داستان و خاطره ازدواج😂
اینو بگم از اسم مستعار استفاده میکنم برای بعضی اشخاص ☺️
11 سالم بود دقیق یادمه سه ماه تعطیلی بود و تازه کلاس پنجم و تموم کرده بودم با عمو هام و عمم رفته بودیم بیرون تفریح عمم دوتا پسر داره یه دختر که ازدواج کرده عموم هم دوتا دختر و یک پسر که دختر بزرگش یه سال از خودم بزرگتره و هم بازی هم بودیم باهم دیگه مشغول حرف زدن بودیم تو دنیای دختر ونمون سر میکردیم دیدم پسر عمم نشسته لم داده داره به من نگاه میکنه گفتم دنیا ببین امیرداره نگاهمون میکنه آرومتر حرف بزن گفت بیا بریم اون طرف تر رفتیم دیدم بازم هی یواشکی نگاه میکرد پسر عمم امیر 21 سالش بود تازه از سربازی اومده بود اون روز هی میدیم به من نگاه میکنه ولی برام مهم نبود چون اصلا فازم یه چیز دیگه بود همش به فکر فیلم برداری و آب بازی بودم اون روز گذشت و اومدیم خونه مون شب بعدش همه نشسته بودیم بردار بزرگم سهیل چهار سال ازم بزرگتره متولد 79 و کوچیکه حامد8 سال کوچیک تره متولد 91 خودمم متولد 83 الان 20 سالمه و این موضوع مال حدودا 9 سال پیشه
1403/06/30 23:24