118 عضو
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت96
این مرد قصد دیوانه کردن من را داشت؟!
چطور می توانست به من اینقدر راحت توهین کند ؟!
عصبی بلند شدم و رو بهش گفتم:
-شما چه فکری کردین ؟!
من خودم میدونم باید چطوری لباس بپوشم .....
با حرفم پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد و قدم به قدم نزدیکم شد و من به سختی جلوی خودم را گرفتم تا عقب نروم !
بهم که رسید نگاهی به سرتاپایم کرد و گفت:
-امیدوارم بلد باشی .....
چون اگه بلد نباشی .....
حرفش را نصفه گذاشت و برای اینکه من را بترساند موهای روی صورتم را کنار زد و خیره به چشمام ادامه داد:
-خودم کاری میکنم که دیگه جرئت نکنی جلوی من بلبل زبونی کنی .....
حواست جمع باشه .....
سری تکون دادم که گفت:
-چشمتو نشنیدم حسابدار کوچولو!
چشمانم گرد شد !
کاش نمیترسیدم و مشتی بهش میزدم تا دلم آروم بگیره !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت97
مرد زورگو فقط میخواست ازم زهر چشم بگیرد و بهم بفهماند که فقط یک حسابدار بیشتر نیستم و نباید پایم را از گلین خود فراتر بگذارم ....
بی حوصله چشمی زیر لب گفتم و از زیر نگاه سنگینش فرار کردم ....
مانند کابوس بود که نقش زن این مرد خودخواه را بازی کنم !
تو دلم خودم رو لعنت کردم که قبول کردم....
وقتی به خانه رسیدم مامان مریم خواب بود بی سر و صدا به سمت اتاقم رفتم و کمد را باز کردم .....
چمدون را در اوردم و روی تخت انداختم،فکر میکردم هرگز دیگر به این چمدون دست بزنم ....
در چمدون را باز کردم و خیره لباس های میلیونی شدم !
لباس های چرم یا از جنس اعلا بودند که هرکسی نمیتوانست بپوشد !
شاید من خوشبخت بودم که این هارا داشتم !
یک زمانی همه این لباس هارا با عشق خریده بودم و حال اصلا بدرد نمیخورد و ذوقی برای پوشیدنشان نداشتم دیگر ......
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت98
لباس هارو دونه دونه بیرون کشیدم و روی تخت انداختم .....
چقدر دوسشون داشتم .....
دلم میخواست بپوشم اما بی حوصله لباس هارو انداختم زمین و خودم روی تخت دراز کشیدم ......
ازفردا زندگی ام قرار بود به گونه دیگر باشد .....
نمیدونم چقدر اینور و اونور چرخیدم که بالاخره خوابم برد .
__♡_
به آینه نگاه کردم .....
چقدر عوض شده بودم.....
لباس پر زرق و برق تنم و موهایی که بسته شده بود و آرایش خیلی کمرنگ
صورتم را چندبرابر زیبا کرده بود !
و شال که آزادانه روی سرم انداخته بودم ....
انصافا خیلی خوب شده بودم !
با صدای در برگشتم که ملیحه خانوم وارد شد و با دیدنم خوشحال نزدیک شد و با لبخند گفت:
-ماشالله چشمم زیر پاتون خانوم .....
چقدر ماه شدین .....
لبخندی زدم و رو بهش گفتم :
-ممنونم.....
اما .....ملیحه خانوم من یه نفرم ها ....جمع میبندین......
ملیحه خانوم متعجب نگاهم کرد که گفتم :
-راحت باهم حرف بزنین رسمی حرف بزنین ناراحت میشم......
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت99
ملیحه خانوم لبخندی زد.....
-باشه دخترم .....
با حرفش لبخندی زدم که گفت:
-بیا بریم آقا منتظره.....
نفس عمیقی کشیدم و همراهش شدم .....
باهم از پله ها پایین رفتیم و رئیس را مشغول حرف زدن با امیر دیدم !
هردو گرم صحبت بودن و امیر قبل او متوجه ام شد که نگاهشو بهم دوخت و با دست به شونه البرز زد که او با اخم به طرفم برگشت .....
چشمانش از سرتا پایم را از زیر نظر گذراند و زمانی که اخم هایش باز شد مطمئن شدم انتخابم خوب بود !
چنان خیره نگاهم میکردن که خجالت زده سر پایین انداختم و این دفعه ملیحه خانوم بود که شروع کرد به حرف زدن.....
-میبینین آقا......
خانومم دسته گل هست ماشالله.....
البرز نیشخندی زد و دستش رو تو جیبش گذاشت و به من نزدیک شد.....
لعنتی با هر قدمش ضربان قلب منم بالا میرفت....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت100
انقدر بهم نزدیک شد که کافی بود حرکتی کنم تا باهاش برخوردی داشته باشم!
دستش را بالا آورد و شالی که آزادانه روی سرم بود را مرتب کرد و سرش را نزدیک گوشم کرد و لب زد:
-امشب تموم مهمون ها فکر میکنن که ما قراره نامزد کنیم !
درمورد هستی هر چی پرسیدن چیزی نگو !
با هیچ مردی گرم نمیگیری ....از کنار خودمم جم نمیخوری ....
سری تکون دادم که یهو ازم فاصله گرفت و دستم را گرفت و همراه خود کشاند و روی مبل ها کنار هم نشستیم ....
از استرس حتی نمیتونستم حرفی بزنم !
اینکه نقش زنش را بازی کنم خیلی سخت بود !
چند دقیقه بیشتر ننشسته بودیم که خدمتکار اومد و خبر اومدن مهمون هارو داد که مرد کنارم پاروی پا انداخت خیره شد به ورودی!
معذب نگاهش کردم و لب زدم :
-بهتر نیست بلند شید؟!
بالأخره اونا مهمونای شما هستن .....
پوزخندی زد:
-بچه نباش .....
اخم کرده از حرفش انگار یادم رفت که این مرد کیست دستمو دور بازوش حلقه کردم و مجبورش کردم بلند شود!
سلام بچها ببخشید من یخورده درد دارم آخر شب پارت میزارم🙂
1403/07/03 21:16#شعلههایعشق 😈💦
#پارت101
نگاه چپی کرد و تا خواست بهم بتوپه سريع گفتم:
-احترام کسی رو کوچیک نمیکنه .....
خشمگین نفسشو بیرون داد و چیزی نگفت ....
مهمون ها میومدن و از ظاهر همشون معلوم بود که چقدر برای اینکه در این مهمانی زیبا دیده شوند تلاش کرده اند ....
نگاه های سنگین شان را روی خودم احساس میکردم ....
این مرد کنارم خیلی قدرتمند تر از اون چیزی بود که نشان میداد.....
برخی مهمان با محبت و لبخند نگاهم میکردند و برخی باحسودی .....
معذب بودم و میخواستم فرار کنم هیچکس آشنایی نبود ....
نگاهمو دور خونه میچرخوندم که با دیدن امیر ناخودآگاه لبخندی زدم،سریع با دیدن ما با لبخند کنارمون اومد و با سرخوشی گفت:
- خوبید؟!
همه چیز اوکیه؟!
رئیس انگار که با دیدن امیر احساس خوبی پیدا کرده بود که لب زد:
-داره میره رو مخم ....
امیر جدی شد و با نگاه به من گفت :
-توجه همه رو به خودش جلب کرده ! .....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت102
سری تکون داد و گفت:
-خیلی سرو صدا کرده .....
از اصلان چخبر؟!
-داره میاد .....
چیزی لازم داشتین بگین .....
با رفتن امیر بی حوصله نشستم و خیره به مهمان در حال رقص کردم .....
همین بود !
همه فکر میکردن مهمانی های پولدار ها خیلی خوبه اما دقیقا برعکس بود !
همه به فکر خودشون بودند و میخواستند ثروت همدیگر را به چشم هم بکشند.....
نمیدونم چقدر از مهمونی گذشته بود که یکی از بادیگارد ها سریع اومد و کنار گوش البرز جیزی گفت که او دستم را گرفت و لب زد:
-یادت نره چی گفتم بهت!
قبل اینکه واکنشی نشون بدم با ورود مردی که بادیگارد هایش پشت سرش می اومدند نگاه همه به اون سمت چرخید !
نگاهی به چهره مرد کردم من این را میشناختم....
همه با چاپلوسی به او سلام میکرند اما او انگار آدمیزاد نبود که جواب نمیداد و مستقیم سما ما اومد که البرز دستم را گرفت و هردو بلند شدیم .....
اصلان نگاهی بهمون کرد و با دستی که بالا آورد بادیگارد هایش رفتند و خودش با رئیس دست داد:
-به به ....البرز خان ریخت و پاش کرده !
رئیس با پوزخند لب زد:
-میدونی که از تجملات خوشم میاد !
اصلان سری تکون داد و نگاهشو به سمت من چرخوند :
-سلیقه ات خیلی خوبه .....
بعد حرفش دستش را سمتم دراز کرد :
-اصلانم بانوی زیبا .....
خوشوقتم از آشنایی تون .....
لعنتی زیر لب گفتم ....
از دیشب که یهو نقشه شان عوض شده بود و قرار شد من نقش هستی را بازی نکنم بلکه نقش کسی را بازی کنم که معشوقه البرز شده و بعد هستی من را انتخاب کرده !
دلیل این تصمیم هم این بود که برخی مهمان ها هستی را دیده بودند ک نمیشد چنین دروغی گفت!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت103
دستمو سمتش دراز کردم که محکم فشار داد و خیره نگاهم کرد که مرد کناریم آرام روی دست اصلان زد و دست منو تو دستش گرفت و با جدیت گفت:
-حواست باشه اصلان خان نباید به ماده یک شیر زیاد خیره بشی !
چشمانم گشاد شد !
مرا ماده گفته بود و خودش شیر بود ؟!
مگه تو جنگل زندکی میکردیم ؟!
اصلان نیشخندی زد :
-وقتی گفتن زن جدید گرفتی انتظار همچین پرنسسی نداشتم ....
اما زیاد هوا برت نداره ....
میدونی که من بخوام هرچیزی رو مال خودم میکنم !
این دوتا مرد دقیقا چه فکری کرده بودند؟!
یکی در جنگل بود و دیگری در بازار بود و انگار قرار بود جیزی بخرد!
حال که نقش زنش را بازی میکردم کمی سلیطه بازی به جایی برمیبرنمیخورد،میخورد؟!
نگاه جدی به اصلان کردم و لب زدم :
-حالتون خوبه ؟!
منظورتون چیه که بخوایین چیزی رو به دست میارین ؟!
نکنه تو بازار دارین میگردین ؟!
فکر نکنم درست باشه که به همسرم چنین حرف هایی بزنین !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت104
مرد اخمی کرد و انگار حرفم به مزاجش خوش نیومده بود و البرز با ابرو اشاره کرد ادامه ندم !
اما خب من لجباز بودم.....
-و از مدل حرف زدنتون اصلا خوشم نیومد !
از این به بعد خواستین برین بازار بگین ماهم بیاییم ببینیم چطوری هرچیزی رو مال خودتون میکنین که همچین حرفی زدید!
اصلان پوزخندی زد و خیره به البرز گفت:
-نه ....واقعا یه ماده شیره !
مثل خودته !
البرز دستشو دور کمرم حلقه کرد و لب زد :
-درسته .....
اصلان با لبخند خیره ام شد و گفت:
-بهم میرسیم خانوم !
مانند خودش نیشخندی زدم :
-من مشکلی ندارم!
پوزخندی زد و ازمون دور شد که سریع البرز به سمتم برگشت و با عصبانیت گفت:
-بهت گفتم حواست باشه ....
بعد تودار با دشمن من گرم میگیری ؟!
مانند خودش اخم کردم :
-تا شما باشی منو ماده شیر نگی .....
مگه تو جنگلید ؟!
شاید اشتباه دیدم ولی چشماش برای لحظه ای خندید و بعد سمتم خم شد و موهایی که جلوی صورتم بود بود را نوازش کرد و لب زد:
-درست میگی .....
تو ماده شیر نیستی ....بلکه ببعی هستی !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت105
ابرو هام بالا پریدند !
لعنتی ....
چون تل هایم را فر کرده بودم من را به ببعی تشبیه کرده بود ؟!
با خشم خیره شدم بهش:
-ببعی نیستم .....
-چرا هستی ....
-نیستم....
انگار تفریحش جور شده بود که دستش را محکم تر دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند!
-اینقدر با من یکی به دو نکن گفتم ببعی هستی .....
چنان نزدیک هم بودیم و صورت هامون نزدیک هم بود که اگر کسی نگاه میکرد فکر میکرد ما داریم قوربون صدقه هم میرویم!
در حالی که داشتیم همدیگه رو تهدید میکردیم...
طبق عادتم با ناراحتی لب هایم را آویزون کردم که نگاهش به سمت لب هایم رفت ....
با نگاه خیره اش خجالت زده نگاهمو گرفتم که او دستشو زیر چونه ام گذاشت و ثانیه ای بعد لب هایش روی لب هایم نشست!
شوکه چشمام گرد شد !
داشت چیکار میکرد ؟!
بیخیال چشمانش بسته بود و دستش را به پشت گردنم رسانده بود و می بوسید!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت106
آخرین بوسه رو با گاز کوچکی که از لبم گرفت تمام کرد و ازم فاصله گرفت !
از خجالت داشتم آب میشدم و حالم بد شده بود!
من و این مرد عاشق هم نبودیم که حال منو اینطوری بوسیده بود !
هنوز شوکه بودم و خودم را پیدا نکرده بودم اما اون مرد انگار که کار طبیعی را انجام داده بود که حتی نگاهم نمیکرد.....
نگاه خیره ام دست خودم نبود و زمانی که سنگینی نگاهمو حس کرد خیلی آرام لب زد:
-داری چه فکری میکنی ؟!
اگه بوسیدمت به خاطر این نبود که دوست دارم ....
بابد در این جماعت بسته بشه یانه ؟!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.....
این مرد نشان داده بود که یک بیرحم است !
ناراحت و دل شکسته نگاه ازش گرفتم و خیره مهمون ها شدم ....
کمی بعد با صدای گوشیش نگاهی بهم کرد و دور شد .....
جام آبمیوه رو برداشتم و شروع کردم. به نوشیدنش که خانومی نزدیکم شد :
- سلام ....
خوبی؟!
بهش نگاه کردم که دختری با موهای خیلی بلند و آرایش عروسکی و پیرهن بلندش و شالی که سر داشت خیلی زیبا بود !
- سلام ....
ممنون شما خوبی؟
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت107
لبخندی زد و دستشو دستم دراز کرد :
-مرسی ....من النازم ....همسر امیر ....
لبخند روی لبم نشست و دستش را گرفتم ....
-منم دلارام ....خوشوقتم از آشنایی تون....
-منم عزیزم....بنشینیم ؟
سری تکون دادم که هردو روی مبل نشستیم و او با لبخند نگاهی بهم کرد:
-خیلی خوشگلی .....
خندیدم ....
-از شما که خوشگل تر نیستم ....
لبخندی زد و گفت:
-راحت باش عزیزم ....
راستش میدونم کی هستی و داری چیکار میکنی !
بعد اینکه آقا البرز رفتن تو نگاهت غم رو دیدم نتونستم بنشینم و اومدم .....
-ممنون عزیزم ....
لطف کردی ....
-میتونیم باهم دوست بشیم ؟!
من راستش ارتباط چندان خوبی ندارم ....
اما درمورد تو انگار متفاوته ....
خوشحال سری تکون دادم بالاخره کسی کنارم باشه خیلی بهتره ....
-حتما چرا که نه .....
خیلی سریع گرم شدیم و شروع کردیم به حرف زدن که صدای خدمتکار که برای شام دعوت میکرد بلند شد و الناز من رو با خودش کشید و برد سمت میز .....
اشتهایی نداشتم و فقط کمی سالاد برای خودم کشیدم وداشتم با الناز حرف میزدم که یهو امیر پیداش شو و با نگرانی گفت:
-معلومه کجایی؟!
با تعجب نگاهش کردم و قبل اینکه او جواب بده بازوم کشیده شد که با دیدن البرز خشمگین با تعجب نگاهش کردم که دستمو محکم گرفت و با خودش کشوند بیرون ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت108
چنان مچ دستم رو می کشید که دستم درد گرفته بود !
چش شده بود ؟!
به حیاط که رسیدیم منو به دیوار تکیه داد و با اخم گفت:
-بهت گفتم ازم دور نشووو....
چرا حرف گوش نمیدی ؟
با اینکه ترسیده بودم اما گفتم:
-منظورتون چیه؟!
من با الناز خانوم بودم ....همسر دوستتون ....
این واکنش ....
قبل اتمام حرفم منو با خودش کشید و به سمت گوشه ای باغ برد ....
آرام کنار درختی وایستاد و مجبورم کرد نگاه کنم ....
صحنه مقابلم درداور بود !
زن بدون لباسی که درخت بسته شده بود و چندتا مرد دورش داشتند به اندام های او دست میزدند و و دخترک تکون میخورد و جیغ هایش پشت دستمال خفه میشد !
از صحنه مقابلم حالم بد شده بود و تا خواستم جیغ بزنم دستش جلوی دهنم گذاشته شد و کنار گوشم گفت :
-هیس ....
##شعلههایعشق 😈✨
#پارت109
پاهایم سست شده و بود و البرز منو کامل به خودش تکیه داده بود ....
نمیتونستم از صحنه مقابلم چشم بردارم ....
چطور عین حیوان با اون زن رابطه داشتند؟!
البرز سرشو خم کرد و کنار گوشم گفت:
-اون دختر تنها اومده ....
میدونی اون آدمای اصلان هستش....
اگه بهت میگم کنار خودم باش برای همینه ....
مرد حسابی ترسونده بودتم ....
زهر چشمی که ازم گرفته بود باعث شد به گریه بیوفتم و او چون دستش جلوی دهنم بود با خیس شدن دستش منو برگردوند و سرمو به سینه اش فشار داد:
-آروم.....بیا بریم ....
تا خواست منو با خودش بکشه ایستادم و قبل اینکه باز دعوام کنه با گریه ولی آروم گفتم:
-نجاتش بده .....
خواهش میکنم ....
البرز نگاهی به چشمانم کرد و محکم منو به خودش فشار داد و گفت :
-نظرت چیه خودش نجاتش بدی ؟!
بالاخره باید نشون بدی زن کی هستی یا نه؟!
بعدش بریم به عقد برسیم .....
#شعلههایعشق😈💦
#پارت110
ترسیده بودم ...
قلبم تو دهنم میزد و این مرد با اینکه خودش بهم تجاوز کرده بود و حال هم تا حد مرگ مرا ترسانده بود اما ....
بغلش ....
چرا بغلش اینقدر امن و آرام بخش بود؟!
خودش درد می داد و درمانم شده بود !
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم...
-چیکار....کنم ؟!
-کاری که با محمودی کردی ...یادته؟!
شوکه نگاهش کردم که ادامه داد:
-یه کاری کن بفهمن باید چطور رفتار کنن.....
وقتی چشمانش اونطوری خیره ام بود پس من میتوانستم....
دستامو مشت کردم و محکم بهم فشار دادم و سری تکون دادم که دستش رو بالا برد که چهارتا از بادیگارد هاش سریع پیش مون اومدند .....
-برو دختر ....
با پاهای سنگین از پشت درخت بیرون زدم و با صدای بلند گفتم:
-اینجا چخبره؟!
مرد ها هول شده به من نگاه میکردند و یکی از مرد ها با نیشخند گفت :
-فکر کنم شب ماست ....
بگیریدش!
مرد ها به سمتم اومدند قلبم داشت از جا کنده می شد اما من کلی کلاس دفاع شخصی نرفته بودم که حال اجازه بدم چندتا مرد بهم حمله کنن....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت111
نفس عمیقی کشیدم و با پوزخند نگاهشون کردم به یک قدمی ام بودند که بادیگارد ها از پشت سرم به سمتشان حمله کردند و حال همه درگیر بودند و من سریع از فرصت استفاده کردم به سمت دخترک رفتم و بازش کردم که یکی از مرد ها با دیدن اینکه دارم اونو نجات میدم سمتم حمله کرد و میخواست مشتش رو به صورتم بکوبه مشت من بود که به صورتش خورد و خودش رو پیدا نکرده بود که لقد محکمی به شکمش زدم که باعث شد چند قدم عقب برود ....
انگار خیلی بهش برخورده بود که از دست یک زن کتک خورده بود که گفت:
-توووچطور جرئت میکنی ؟!
خندیدم:
-تو حالت خوبه ؟!
انگار نفهمیدی من کی هستم ؟!
مرد با پوزخند نگاهی بهم کرد و به یکی از اون مرد ها اشاره کرد بیاد و او بادیگارد رو جوری محکم به درخت کوبوند که به جای او آخی گفتم و حال هردو هدفشان من بودم !
لعنتی ....
پس چرا البرز عوضی خودش نمیومد ؟!
هرو به سمتم حمله کردند و درست در یک قدمی ام بود که شالمو باز کردم و ددر گردنش حلقه کردم و سمت خودم کشیدم و یهو محکم ولش کردم که به بغل دوسش افتاد و باهم افتادند روی زمین !
چون بهم خورده بودند نتونستند بلند بشن و بادیگارد های البرز سریع هردوشون رو گرفتند و دستاشون رو بستند !
حال همه آن ها زیر دست خودمون بودند و من سمت دخترک رفتم و جلوش نشستم گه با وحشت نگاهم کرد،که لب زدم :
-خوبی ؟!
حال جواب دادن نداشت که نگاهم روی کبودی سینه ها و خونی که از اندام زنانش میریخت باعث شد اشکی از گوشه چشمم بریزه.....
سریع مانتو دخترک و و شالش را بهش دادم و گفتم:
-میتونی بپوشی؟
قبل اینکه او جواب بدهد صدای اصلان خان تو محیط پیچید :
-اینجا جخبره ؟!
انگار که دشمنم را دیده باشم دخترک را به درخت تکیه دادم و به سمت او رفتم ...
#شعلههایعشق😈💦
#پارت112
-چخبره ؟
اینجارو با کجا اشتباه گرفتید که آدم هاتون مثل حیوان افتادن به جون یه زن ؟
نکنه تو ادم نیستی ؟!
با اخم به افرادش نگاه کرد و گفت:
-چه اتفاقی افتاده ؟!
با پوزخند نزدیکش شدم و انگار خون به مغزم نمی رسید که یقه اش رو تو مشتم گرفتم و گفتم:
-بذار بگم....
آدم های حیونت داشن یه یه دختر تجاوز میکردن که فقط یه کوچولو گوش همشون رو کشیدیم.....
با تعجب به یقه اش نگاه کرد و گفت:
-منظورت چیه؟!
-منظورش واضحه اصلان خان....
همسرم فقط یه کم گوشمالی دادشون .....
البرز !
چه عجب افتخار داد و رو نمایی کرد !
مردک به سمتم اومد و دستمو که روی یقه اصلان بود گرفت و آروم آورد پایین و منو تو بغلش کشید ....
-اصلان آدماتو جمع کن ....
توخونه من جای این کارا نیست .....
اصلان شوکه بود و من چنان نفس نفس میزدم که میخواستم حداقل یه مشت رو به صورتش بزنم ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت113
اصلان تا خواست چیزی بگه البرز با صدایی که تنم رو میلرزوند با داد گفت:
-آدم هاشو پرت کنین بیرون ....
اصلان نگاهی به دخترک که اونور نشسته بود انداخت و گفت:
-کار ادمام بود .....من نمیدونستم .....
واقعا زن تو همچین بلایی سر آدمای من آورده!
البرز با پوزخند گفت:
-میخوای بهت ثابت کنه ؟!
دارم بهت احترام میذارم که خودت رو بیرون نمیکنم !
افراد البرز همه اون مرد هارو بردند و ملیحه خانوم هم اون دختر رو برد ....
اصلان نزدیک شد و گفت:
-تو واقعا لیاقت داری و شیرزنی.....
نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم:
-نذار دستم رو توهم بلند بشه ....
نمیخوام چشمم بهت بیوفته و گرنه بهت نشون میدم من کی هستم و شیر زن یعنی چی؟!
اصلان نگاهی به سر تاپام کرد و با پوزخند به سمت عمارت رفت ....
حال کا انگار تنها شده بودیم پاهای منم توان ایستادن نداشتند و تا خواستم. سقوط کنم البرز منو گرفت و به خودش چسبوند:
-آروم دختر کوچولو شجاعِ من .....
با اخم مشتی به سینه اش زدم :
-چطور تونستی نگاه کنی و نیای ؟!
داشتم برات نمایش اجرا میکردم ؟
#شعلههایعشق😈💦
#پارت114
البرز
وقتی وسط مهمونی زنگ زدن و گفتن که آدم های اصلان دارن با یه دختر تو باغ هستن اصلا نمیدونم چطور شد که دست دخترک رو گرفتم و با خودم کشوندمش وسط باغ و دقیقا جایی که اون نامردا بودن !
ترس و گریه و التماسش برای نجات اون دختر.....
فکر میکردم فقط با زبون با اونا حرف میزنه اما زمانی که اونطوری یهو همه چی به شکل متفاوت پیش بره و اون دختر رسما یه مبارز بود !
چنان ماهر اون مرد هارو زد که با تعجب و چشمان گرد داشتم نگاهش میکردم !
خیلی زن مبارز و کاراته کار دیده بودم اما این دختر چنان با کفش های پاشنه بلندش حساب اون مرد هارو رسید که اصلا دلم نمیخواست تموم بشه و لبخندی که روی لبم ناخواسته بود !
این دختر قطعا گذشته عجیبی داشت !
دخترک با اصالت بود اینو وقتی فهمیدم که وقتی عمارتم را دیده بود تعجب نکرده بود و انگار خودش هم در این خونه ها زندگی میکرد!
هنگامی همه آدم های اصلان رو گیر انداختن و خود اصلان هم اومد دیگه نتونستم تحمل کنم و از پشت درخت زدم بیرون و دست دختر کوچولو شجاع رو از یقه اصلان جدا کردم و تن لرزونش رو بغلم گرفتم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت115
دخترک میلرزید و من محکم تر تو آغوش گرفتم !
طبیعی بود خودم ترسانده بودمش و بدتر کاری کردم خودش اون دختر رو نجات بده....
وقتی اصلان رفت دخترک که کمی ازم فاصله گرفته بود و تا سقوطش فاصله ای نبود به خودم چسبوندمش !
تا بهش گفتم آروم باشه مشتی به سینه ام زد و با چشمان اشکی اما خشمگین سمتم برگشت و لب زد:
-چطور تونستی نگاه کنی و نیای؟!
داشتم برات نمایش اجرا میکردم؟!
چنان حرصی حرف میزد که خنده ام گرفته بود خیلی کوچولو بود و قدش به زور به سینه ام میرسید اما زبونش و حالا دست بزنش واقعا خوب بود !
موهایش را مرتب کردم و با همان جدیت همیشگی گفتم:
-نمایش جذابی بود.....
پس علاوه به زبونت دست و پات هم میجنبه!
خودت باعث شدی،تا تو باشی حرف گوش کنی دختر .....
چشمانش گرد شد و لحظه ای چنان ناباور نگاهم کرد که از خودم بدم اومد !
من داشتم تمام انتقام هستی را از این دخترک میگرفتم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت116
ازم جدا شد و بدون اینکه به چشمام نگاه کنه گفت:
-بریم تو...
نگاهش میکردم چقدر این دختر زیبا بود !
برگشت چند قدم بیشتر ازم فاصله نگرفته بود که بهش نزدیک شدم و دستش رو گرفتم ....
وارد عمارت که شدیم همه منتطرمون بودن و با وجودمون دست زدن ....
دستمو رو سر شونش گذاشتم و به سمت جایگاه رفتیم ....
باورم نمیشد بعد از دوماه که خیانت هستی رو شده بود داشتم ازدواج میکردم....
سریعتر از اون چیزی که فکر میکردم عقد خونده شده بود و ما صوری ازدواج کرده بودیم ....
نگاهی به دلارا کردم لبخند روی لبش نبود انگار اصلا در این دنیا نبود !
من داشتم دقیقا چه غلطی میکردم؟
من حتی براش حلقه هم نخریده بودم ....
اینجا عشقی نبود فقط داشتم به هدفم نزدیک میشدم!
دستشرو توی دستم گرفتم که انگار بهش برق وصل کرده باشن دستشو از دستم کشید بیرون ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت117
لعنتی....
نگاهمو ازش گرفتم اما او حتی نگاهم نمیکرد!
نفس با پیرهن سفیدش همراه الناز که نزدیکشون شد دلارا بغلش رو باز کرد و با لبخند کوچکی ازم فاصله گرفت و رفت ....
تا خواستم دنبالش برم الناز دستمو گرفت:
-آقا البرز ....دلارا هستی نیست !
نمی دونم چه بلایی سرش آوردی که دستاش داره میلرزه و رنگ نداره....
اما حواست باشه....
نگاهم رو ار الناز گرفتم و لب زدم:
-اون دختر ....زن من نیست ...
الناز اخمی کرد :
-درسته ...ولی شما زنش کردین ....
شما عقدش کردین ....
اون آیندشو داره به فنا میده ....
اصلا به این فکر کردی بخواد ازدواج کنه بعد نقشه ابلهانه امیر و تو داره به اون دختر آسیب میرسونه .....
اخم کردم ....
ازدواج میکرد ؟!
مگر میذاشتم ؟!
اصلا حرفا هایش به مزاجم خوش نیامده بود ....
##شعلههایعشق 😈💦
#پارت118
عصبانی سری تکون دادم و لب زدم:
-برو به مهمونی برس ....
فکر نکنم باید بهت جواب پس بدم....
الناز سری تکون داد ...
-منم ازت جواب نخواستم ....
همین که رفت لعنتی گفتم،زندگی خودم و اون دختر رو داشتم نابود میکردم ....
خودم رو درک نمیکردم !
چرا عقدش کردم!
چرا عاقد آوردم؟!
میتونستم فقط یه کسی رو بیارم که الکی عقد رو بخونه اما ....
هوفی گفتم و دستی به موهایم کشیدم !
اگر کمی ادامه میدادم احتمال دیوانگی بود !
-البرز ....
با صدای فواد سرم رو برگردوندم که لبخندی زد و نزدیکم شد :
-چخبره ؟!
نگفته بودی میخوای ازدواج کنی !
اون دختر ....
واقعا فرشته هست !
از کجا پیداش کردی ؟!
اخمی کردم و گفتم:
-زیاد حرف نمیزنی؟!
احساس میکنم سوالاتت خیلی زیاده و نباید بپرسی ....
مانند خودم اخم کرد و با حرفی که زد میتونستم بکشمش!
-دختره ؟!
یعنی رفتی با یه دختر ازدواج کردی؟!
تو چطور تونستی همچین آدمی رو پیدا کنی؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت119
-فکر نمیکردم همچین دختری برات پیدا بشه!
واقعا چرا قبولت کرده؟!
پوزخندی زدم و گفتم :
-فکر کن عاشق ابهتم شده !
منم دوسش دارم !
ابرو بالا انداخت و گفت :
-میدونیه چی؟!
احساس میکنم دوست نداره !
راستش دلم براش رفته !
اگه بدونم و مطمئن شم دوسِت نداره.....
شاید بتونم من بدستش بیارم !
-تو بتونی ؟!
تلاشت رو بکن .....
خنده ای کرد:
-باشه ...میبینیم!
چشمامو بستم و باز کردم بهتر بود برم دنبال اون دخترک پر حاشیه !
نیومده دل همه رو برای خودش برده بود؟!
امیر نزدیکم شد که گفتم:
-تحقیق کن ....درباره خانواده اش ....
میخوام همه چیز رو بدونم ....
-چشم ....
سری تکون دادم و به اونطرف باغ رفتم.....
دلارا و نفس چنان بازی میکردن که انگار آن دختر عروس نبود !
خیلی خاکی بود !
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد