روز عروسی بود باید میرفتم آرایشگاه از جلو خونه عموم سوار ماشین شدم با چشم خودم دیدم حامد با دختر همسایشون ک ی ج.......ده ب تمام معنا بود و خودشو و خونوادشون تمام اهل روستا میشناختند بگو بخند میکرد ولی دلمو آروم میکردم ک چیزی نیست شب عروسی ک منو حامد مث دوتا غریبه بودیم ن حرفی ن چیزی ونه خنده ایی ولی اون جن.....ده میرقصید خودشو بغ.......ل حامد مینداخت و من سهمم فقط نگاه کردن بودو آتش قبلم ک بیشتر زبانه میکشید ولی عمه ام خداخیرش بده تا حالت منو دید دختره رو هل داد ک برو کنار حامد زن داره اون باهاش میرقصه خلاصه عروسی تموم شد و مهمونا رفتن من اتاق یکی از خونه عموم مال من بود زن بابام و خواهرام اون شب قرار بود خونه عموم بمونن حامد دراتاق و قفل کرد لباسشو در اورد ومن مث مجسمه نگاش میکردم نگام کرد و گفت چطوری زینب نمیدونم اون حرفش چی بود ک لرزه ب تمام بدنم خورد دید جوابی ندادم با ش........و..رت و زیرپوش رفت زیر پتو و من موندم وتاریکی اتاق شنیده بودم مرد لباس عروسو در میاره ب.......غل و ب.......وس و نوازش ولی خبری نبود خودم لباسموبه زحمت دراوردم موهامو باز کردم رفتم کنارش دراز کشیدم ولی اون بیدار بود با دستش منو با قدرت کشید سمت خودش در یه لحظه ضربان قلبم ب هزار رسید کم مونده بود قلبم از جاش کنده بشه نفس ب شماره افتاد اونم اصلا حالات من واسش مهم نبود پیراهنمو در اورد حالا تو تاریکی با تاپ و شلوار جلوش بودم از ترس و وحشت میلرزیدم ولی اون مستقیم رفت سر اصل مطلب گریم گرفته بود آخه من چی شنیده بودم والان حامد داشت چکار میکرد خودمو سفت گرفته بودم ولی صداشو میشنیدم ک زینب بابام فردا منتظره جوابه بزار تموم کنیم😟
1403/06/31 23:12