The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

سرگذشت زندگی

83 عضو

منم 30

1403/07/04 19:34

رو پروفایل که بزنی نوشته کدون شهر

1403/07/04 19:34

قربونت منم خوشبختم

1403/07/04 19:35

خود کرمان ،نمیشناسمت خیالت راحت

1403/07/04 19:36

😂

1403/07/04 19:36

اوووه

1403/07/04 19:36

😂😂

1403/07/04 19:39

خب

1403/07/04 19:43

عزیزم داستانت خیلی عالی بود .
من که کلا شوهرم پیشم نبود .خونه هم نبود . داستان داشتیم خلاصه.منم سخت زایمان کردم .طبیعی سخت تره چون جای بدی بخیه میخوره .من تا یک ماه واقعاً درد داشتم ‌. شوهرم گل و شیرینی و طلا گرفت ‌اما خودش نبود دلیل موجهی هم نداشت .

1403/07/04 20:33

ای جانم تو دلت مونده تا آخر عمرتم فراموش نمیکنی😂
برا من شوهرم گل نگرفت ملاقات هم نزاشتن بیاد یه عقده شده برام🤣🤣

1403/07/04 20:59

خیلیم عالی مرسی گذاشتی
و درس عبرت شد میگن ماه آخر تکون بچه مهمه... باید جدی بگیریم

1403/07/04 21:00

طبیعی بده الان جای بخیه ها مونده حالم بهم میخوره🤢
بی دلیل نبود؟

1403/07/04 21:02

یکی نیست بهشون بگه نوش دارو بعد مرگ سهراب فایده نداره 😂

1403/07/04 21:02

عزیزم هرکسی بدنش فرق داره
من که اصلا بعد از زایمان طبیعی درد نداشتم

1403/07/04 21:24

خداروشکر که به خیر گذشته

1403/07/04 21:49

بخیه نخوردی مگه ؟

1403/07/04 21:55

خیلی‌ام بخیه خوردم
2 ساعت طول کشید
اما درد زیادی بعد از زایمان نداشتم که نشه تحملش کرد

1403/07/04 22:09

شوهر من الانم نیست .بچم پنج ماهشه.کل کاراش با منه

1403/07/04 22:42

داستان زایمانم بگم عزیزای دل

1403/07/04 22:46

بفرما

1403/07/04 22:52

بگو

1403/07/04 22:56

نزدیک یه سال بود که از عروسیم گذشته بود همسرم عاشق بچه کوچیک بود ولی من دلم نمیخواست بچه بیارم میگفتم لاقل یه دوسالی بگذره از زندگیم قلق زندگیم بیاد دستم خودم هم یه کم بزرگ بشم ولی مگه حرف وحدیث های بقیه میذاشت تو یه سال اصلا جلوگیری نداشتیم ولی حامله نمیشدم یه روز مادرشوهرم اصرار کرد که باید برین دکتر واستون وقت گرفتم بهش گفتم مامان هر وقت خدا بخواد که یهو شروع کرد

1403/07/04 23:06

فکر ابرو مانیستی مردم پشت سر پسرم چی میگن یه سال نتونست بچه بیارن دیگه اخر تسلیم شدم منو همسرم رفتیم دکتر سنو وازمایش دادیم همسرم اسپرم هاش خیلی ضعیف بود منم تنبلی تخمدان داشتم دیگه واسه یه ماه قرص نوشت که بعد پریودی دوباره باید میرفتم دکتر وقتی اومدم خونه با خودم گفتم این ماه قرص هارو میخورم ماه دیگه نمیرم دکتر ولی ای دل غافل با همون بار اول حامله شدم اصلا پریود نشدم

1403/07/04 23:06

بعد شش هفته به بعد ویار های خیلی بدی داشتم اصلا نمیتونستم غذا به پزم دلم میخواست یکی غذا درست کنه بهم بده من طبقه بالا خونه مادرشوهرم زندگی میکنم چند روز رفتم پایین مادرشوهرم غذا درست میکرد منم میخوردم دیدم بعد چند روز حرفاشون شروع شد تو که ویار بدی نداری تو اگه جای دختر من بودی چیکار میکردی اون خیلی ویارش بده اصلا غذا نمیخورد من تا پنج ماه غذام فقط گوجه خیار بودم همونم توقع داشتن من نخورم

1403/07/04 23:12

دیگه دوباره اومدم خونه خودم شبم با گوجه خیار وماست خیار روز میکردم خداروشکر همسرم چیزی نمیگفت که غذا درست حسابی چرا واسم نمیپزی اونم کنار من یه الویه یا تن ماهی یا یه غذا اماده میخورد یا هوس یه غذا های دستپخت مادرشوهرم میکردم بهش میگفتم انگار نه انگار مثل بوی غذا بهم خورده واسم درست کنه یا بفرسته

1403/07/04 23:16