✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#351
ساعت گوشیمو چک کردم 7 بود!
پوف
نگاهی به لباسام کردم یه ربدوشام گشاد تنم بود!
من که با مانتو شلوار بیرون خوابیدم؟!
با فکر اینکه کیان لباسامو عوض کرده گونه هام سرخ شد!
خب چیه خجالت میکشم!
یه لباس موجه پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
در اتاق سیانا باز بود و صدای مریم و خانم جون میومد که با ستاره سرو کله
میزدن.
اروم رفتم سمت درو تقه ای زدم که همه برگشتن سمتم.
خانم بزرگ از جاش پاشدو اومد سمتم و منو کشید تو بغلش و بوسه ای رو
موهام گذاشت:
بهتری دخترم؟جاییت که درد نمیکنه؟
لبخند کم جونی زدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
منوباخودش کشید سمت بقیه و نشستم پیششون.
آروم گفتم:
ما اومدیم خونه شما نبودین؟
همه سر تکون دادن و سیانا درحالیکه موهای ستاره رو با کش میبست گفت:
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#352
یه سر رفتیم خونه مادر پژمان که بگیم نگران نباشن و چیز خاصی نیست
اروم گفتم:
فقط یه مادر داره؟
مریم سری تکون دادوگفت:
نه دوتا خواهرم داره یکیش ازدواج کرده یکیشم درس میخونه دم بخته .خرج
خانواده رو پژمان میده همون
روبه خانم بزرگ گفتم:
حال پژمان چطور بود؟کیان نذاشت برم ببینمش
خانم بزرگ با لبخندگفت:
چیزیش نیست خیلی عمیق نبوده اونموقع که شما اومدین ممنوع مالقات بوده
حتما.
تودلم فحشی نثار کیان کردم
نمیگه ممنوع مالقاته میگه الزم نکرده ببینیش .بی تربیت
سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
همش تقصیر من بود.باید بحرفش گوش میدادم و ازخونه بیرون نمیرفتم
سیانا با مشت زد توبازوم:
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#353
گمشوها!چه فاز هندی گرفته اون پژمانم هیچیش نیست بچم خون دیده غش
کرده وگرنه زخمش کال سه تا بخیه خورده
یاد لبای خودم افتادم و بی اراده دستم رفت رو لبم
اونموقع چقدر تو دلم باعث و بانیشو نفرین میکردم!
حاال حتما پژمانم منو نفرین میکنه!
پوف!یدفعه گفتم:
به زیبا گفتین؟
همه چشما مشکوک برگشت سمت من!
وای گند زدم اینا که نمیدونستن!
مریم مشکوک و خبیث لبخندی زدوگفت:
خبریه مگه؟
لبمو به دندون گرفتم.حاال بیاوجمعش کن!
خانم بزرگ زد زیر خنده وگفت:
توام که هی مچ این خدمه ی بیچاره رو بگیر!
همه خندیدن .
پشت سرمو خاروندم وگفتم:
خودشون تابلو بودن خو!
?͜͡❥ @world_Noovel ?⃟ ?
✨?✨?✨
?✨?✨
?✨
#354
سیانا ستاره رو گذاشته بود رو پاش و تاب میداد که بخوابه چشمکی رو بمن
زدوگفت:
دیگه کی؟
لبخند گشادی زدم و گفتم:
سامی و ساناز
ریز ریز خندید وگفت:
تو اومدی تو عمارت بخت همه باز شدا!
همه منتظر بودن خان داداش ما یه قدمی برداره بعد اونا
1400/10/01 22:51