The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 16:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 16:03

"یلدا" یعنی یادمان باشد
که زندگی آن قدر کوتاه است
که یک دقیقه بیشتر
با هم بودن را
باید جشن گرفت
یادمان باشد....
با آمدن "زمستان"
اجاق خاطره‌ها
روشن بگذاریم
تا دچار سردی
فاصله‌ها نشویم
یلدا بهانه‌ای برای
در کنار هم "شاد بودن"
و زندگی یعنی همین
بهانه‌های کوچک گذرا . . .
یلداتون مبارک:)♥️??
#حرف_دلم

1400/09/30 16:04

حرف دلی های عزیز یلدای تک تکتون مبارک امیدوارم خنده هاتون و شادی هاتون به بلندای شب یلدا باشه????????????????????????❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

1400/09/30 16:06

یلداتون مبارک خوشگلا خوشیا و خنده هاتون به اندازه شب یلدا طولانی

1400/09/30 23:26

پاسخ به

یلداتون مبارک خوشگلا خوشیا و خنده هاتون به اندازه شب یلدا طولانی

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/09/30 23:27

‌‌‌‌‌‌‌تو مغناطیسِ دنیامی
دلم دورِ تو
میگرده!♥
‌‌‌‌#حرف_دلم

1400/10/01 17:43

پاسخ به

‌‌‌‌‌‌‌تو مغناطیسِ دنیامی دلم دورِ تو میگرده!♥ ‌‌‌‌#حرف_دلم

گاهی
یک دنیا
فقط
با یک
نفر
پر می‌شود

°•♥️•°
#حرف_دلم

1400/10/01 17:43


‌? ⁱ ᵃᵐ ᶠᵘˡˡ ᵒᶠ ᵗʰᵉ ʷʰᵒˡᵉ ʷᵒʳˡᵈ ᵃⁿᵈ ⁱ ʰᵃᵛᵉ
ᵃⁿ ᵃᵖᵖᵉᵗⁱᵗᵉ ᶠᵒʳ ʸᵒᵘ ?

مَن ازهمهِ دنیــــا سیرَم و
میلِ به〘‌طُ..∞‌〙دارم ▵♥️?▿
#حرف_دلم
‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‌‌

1400/10/01 18:21

✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#351

ساعت گوشیمو چک کردم 7 بود!
پوف
نگاهی به لباسام کردم یه ربدوشام گشاد تنم بود!
من که با مانتو شلوار بیرون خوابیدم؟!
با فکر اینکه کیان لباسامو عوض کرده گونه هام سرخ شد!
خب چیه خجالت میکشم!
یه لباس موجه پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
در اتاق سیانا باز بود و صدای مریم و خانم جون میومد که با ستاره سرو کله
میزدن.
اروم رفتم سمت درو تقه ای زدم که همه برگشتن سمتم.
خانم بزرگ از جاش پاشدو اومد سمتم و منو کشید تو بغلش و بوسه ای رو
موهام گذاشت:
بهتری دخترم؟جاییت که درد نمیکنه؟
لبخند کم جونی زدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
منوباخودش کشید سمت بقیه و نشستم پیششون.
آروم گفتم:
ما اومدیم خونه شما نبودین؟
همه سر تکون دادن و سیانا درحالیکه موهای ستاره رو با کش میبست گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#352

یه سر رفتیم خونه مادر پژمان که بگیم نگران نباشن و چیز خاصی نیست
اروم گفتم:
فقط یه مادر داره؟
مریم سری تکون دادوگفت:
نه دوتا خواهرم داره یکیش ازدواج کرده یکیشم درس میخونه دم بخته .خرج
خانواده رو پژمان میده همون
روبه خانم بزرگ گفتم:
حال پژمان چطور بود؟کیان نذاشت برم ببینمش
خانم بزرگ با لبخندگفت:
چیزیش نیست خیلی عمیق نبوده اونموقع که شما اومدین ممنوع مالقات بوده
حتما.
تودلم فحشی نثار کیان کردم
نمیگه ممنوع مالقاته میگه الزم نکرده ببینیش .بی تربیت
سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
همش تقصیر من بود.باید بحرفش گوش میدادم و ازخونه بیرون نمیرفتم
سیانا با مشت زد توبازوم:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#353

گمشوها!چه فاز هندی گرفته اون پژمانم هیچیش نیست بچم خون دیده غش
کرده وگرنه زخمش کال سه تا بخیه خورده
یاد لبای خودم افتادم و بی اراده دستم رفت رو لبم
اونموقع چقدر تو دلم باعث و بانیشو نفرین میکردم!
حاال حتما پژمانم منو نفرین میکنه!
پوف!یدفعه گفتم:
به زیبا گفتین؟
همه چشما مشکوک برگشت سمت من!
وای گند زدم اینا که نمیدونستن!
مریم مشکوک و خبیث لبخندی زدوگفت:
خبریه مگه؟
لبمو به دندون گرفتم.حاال بیاوجمعش کن!
خانم بزرگ زد زیر خنده وگفت:
توام که هی مچ این خدمه ی بیچاره رو بگیر!
همه خندیدن .
پشت سرمو خاروندم وگفتم:
خودشون تابلو بودن خو!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#354

سیانا ستاره رو گذاشته بود رو پاش و تاب میداد که بخوابه چشمکی رو بمن
زدوگفت:
دیگه کی؟
لبخند گشادی زدم و گفتم:
سامی و ساناز
ریز ریز خندید وگفت:
تو اومدی تو عمارت بخت همه باز شدا!
همه منتظر بودن خان داداش ما یه قدمی برداره بعد اونا

1400/10/01 22:51

اقدام کنن.
باخجالت سرمو انداختم پایین.
خانم بزرگ با انگشتاش زد رو لپش وگفت:
اوا خاک برسرم تو از صبح گرسنه ای مادر؟
مظلوم نگاش کردم که گفت:
پاشین پاشین بریم پایین یچیزی بخور تا وقت شام ضعیف میشی مادر تا روز
عروسیت هیچی ازت نمیمونه
تودلم گفتم خانم بزرگ دلت خوشه ها چه اشتیاقی ام داره به این عروسی
سوری!
من که میدونم کیان برای پرپر کردن دخترای دوروبرش میخاد مراسم بگیره
که دهن همه رو ببنده وگرنه من برابر کیان همون خدمه ی سابقم.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#355

سیانا بچه شو گذاشت تو تختش و باهم پایین اومدیم روپله هاگفتم:
راستی مریم چه عجب تواومدی اینجا!
لبخندی زد و لپاش سرخ شد وگفت:
اومدم یه فکری به حال دیزاین خونه بکنم
سیانا با شیطنت گفت:
نخیــــــــــر!
عروس خانم اومده اتاق خودشو آقاشو بچینه
خندم گرفت .بیچاره مریم شد عین لبو .
من فکر میکردم فقط من لبو میشم ولی این ازمن بدتره.
اروم زدم پشت سیانا وگفتم :
کم منو مریمو اذیت کن!دوتاشیم اذیتت میکنیما.
دستاشو گرفت باالوگفت:
اقا من به شما چیکاردارم آخه؟!
من به این مظلومی!
صدای برسام پیچید توخونه.
کفشاشو توراهرو دراوردودمپایی پاش کرد و بلند گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#356

یه تو مظلومی یه توله ی من.
هممون زدیم زیر خنده سیانام لب برچیده زل زد به برسام.
برسام وارد شد وسالم گنده ای تحویل جمع داد.
اصال این بشر بمب انرژی بود.
همه جواب سالمشو دادیم و رفتیم سمت اشپزخونه ولی سیانا ایستاد
داشتم از در آشپزخونه میرفتم تو برگشتم بگم سیانا تو نمیای ؟
که دیدم خانم سخت مشغوله!
آویزون گردن برسام شده بود و برسامم کمرشو گرفته بود و با ولع مشغول
بوسیدن هم بودن!
بی تربیتا!
زود برگشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز پیش خانم بزرگ.
یه مقدار کیک و خوراکی اوردن برامون وداشتم از کیکم میبریدم که سیانا
خوشحال و خندون وارد شدو بلند گفت:
به به عروسای دم بخت!خوش میگذره؟
چشمکی بهش زدم و باچشم به بیرون اشاره کردم وگفتم:
انگاربه شمابیشتر خوش میگذره!!!
واییییی گونه هاش عین گوجه سرخ شد و هنگ نگام کرد.
ای جونم توام خجالت کشیدن بلدی؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#357

خانم بزرگ و مریم که نمیدونستن قضیه ازچه قراره مات مارو نگاه میکردن!
سیانا لبخندی زدوگفت:
خب بیشور وایسا تو میدونم چیکارت کنم!
کیکمو خوردم وبلند زدم زیر خنده.
صندلی روبه رومو کشیدونشست که سیاوش وارد اشپزخونه شد!
با تیپ رسمیه همیشگی.پس بیرون ازخونه بودن.
باهمه اروم سالم علیک کردو نگاش گره خورد به نگاهم.
یجوری

1400/10/01 22:51

نگاه میکرد ازصدتا فحش بدتر.
لبخند کجی زدوگفت:
شیرین کاریت هنوز روتخت بیمارستانه و تو اینجوری میخندی سرکارخانم
سرمو انداختم پایین که سیانا چنگالشو پرت کرد تو بشقاب و همونطور که
پشتش به کیان بود گفت:
اه بابا کیا شورشو درنیار پژمان که چیزیش نیست دکترم گفت شب
مرخصه.فاز غم نده بذار دودقیقه خوش باشیم.
کیان خواست چیزی بگه که دست برسام نشست رو شونه اش و کشیدش
بیرون از اشپزخونه و روبه جمع گفت:
توبرو تنهایی غصه بخور ما میخوایم کیک بخوریم


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#358

کیان گفت:برسام!
برسام نشست کنار سیانا وگفت:
هیس!دیگه حست نیس!
همه زدن زیر خنده ولی من فکرم پیش کیان بود.
اومد تو نگاه چپکی به برسام کردوگفت:
دلق ِک بوزینه
و رفت بیرون.خانم بزرگ گردنشو خم کردوبلند گفت:
کجا میری کیان ؟
کیان گفت:
برم بیمارستان پژمانو ترخیص کنیم پیمان از ظهر اونجاست باهم برمیگردیم.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
باشه مادر به سالمت.
پوووف!دیگه میل نداشتم.نگام افتاد اونور آشپزخونه.
زیبا با چشمایی نگران زل زده بود بهم.
ای بابا!
به این چی بگم؟!
بگم عشقتو تا دم مرگ بردم برگردوندم؟!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#359

پوف!آروم پلک زدم براش که چیزی نیست!
نگاهش یکم آرومتر شد .
مشغول بازی با کیکم شدم و ازشوخی خنده های بقیه و برسامم هیچی نفهمیدم.
از آشپزخونه زدیم بیرون و همراه مریم رفتیم باال.
گفت یسری مدالی جدید گرفته میخواد کار کنه رو اتاقشون دوسه تاشم قشنگه
من ببینم اگه خوشم اومد رو اتاق ما کارکنیم!
رفتیم تو اتاق پیمان ومریم
تا مریم گوشیشو بیاره و عکسارو پیدا کنه نگاهمو چرخوندم دوراتاق.
قبلنم اومدم اینجا!
شبی که فهمیدم منم یه *** وکار دارم و پیمان پسرخالمه!
یاد منوچهر افتادم و یهوگفتم:
میگم مریم یروز منوچهر اومد اینجا من ازحال رفتما؟اونروز کیان چیکار
کردباهاش؟
مریم شونه ای باال انداخت وگفت:
من اینجا نبودم ولی از پیمان شنیدم که کیان یه درسی بهش داده دیگه اینورا
پیداش نشه.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#360


هنگ گفتم:
یعنی چی؟
سری تکون دادوگفت:
حتما کتک و کتک کاری دیگه!آها پیداش کردم بیا ببین
رفتم کنارش نشستم و توگوشیش عکسارو نگاه کردم!
جالب بود!
خیلی خوب بودن!
حتی از یسری وسایل دور ریز برای تزئین استفاده کرده بودن که محشر شده
بود!
کلی چیز جدید یادم داد که درست کنم برای اتاقمون و جالب میشه.
یسری از عکسارم فرستاد برام تا داشته باشم وازروشون کار کنم.
آروم گفتم:
مریم؟
+جونم؟؟
_ازکی پیمانو میشناسی؟
متفکرگفت:
+نزدیک یکی

1400/10/01 22:51

دوسال.من زیاد میومدم اینجا ولی پیمان نه.خودش یه خونه ی
جدا داشت یه واحد از یه آپارتمان اونور شهر که فکر کنم یه طبقشم مال
کیان خانه

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#361

یاد همون خونه ی کذایی و روز نحسی که برای اولین واخرین بار رفتم اونجا
افتادم!
اروم زمزمه کردم :آره...یادمه...
+چیو؟
سری تکون دادم وگفتم:
هیچی.کی فهمیدی بهت عالقه داره؟!
لبخند گشادی زدوگفت:
یک سال پیش!
مثل یه جنتلمن واقعی دعوتم کرد به یه رستوران و درخواست ازدواج داد.
منتهی بهم گفت کیان بزرگ و برادر و همه کارشه تا اون ازدواج نکرده ما
دوست بمونیم منم قبول کردم!
چون میگفت اگه کیان بفهمه اجبار میکنه زود عروسی کنیم گفت که بهتره
مخفی بمونه.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
توام دوسش داری؟
دستاشو به هم کوبیدوگفت:
خیلی زیاد!!!
میدونی آیسل من از وقتی یادمه کار کردم و مردای زیادی دوروبرم دیدم.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#362

ولی واقعا میتونم قسم بخورم که این سه تا برادر استثنایی ان!
تنهاادمایی بودن که بی هیچ چشم داشتی به نگاه میکردن وتوکارباهاشون
مشکلی نداشتم!
وگرنه هرجای دیگه برای کاررفتم این مردای هیز با نگاهشون ادمو شکنجه
میکردن
غرق شدم تو حرفای مریم!
فکرم رفت پیش رفتاراشون!
به سیانا و پیمان که میزدن تو سروکله ی هم و شوخی میکردن!
به کیات که راحت با مریم میگفت و میخندید!
راست میگفت مریم!اگه کسی نشناسه مطمئن میشه این سه تابرادرن وازیه
خانواده!
یادشب دعواشون افتادم!!
حتی دیدن دعواشونم شیرین بود!
لبخندی نشست رو لبم!
مریم با انگشت زد تو شقیقه ام وگفت:
اوی!چته واسه خودت لبخند ژکوند میزنی!
ریزریز خندیدم .
:هیچی بابا داشتم به حرفات فکر میکردم.
خواست چیزی بگه که تقه ای به در خوردوفاطمه خانم گفت:

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#363

خانم تشریف بیارید شام
با چشمای گرد به مریم گفتم:
مگه ساعت چنده؟!ماچقد حرف زدیم؟!
خندیدو بلند شد درحالیکه دستمو میکشید گفت:
ساعت هشتونیمه.پاشو بریم گرسنمه
دنبالش راه افتادم ورفتیم پایین.
سیاوش و پیمانم اومده بودن ونشسته بودن سرمیز!
راس میز خانم بزرگ بود!
سمت راستش سیاوش
برسام
وپیمان نشسته بودن!
سمت چپشم یه جای خالی برای من بود .
بعد سیانا بچه بغل نشسته بود
بعدم جای خالی روبه روی پیمان برای مریم!
چه نظم وانضباطی!
چه عجب!
نشستیم سرمیز و آروم مشغول شدیم.
یکم از غذام خورده بودم که سنگینی نگاهیو روخودم حس کردم.


?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#364

نمیتونستم با چشمای کیان روبه روشم!
سرمو باال نیاوردم
واسه

1400/10/01 22:51

خودم توهمات صورتی میزدم که صدای سرفه ی ستاره و جیغ سیانا بلند
شد
برگشتم سمتش
تند تند پشت ستاره میزد تا لقمه ی تو گلوشو باال بیاره
همه هول کرده بودن و برسام و کیانم اومده بودن اینطرف.
ستاره هرلحظه کبودتر میشد و نفسش ضعیف تر!
یاد مادرم افتادم!
میگفت راه گلوی بچه کوچیکه!
باید لقمه ی کوچیک بذاری دهنش وگرنه خدایی نکرده زود خفه اش میکنه.
اگرم لقمه تو گلوش موند باید زود درش بیاری تا گلوشو زخم نکرده
نگاهم افتاد به سیانا که به پهنای صورت اشک میریخت و سعی میکرد آب به
خورد بچه بده
سریع ازجام پاشدم وخم شدم رو صورت ستاره لیوان اب دست سیانارو پس
زدم و با دست چپم لپای ستاره رو فشار دادم تا دهنش بیشتر بازشه !
همه مات نگام میکردن!
دوتا انگشت شصت و سبابه ی دست راستمو بردم تو دهنشو به زور لقمه رو
بیرون کشیدم!!!

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨

#365

ستاره به گریه افتاد!
لبخندی نشست رولبم!خداروشکر!
راحت هق هق میزد و گریه میکرد!
سیانا بچه رو به سینه اش فشرد
وپی در پی گفت خداروشکر!!خدایا شکرت!
مرسی ایسل داشتم جیگرگوشمو ازدست میدادم
لبخند کم جونی زدم وگفتم:
یکم آب بده بهش
سریع لیوان ابو گرفت سمت بچه وستاره ام ازخدا خواستی سر کشید.
برسام خم شد سر ستاره رو بوسید
برگشتم برم دستامو بشورم که صاف رفتم تو سینه ی کیان .
لبخندی پراز تحسین بهم زد!
سریع از زیر نگاهش در رفتم و چپیدم تو آشپزخونه!
وای!
داشتم به نگاهش وا میدادما!
دستامو شستم و رفتم بیرون.

?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?

1400/10/01 22:51

احمق‌ترین مرد، مرﺩی‌ست ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ فکر ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﺍﺯ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ تا مبادا ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ کند.

ﻭ ﻋﺎﻗﻠﺘﺮﯾﻦ، آن مردی‌ست ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻟﺒﺮﯾﺰ می‌کند ﺗﺎ ﺟﺎیی ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺳﻪ‌ﺯﺩﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎند!

زنی که به سکوت می‌رسد کم‌توقع نیست، نمونه نیست، قانع نیست، به این نتیجه رسیده که حرف‌زدنش مساوی‌ست با قضاوت یا هیاهو...

هیچ‌گاه از سکوت ادامه‌دار یک زن خوشحال نباشید.

زن ساکت، یا مرده‌ای است در درون یا آتشی‌ست زیر خاکستر...

#حرف_دلم

1400/10/01 23:07

روزهای رفته ی سال را ورق میزنم .......
چه خاطراتی که زنده نمیشوند.......

چه روزهاکه دلم میخواست تا ابد تمام نشوند
وچه روزهاکه هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد.......
چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود.......
چه لبخندهاکه بی اختیار برلبانم نقش بست و چه اشک هاکه بی اراده از چشمانم سرازیر شد......
چه آدم هاکه دلم راگرم کردند چه آدم ها که دلم را شکستند......
چه چیزهاکه فکرش را هم نمیکردم وشد و چه چیزهاکه فکرم را پرکردو نشد.......
چه آدم هاکه شناختم و چه آدم هاکه فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان.......
وچه.......
و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود.......
کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا......
آرامشی که هیچگاه تمام نشود....
❤️❤️❤️
#حرف_دلم

1400/10/01 23:10

??????
#خانومانه


?یکی از مهم ترین مهارتهایی که یه خانوم متاهل باید بلد باشه چیه؟


?حفظ معشوقه بودن و معشوقه موندن

چطور یعنی؟

?یعنی ترو تازگی خودمونو حفظ کنیم!
?یعنی بعد زایمان یه عااالمه شکم نیاریم و عین خیالمونم نباشه!
?یعنی اگر بیست سال هم از ازدواجمون میگذره همون دختر شاد و سبک و خوش روحیه و ناز باشیم.
?یعنی حواسمون به حااال زندگی دونفره مون دایما باشه.
?یعنی بچه که میاد جای خواب جدا نشه


اینا مهارته‼️

?حواس جمعی میخواد.
خانوم های بهتر از گل؛زندگی مثل یه گلدونه دایم باید آبش بدیم؛مراقبش باشیم؛هواشو داشته باشیم...

?عشق مراقبت میخواد?

#حرف_دلم

1400/10/01 23:12

? راه های ایجاد آرامش (قسمت اول)

1- جلوی گریه خود را نگیرید و گه گاهی گریه کنید. ?

2- دست کم روزی 15 دقیقه را در سکوت بگذرانید و به نیازهای واقعی خود و نیز چیزهایی که دارید فکر کنید. ?

3- افراد آرام به خود می گویند که برای تغییر گذشته کاری نمی توان کرد ، آنگاه از فکر ادامه زندگی لذت می‌ برند.

4- وقتی احساس می کنید که سرتان پر از فکرهای جور و واجور است و جای خالی در آن نیست ، با قدم زدن ، آنها را پاک کنید. ?

5- اگر نتوانید کسی را ببخشید ، افکار خشمگین‌ تان شما را برای همیشه با این افراد مرتبط خواهد کرد. شاد کردن دیگران ، باعث آرامش می شود. ?

6 - آرامش را از کودکان بیاموزید ، ببینید که چگونه در همان لحظه‌ای که هستند ، زندگی میکنند و لذت می‌ برند. ?

7- از همان که هستید راضی باشید ، در این صورت احساس آرامش بیشتری می کنید. ?

8- هر چه اکسیژن بیش تری به شما برسد ، آرام تر خواهید شد ، خوب است در محل کار و زندگی خود گیاهی نگه دارید. ??

9- مهم نیست که با شما مودبانه برخورد کنند یا نه ، برخورد مودبانه‌ی شما ، باعث ایجاد آرامی و احساس خوبی در شما خواهد شد. ?

10- سرعت حرکت شما با احساس تان رابطه‌ای مستقیم دارد ، آرام راه بروید و حرکات بدن خود را آرام تر کنید ، طولی نمی‌ کشد که آرام خواهید شد. گاهی می توانید برای رسیدن به آرامش ، دراز بکشید ، عضلات خود را شل کنید و به هیچ چیز فکر نکنید. ⭐️
? راه های ایجاد آرامش (قسمت دوم)

11- با حرکات آرام و صحبت کردن شمرده ، احساس آرامش را به جمع منتقل کنید. آیا تا به حال فرد آرامی را دیدید که با صدای بلند صحبت کند؟ ?

12- با شوخ طبعی به آرامش خود کمک کنید. ?

13- راحتی ، یکی از عناصر مهم آرامش است ، مثل دمای مناسب ، صندلی راحت و لباس و کفش راحت ??

14_هر چند وقت یک بار ساعتتان را باز کنید و خود را از فشار زمان نجات دهید. ⏱⌚️

15_ در آوردن کفش ها به کاهش فشار عصبی کمک می کند. ??

16 _لباس های گشاد و راحت ، باعث ایجاد راحتی و احساس آرامش می شود. ??

17- هوای دریا ، آب شور و صدای امواج ، همگی باعث آرامش می شوند ، مسافرت به سواحل دریا را فراموش نکنید. ??
تماشای ماهی ها مثل خیره شدن به دریا ، در شما ایجاد آرامش می کند ، زیرا ماهی ها آرام شنا می کنند و آرام تنفس می کنند. ?

18- آهسته غذا خوردن و جویدن ، باعث تجدید قوای فکری و احساس آرامش خواهد شد. ??

19_احساسات و مشکلات خود را به دیگران بگویید و آرامش بیشتری احساس کنید. ??‍?

20- یکی از مهم ترین مهارت ها در آرام بودن ، فکر نکردن به مسایل کوچک است ، دومین مهارت ، کوچک شمردن تمام مسایل است. ?

#حرف_دلم

1400/10/01 23:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دی ماهی جان تولدت مبارک?

1400/10/02 09:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1400/10/02 09:26

‏میدونی قشنگی این زندگی به چیه؟!

به اینه که وقتی تو سرگرم لحظه های خودتی، یک نفر به اسم مادر تو لحظه هاش داره واسه قشنگی لحظه های تو دعا میکنه...
#حرف _دلم

1400/10/02 19:02

باید میشد بعضی آدم هارو از خورجینِ خیال بکشی بیرون، یه لیوان چای بدی کف دستشون بگی خیلی دلتنگت بودم بیا یکم حرف بزنیم!!
#حرف_دلم

1400/10/02 19:03

هیچ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﺴﺖ !


ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﮐﻨﺸﯽ ﻗﺒﻠﯽ ،

ﯾﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﻥ
ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻪ ﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ
-ﯾﺎ ﺩﻭﺭ ﯾﺎ ﻧﺰﺩﯾﮏ -
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾم ،

ﻭﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍیم
یا دعای دیگران

ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪ
ﻭ ﯾﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻤﺎﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎیماﻥ .


ﭘﺲ ﺑﺎﻭﺭ کنیم ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﺩ ، ﺩﻟﯿﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﮐﻪ ﮔﺎﻩ ﺁﻧﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ، ﻭ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﮎ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﺎ ﺩﻭﺭ
ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ،

✅ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺣﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻥ ﺑﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻨﺪ ﮐﻔﺶ ماﻥ !!!!

‌ ‎#حرف_دلم

1400/10/02 19:03

I am not my own, you have all of me.

من متعلق به خودم نیستم، تو تمام منو داری
#حرف_دلم

1400/10/02 19:06

مــاهم خنــدیدنــو بلــدیم ولــے خــب دلیــلش کنــارمــون نــیــس ?
#حرف_دلم

1400/10/02 19:07