The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت44
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


یه لیوان شربت برداشتم یکیم خواستم برای مهبد بردارم که همون دختری که شربتارو اورده بود گفت:
_اگه برای مهبده نمی خوره.

سرتاپاشو یه دور رصد کردم خوش هیکل و خوشگل بود توی عروسیمون ندیده بودمش...
تو یه تصمیم آنی لیوان شربتمو دادم دست مهبد و برای خودم یکی دیگه برداشتم.
_اتفاقا می خوره ولی مرسی که بهم گفتی.

یه لبخند وار رفته بهم زد و منم ریلعکس نگاش کردم ازمون که رد شد مهبد گفت:
_حسودی نداشتیم خانوم پرستار.

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
_حسودیم نشد فقط خوشم نمیاد یکی که نه نه سر پیاز نه ته پیازسلیقه شوهرمو بدونه!.
به خوبی منظور حرفمو گرفت.

آدم اونقدر *** نبود که طرز نگاه اون دختر رو روی شوهرش ببینه و نفهمه قبلا بینشون چیزی نبوده.

_چیز خاصی نبوده...
نپرسیدم دوست نداشتم ادامه اون حرفمو بگیرم چون مطمعن بودم قرار نیست چیزای قشنگیو بشنوم.

خواست لیوان شربتو بزاره روی میز که گفتم:
_تا قطره اخرشو می خوری!!
بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_تو حرف منو گوش دادی که حالا من حرفتو گوش بدم؟
نگاه اون دختر هنوز رو ما بود لبخند الکی زدم و زیر لب گفتم:
_الان وقت تلافی نیست، بچه نشو مهبد.

1399/02/13 00:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت45
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دستم رو دهنم گذاشتم بی اراده هین بلندی کشیدم که نگاه همه سمت ما کشیده شده.

خجل لبخند زدم و مهبد توی جاش جا به جا شدو گفت:

_ ببین میتونی انگشت نمامون کنی؟
سوگل مامان مهبد جای همشون انگار زبون شده باشه از سرجاش بلند شد و اومد سمت من و گفت:

_چیزی شده عزیزم؟
_نه مامان جون چیزی نیست
یه لبخند مزحکم پشت بندش زدم که فکر کنم باخودش گفت عروس نگرفتم نگرفتم وقتیم گرفتم این خل گرفتم.

همین که دوباره نگاه‌ها ازمون گرفته شد برگشتم سمت مهبدو یواش پچ زدم:
_بعد چیشد؟
سرشو عقب بردو یه اخم ریز کردو گفت:
_ بعد چی؟
_همین که داداش دیدشون...
گوشه‌ی لبش از لحن صریحم کج شدو گفت: _بعد نداره... الان که میبینی جلومونن

_کثیفن...
_تو اولین نفری هستی که رهامم مقصر دونستی،تا اینجا فقط هرکس ماجرارو فهمید انداخت گردن دختره وازش متنفر شد.
_وا مگه تو این ماجرا فقط یه نفر دخیل؟خودش با خودش مگه چیز می کنه؟؟

??

1399/02/13 00:35

پرستار شیطون من??‍⚕?
#ادامه‌پارت45
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


سریع جلو دهنمو گرفتم تازه فهمیدم که چه حرفی زدم!!!.

خندش گرفت برای اینکه صدای خندش بلند نشه دستش جلو دهنش گرفت.

با صدای تق تقو سکوت جمع کنجکاو سرم برگردوندم که نگاهم به پیر مردی افتاد که داشت از پله‌ها پایین می اومد

مهبد از کنارم بلند شد همزمان رهامم تندی بلند شد رفتن پایین پله‌هاایستادن.
منم با دهن باز مونده زل زده بودم به صحنه!!

همین که پیر مرده اومد روی اخرین پله هردو به نوبت خم شدن دستش

بوسیدن و حالشو پرسیدن که پیرمرده یه نگاه از بالا بهشون کردو کنارشون زد و رفت روی بالاترین مبل تو نشیمن نشست و عصاش که سرش انگار طلا بود بین دو پاش گذشت کف دو دستشم رو سر عصاش....

یه نگاه به من و اون دختره، زن رهام کردو گفت:

_بی عرضه‌ها... برید کنار زناتون بشنید.
پس ایشون جناب بابا بزرگ بودن!!

با اومدن مهبد همین که برگشتم حرف بزنم لب زد:

_الان نه...
اخطار گونه حرفش زد تا بشینم و برم تو جلد گیتای مودب و موجه!

1399/02/13 00:39

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت46
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐



جناب پدر بزرگ یه نگاه ازبالا بهمون کرد که عمه خانم لیوان شربت مقابلش گرفت و گفت: _بفرمایید پدرجون گلوتون تر کنید.

لیوان با مکث از روی پیش دستی مقابلش برداشت و کمی ازش مزه کردو لیوان به پیش دستی برگردوند و گفت:
_ چه خبرا؟
حرفش به جمع بود حسم می گفت که مخاطبش رهام و مهبده...
شوهر عمه مهبد شهرام تو جاش جا به جا شدو گفت:
_والا پدر جون...
نذاشت بدبخت نطق کنه تند بهش توپید:
_ با تو نبودم حیف نون
بیچاره موش شد سرش به زیر انداخت‌.
عمه خانمم اخماش توهم رفت از بی‌احترامی واضح پدرش به شوهرش!!

یه نگاه به زن رهام از دور انداخت و یکم رو صورتش مکث کردو گفت:
_بیشتر نداشتی بمالی به صورتت؟
با حرفش جو سنگین تر شد.
خداروشکر کردم که آرایشم کمی کرم پودر و ریمل بوده وگرنه اگه همچین تیکه‌ای به می نداخت ساکت نمی موندم.
دختر دیدم رنگش سرخ شدو رهام چپ چپ نگاش کرد وبانگاه تهدید گرش بهش فهموند حرف نزنه.

_پاشو برو بشور این جا جای عروسک نمایی نیست دختر.
دختره حرصی لبش گاز گرفت و بلند شد رهامم خواست بلند بشه که پدربزرگ با لحن محکمی گفت:
_بشین سرجات،کی به تو گفت بلند بشی؟
رهام تندی نشست و ببخشیدی زیر لب گفت.
فکر کنم این ارث و تحکم پدر بزرگ اونقدر هست که کسی جیک نمی زنه فقط صدای نفسای تندشون می شنوم.
_ههی دختر تو... اسمت چیه؟
لبم با زبونم تر کردم گفتم:
_ گیتا
رو به مبهد گفت:
_بچه تر ازین نبود بگیری؟
با حرفش چشمام گرد شد برگشتم سمت مهبد ببینم چه جوابی میخواد بده که با مکث لب زد: 26 سالشه پدر جان...

1399/02/13 00:40

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت47
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دوباره عصاشو محکم به زبون کوبید وبا قلدری گفت:

_اینجا یه مسلمون نیست یه لیوان اب بده به دستم؟

عمه مهبد خیز کرد از سر جاش پاشه تا براش اب بیاره که باز دوباره اون عصا کوفتیو کوبید روی زمین و داد زد.
_تو نه...تو!!!

سرم پایین بود که با سلقمه مهبد سرمو بالا گرفتم.
_پدربزرگ با شماست.

یه نگاه به جمع یه نگاه به پدر بزرگ کردم نگاه پیر وجوون و کوچیک بزرگ میخ من بود سریع از سر جام پاشدم تا سرمنم داد نزنه.

رفتم توی آشپزخونه می خواستم لیوان بردارم که یکی از همون خانومایی که تو اشپزخونه بودن یه لیوان اب همراه با پیش دستی مقابلم گرفت
_بیا خانوم.

یه نگاه به لیوان اب انداختم دیدم دورش بخار گرفته وتوشم چندتا یخ گندس.

یکم با خودم فکر کردم سنی ازش گذشته اب به این یخیو نمی خوره،دلو به دریا زدم رفتم لیوان وخالی کردم یکم آب جوش ریختم یکمم اب معمولی از شیر جوری که اب نه گرم بود نه اونجوری یخ یخ...

گذاشتمش توی بشقاب و سریع رفتم بیرون ورفتم سمت پدربزرگ.
با استرس بشقاب و مقابلش گرفتم ومودبانه گفتم.
_بفرمایید...

نگاهشو از جمعیت گرفت ویه نگاه به سرتا پا من انداخت.

با نگاهش اشاره کرد بشقابو بزارم رو میز کنارش دلم می خواست بشقابو برمی داشتم می رفتم ادمم انقدر مغرور و اونوق؟!

بشقابو گذاشتم خواستم برم کنار مهبد بشینم که باز اون عصارو فرتی کوبید ورو زمین نگاهش کردم که با سر اشاره کرد کنارش وایسم.

_لیوانو بده بهم!!!

استغفرال... شیطونه می گفت بگم خودت دست داری اما انگار عجیب تو جلد گیتا مودب و موقر فرو رفته بودم.

لیوان وبرداشتم وگرفتم مقابلش.
_بفرمایید...

با کلی مکث وبالا و پایین کردن ازم گرفت.

یه قورت خورد قشنگ می تونستم سنگینی صدتا نگاه و رو خودم حس کنم توعمرم انقدر استرس نگرفته بودم که امشب انقدر این پیرمرد یه تنه بهم استرس داده بود.

بالاخره افتخار دادن و دو کلمه گفتن:
_افرین.

اصلا انتظار نداشتم بگه افرین!!
_می تونی بری بشینی.

بی هیچ حرفی رفتم کنار مهبد نشستم می تونستم ذوق و خوشحالی و از تو نگاه مهبد بفهمم.

_بالاخره یکی تواین خونه فهمید من چه مدل ابی رو می خورم.

عمه مهبد که معلوم بود حرصش گرفته گفت:
_وا باباجون اب ابه مدل نداره که!!

1399/02/13 00:40

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت48
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پدربزرگ از گوشه‌ی چشم نگاه به عمه مهبد کردو گفت: آب یخ برای من پیرمرد مضر شمام که فکر سلامتی من نیستید.

عمه لب گزیدو دخترش نازیلا دخترش که شب خواستگاری خیلی رو مخم رفته بود با خودشیرینی گفت:

پدرجون مگه میشه ما فکر شما نکنیم شما عزیز مایید.

با نگاه چپی که پدر بزرگ بهش انداخت خندم گرفت.
مشخص بود که منظورش خودتی اونی که منو فرض کردی.

_از کی تاحالا زبون مادرت شدی؟

با برگشتن زن رهام که آرایشش پاک کرده بود با کنجکاوی نگاه ش کردم ببینم که زیر اون همه لوازم ارایشی چه شکلی که دیدم بدک نیست.

خوشگله یه خوشگلی عادی!

با اخم کنار رهام نشست که رهام اروم چیزی کنار گوشش پچ زد، اخمش باز شد.

_خوب، ببینم خبری ندارید؟

فکر کنم که خیلی دلش میخواد بگه زود باشید بچه پس بندازید دیگه پس شبا چیکار میکنید.
انگار مسابقه‌است!

مهبد لبخند زدو گفت: نه پدرجون...

حوصله ام داشت تو جمعشون سر میرفت همشون انگار عصا قورت دادن!!

حیف پدر بزرگ خودم نیست قربونش برم آدم کنارش فکر میکنه تو بهشت بس که شیرین.

چند دقیقه بعد توی سکوت و حرفای معمولی گذشت تا خدمتکار اومد و گفت که میز شام آماده‌ است

??

1399/02/13 00:40

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت49
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

برای شام خوردن کنار مهبد نشستم و رهام و زنشم مقابل ما و پدر بزرگم روی صندلی که راس میز قرار داشت نشست.

با دیدن نمکدون کنار دست پدربزرگ یکمی دودل بودم حرفم بزنم یا نه که با کلی کلنجار رفتن سرم برگردوندم کنار گوش مهبد پچ زدم:

نمک برای پدر بزرگت خطرناکها!! همینطوریش غذا خودش نمک داره.

_جمع مناسب درگوشی حرف زدن نیست!

با حرف پدربزرگ که مخاطبش من بودم مهبد از زیر میز دستم فشرد و گفت:

معذرت میخوام پدرجون گیتا فقط نگران شما بود از نمک کنار دستتون استفاده نکنید.

با حس سنگینی نگاه‌ها روم سرم بلند کردم که تو وهله اول نگا‌م به نگاه پر تمسخر رهام افتاد...

شام توی سکوت خوردیم و دوباره برگشتیم تو سالن.

جمعشون اونقدر کسل کنند‌س که چند بار خمیازه کشیدم آخرش مهبد چپ چپ نگاه‌م کردو کنار گوشم پچ زد: چته؟ خوابت میاد؟

بدخلق لب زدم:کی میریم ساعت دو داره میشه. من فردا شیف دارم چطور صبح بیدار بشم؟

_یکم دیگه تحمل کن میریم...

نفسم فوت کردم و صاف سرجام نشستم.

تا ببینم کی میخواد این مهمونی مسخره تموم بشه!
***
لحاف از روی بدن برهنه‌ام کنار زدم روی تخت نیمه خیز شدم با دیدن ساعت برگشتم به کنارم نگاه کردم که مهبد ندیدم.

اینطور که عقربه‌های ساعت و جای خالیش نشون می داد مهبد رفته و کسی خونه نیست.

سریع بلند شدم و یه دوش سرسری گرفتم از اینکه بیدارم نکرده بود عصبی بودم... خونه بودن حوصله‌ام سر می‌برد برعکس خیلیا محیط بیمارستان و کارم دوست داشتم!

1399/02/13 00:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت50
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


با عجلگی لباس پوشیدم خودم رسوندم بیمارستان.

تا وقت ناهار مهبد ندیدم.

از بچه ها شنیدم که صبحم فقط یه ساعت اول بیمارستان بوده به مریضاش سر زده و بعد با عجلگی رفته.

کنجکاو بودم که کجاست ولی اصلا دوست نداشتم زنگ بزنم بشنوم که به من ربط نداره!!
از اولم قرار نبود کاری بهم داشته باشیم...

بعد ناهار تو ایستگاه پرستاری نشسته بودم با گوشیم بازی می کردم که صدای گریه شنیدم.

از بازی بیرون اومدم بلند شدم با دیدن دختر 16-17 ساله ای که سردرگم دور خودش می‌چرخید نمی‌دونست چیکار کنه، سمتش رفتم برش گردوندم سمت خودم و گفتم: چیشده... اتفاقی افتاده؟؟

_نه خانم من خوبم داداشم درد داره‌... داره میمیره... توروخدا کمکش کنید‌.

بینیش بالا کشید و با خواهش نگاه‌م کرد.

_داداشت کجاست؟؟

_تو ماشین...

_خیلی خوب... بریم بهم نشون بده داداشت.

دستم گرفت همراهش از ساختمون بیمارستان بیرون اومدمو سمت در خروجی رفتم.

با دیدن زانتیایی که کج پارک شده بود و دختره سمتش رفت سرعت قدم‌هام بیشتر کردم.

روی صندلی جلو کسی نبود پس داداشش روی صندلی عقبه.

در عقب باز کردم با دیدن کسی که روی صندلی عقب بود ماتم برد... باورم نمیشد که دارم میبینمش!

با کشیده شدن استینم به خودم اومدم گیج برگشتم که با دیدن صورت خیس اشک داره سرم تکون دادم و برگشتم سمتش...

تمام لباس سفیدش رنگ خون گرفته و از پهلوش که دستش روش گذاشته بود فهمیدم زخم عمیقی روی پهلوش...

دویدم سمت نگهبانی گفتم: آقا مسلم زنگ بزن بگو برانکارد بفرستن یه مورد اورژانسی داریم زود باش!!

1399/02/13 00:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت51
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

حرفم که زدم به سرعت برگشتم سمت ماشین.

دستش از رو پهلوش برداشتم پیراهن خونیش کنار زدم با دیدن جای زخمی که برای گلوله بود ماتم برد...

نفسم لحظه‌ای از افکاری که تو سرم زنگ زد بند اومد.

نمی‌خواستم باور کنم چیزی که می‌بینم درست باشه. اون حالا که بعد چند سال میبینمش نمیخواستم باور کنم که تو کار خلاف وارد شده!!!

دست لرزونم جلو بینیش گرفتم، با حس نفسای مقطعیش نگران شدم...

با شنیدن صدای اومدن بچه‌ها کنار رفتم.

از ماشین بیرون آوردنش روی برانکارد گذاشتنش درحالی که سمت بیمارستان میرفتم پشت سرشون گفتم: عجله کنید روی پهلوش زخم گلوله‌س

شهاب با حرفم متعجب نگاه‌م کردو گفت: برو بگو اتاق عمل اماده کنند زود باش دختر عجله کن

سرتکون دادم دویدم وارد که شدم با مهبد رو به رو شدم که مشخص بود تازه اومده با دیدنم تو اون حال آشفته، اخم کردو گفت: چیشده؟

به سختی لب زدم: بگو اتاق عمل اماده کنند یه مورد اورژانسی داریم

به پشت سرم نگاه کردو بدون دادن جوابم رفت.

حس و حالی که داشتم نمی‌فهمیدم نیم ساعت بود که پای دیوار نشسته بودم به دستای خونیم نگاه می کردم و تو سرم یه خلا بزرگ بود که با هیچ چیزی پر نمیشد!!

1399/02/13 00:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت52
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با دستی که رو شونه‌ام قرار گرفت تکون خوردم و ترسیده سر بلند کردم که صورت مهبد جلوم دیدم..
با اخم بازوم گرفت بلند کردم و گفت: بیا بریم اتاقم.
منتظر نشد من حرفی بزنم، مچ دستمو گرفت دنبال خودش کشوندم.
وارد اتاقش که شدیم و درو پشت سرش بستو مچ دست دیگمم گرفتو بالا آورد و گفت: چیزی شده؟
خندیدم... تلخ! با بغض گفتم: نه. خوبم.
مچ دستمو بزور از دستش بیرون کشیدم.
پوزخند زد و گفت: چیزی بگو که از قیافه‌ات مشخص نباشه.
سمت رو شویی رفتم خون از رو دستم شستم و گفتم: یکم از صبح خوب نیستم.
_پس چرا اومدی؟ بیدارت نکردم که خونه استراحت کنی.
_لازم نبود.
پشت میزش رفت و گفت: تو اتاق بمون استراحت کن.
_ممنون.
با اخم کتش در آورد و روپوشش پوشید.
_حال اون مریض چطور؟
_جای گلوله بود زخمش، الانم اتاق عمل... زنگ زدیم پلیس تا چند دقیقه میرسه.
_یعنی ...
_نمیتونم چیزی بگم... هیچ مدرک شناساییم همراهش نداره، امکانش هست که مشکلی داشته باشه.
از اتاق بیرون رفت روی مبل اتاقش دراز کشیدم اما بیشتر یک ربع نتونستم توهمون حالت بمونم سریع بلند شدم از اتاق بیرون اومدم سمت بخشی که حدس زدم برده باشنش رفتم با دیدن اون دختر که روی صندلی آبی رنگ بهم چسبیده راهرو نشسته بود پام قفل شدن نتونستم بیشتر تکون بخورم.

?

1399/02/13 00:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت53
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دختر سرش بالا آورد با دیدنم بلند شد انگار که جن دیده باشه وحشت زده بلند شد و گفت:چیشده؟
برای آروم کردنش لبخند زدم و گفتم: چیزی نشده. هنوز تو اتاق عمله.

نفسش پر استرس بیرون داد و برگشت روی صندلی و صورتش بین دستاش گرفت و لب زد: وای خدا
کنارش نشستم و گفتم: چه اتفاقی افتاده بود براتون؟

با بغض لب زد: نمیدونم... به اون پلیسام گفتم که من فقط تو اتاقم بودم، صدا شنیدم... وقتی رفتم تو حیاط هیچکس دیگه نبود و احسانم تیر خورده بود. داداشم کار خلاف نکرده خانم... آزارش به یه مورچه‌ام تاحالا نرسیده.
سرش بالا آورد با چشمهای اشکی گفت: حالش خوب میشه؟
به تایید سرتکون دادم و گفتم: آره.
و تو دلم گفتم؛ امیدوارم
بلند شدم. از راهرو بیرون و سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
همه‌ شورو اشتیاقی که داشتم با اتفاق امروز از بین رفته بود و دیگه دل و دماغ کار نداشتم بادیدن مهبد که چارت دستش بود داشت به مهرناز درمورد یکی از بیمارا توضیح می داد منتظر شدم حرفش تموم بشه.
حرفش که تموم شد برگشت سمتم و گفت: تو اینجا چیکار میکنی مگه نگفتم استراحت کن
دستمو گرفت و همراهش کشیدمو گفت: حواست اصلا به خودت نیست گیتا!! اینطور میخوای برای من یه بچه سالم به دنیا بیاری
_فعلا که بچه‌ای نیست هروقت اومد یکاریش میکنم.
چپ چپ نگاه م کردو که از گفتم برگشتم با خنده ظاهری گفتم: بچه که زدن نداره‌.
_بچه عمه‌ی منه نه تو

پوزخند زدم و گفتم:تو درست میگی... خوب میزاری برم خونه حوصله کار ندارم.

_لازم به اجازه گرفتن نیست. به نظر من که تا به دنیا اومدن بچه خونه بمون..

چشمهام درشت کردم و گفتم: عمراااا من همچین کاری نمیکنم‌. از اولم قرار بود من کارم داشته باشم‌. ببین دبه نکن!!

فشاری به مچ دستم داد و گفت: هیس صدات بیار پایین

??

1399/02/13 00:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت54
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_حرف زور میگی!
_یه پیشنهاد بود.. بلاخره که من نمیزارم تو با اون حالت تو همچین محیطی بمونی اون موقع

بی‌‌اهمیت به حرفش لب زدم: اون موقع حرف میزنیم. من برم رد کردن مرخصیمم باتو... شوهر دکتر داشتن باید یه جایی بدردم بخوره

خندیدم و دستم از دستش بیرون کشیدم.
لباسم عوض کردم و برگشتم خونه. تو راه برای اینکه هیچ فکری نکنم رفتم خرید.
کاری که باعث میشد برای چند ساعت حداقل فکرم آروم بشه و به هیچ چیزی فکر نکنم‌.

بدون اینکه قصدم خرید باشه تو مغازه ها میچرخیدم و چند دست لباسم پرو کردم تا بلاخره یکی از فروشنده ها موافق شد دو دست از مانتوهاش بهم قالب کنه.

انگار فهمیده بود که آدم دم به تله دادن نیستم که با زرنگی قالبم کردو کادو پیچ شده دستم داد و منم چهارصدتومن پیاده شدم.

ناهارم بیرون خوردم و یکمی هم پیاده روی کردم که ساعت از دستم در رفت.

با دیدن آژانس رفتم داخلش.‌یه پیرمرد پشت میز نشسته بود و چندتا راننده هم نشسته بودن داشتن باهم حرف میزدن.

_سلام ببخشید یه ماشین میخواستم.

_محسن بپر خانم ماشین میخواد

با دادی که زد شونه هام بالا پرید و یه پسرجوون با سر کچل بلند شدو گفت: بفرمایید آبجی.

باهاش سمت سمند نارنجی رنگش رفتم و عقب سوار شدم.

_آدرس آبجی؟

آدرس خونه بهش دادم و اون حینی که استارت می‌زد و گفت: آبجی آهنگ بزارم که اذیت نمیشی؟

_نه راحت باشید.

تو راه بس که بدون توجه به سرعتگیرا رد شد دل و رودم بهم پیچ خورد.

با توقف ماشین از خدا خواسته پیاده شدم و کرایه‌اش دادم و از ماشینش فاصله گرفتم سمت خونه رفتم.

جلو در با سر پایین تو کیف دنبال کلیدم میگشتم که در خونه باز شدن با دیدن مهبد با نیش چاک شده گفتم: اِ خونه ای که تو

کنار زدمش و گفتم: این کلید لامصب پیدا نمی کنم نمیدونم کجا گذاشتمش

??

1399/02/13 00:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت55
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_کجا بودی؟ تو از12مرخصی گرفتی‌و الان بعد من خونه برگشتی؟

ساک خرید بالا گرفتم و گفتم: اینا که میبینی دستم...

_رفتی خرید؟ گیتا منو مسخره کردی؟

_نه چه مسخره ای؟

وارد اتاق شدم ساک خرید رو تخت گذاشتم حین در آوردن مانتو مهبدم وارد اتاق شد و گفت: تو مگه حالت بد نبود؟

به تایید سرتکون دادم شلوارمم در آوردم و با تاپ و لباس زیر مقابل کمد وایستادم تا لباس بردارم.

_چرا... ولی الان خوبم.

با دیدن نگاه‌‌ش که یه لحظه رو تنم چرخید تیشرت دم دستم سمتش پرت کردم و گفتم: خسته‌ام

تیشرت تو هوا گرفت و گفت: مشخص!!

تیشرت و‌شلوار گذاشتم رو تخت و گفتم: حوصله غذا درست کردن ندارم میتونی یچیزی از بیرون سفارش بدی؟

منتظر نشدم جوابش بشنوم وارد حموم شدم و گفتم: مرسی که حالم میفهمی...

در حموم بستم و به در تکیه دادم. نقش بازی کردن سختترین کار دنیاست!!

خداروشکر که به خلقیاتم شناخت نداره وگرنه میفهمید که یچیزیم هست که پشت هم دارم کلمه ردیف می کنم و به خوردش میدم.

زیر دوش رفتم اولش با سرد زدم بعد دسته‌ی شیر بردم وسط تا آب ولرم بشه.

کاری که هروقت وجودم آتیش می‌گرفت انجام می‌دادم تا آروم بشم.
بافکر کردن به روزمرگی‌هام و کارایی که فردا باید انجام می‌دادم جلو فکر کردن به اتفاق صبح گرفتم

دوشم که گرفتم موهای خیسم یه طرف شونم جمع کردم روی آیینه بخار گرفته دستم کشیدم.

تصویر تو آیینه داشت بهم دهن کجی میکرد که هرچقدرم خودم بزنم به در بیخیالی فایده نداره!!

با دیدن حوله‌ی سرخ آبی رو آویز فهمیدم که مهبد برام گذاشته.

تنش کردمو حوله‌ی کوچیکم دور سرم بستم و بیرون اومدم.

?

1399/02/13 00:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت56
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

لباسایی که روی تخت گذاشته بودم پوشیدم.

تیشرت بلند و شلوارکی که تا زیر زانو، بامزه‌م کرده بود‌. دستم خودم نبود عادتم شده بود و اینطور لباس پوشیدن دوست داشتم‌.

سشوآر برداشتم که در اتاق شد و مهبد سرش از لای در داخل آورد.

لباس که تنم دید گفت: غذا آوردن
_باشه برو من موهام خشک کنم میام.
_باشه منتظرتم... زود بیا

در اتاقو بست.

نگاه به سشوآر کردم و به موهای نم دارم دست کشیدم.

حالا که دارم فکر می‌کنم می‌بینم حوصله ندارمو گرسنم...

سشوآر رو تخت گذاشتم تا بعد غذا از خجالت موهام در بیام‌.

از اتاق بیرون اومدم ظرف غذاش با نوشابه و سالاد مقابل خودش گذاشته بود و داشت با ولع می خورد.
_چقدرم که منتظرم موندی...

با قاشق روی اوپن نشون دادو گفت: برای تو اونجاس... امروز فرصت نکردم ناهار چیزی بخورم.

برداشتمشون و پشت میز نشستم و نی توی نوشابه گذاشتم کمی خوردمش.

توفکر این بودم که چه طور سر بحث به موردی اورژانسی صبح بکشونم و بفهمم حالش چطوره‌.

تیکه‌ای از کباب با چنگال برداشتم بهش گاز زدم با لحنی که مثلا بی‌تفاوت بود گفتم: از بیمارستان چه خبر؟

_خبرای همیشگی

نامحسوس دندون روهم ساییدم.

دلم میخواست جای کباب گردنش زیر دندونام له کنم!!

حرصم میگیره وقتی مشخص فهمیده منظورم چیه جواب سربالا بهم میده!!

آهانی زیر لب گفتم و چند تا قاشق بزرگ تو دهنم گذاشتم تا جلو زبون آوردن فکرا توسرم بگیرم!!

غذا که تموم بشه بعد می‌تونم زنگ بزنم یکی از بچه های شیفت یا نه فردا که میرم بیمارستان بفهمم?

1399/02/13 00:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت57
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

غذاش تموم کردو بلند شد از آشپزخونه بیرون رفت.

با اینکه گرسنم بود اما میلم به غذا نمی‌کشید.

چند قاشق بزور خوردم و بلند شدم، باقی مونده غذا رو تو یه ظرف ریختمو داخل یخچال گذاشتم تا اگه نصفه شب گرسنم شد بخورمش.
میز جمع کردم و چایی گذاشتم.

همینطور که تکیه به اوپن منتظر آماده شدن چایی بودم بی اراده ذهنم کشیده شد سمت چیزی که نباید می‌رفت.

ترم سوم دانشگاه بودم که دیدمش از هوس چایی با یکی از همکلاسیام تصمیم گرفتیم به سماور چای استادا دست برد بزنیم.

اون کشیک میداد و منم هول هولکی تو لیوانای بزرگ دستدارمون چایی ریختم اومدم اونقدر حواسم به گوشه‌ی دیواری که مونا ایستاده بود، بود که جای دیگه نگاه نمیکردم...

اومدم بیام بیرون که محکم خوردم به یکیو همه‌ی چایی دوتا لیوان سرریز شد روی کسی که بهش خورده بودم.

از یادآوری اون اتفاق لبخند محوی رو لبم نشست.

_دیوونه شدی، برای خودت لبخند میزنی؟

با شنیدن صدا مهبد از فکر اون روز بیرون اومدم و جوابش ندادم لیوان بزرگ مخصوص خودم برداشتم که متوجه نگاه‌ش به خودم شدم و گفتم: چیه؟

_برای منم بریز

_خودت که اینجایی، بریز برای خودت دیگه.

سه چهارتا قد اول طبق عادت ته لیوانم انداختم با چایی لبالب پرش کردم و که از زیر دستم برش داشت حین نزدیک کردن به لبش گفت: این برای من

??

1399/02/13 00:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت58
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دست بلند کردم لیوانم از دستش بیرون بکشم که چایی داغ سر کشید. از داغیش صورتش درهم رفت لیوان از لبهاش فاصله داد و گفت: اه چه داغه لعنتی...
دهنش باز کرد و عمیق نفس گرفت.
با خنده لیوان از دستش گرفتم و چایی تو سینک خالی کردم و گفتم: چایی خور نیستی!
_قهوه ترجیح میدم. ولی نه به این اندازه داغ!
لیوان آب کشیدم و چندتا قند داخلش انداختم و چایی ریختم توش با قاشق قندها رو هم زدم.
لیوان نزدیک لبهام بردم، خیره تو چشمهای متعجب مهبد چایی سر کشیدم.
_تو دیوونه ای
لحنش به خندم انداخت. انگار اولین بود که می‌دید یکی اونقدر دیوونه‌است که چای داغ سر بکشه!!
لیوان پایین آوردم و گفتم: من عاشق اینکارم‌‌...
_بهتر تا وقتی خونه‌ی منی دست از این کارات برداری نمیخوام بچه ام سر سهل انگاری تو ناقص عقل بشه.
پوزخند زدم و گفتم: مراقبم.
_اون مورد اورژانسیم حالش خوبه.
از آشپزخونه بیرون رفت. باقی مونده چایی لیوانمم سر کشیدم.
داغش زبون و گلوم سوزوند اما حس شیرینی بود که بعد چند سال جای اذیت کردنم باعث میشد لذت ببرم.
****
سرمش تنظیم کردم و در جواب سوالش گفتم: حال مادرتون خوب نگران نباشید‌. سرمتون که تموم شد می‌تونید ببنید‌.
از اتاق بیرون اومدمو سمت بخش رفتم‌. با دیدن دخترا که دور هم جمع شده بودن و مونا بینشون داشت چیزی تعریف می کرد شاخکام تکون خوردن‌‌‌... خودم بهشون رسوندم و گفتم: خبر جدیدی شده؟؟
مونا با ذوق کف دستاش رو هم گذاشت و گفت:نشنیدی؟؟ یه مامور مخفی تو بیمارستانمون
پوکر نگاه ش کردم و گفتم: گفتم چیشده!! از بسته پفک رو میز که پشت پیشخوان بود یکی برداشتم تو دهانم انداختم و گفتم: زیاد فیلم پلیسی دیدی توهم زدی.
_برو بابا‌‌... جدی میگم خودت برو ببینش اتاق320

1399/02/13 00:44

#تموم?

1399/02/13 00:45

[شمسِ‌‌من کی‌می‌رسد؟
من‌ راه‌را گُم‌کرده‌ام...]

1399/02/13 08:41

فردی به حکیمی گفت
خبر داری که فلانی درباره ات چقدرغیبت کرده؟
حکیم گفت:اوتیری رابه سویم
پرتاب کرد که به من نرسید
تو چرا آن را برداشتی و در قلبم فروکردی

سبب نقل کینه هاودشمنی هانباشیم

1399/02/13 09:21

وقت افطار...

اگه لبخند فرشته‌ها رو دیدی
یادت باشه
خیلیا بیمارن
خیلیا گرفتارن
خیلیا قرض دارن
خیلیا غصه دارن
فراموششون نکن!

برای دیگران دعا کنیم تا در
حقمون دعا بشه

1399/02/13 09:22

گفتند فدای سرت
این نشد یکی دیگر
ولی هیچکدام نمی‌دانستند
این که رفت جان بود
و آدم هـم
یک جان کــه بیشتر ندارد ...!!

#حرف_دلم

1399/02/13 11:56

.?.

أَنا يارَبِّ الَّذِي لَمْ أَسْتَحْيِكَ فِي الخَلاء
پرودگار من! منم آن بیچاره‌ای که
در خلوت از تو حیا نکرده..

ابوحمزه

#خدا_جانم♥️☔️?
.?
#حرف_دلم

1399/02/13 13:00

پایه یِ ثابتِ این : قَلــ ـب : تویــی
قَلبــی که جایِ هیچ کــس
جز :تُ♡: نیسـت•???

?⃤•[ #حرف_دلم

1399/02/13 21:18

سلام و شبتون بخیر

دوستای گلم من نی نی پلاسم همش خرابه ودرحال اتصال میزنه

باید هردفعه حذف ونصب کنم ک پیامابالابیان

اگ راه حلی هس لطفا پی وی بگید واقعا خسته شدم?

1399/02/14 01:06

دوست داشتن❣
ساده است❣
و باور کردنش سخت❣
تو ساده باور کن❣
کہ من سخت دوستت دارم...?❣?

#دلبرانه
#حرف_دلم

1399/02/14 03:50