وقتی مجردبودم عین یه مرد بودم مادرم داشت واسه برادرم زن پیدامیکرد و توفامیل یکی پیداکرد و عقدکردن منو خواهرم ک کوچکترمه و دوتابرادرام بامادرم و پدرم زندگی خوبی داشتیم تازد و مادرم هی میگفت معدم درده هی میرف دکتر قرص میدادن خوب نمیشد ده روز ب عروسی برادرم مونده بود ک یهویی مادرم سیاه و کبودشد تارسوندیمش دکتر گفتن همین الان باید بره اتاق عمل قلبش رگاش بسس چرا دیراوردین ماهم گفتیم هیچ دکتری نگفت قلبش خلاصه آنژیو شد ظهر بماند ک منوخواهرم تاسکته رفتیم وبرگشتیم چن خیلی بمادرم وابسته بودیم مادرم بهترشد ولی شب سکته میکنه و منوخواهرم پیشش بودیم من رفتم بیرون ازاتاق ولی خواهرم دسش دست مادرم بود ک فوت میکنه مادرم خلاصه بعدمراسماتش ک همه رفتن منوخواهرم موندیم بابا میرف بیرون برادرسرکارش شهرستان منو خواهرم خیلی وابسته بودیم بیشتر وابسته ترشدیم خیلی روزای سختی بود بعدیسال بخودم اومدم زندگیم درست کردم خداخاست برادرم زن دادم کوچیکه رو عقدکردم فرستادم خونه خودش منو خواهرم وبابا بودیم تاخواهرم ی خواستگارداشت اهل شیراز ولی میترسیدیم ب بابا بگیم
1403/07/22 18:41