پاییز نودوچهار درست روز اول سال بود ک تصمبم گرفتیم باخونواده ی عموم ب ییلاق بریم ولی قصدمون فقط سفر دوروزه بود خونه ی ماتوی ی روستاواوضاع مالی متوسط یکم کمتر بود برای اون دوشب پدرم خواست ی نفرمعتمدو بزاره تو خونه تا مواظب باشه برگردیم به پدرم گفتم کی میمونه توخونمون بهم گفت محمود* اسم واقعی نیست *وسیله هارو جم کردیم و سمت خونه عموم ک روستای دیگه ای بود حرکت کردیم تا باهم بریم قرار شد با ماشین اونا بریم اماده حرکت شدیم پدرم خودش کلیدا رو دست محمود داده بود تامابرکردیم* راستی محمود خونشون نزدیک خونه ی ماست و نسبت فامیلی داریم و من اونو میشناختم ولی زیاد نمیدیمش و خونشون نمیرفتم*راه افتادیم ب سمت ییلاقمون پنجتا دختر عمو داشتم ک اون موقغ دوتاشون س تاشون نامزد بودن و یکی از داماداشون ک فامیل پدریم بود هم لومد هممون سوار ماشین شدیم و راه افتادیم وقتی ب ییلاق رسیدیم اونجا یجوریه ک وقتی میرسی باید ی مسافتی رو پیاده بری ویجوری کوه رو باید بیای پایین تاب جنگل پایین برسی سرازیری بود داشتیم پایین میرفتیم من و یکی از دخترعموهام ک نامزدشم همراهمون جلوتر میرفت داشتیم پایین میومدیم ک یدفه سر میخوره و میوفته من بادو سمتش رفتم پشت بوته رو نکاه کردم ک افتاده بود اگه خودشو ب بوته نمیکرفت پرت میشد پایین بلند شدیم و ادامه دادیم وقتی رسیدیم کباب خورذیم و برگشتیم چون مجهز نبودیم نمیتوتستیم شب رو بمونیم برگشتیم کلی خوش کذروندیم و وقتی اومدیم محمود تو خونه بود درو برامون باز کرد از ماشین پیاده شدم و باریخت خسته دیدمش و رفت چنماه از کلاس نهمم میگذشت چهارماهی میشد ک گفتیم بریم بکردیم یروزه و با خونواده ی دایی و خونواده ی محمود قرار شد بریم ولی خودش سرکار بود محمود چهار خواهر و ی برادر داره با هم ب گردش رفتیم من هنوز نمیدونستم منو به محمود معرفی کردن توی سفر کلی باهمعکس گرفتیم ک اونا رو نشون محمود میدن و من خبر نداشتم رابطمون با خونواده ی محمد صمیمی شده بود البته قبلا هم خیلی خوب بودن سر ی جریانایی کمرنک شده بود چنروز در هفته میومدن ی ساعت شب
نشینی و میرفتن اونموقغ مادرم یچیزایی از مادرش شنیده بوذ و یجورایی ب منم گفته بودولی من برام مهم نبود و جدی نگرفتم نزدیکای عید بود ک مادر محمود اومد پیش مادرم با هم معاشرت زیاد داشتیم من داخل اشپزخونه بودم و اونا روبروم داخل پذیرایی بودم پدرم ک اومد مادر محمود بهش گفت ک اجازه بدین میخاییم فردا برای خاستگاری بیایم پدرمم ک یهو بهش گفتن یه لحظه مکث کرد و موافقت کرد فرداش پدرش و عموش اومدن و ااجازه ی ازمایش خون رو هم گرفتن و
1403/06/29 17:15