مامانم بیمارستان بستری خواستم دیشب برم پیشش که مادر شوهرم شوهرمو یاد داد نذاشت برم گفت صبح الان هم صبح شده به شوهرم میگم میخام برم پیش مامانم دوباره نزاشت برم
مادرشوهرمم بخاطر اینکه من نرم پیش مامانم اومده نشسته خونمون تازه اون خواهر جادوگرش هم دعوت کرده برای شام که بیاد خونمون دلم خونه از صبح اینقدر گریه کردم
1403/08/14 10:01