The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

داستان و خاطره ازدواج😂
اینو بگم از اسم مستعار استفاده میکنم برای بعضی اشخاص ☺️
11 سالم بود دقیق یادمه سه ماه تعطیلی بود و تازه کلاس پنجم و تموم کرده بودم با عمو هام و عمم رفته بودیم بیرون تفریح عمم دوتا پسر داره یه دختر که ازدواج کرده عموم هم دوتا دختر و یک پسر که دختر بزرگش یه سال از خودم بزرگتره و هم بازی هم بودیم باهم دیگه مشغول حرف زدن بودیم تو دنیای دختر ونمون سر میکردیم دیدم پسر عمم نشسته لم داده داره به من نگاه میکنه گفتم دنیا ببین امیرداره نگاهمون میکنه آرومتر حرف بزن گفت بیا بریم اون طرف تر رفتیم دیدم بازم هی یواشکی نگاه می‌کرد پسر عمم امیر 21 سالش بود تازه از سربازی اومده بود اون روز هی میدیم به من نگاه میکنه ولی برام مهم نبود چون اصلا فازم یه چیز دیگه بود همش به فکر فیلم برداری و آب بازی بودم اون روز گذشت و اومدیم خونه مون شب بعدش همه نشسته بودیم بردار بزرگم سهیل چهار سال ازم بزرگتره متولد 79 و کوچیکه حامد8 سال کوچیک تره متولد 91 خودمم متولد 83 الان 20 سالمه و این موضوع مال حدودا 9 سال پیشه

1403/06/30 23:24

دور هم نشسته بودیم که تلفن مامانم زنگ خورد جواب داد پدر بزرگم بود بعد از حال و احوال یهویی مامانم چشماش گرد شد گفت کی؟ کِی گفته؟ بابا این هنوز بچست سنی نداره که 🙁
چرا به خودمون نگفتن؟ ما که دیروز باهم بودیم...
اونا که میدونن این هنوز بچست چرا این حرفو زدن
ما رو میگی همگی چشممون به دهن مامانم بود ببینیم چیشده، چی میگه که اینطور شوکه شده
گفت تو که میدونی ما قصد عروس کردنش و نداریم چرا جوابشون و ندادی این حرفو که زد شصتمون خبر دار شد یه نگاه به داداش و بابام کردم دیدم اونا هم شوکه هی به من و مامانم نگاه میکردن تا اینکه مامانم خداحافظی کرد داداشم پرسید چی شده ؟؟
مامانم گفت خاستگاراومده سریع داداشم پرسید کیییی؟ فقط یه کلمه مامانم گفت امیر عمه داداشم یهویی اومد وسط خونه داد زد امیر غللطط کرده گوه خورده غیرتی شد عجیب 😂

1403/06/30 23:25

خلاصه گذشت عمم خودش زنگ زد صحبت کرد و بابام هرچی بهونه آورد دخترم کوچیکه سنی نداره گفت شما جواب بدین ما چند سال صبر میکنیم بزرگ بشه بابام هرچی بهونه میاورد عمم رد می‌کرد و گفت صبر میکنیم فقط الان در حد نشون باشن صبر میکنیم بزرگ بشه بعد عقد میکنیم
بابام ازم پرسید گفت نظرت چیه گفتم نمیدونم گفت هم آشناست میشناسمش هم پسر خوبیه هم نزدیک خودمونن بازم هرچی تو بگی اینقدر خجالت کشیدم گفتم بابا من هیچی نمیدونم سر در نمیارم اگه میگی خوبه پس خوبه بابام خیلی ناراحت بود اصلا قصد زود عروس کردنم و نداشت بقول خودش تو رودروایسی گیر کرد هیچ بهانه ای هم نداشت دیگه من اونقدر بچگونه بود فکرم که با خودم میگفتم خوبه باز اونجا عباس هست هوامو داره سرم گرمه عباس برادر شوهرمه که 3 سال ازم بزرگتره😂😂
خلاصه اومدن و انگشتر دستم کردن خبر همه جا پیچید بماند که چقدر خجالت میکشیدم 🫠

1403/06/30 23:26

هر وقت می‌خواستیم بریم خونشون بدم میومد شانس من هر هفته یا اونا میومدن یا ما میرفتیم منم تو دلم فوحش میدادم همه رو و ناراحت بودم😂
یه سال گذشت و منم تا حدودی عادت کردم مامانم پیله کرده بود تو تلگرام یه پیام بهش بده من میگفتم نه دوست ندارم تا اینکه شیطون گولم زدو به حرفش کردم
☺️استکر و مامانم فرستاد دیدم سریع نگاه کرد و نوشت شما؟؟
جالبیش اینجا بود هم اسم خودم و نوشته بودم هم عکس پروفایل بچگیم و گذاشته بودم
بقول خودش خواسته یه چیزی بگه سر حرف و باز کنه 😂

1403/06/30 23:28

نوشتم سلام امیر آقا زهرام ببخشید دستم خورد فرستاده شد البته این پیاما همه به گفته و تحت نظر مامانم بود خودم نه بلد بودم نه دلش و داشتم🙈
نوشت این چه حرفیه خدا ببخشه
من:ممنون امیر:خواهش. امیر:میشه عکس پروفایلت و عوض کنی؟ من:چرا؟ زشته یا شما بد دلی؟
امیر:نه بخدا خیلیم خوشگله بد دلم نیستم گفتم چون خوشگله برداری بهتره
من:آهان باشه یه لحظه فکر کردم از اون مردای بد دلی
گفت نه بابا بعد چند دقیقه دوباره پیام داد اشکال نداره اینجا بهت پیام بدم یه ذوقی کرده بودم مامانمم هیجان داشت😂

1403/06/30 23:28


نوشتم نه چه اشکالی و بعد خداحافظی کردیم
روز بعدش ساعت 6 شب دوباره پیام دادو آغاز پیام بازی ما شروع شد هر روز یه ساعت خاصی پیام میدادو من از صبحش ده بار چک میکردم کی آنلاین بوده 😂
و نیم ساعت قبلش منتظر پیامش بودم کم کم دیگه راحت حرف می‌زد عزیزم و دلم برات تنگ شده و شبت شیک و شکلاتی و... دل منو میگی زیرو رو میشد حس میکردم بعد یسال تازه دلم داره وابستش میشه چند ماه گذشت تا اینکه گفت میشه تلفنی صحبت کنیم میگفتم نه استرس میگیرتم گوشی از دستم می افته اصرار کرد بلاخره یه روز قبول کردم بار اول جواب ندادم گفت جون من جواب بده صدات و بفهمم بار دوم هم گوشی و وصل کردم صداش پیچید تو گوشی گفت الو سلام دستام لرزید و گوشی افتاد سریع قطعش کردم پیام داد چیشدی گفتم منکه گفتم نمیتونم حرف بزنم گوشی از دستم افتاد استیکر خنده فرستاد

1403/06/30 23:32

اسیکر خنده فرستاد
من :خدا بگم چیکارت کنه هنوز دست و پام داره میلرزه این چه کاری بودآخه
خلاصه مخ منو زد که بیا برای عید عقد کنیم سال نو باهم بریم عیدی دیدنی من طاقت دوری ندارم کلی خواهش و التماس راستش منم دیگه دست خودم نبود دل و داده بودم بهش وابسته شدید قبلش عمم دعوتمون می‌کرد خونشون کلی فحشش میدادم این آخریا خودم دل تنگ میشدم دعا میکردم یجور ببینمش😂

خلاصه اومدن خونمون صحبت کردن و در نظر گرفتن 25 اسفند 95 توی حرم مطهر امام رضا صیغه محرمیت بخونیم و شناسنامه که عکس دار شد بعد بریم محضر
صبح چهارشنبه سوری با دوتا پسر عمه هام و مامانم و عمم رفتیم آرایشگاه اینقدر تغیرر کرده بودم که نگفتنی سفید شده بودم و... وقتی اومدم خونه بابام و داداشام تعجب کرده بودن طفلی بابام اینقدر حالش گرفته بود تک دخترش بودم و جونمون بهم وصل بود خلاصه صبحش آماده شدیم رفتیم اول خونه پدر بزرگم بعد به سوی حرم من اینقدر تحت فشار استرس بودم تو ماشین خوابم برد 😂یکی از اخلاق های بدم همینه موقع استرس خوابم میگیره یا خیلی میخندم
رفتیم حرم همگی اومده بودن خاله ها عمو ها همه بودن شیخم اومد، همون موقع اذان گفت شیخه هم گفت خب پس اول نمازمون و همه باهم بخونیم بعد عقد کنیم خلاصه عقد کردیم و گفتن برین خودتون زیارت دست همو گرفتیم و رفتیم اون حال و همتون حس کردین دیگه اولین باری که دست همو گرفتین🥹

1403/06/30 23:33

زیارت کردیم رفتیم خونه پدر بزرگ ناهار خوردیم منو اون تو اتاق بودیم اینقدر هول شده بودم غذا همش می‌ریخت رو سفره و شوهرم می‌خندید میگفت آروم باش 😂
یکم از گذشته و پیام ها باهام حرف زدیم و برگشتیم خونه مون
و شوهرمم اومد رفتیم تو اتاق تا شام آماده بشه رو تخت نشسته بودیم شوهرم هی روسریم و می‌کشید عقب من هی مینداختم سرم میگفتم خجالت میکشم نکن مانتوم و به اسرار مامانم دکمه هاشو باز کرده بودم ولی در نیاوردم شوهرم دستم و گرفته بود تو دستش انگشت کوچیکم و بوس می‌کرد میگفتم امیر نکن نمیدونم چرا یه جوری میشم می‌خندید میگفت چجوری میشی گفتم نمیدونم انگار ته دلم هری میریزه اونم خوشش اومده بود غش غش می‌خندید و هی تکرار می کرد واقعا نمیدونستم این حالم واسه چیه دلیلش

1403/06/30 23:34

خلاصه مامانم صدامون زد رفتیم شاممون و خوردیم نمازمم خوندم شوهرم رو تخت دراز کشیده بود نماز خوندن منو تماشا می‌کرد تموم که شد رفتم برق و اول خاموش کردم که تاریک بشه نبینه بعد سریع مانتوم و روسریم و در آوردم رفتم زیر پتو یه تیشرت سفید تنم بود و شلوار...یهویی چسبید بهم شروع کرد لب گرفتن اصلا گیج بودم بخدا چشام گرد شده بود خیلی چیزا رو نمیدونستم شوهرمم بدون مقدمه چینی وگفتن یسری چیز ها رفت سراغ اصل مطلب😂
ما تو روستا بودیم اصلا فازمون یه چیز دیگه بود و چیز زیادی نمیدونستم
قبل عقد با دختر عموم کلی تحقیق کرده بودیم درباره زن و شوهرا آخرش به این نتیجه رسیده بودیم زن پرده ای داره بنام بکارت که بخوای بچه دار بشی باید پاره بشه توسط مرد نمیدونستمم که مرد ها سالارشون اینطور سیخ میشه فکر می‌کردیم همین طور کوچیکه چقدر جوش میزدیم که زنا درد میکشن تا پرده پاره بشه باز مردا بیشتر درد میکشن تا اون کوچولو رو بزور داخل کنن تا پرده پاره بشه بخدا دیوونه بودیم😂😂😂
بعد که دختر عموم عقد کرد گفت اصلا اینطور که فکر می‌کردیم نیست گفتم چطوریه گفت عقد کردین شوهرت برات توضیح میده هرچی اصرار کردم نگفت فقط گفت اگه شوهرت اومد سمتت ازت چیزی خواست حالا هرچی بوس بغل حتی خصوصی ترین نقاط بدنتم نباید مخالفت کنی و نه بگی وگرنه فرشته ها تا صبح لعنتت میکنن😐😂😂

1403/06/30 23:37

چه جالب

1403/06/30 23:50

بود

1403/06/30 23:50

بقیشم بگم

1403/06/31 06:24

سانسور کردم مثلا ولی خب مال همون شب اوله😂

1403/06/31 06:25

بگو

1403/06/31 07:41

ولی خیلی کم سن بودی ک

1403/06/31 07:45

فقط فکرت که عباس هست😆😆😆😆😆😆😆

1403/06/31 08:11

فقط هیجان مامانت😆😆😆😆😆😆

1403/06/31 08:12

😆😆😆😆😆😆😆😆گمون کن شوهر دختر عموت ایطو گولش زده گفته ن بگی فرشته ها لعنتت میکن

1403/06/31 08:18

ن سانسور نکن 😆😆😆😆 با جزئیات بگو

1403/06/31 08:18

چه خندیدم خیلی جالب بود

1403/06/31 08:18

الان داستان برا تو هست یا یکی برات فرستاده

1403/06/31 08:22

آره تفکرمم واقعا بچگانه بود اینقدر جوش میزدم واسه مردا که چقدر درد میکشن تا پرده رو بزنن😂😂😂

1403/06/31 08:23

😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆

1403/06/31 08:24

وای نگو خب عباس همیشه هوامو داشت خیلی وقتا خونمون شبا میموند

1403/06/31 08:24

😂😂

1403/06/31 08:25