The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

25 عضو

باختم اون ی هفتهای ک مرخصی بود گذشت و دوباره سرکاررفت الان دیگه پاییز بود باید اول دبیرستانو شرؤع میکردم رشتمو ریاضی زده بودم چون میدونستم استعدادم فقط تو این درسه س ماه اول سال و کذروندم و خوب پیش میرف ولی این س ماه برای من یکم سختتر بود و دلم خیلی براش تنک میشد یکم لاغرتر شده بودم جوری ک اونمقع ک اومد فهمید و کفت خیلی لاغر شدی دختر داری میشکنی وقتی دید ناراخت شدم گفت من همه جوره دوست دارم و ب شوخی گف نمیخای لباس عروس اندازت باشه دوباره رفت سرکار ولیاین بار بعد چهل پنجاه روز برگشت بخاطر مشکل ک برای پسرخالش پیش اومد اونو اوورد ازارتفاع افتاده بود و شکستگی بدی داشت روزایی ک میومد تا پدرم خونه نبود میومد و ب من سر میزد تا بلکه منو ببینه اون روزها بهترین روزهای مابود ک پر از عشق میکذشت اواسط زمستون دوباره سر کار رفت اسفند ماه بود ک بهم گفت ک تصمبم گرفته شده ک جشن نامزدیمون تو همین ماهه و نوزدهوم اسفند شد تاریخ نامزدی ما خوشحال بودیم و منتظر اون روز چنروز قبل نامزدی باخواهر شوهرمو مادر شوهرو مامانم رفتیم خرید چون هنوزسر کار بود اکثر لباسا سفید گرفتیم مانتوی سفید ی زیرو روی سفید ک زیرش تا رون پام میرسید و یقه ی توری داشت استیناشم بلند بود روی گیپور یجورایی مجلسی بود و نمیشد تو خونه بپوشی شلوار جذب لی ابی روشن کفشای سفید ک ی پاپیون سفید هم روش بود با شال سفید کلی لوازم ارایشی طلاها رو گفتن ک سوپرایزه و همرو قایمکی خریدن ک روز نلمزدی سوپرایز بشم روزایی ک من میرفتم دور کار نامزذی روز مدرسه بود و اونروز هم مدیر منوبرذ دفترو گفت چرانیومدم وقت کفتن رفتم خرید گفت مکه چ خریدی بوده ک مدرسه نیومد کفتم خرذ نامزدی چنتا از بچه های دیگه هم اونجا بودن ک باعث شد همه بفهمن مدیرباحتلی بود وفتی فهمید بهم گفت خب چیا خریدی منم گفتم هرچی واسه نامزد میخرن و زدم تو ذوقش گفت خیلی خب مبخای اصلاحم بکنی ابرو ورداری منم ک پر ابرو کفتم میشه بااین ابروها مدبر گفت خب بعد نامزدیت دیگه مدرسه نیا تت بعد عید چون نوزدهم بود و فقط چنروزی مدرسه باز بود روز قبل نامزدی اماده شدبمو ارایشگاه رفتیم

1403/06/29 20:40

چه خجالتی 😍😂

1403/06/29 20:45

😌

1403/06/29 20:48

خوزستانی✋️

1403/06/29 22:58

بقیش

1403/06/29 23:23

فارس

1403/06/29 23:28

کدوم شهری

1403/06/30 07:16

همراه خواهرشوهرم ارایشگاه رفتیم و اصلاح و ابرو انجام دادم موهامم مش کردم تا شب طول کشید چون شلوغ بود و عروسا زیاد بودن وقتی از ارایشگاه بیرون اومدم محمود نبود منتظر موندیم چند متر اونطرفتر برامون دست تکون داد بعد ک نزدیکتر شدیم از این همه تغییر شوکه شد گفت ی ادم دیگه شدی باهم رفتیم و یکم پیاده روی کردیم بعد هم برگشتیم وقتی رسیدیم دخترا *س تاخواهرشوهرم و خواهرم ک همسنوسالیم*پذیرایی رو تزیین کردن بادکنک و ریسه چسبونده بودن من چون صورت پرمویی داشتم بااصلاح چند درجه روشنتر شده بودم موهامم رنک شده بود کلی تغییر کردمو بقیه هم همینو میکفتن اونشب شانس بدم اب قطع بود ی مقدار اب بوددک باهاش ی دوش گرفتم و برای فردا اماده شدم صبح زود هنوز هوا روشن نشده بود ک رفتیم ارایشگاه اولبن کار یکی برام زیر سازکرم زد و خط چشم کشیدن بعد ارایشگز اصلی ارایشم کرد وقتی بلند شدم خودمو تو ایینه نگاه کردم لنز ابی با رژ صورتی و لباس عروس ابی اونموقع انقد کوچیک و ظریف بودم تا اخر نخای پشت شیفونو کشیدن تااندازم بشه و رو تنم وایسه عین باربی شده بودم بالنز و موهای رنگی بعد از اون شنیونمو بسته انتخاب کردن و جلوی موهامو فرق وسط زدن دوتا تار هم انداختن ک خیلی خوشکلتر میشد دیگه اماده شده بودم و منتظر نشستم تا محمود بیاد دنبالم وقتی گفتن ک اومده پایین اومدم سالن پایین پر ادم بود از بین ادما رفتم خواهر شوهرم هم همراهم مونده بود درو برام باز کرد ک محمود پشت در وایساده بود هنوز شنلمو نپوشیده بودم و لباس دکلتم همه شونه ها و سینم مشخص بود تامنو دید چشماش تااخرین درجه باز شد قصد نداشت از اون حالت تغییر کنه ک خواهرش ی تلنگری بهش زد و شنلمو پوشیذم همراه هم سوار ماشین شدیم یخورده باخواهرش بحث کردن وقتی دید من ناراحتم رو کرد بهم و گفت زندگی من چرا ناراحته من وقتی دیدم داد میزد شوکه شده بودم انگار یچیزی شده بود ک دیر کرده بود بیاد دنبال ما جیز مهمی نبود و حرفی ببن ما ردو بدل نشد و فقط خواهر شوهرم بود ک با ما حرف میزد اونروز کلی جشن و رقص کردبم جشنمون ک تموم شد دیگه ما رسما نامزد بودیم ولی هنوز پدرم اجازه نمیداد باهاش حرف بزنم *ماقایمکی حرفمیزدیم*راستی اون گوشی جی وان چند ماه بعد ک بهم داد سوخت و گوشی دست دوم دستم بود ک اونم بدرد بخور نبود چون هنوز پدرم اجازه نداده بود برام بخره قرار شد بیستو ششم اسفند همون ماه ک نامزد کردیم عقد هم کنیم خیلی زود حالا رقتیم دور کارای عقد ازمایش و مشاوره رو انجام دادیم وقتم گرفتیم ی عقد محضری ساده بود ک بلاخره راحت شدیم و دیکه استرس و قایمکی حرف زدنمون تموم شد

1403/06/30 08:21

چنروز بعد برام ی گوشی جی تری پرو گرفت اون شد اولین گوشی شخصی من چون قبلیا بیشتر دست مادرم بود

1403/06/30 08:21

عزیزم سریع تر بزار لطفا یکی داستان زندگیش و گفته به صورت ناشناس بزار

1403/06/30 12:32

یکم کار داشتم ظهر ببشترشو میزارم

1403/06/30 12:51

ممنون عزیزم

1403/06/30 13:10

عید نودوشیش شد و من شونزده ساله شدم الان دیگه عقد بودیم یجورایی منم خجالتم کم شده بود و بهم نزدیکتر شده بودیم محمود خیلی تو رابطه گرم و عجول بود اینو تز رفتاراش وقتی بهم نزدیک میشد میفهمیدم سعی میکرد کنترل کنه خودشو ولی بلاخره کم میورد ویوقتایی باهم رابطه سطحی داشتیم یکسالو نیم عقد بودیم میخاستیم وام ازدواجمونو بگیریم چون اشنا نداشتیم خیلی سخت تونستیم عد چندماه واممونو بگیریم و طبقه ی بالای خونه پدرشوهرمو بسازیم بیست میلیون واممون شد و خرج خونه کردیم توی اون مدت سرکار هم میرفت حقوق انچنانی نداشت و چهارصدشو وام ازدواجی میداد یکسالو نیم بعد عقدمون تصمیم گرفتیم بدون جشن عروسی کنیم و سر خونه زندگیمون بریم و طلاهامو بعد عروسی خرج خونه کنم روز عروسیم بخاطر مخالفتها و جرو بحثهایی ک پیش اومده بود *این بحثو باز نمیکنم فقط بدونین مشکل بین منو پدرم بود ک باعث واکنش شوهرم شد و دلخوری پیش اومده بود*من زیاد خوشحال نبودم و بخاطر لج با پدرم گفتم ک زودتر باید بریم سرخونه زندگیمون هشت شیش نودوهفت شد روز عروسیمون ی مقدار پول هم همسرم جم کرده بودو قرار شد شب عروسی ماه عسل ب اصفهان بریم منو با ی چادر سفید از خونه پدرم ب خونه ی پدر شوهرم اووردن چون هنوز خونه مااماده نبود شب اماده شدیم وا باسرویس ب ترمینال رفتیم ی دو س دقیقه ای دیر رسیدیم ولی اتوبوس اصفهان تصادف کرده بود وسفرمون کنسل شد ب خونه برگشتیم ناراحت شده بودم و یجورایی تو ذوقم خورده بود قبل رفتن قرص تهوع خورده بودم ک حالم بد نشه ک باعث شده بود خوابم بگیره و سرم سنکین شده بود خونه ی پدر شوهرم ی اتاق خواب داشت و یک حال کوچیک و ی پذیرایی ک دوتا دوازده متری میخورد ما باید تو پذیرایی میخابیدیم و همه ی وسیله هامو لونجا چیده بودن اونشب من خجالت میکشیدم و نمیدونستیم بین ااونهمه ادم باید چیکار کنم حتما صدامون میرفت برای همین روی دهنمو سفت گرفته بودم تا صدام بیرون نره و بلاخره همه چی تموم شد و من و محمود ما شدیم باکلی استرس و خجالت *****

1403/06/30 13:16

پارچه رو ب مادرشوهرم دادم و بهم گفت ک اونو بردارم احتمالا کسی بود ک میخاست نشونش بده ولی اونشب فقط خونواده ی شوهرم بودن ک مصلا خوابیده بودن صبح وقتی از خواب بلند شدم مادرم با صبحونه و ی بسته شیرینی اومده بود روزها میگذشت و من کمکم طلاهامو فروختم و خرج خونمون کردم تا بتونیم خونه خودمون زندگی کنیم بلاخره زندگی بین هشت نه نفر خیلی سخت بود اختلافها حرفها اذیت کننده بود و ما فقط میخاستیم هرجور شده مستقل بشیم س ماه از ازدواجم گذشته بود خونواده ی شوهر خیلی مشتا
ق باردلر شدن من بودن و هرماه منتظر میشدن لوایل دی ماه بود ک باهم بیرون رفته بودیم اونروز درد پریودی داشتم و روز موعدم بود من خیلی دقیق پریود میشدم برای همین منتظر بودم ک پریود بشم میدوییدم میپریدم تابعد ظهر خوش گذروندیم شب سرد بود و بخاری نداشتیم ازکمر درد داشتم میمردم و منتظر بودم ک بلاخره پریود بشم اونشب با درد زیاد خابیدم صب همسرم اماده شذه بود ک بلیط بگیره و بعد چهار ماه ب سر کار بره اون چهار ماه ک خونه بود ماهمش دور ساخت و ساز خونه بودیم و کار راه پله هم تموم شده بود بهمسرم گفتم ک برام تست بارداری بیاره و دردم تموم شده دیگه حس پریودیندارم وقتی با تست برگشت بااسترس تست دادم مثبت شد همه خوشحال بودن و کلی بهم میرسیدن روزی ک قرار شد بره سرکار حیلی برامون سخت بود محکم بغلش کردمو زدم زیر گریه بهم گفت اینجوری کنی نمیرم بغلم کردبعد چهار ماه تنها شدم موندم خونه ی پدر شوهرم چون بچه دوست داشتن خیلی مواظبم بودن بیست روز بعد اینکه محمود رفته بود کارشون خوابید و مجبور شد برکرده خونه ی ما ن برق داشت ن اب فقط ی چهار دیواری بود ک میتووستیم توش بخابیم از پایی هم ی شلنک گاز کظیده بودیم و بخاری و گازمو راه انداخته بودم وقتی برگشت رفته بود بالا خوابیده بود منم صب رفتم بالای سرش نشستم و ب چشمای خوابیدش نگاه میکردم بعد از ی ربع چشمتشو یاز کرد و بهم گفت کی اومدی چرا بیدارم نکرذی اما من دلم نیومذه بود بیدارش کنم چنروزی برق نداشتیم و تو تاریکی گذشت تا لوازم برقی رو هربدیم و لامپا و پریزا ک مرحله اخرش بودو وصل کردیم برای اب هم همسرم مجبور بود از پایین اب بیاره و لباساشو هم میبردم پایین میشستم سرویس ندلشتیم و حمام رفتن و دسشویی هم مجبور بودیم پایینبریم چنروز بعد اومدن شوهرم بچمون سقط شد ی سقطی ک براش کلی درد کشیدم و ی شب تاصب بعد کلی درد سقط کردم ولی بعدش خوب نشدم و دردهایی توی کمرم میگرفت و لرز میکردم بیمارستان بستری شدم و باقی مانده توشکمم بود ولی خداروشکر باکمک پرستاد بدون کورتاژ دفع شدن و بعد یک روز مرخص شدن

1403/06/30 13:59

اونشبی ک تو بیمارستان بودم ی سرم بهم وصل کردن نمیدونم چی بود ولی یک ساعت انقدر درد کشیدم تا استفراق کردم اما کسی نیومد نمیدونم شاید باید اونطور میشدم و تحمل میکردم بعد از مرخص شدن تا پنجاه روز خونریزی داشتم بعد پاک شدنم دوباره قصد بارداری داشتم شاید بگید ک تو ک وضع اقتصادی بدی داشتی بچه برا چی میخاستی واقعا هیچ جوابی ندارم شلید بخاطر اصرار بقیه بود و اینکه میترسیدن بچه دار نشم نمیدونم چرا اینطور فک میکردن ولی من تا یک سال بعد سقط باردار نشدم شوهرم سرکار میرفت و قسطها تموم نمیشد بلاخره بهمن نودوهشت دوباره باردار شدم وضعیت خونمون هنوز همونطور بود برای همین سه ماه اول بارداریمو خونه پدرم رفتم دکتر هم برام شیاف تجویز کرد چون اوایل بارداریم دردهای پریودی دلشتم وقتی برای سونو قلب رفتم دل تو دلم نبود و میترسیدم مص قبلی بگن قلب نداره نمیدونستم صدای قلبو نمیذارن پراز استرس بهش گفتم قلب دارع ک کفت بعله ولی نمیتونیم بذاریم ذوق کردمو ب شوهرم ک گفتم دوتایی غرق شادی شدیمو خبرو به همه دادیم ولی این شادی زیاد دوومی نداشت بلاخره سه ماهه اول بلرداری رو گذروندم اردیبهشت نودو نه میشد ماه چهارم چهارده هفته بودم ک بخاطر تهوع شدید ک قبلا هیچ مشکلی نداشتم ولی انکار اون روزای اول ماه چهارم عجیب شده بود و من تهوع شدیدی گرفتم ک باعث شد ب حال بشم و کارم بدکترو سرم بکشه دوباره خونه ی پدرم رفتم اونشب هوس جگر کردم و ی لقمه خوردم و شب رو تاصبح خواابیدم انگار اون شب همه ی دردام تموم شده بود و خوب خوب شدم صب وقتی بیدار شدم مادرم باگریه نشسته بود و دو زن ومادر شوهرم پیشش بودن هرجی میپرسیدم کسی جوابمو نمیداد خواهرم چشماش غرق اشک و رنگ خون بودن مات شده بودم محمود وارد حیاط شد بدو رفتم کفتم جیشده کسی چرا جیزی نمیگه ک بهم داییم توی درگیری باعث کشته شدن یکی شده *داییم همراه چن نفر ک خودشون باکسی مشکل داشتن میره و یکی از اونا *** دیکه ای رومیکشه*و الان خودشم تو کماست بلند بلند زار میزدم و گریه میکردم ولی امید داشتیم از همه جا خبر میکرفتیم ببینیم چی شده میکفتن خوبه چیزی نیست نیم ساعتی نکذشته بود ک •••••

1403/06/30 13:59

😢😢😢😢

1403/06/30 15:03

صدای جیغ بلندی وارد حیاط خونه شد مات و مبهوت بودیم از اون طرف خبر دادن چیزی نیست اینجا صدای جیغ از ته دلم جیغ زدم دیوونه شده بودم نمیدونستم چی درسته چی غلط الانم ک یادم میاد حالم داغون میشه ولی چون از اولش نوشتم میخام همشو بگم *منو از اونجا دور کردن از ترس اینکه بلایی سرمنو بچه نیاد بردنم خونه ی مادر شوهرم انقد گریه کردم تا بیحال افتادم چنروز نزاشتن جایی برم هنوز خالی نشده بودم دلم میخاست داد بزنم جیغ بزنم ولی نمیشد جاش نبود مینشستم داهل حیاط بدون اینکه باکسی حرف بزنم حتی منو خاکسپاری هم نبردن روز خلکسپاری از جلوی خونه ی ما رد میشدن صدای همه چیو میشنیدم و ی گوشه گریه میکردم لباس سیاه تنم کردهبودم لباسی ک تا شیش ماه تنم بود و بخاطر زایمانم درشون اووردم ****شیش ماه بعد*بعد شیش داشتم بامادر شوهرم میرفتم تا اصلاح کنم و لباس روشنتری بگیرم پسرم تااخرین لحظه نچرخیده بود و باید سزارین میشدم وسیله هامونو اماده کردم یکی از دلیل هایی ک بعد اون اتفاق بهم دلگرمی میداد وجود بچه ای بود ک کلی انتظارشو میکشیدم روز بیستم مهر نودو نه بستری شدم همه مامانا ک تو اتاق بودن عمل دوم سوم بودن و من بودم ک هیچ تجربه ای نداشتم برلی همین هیچ ترس و استرسی نداشتم صب ساعت شیو هفت سوند گذاشتن ک از نظر من خیلی درد داشت وخیلی اذیت شدم ساعت نه اماده عملشدم بیحسی و ک زدن خیلی زود بیحس شدم و هیچی ب غیر از کشش نمیفهمیدم نمیدونم بخاطر بیحسی بود یا هرچی خوابم میگرفت ولی نمیخابیدم عملم نمیدونم چقد طول کشید ولی من پنج دقیقه حس کردم یجورایی هیجی نمیفهمیدم بعد از اون ریکاوریبودم ک بازم تو حالت خوابو بیداری بودم من تا چند ساعت بیحس بودم و دردا خیلی دیر شروع شد و زیاد درد نکشیدم البته ب لطف مسکن و شیاف اونروزا ویروس کرونا اومده بود و خیرات رونتونستن بدن برای همین تا پاییز طول کشید صبح روزیک از بیمارستان مرخص شدم خیرات داییم بود و ماشین ک منو میوورد از کنار خونه پدربزرگم رد شدیم و منی ک همه جیو میدیم و اون روزا شادی هام تبدیل ب زهر شد *داییم مجرد بوده و 25سالش*

1403/06/30 16:33

بقیه قصمونوشتم یهو برگشتم همش حذف شد

1403/06/30 17:01

آخی چقد بد
خدا بیامرزتش

1403/06/30 17:04

وا چرا حذف شد🤔

1403/06/30 17:26

واقعا حیف خدا بیامرزدش😑

1403/06/30 17:26

سه سال بعد پاییز 1402*تست بارداری رو بااسترس تو دستم گرفته بودم هنوز خط نیوفتاده بود رفتم بیرون خواهرشوهرم میدونست گفت چیه گفتم منفی ازم گرفت و دقیق نکاه کرد ی حاله کمرنک افتاده بود گفت مثبته ببین برای بار دوم داشتم مامان میشدم ی حس عجیبی بود از اینده میترسیدم از اینکه نتونییم هرچی میخان فراهن کنیم از شرایط اقتصادی ضعیفمون چهار ماهه بودم ک محمود سر کار رفت قبل عید بود و این ی ماه باید کار میکرد تا ی دست لباسی براخودمو پسرم میکرفتم ی روز قبل عید اومد خونه و سالو کنار هم تحویل کردیم صاحب کارش فامیل نزدیکش بود و اونم کارو از یکیدیکه گرفته بود برامون همه ی اون یماهو واریزکرد لباس گرفتیم قرضو قسطامونو دادیم خورذنی واسه عیدو غیره خلاصه حالمون خوب بود همسرم عزمشو جزم کرده بود تا قبل بدنیا اومدن دخترمون ی پس انداز خوب بکنه تا کمکم ی پراید دست دو بکیریم و از بی وسیله لی دربیایم حداقل بتونیم تا بازار بریمو منت ماشین کسی رو سرمون نباشه بهد تعطیلات سر کار میره و از سیزده یک تا سی دو کار میکنه توی این مدت هم پولی نمیگیره وقتی خاست بیاد خونه هم با اصرار دوملیون میگیره و میاد نوبت ازمایشات هفتماهم میشه کلی سرکیجه داشتم نفسم بالانمیومد و نمیتونستم سرپا وایسم پاهام بشذت درد میکردقرض کردم و ازمایش دادمک تشخیص فقر شدید اهن بوده و باید سرم میزدم پول دکتریاو داروهارم قرض میکنیم سرم ها رو ک میزذم یکم جوون میگرفتم بیست روز بیکار منتظر پول بود تاحداقل پول مغازه دارو بده بتونیم باز ازش جنس بیاریم بعد بیست روز شیش ملیون براش زد قرضامغازه روداد و کرایه و دوتا مرغ شد ک گذاشت برای من و رفت و چ رفتنی برج چهار امسال فهمیدم ک پسرم کشاله رونش ورم داره هرکی میدید میکفت ببر دکتر شکمش پاره ست زنک میزدم پیام میدادم پول نداریم باید پسرم برهدکتر ولی کاش هیشکی بافامیل رودررو نشه مبگفت ندارم کیست ب اندازه ی ی بند انکشت روی لثم بزرگ شده بود و خونریزی میکرد دوماه حاملگی تحملش کردم دکتر رفتم ولی هزینه داشت از ی طرف پسرم باید عمل میشد از طرف خودم باید سز میشدم لثم خونی بهش پول نداد همشونو هم بیرون کردن درست بیست روز قبل بدنیا اومدن دخترم هفتاد ملیون ازمون خورد ماموندیم و ی عالمه بدبختی ک رو سرمون اوار شد

1403/06/30 17:57

دیگه اخرشه درسته جالب تموم نمیشه ولی خب رمان ک نیست زندگی واقعی منه

1403/06/30 17:59

بیست ملیون پول سودی گرفتیم ک باید قرضایی ک این س چهار ماه کرده بودیم میدادیم و من ک عمل شدم این عمل خیلی درد کشیدم ولی ب اندازه ی دردهایی ک قبلش کشبده بودم سخت نبود از ساعت دو تا ساعت شیش بعد ظهر از درد داد میزدم هرجی مسکن و شیاف میزدم فایده نداشت بلاخره ساعت شیش دردام کمتر شد ولی درد میکرفت و لرز میکردم فرداش مرخص شدم راه رفتن خیلی برام سخت بود کمکم با کمک مسکن خوب شدم شوهرم مجبور شد بخاطر شناسنامه کلی بیکار بشه این ماه رفته سر ی کار دیگه اون عوضی خدانشناس هم بااینکه میدونه تو چ شرایط سختیهستیم ولی معلوم نیست کجاست و پولمون نداد

1403/06/30 18:05

😖

1403/06/30 18:05