The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

ﬤِܠܥߺَ᳝ـــــߺر..♡
دَر سَرم تُـــــویی..
دَر چِشمم تُـــــویی..
دَر قَلبم تُـــــویی..
مَـــــن عَکس دَسته جَمعی تُـــــوام...♥️??
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
?⃤•#حرف_دلم

1399/02/14 07:55

تایم پارت گذاری??

1399/02/14 13:29

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت59
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با شنیدن شماره اتاق فهمیدم که منظورش کیه!!

از صبح خیلی سعی کرده بودم که یه موقع ذهنم سمتش نره ولی خوب انگار چه دست خودم باشه چه نباشه ازش میشنوم!

شهلا سوالی که تو ذهنم بود به زبون آورد: از کجا فهمیدی؟

_از آگاهی اومدن ولی خیلی سریع مسئله سرپوش گذاشتن و گفتن خبر از اینجا بیرون نره وگرنه تو دردسر میوفتیم.

_اینجا چه خبر دورهم میز گرد تشکیل دادید‌.

باشنیدن صدای سرپرستار از هم فاصله گرفتیم و مونا بسته‌ی پفکش روش کاغذای دم دستش گذاشت سریع بلند شد.

دو سه نفر از بچه‌ها به بهونه اینکه باید برند به مریض سر بزنند جیم زدن و تونستن فرار کنند از تیرس حرفای ملکی!!

با اخم نگاه به من و مونا و نیکی که سر به زیر زیر چشمی نگاه می کرد و منتظر تنبیه بود گفت: باز که معرکه گرفتید!

با یه لحن چاپلوسانه گفتم:
_معذرت میخوایم داشتیم درمورد...

نذاشت حرف از دهنم در بیاد همینطور که با اون هیکل فربه‌ش از کنارمون رد میشد گفت: امشب میمونید تا بفهمید بخش من جای حرفهای خاله زنکی نیست.

مونا دستش بالا آوردو به نشونه کوبیدن تو سر ملکی تو هوا تکونش داد با حرص گفت: بدریخت عصاب خورد کن...

پوفی کشیدم. خیلی حوصله داشتم حالا اینم برام دردسر تراشید.

با اخم نگاه به مونا کردم.

تا اومد حرف بزنه گفتم: هیچی نگو‌...

1399/02/14 13:32

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت60
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با اخم ازش فاصله گرفتم و راه افتادم دنبال ملکی که با اون هیکلش نفهمیدم کجا غیبش زد...

بزور قدم از قدم برمیداشت حالا تا به من رسید نمیشه پیداش کرد.

باید پیداش می کردم تا بیخیال شیفت شبم بشه.

به مهبدم نمیشد بگم همینطوریش بقیه چشم دیدنم نداشتن اگه میفهمیدن که رو انداختم به اون کله پاچم بار میذاشتند.

تو راهروها دنبال ملکی میگشتم که متوجه دختری شدم که از اتاقی بیرون اومدم. با یه نگاه شناختمش... با دیدنم لبخند زد و کنارم رد شد.

اون ترس و وحشت دیروز تو صورتش نبود و مشخص بود که همه چی خوبه.

خواستم از کنار اتاق رد بشم که حسی مانعم شد.

با خودم فکر کردم که عیبی نداره که یه بار دیگه ببینمش بعدش می‌تونستم ندیدش بگیرم بقول اون مثل معروف شتر دیدی ندیدی

قدمی عقب رفتم.
در نبسته بود، راحت می‌تونستم داخل اتاق ببینم.
تخت درست مقابل در بود.

با کسی که نمیتونستم چهره‌اش ببینم داشت با خنده حرف می‌زد.

حرصم گرفت که چه راحت منو کنار زدو رفت پی زندگیش!!

همینطور داشتم تو ذهنم تیکه پاره‌اش میکردم که دستی رو شونه‌ام نشست. وحشت زده پریدم و قبل اینکه جیغ بزنم دستم جلو دهنم گرفتمو با چشمهای درشت شده از ترس به مهبد نگاه کردم‌.

سر خم کرد حین نگاه کردن تو اتاق مشکوک پرسید: به چی نگاه میکردی؟

سرم تکون دادم و گفتم: هیچی

یجوری نگاه‌م کرد که انگار دستم خونده باشه.

?

1399/02/14 13:32

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت61
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

زد رو شونه‌ام و گفت: خودتی

چشم گرد کردم و گفتم: چی؟

_همون که من فرض کردی...

چپ چپ نگاه م کرد دستاش تو جیبهای عمودی مانتوش گذاشت جهت مخالف من راه افتاد با حس سنگینی نگاهی سرم برگردوندم که دیدم اون باینکه حواسش به صحبتهای مرد کنار تختش،

نگاهش رو من دستپاچه برگشتم دنبال مهبد رفتم کنارش که رسیدم همقدم باهاش شدم و گفتم: اینکه خودت اون فرض کردی تقصیر من نیست.

برگشت و طوری نگاه‌م کرد که لبخند از رو لبام محو شد.

دستم رو قلبم گذاشتم و گفتم: چرا همچین نگاه میکنی؟

_میخوام ببینم کی از رو میری!
حواست تو بیمارستان جمع کن من حوصله حرفهای صد من یه غاز ندارم.
_یعنی چی؟

_خودت بهتر میدونی که چی میگم.
_چی؟

پوزخند زد وارد اتاقی شد.
دروغ گفتم...خوبم میفهمیدم که چی میگه.
اونقدر رفتارم ضایعس که اونم فهمیده من حواسم سرجاش نیست پی اونیه که نباید باشه.

ولی خوب دیوار حاشا بلنده کسی تو فکر من نیست که من مچم پیشش باز بشه!!

وارد ااتاقی که شده بود، شدم داره پیرمرد جدیدی که عصر امروز نوبت عمل داشت معاینه می کرد.

پیرمرد بامزه و شیرینی زبونی از وقتی که اومده بود پرستارا یکی درمیون جیم میزدن تا بیان باهاش حرف بزنن قصه هاش از جوونیاش بشنوند.

زنشم که گفتن نداره مثل خودش بود اما یه درجه بداخلاق تر انگار میترسید ما شوهرش از چنگش در بیاریم که وقتی بودیم از کنارش جم نمیخورد.

????????

سلام دوستان امیدوارم تا اینجای رمان لذت برده باشید❤️

1399/02/14 13:32

#باهم_رمان_بخوانیم

1399/02/14 13:33

دعوایِ هیچ عاشقی را جدی نگیر
آدمها هیچوقت
با کسی که دوستش دارند
دلِ دعوا ندارند
فقط گاهی صدایشان بلند می شود
تا بلندتر از قبل بگویند:
تو برایم مهم هستی، میفهمی...؟♥️?

#حرف_دلم

1399/02/15 04:29

?✨نیایش صبحگاهی✨?

?ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﺎ
?ﻫﺮ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺭﺣﻤﺖ
?ﻫﺮ ﻏﺼﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ
?ﻫﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ
?ﻫﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﻪ آﺳﺎﯾﺶ ﻭآﺳﺎﻧﯽ
?ﻫﺮ ﻓﺮﺍﻗﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﻞ
?ﻫﺮ ﻗﻬﺮﯼ ﺑﻪ آﺷﺘﯽ
?ﻫﺮ ﺯﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
?ﻫﺮ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻧﻮﺭ
?ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻤﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ
?ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ
?ﻫﺴﺘﯿﻤﺎﻥ و آﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ
?ﻏﺮﻕ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮔﺮﺕ ﺑﻔﺮﻣﺎ
?الهی آمین??

1399/02/15 10:34

#فرجامتون_نیک

1399/02/15 10:35

?#تایم_پارت_گذاری

1399/02/15 15:13

‌پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت62
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

زنش با اخم کنار تخت ایستاده بود به مهبد که سرگرم مطالعه چارت بود نگاه می‌کرد.

از سکوتش مطمئن بودم که میخواد حرفی بزنه ولی نمی‌دونه چطور بگه.
چارت به جاش برگردوند و گفت: خداروشکر وضعیتتون برای عمل مناسب‌.

رو بهم گفت: سرمش عوض کن تا قبل عملم حواست باشه چیزی نخورند.

از اتاق بیرون اومدیم که کسی آروم گفت: آقای دکتر...

برگشتیم با دیدن پیرزن از حدسم مطمئن شدم‌‌‌.

حالا برخلاف چند دقیقه پیش یه آشفتگی و ترسیم تو چشمهاش بود انگار منتظر بود بزنه زیر گریه‌.

مهبد سمتش رفت و گفت: بله

_حال همسرم چطوریه؟ خوب میشه؟

صداش از بغض می لرزید.

_بله خانم جای نگرانی نیست اون حالش بعد عمل خوب میشه.

_مطمئنید؟ اگه فکر میکنید عمل بی فایدس عمل نکنه.

مهبد لبخند به نگرانیش زد و گفت: نه حاج خانم اون خوب میشه. به حرفم اعتماد کنید.

پیرزن زیر چشمهاش که از‌نمک اشک خیس شده بود دست کشیدو گفت: ممنون

با برگشتنش به اتاق آروم گفتم:
خوشبحالشون چه خوب که همدیگه رو اینقدر دوست دارند.

سرش تکون دادو گفت: آره. امیدوارم پیرمرد عملش خوب پیش بره.

1399/02/15 15:16

‌پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت63
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

آهی کشیدم و گفتم: همچین دوست داشتنی کم پیدا میشه.
نگاه‌م کرد و راه افتاد‌.
مگه چی گفتم؟
شونه بالا انداختم و دستام تو جیب مانتوم گذاشتم.
امروز به نظرم از دنده چپ پاشده که اخلاق نداره‌.
_یه ساعت دیگه بیا اتاقم باهات کار دارم.
خوب چی میشد اگه حرفش الان می‌زد؟ یه ساعت دیگه با الان چه فرقی داره؟
_شنیدی چی گفتم؟
سرم تکون دادم و گفتم: آره دیگه.
***
بیکار تو راهروها برای خودم می‌چرخیدم.
ساعت ملاقات بود و کاری نداشتم همین که یه ساعتی که مهبد گفته بود تموم شد رفتم سمت اتاقش.
در زدم جواب نداد.
سرم کج کردم گوشم رو در گذاشتم.
یکی تو اتاق بود.
اینبار محکم تر در زدم که صداش از داخل اتاق اومد: چند لحظه منتظر باشید.
فکر کنم فهمید منم.
کنار کشیدم به دیوار تکیه دادم.
گوشیم از جیب مانتوم بیرون آوردم که در باز شد با دیدن ملکی یادم اومد که کل بخش داشتم دنبالش می گشتم اما پیداش نکرده بودم.
حالا میدیدمش که داشت از اتاق شوهر جان بیرون می اومد!
با دیدنم، اخم کرد و انگار نه انگار منو دیده راهش کشید رفت.
خواستم برم دنبالش تا بیخیال شیفت شبم بشه که مهبد صداش از داخل اتاق اومد.
_بیا تو
یه نگاه به ملکی کردم و یه نگاه به اتاق مهبد تصمیم گرفتم بزارم ببینم مهبد باهاش چیکار داره بعدش برم دنبال ملکی!!

1399/02/15 15:16

‌پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت64
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

وارد اتاق شدم دیدمش داره با سر تو لبتابش.‌
درو بستم، منتظر شدم ببینم چیکارم داره‌ ولی انگار نه انگار که هستم.
سرفه‌مصلحتی کردم تا شاید متوجه‌ام بشه اما یه سانت نگاه‌ش از رو صفحه لبتاب بالاتر نیومد.
اومدم میزش دور بزنم، برم ببینم چی داره تو لبتابش میبینه که پاک حواسش برده که صداش مانعم شد‌.
_بشین کارم تموم بشه.
پس متوجه ام بود فقط به روی خودش نمی آورد.
عقب رفتم روی مبل رو به روی میزش نشستم...
چند دقیقه بعد لبتابش بست و گفت: برای یه هفته مرخصی میگم برات رد کنن میریم شیراز...
_برای چی؟
_دستور از بالا صادر شده.
_مرخصیم از امروز؟
سر تکون دادو‌گفت: از فردا... قرار قبل ناهار حرکت کنیم‌.
با یادآوری شیفت شبم دستم رو لبم گذاشتم.
_شیفتت که تموم شد برو خونه وسایلمون جمع کن من امشب جایی کار دارم دیر میام.
_نمیشه که...
با حرفم برگشت سمتم و گفت: چرا؟
_شیفت شب خوردم.
_چرا؟
_چرا نداره... شیفت خوردم. بیخودی بیخودی!! حالا صبح جمع میکنم.
نفسش بیرون دادو گفت: میگم ملکی...
_نه نمیخواد تو پادرمیونی خودم...
با جدیت حرفم کات کردو گفت: قرار نیست بگم بیخیالت بشه که!! میگم بزار برای وقتی که برگشتیم.

همینم خوب بود حداقل شاید وقتی برگشتم یادش رفته بود.
_لازم دست از کارات برداری ملکی بیخودی به کسی سخت نمیگیره‌.
نیشخند زدم و گفتم: اون با من لج افتاده!
مقابلم اومد و گفت: برای چی؟
بلند شدم.
با شیطنت دستم رو گردنش کشیدم و سرم جلو بردم و گفتم: حالا!!
با حس تند شدن نبض گردنش خندم گرفت.
با سرانگشت همون قسمت لمس کردم و ازش فاصله گرفتم.
_خوب دیگه من برم به کارم برسم.

1399/02/15 15:17

#باهم_رمان_بخوانیم???

1399/02/15 15:18

?
بزن ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯾﺴﺖ
ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻻ‌ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ
ﺑﺰﻥ ﺑﺎﺭﺍﻥ....
ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﻦ ﺗﻦ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ
ﺯﻣﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﺑﺪﯼ دارد
ﺑﺒﺎﺭ ﺍﯼ ﺍﺑﺮ.....

#حرف_دلم
#از‌برایِ‌دل

1399/02/15 17:12

+ حال دل پرسیدی و گفتم که "خوبم" بارها؛
خوبم اما "خوب ویرانم"، نفهمیدی مرا...

#حرف_دلم

1399/02/15 19:26

?اَمّن یجیبُ المُضطّر
?اِذادعاهُ ویَکشِفُ السوء

در لحظات افطار برای تمام
گرفتاران، مریض داران و
حاجت داران دعا ڪنیم
خدا در این لحظات به
گوش است
?التماس دعا

1399/02/15 19:35

وقتی دعا میکنی،
دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست.
دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود.
دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود.
و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد.

و مولانا میگوید :
گر در طلب گوهر کانی، کانی
گر در هوس لقمه نانی، نانی
این نکته رمز اگر بدانی، دانی
هر چیز که در جستن آنی، آنی..

#حرف_دلم

1399/02/15 22:59

دل ک تنگ است،،،،،،کجا باید رفت!!!؟

1399/02/16 02:19

کاش وقتی بهم زنگ می‌زنید قبل از اینکه بپرسید کجایی




بهم بگید چیکارم دارین تا منم تصمیم بگیرم کجام?


#به_وقت_خنده

1399/02/16 10:19

زندگی خیلی کوتاه است
قوانین را کنار بگذار، بدی ها را ببخش، آهسته و طولانی ببوس، یک عاشق واقعی باش، تا میتوانی بخند و هیچوقت از چیزی که بر روی لبانت خنده نشانده
پشیمان نشو...

#حرف_دلم

1399/02/16 11:48

?#تایم_پارت_گذاری

1399/02/16 11:49

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت65
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

***
با دیدن یک خط قرمز روی بیبی چک پوفی کشیدم و پرتش کردم توی سطل اشغال کنار روشویی.
با تقی که به در خورد شیر آب باز کردم.
با اینکه تست اول بود بعد گذشت یک ماه از ازدواجمون یکم دلشوره داشتم که بیشترشم بیخودی بود به نظرم و تاثیر حرفهای مهبد بود که می‌ترسید پسر عموش جلوتر موفق بشه!
در جواب سوال مهبد که پرسید چی شد گفتم: آبش کشیدم چلو شد.
که نفهمید این بار بلند تر گفتم: هیچی فعلا.
_ای بابا.
چند مشت آب به صورتم پاشیدم و حوله برداشتم همینطور که رو صورتم می‌کشیدم بیرون اومدم درو پشت سرم بستم.
مهبد طوری با اخم زل زده بود بهم که انگار گناه من که هنوز حامله نشدم. وارد اتاق شدم تا چمدونمون برای فردا صبح ببندم.
یه چمدون بزرگ جلو کمد کشیدم حینی که لباسامون توش میچیدم متوجه‌اش شدم وارد اتاق شد.
_امشب بعد رابطه از جات تکون نخور همونطوری بخواب.
فقط سرتکون دادم انگار شبا قبلی بلند می‌شدم ژیمناستیک کار می‌کردم.
_یه لیست از غذایی که نباید بخوریم مینویسم برات‌.
فقط با بی تفاوتی سرم تکون دادم. چمدون بستم بلند شدم گذاشتمش کنار کمد لباسم عوض کردم.
روی تخت دراز کشید و گفت: ساکتی؟
_نه نیستم.
دستاش زیر سرش گذاشت و نگاه‌م کرد.
چراغ خاموش کردم کنارش دراز کشیدم که دستش برد زیر تنم کشیدم سمت خودش‌.
سرش تو گردنم برد و بوسیدم.
امشب حوصله‌ نداشتم و‌دوست داشتم پسش بزنم فکر کردم بی میلیم میفهمه اما بی توجه بهم مشغول تحریک کردنم شد.
باز خوب بود که یک راست نمی رفت سر اصل مطلب و لذت بردن منم براش مهم بود کم و بیش تو این رابطه.

1399/02/16 11:50

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت66
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

تنش از روم کنار رفت و کنارم دراز کشید

به ساعتی که روی دیوار مقابل تخت زده شده بود نگاه کردم خوب یه ساعتم نشده بود به گفته ش نباید بلند میشدم.

با اینکه علاقه ی عجیبی به حمام کردن داشتم بیخیالش شدم و دراز کشیدم تا صبح حموم کنم.
***
تنپوش حموم رو تخت انداختم لباسم پوشیدم.

برای اینکه قرار بود چند ساعتی تو راه باشیم بجای مانتو تیشرت پوشیدم و از اتاق بیرون.

مهبد وقتی توی حموم بودم لباسش عوض کرده بود حالا داشت قهوه‌اش می خورد.

وارد آشپزخونه شدم و برای خودم چایی گذاشتم که گفت: فرصت نمیشه، بزارش یه چند ساعت دیگه تو راه می‌خوری.
_سردرد میگیرم.

صندلی مقابلش بیرون کشیدم بهش که قهوه‌ش آروم آروم مزه می‌کرد نگاه کردم و گفتم: کیا میان؟

_عمه اینا‌‌‌... قرار بریم شیراز
سرم رو میز گذاشتم.
با جوش اومدن آب بلند شدم چایی گذاشتم که گفت: چمدونا میبرم توام زود باشه. تو پارکینگ منتظرتم.
_باشه.

با رفتنش چاییم هولهولکی خوردم و چک کردم تا چیزی جا نذاشته باشم‌ پنجره ها بستم و با نگاه کلی به خونه کتونیم پوشیدم درو پشت سرم بستم با آسانسور پایین رفتم.

1399/02/16 11:51

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت67
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

از اتاقک آسانسور بیرون اومدم دیدمش که تو ماشین نشستهـ.
سوار شدم و گفتم: این همه عجله برای چیه، هنوز ده نشده!
استارت زد، همینطور که ماشین از پارک بیرون می آورد گفت: اگه بخوایم سر ساعت بریم که تو دیگه نمیشد از خونه بیرون آورد.
چشم گرد کردم و گفتم: وا!
_والا
تکیه به صندلی دادم و گفتم: دستت درد نکنه!
_خواهش میکنم.
مشخص بود چیزی ذهنش مشغول کرده که بی‌حوصله جوابم میده.
به خونه عمه جون، جایی که قرار داشتیم رسیدیم.
همه اومده بودن انگار ما آخرین نفر بودیم.
پشت ماشین رهام پارک کرد.
رهام اولین نفر بود که متوجه ما شد.
سمت ماشین اومد دستش لبه‌ی پنجره گذاشت و گفت: احوال پسرعمو...
پیاده شدم.
مطمئن بودم که هرکسی رفتار این دوتا پسر عمو باهم ببینه متوجه تظاهرشون میشه و میفهمه که چشم دیدن هم ندارند.
دو انگشتش کنار سرش گذاشت و رو به من گفت: شما چطوری؟
_ممنون خوبم.
به مهبد که هنوز پیاده نشده بود گفتم: من میرم پیش مادرجون.
مهبد به معنی فهمیدن سرش تکون داد.
داخل رفتم مادر جون و عمه خانما و دختراشون مقابل هم نشسته بودن با دیدنم مادر جون با مهربونی بلند شد باهم رو بوسی کردیم.

1399/02/16 11:52