رسیدم به نه ماه وزنم خیلی بالا رفته بود اصلا نمیتونستم از جام تکون بخورم دلم میخواست زودتر زایمان بکنم ولی رفیقم ده روز از من عقب بود زایمان کرد سزارین شد ولی از زایمان من هیچ خبری نبود رسیدم به سی ونه هفتع وچهار روز بود که شبش اقای همسر یه دعوا درست کرد که چرا رفیقت زودتر زایمان کرد تو چرا زایمان نمیکنی یه سره میگفت از بسکی افتادی تو خونه میخوری ومیخوابی زایمان نمیکنی ولی خدایش منم خیلی تحرک داشتم ولی چیکار میکردم نی نی کوچولوم جاخوش کرده بود شبش دیگه خوابیدم صبحش حدود ساعت هفت صبح بود دیدم درد دارم جوری بودم که نمیتونستم سر به بالشت بزارم کمرم خیلی درد میکرد یکم راه میرفتم یا مینشستم بهتر بود ولی خداییش اون روز خیلی خوابم میومد چشمام باز نمیشد ولی اصلا درد امونم بریده بود اصلا نمیتونستم سربه بالشت بزارم دیگه رفتم واسه همسرم صبحانه اماده کردم بیدارش کردم بهش گفتم یکم درد دارم انگار نه انگار قهر بود گفت برو خودتو مسخره کن ورفت سر کار منم رفت حموم بدنم شیو کردم کارهام کردم اومدم بیرون دیدم همسرم اومده بهم گفت اماده شو بریم پیاده رویی دیگه من برد تو بیابون از ساعت دو تا ساعت پنج نزاشت یه لحظه بشینم
1403/07/04 23:27