بغل مادر بزرگش مجاله شد .....

مامان مریم بی هیچ حرفی کمر دخترکرا نوازش میکرد .....

بیچاره نوه اش چه روز ها که ندیده بود!
از همون بچگی تو جدال بین پدر و مادرش بزرگ شده بود بعد آن هم برادرش کلا عوضی شده بود !

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت65

آن شب عجیب طولانی شده بود و دخترک تا ساعت ها بیدار بود !

صبح خسته با صدای گوشیش بلند شد و بدون اینکه سر و صدایی بکند از خانه خارج شد هنوز سوار موتور شود با صدایی که آمد سرجایش ایستاد....

-سلام صبح بخیر....

به سمت صدا برگشت و با دیدن مهرداد ابرو بالا انداخت....
مهرداد خواستگار پیگیرش اخم کرد:

-سلام ....ممنون ....


-دارید میرید سرکار؟!

-بله.....

-می‌شه باهم حرف بزنیم؟!

دخترک چشم ریز کرد:

-درباره؟


-خودمون ....
منظورم اینه یه فرصت بدین باهم باشیم.....

فرصت برای ازدواج؟
اصلا مگر میتونست ازدواج کند؟؟

سری به نفی تکون داد ....


-من قبلا جوابتون رو دادم من قصدشو ندارم ....

-اما.....

بی توجه به مرد گفت:

-من باید برم دیرم شده ....

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت66

مرد تا خواست چیزی بگوید دخترک اجازه نداد و سوار موتورش شد و به راه افتاد!

مهرداد پسرخوبی بود اما قطعا با اتفاقی که آن شب افتاده بود مگر می‌توانست به ازدواج فکر کند؟

وارد شرکت شد و تا خواست به سمت اتاقش برود با دیدن نفسی که گوشه دیوار تو خودش جمع شده بود شوکه شد!
این دختر کوچولو اینجا چیکار میکرد؟

به سمتش رفت ....

-نفس ؟

نفس با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و با دیدن دلارا اخم کرد و با ترس نگاه کرد که دلارا کنارش نشست ....

-چیشده ؟کی نفس منو باز اذیت کرده ؟!


دخترک جواب نداد که دلارا گفت:

-نگو که منو نشناختی.....من دیروز تو خونتون بودم با موتور !


باحرفش دخترک سرخم کرد و از سر تا پای دخترک رو نگاه کرد و با دیدن دست هایش انگار که مطمئن شد او همون است!

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت67


حال که مطمئن شده بود او همون دختر است یهو محکم خودش رو در آغوش دلارا انداخت و شروع کرد به گریه کردن .....


دلارا هول شده دخترک را محکم به خود فشار داد ....

-جونم....چیشده ؟!

دخترک فقط هق میزد و چیزی نمیگفت که دلارا،نفس به بغل بلند شد و وارد اتاقش شد همانطور که به سمت میزش میرفت سلامی به همکارانش کرد ....

دخترک در بغلش با شنیدن صداهای دیگران سرش را در گردن دلارا فروبرد ...

دلارا که روی صندلی اش نشست رو به نفس گفت :

-نفس بیا ببینیم تو کشوی من چی هست ؟!

دختر با کنجکاوی همینطور که دماغشو می‌کشید سریع به سمتش برگشتم که دلارا خنده ای کرد ....

کشو رو باز کرد و نفس با دیدن آن همه خوراکی و وسایل فانتزی ذوق زده خنده ای کرد و انگار نه انگار داشت گریه میکرد !

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت68


دلارا دستش را عقب کشید و با لبخند به نفس گفت:

-هرکدوم رو میخوای بردار عزیزم .....


نفس نگاهی به دلارا کرد و هنگامی که لبخند اورا دید با خنده چندتا شکلات و بيسکوئيت برداشت اما با دیدن عروسک کوچولو و مداد رنگی ها با خجالت به دلارا نگاه کرد که دلارا خندید ....

دخترک کوچولو رسما داشت باهاش بازی میکرد !

نفس را روی میز نشوند و با اشاره به کشو گفت:

-دیگه چی میخوای؟


-مداد رنگی ها .....و اون ....عروسک ...


-باشه ولی شرط داره!


دخترک اخم کرد :

-چه شلطی ؟!


--باید الان برام نقاشی بکشی....


دخترک با ذوق سری تکون داد که دلارا مداد و عروسک و کاغذی به نفس داد و قسمتی از میز را در اختیار او گذاشت .....

تا خواست کارش را شروع کند زیبا گفت:

-میدونی دختر رئیس هست ؟!


دلارا سری تکون داد....

-آره....

-چرا آوردیش اینجا؟
رئیس میبینه عصبی میشه!

میخواست بگوید اون مرد همیشه‌ی خدا عصبانی هست حال هم که قرار است عصبانی شود مهم نبود...

1403/06/30 18:02

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت69


سری تکون داد :

-یه کم بازی کنه میبرمش....

زیبا چیزی نگفت و همه مشغول کار شدند .
_♡__
البرز

تو اتاق داشتم سیگار می‌کشیدم از دست خودم عصبی بودم،دخترکم را ناراحت کرده بودم....

زمانی که بهانه مادرش را گرفت و به او گفتم بهتر فراموش کند قهر کرده بود و از اتاق زده بود بیرون !

نیم ساعتی گذشته بود و نگران از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم که طلوعی بلند شد ....

نگاهمو دور و بر چرخوندم اما خبری از دخترکم نبود!

اخم کرده رو کردم به خانوم طلوعی و گفتم:

-پس کو نفس؟!

قبل اینکه طلوعی چیزی بگوید صدای احسانی اومد :

- سلام قربان خوبین؟

- سلام

با لبخند و عشوه نزدیکم شد و گفت :

-من دیدم نفس کجا رفت ....میشه بریم تو اتاق حرف بزنیم !


خواستم مخالفت کنم که گفت :

-خواهش میکنم‌...

سری تکون دادم و دوباره برگشتم اتاق...
مطمئن بودم نقشه زیر سر دارد این سارا احسانی!

1403/06/30 18:03

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پادت70

روی صندلی نشستم و خیره بهش با اخم گفتم:

-بگو ....چی میخواستی بگی؟

زمانی که بلند شد و مقنعه اش را درآورد و موهایش را باز کرد و بعد آن دکمه های مانتوهای را باز کرد و با دیدن سینه هایش اخم کردم و نیشخندی زدم .....

-نفس رو محسنی بردتو اتاقش .....
شنیدم با هستی دعوات شده !
نمیخوای خودتو آروم کنی !

هر.زه بود به تمام معنا .....

-پاشو برو بیرون سارا ......

خم شد طرفم و گفت :

-اینطوری نگو !
بیا بهمون خوش میگذره .....

دستمو بردم بالا و اون به خیال اینکه میخوام نوازشش کنم چشماشو بست !

پوزخندی زدم ....
زنیکه نفهم ....

موهاشو نوازش کردم و تو یه حرکت دستمو دور گردنش حلقه کردم که باعث شد با چشمان گرد نگاهم کنه!

1403/06/30 18:03