پرستار شیطون من??⚕?
#پارت68
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
بقیه به سلام لفظی اکتفا کردن و کنار مادرجون نشستم.
_صبحانه خوردید؟
رو به عمه بزرگ مهبد که کمی چهرهش مهربون تر بقیه گفت: بله خوردیم.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: خبری ندارید؟
با حرفش نگاه همه سمتم اومد. اینکه همشون میدونستن این ازدواج یه دلیل محکمتری برای شکل گرفتنش بوده یکم اذیتم می کرد!
انگار همشون منتظر بودن ببینن کی میتونه نوهای که اقا بزرگ میخواد زودتر بهش بده.
_نه...
نازیلا موهاش از جلو چشمهاش کنار زد و گفت: عزیزم اگه میخوای آدرس یه دکتر خوب بهت بدم کارش رد خور نداره هرکی پیشش رفته جواب گرفته.
_مرسی. ما مشکلی نداریم که لازم به دکتر باشه.
من نمیدونم این دخترو مادرش با من چه مشکلی دارند که همش آماده تیکه انداختن یا چسبوندن یه مشکل بهم هستند.
یک ساعت همگی به حیاط رفتیم و تصمیم شد با پنج تا ماشین بریم و بقیه ماشیناشون همین جا بزارند.
_خیلی خوب پس من میرم وسایلم بزارم رو ماشین پسرعمو.
با حرفش مهبد سریع عکس العمل نشون دادو گفت: تو ماشین من چرا؟
_با تو میام
و با پرویی رفت ساک و چمدونش از صندوق ماشینش برداشت به مهبد گفت: بزن صندوق
جای رهام اگه بودم هرگز همچین کاری نمی کردم ولی اون انگار براش مهم نبود که با مهبد تو یه ماشین باشه و بیشتر قصدش اذیت کردن بود.
مهبد عصبی ریموت تو دستش فشرد و دکمه باز شدن صندوق زد.
دست بردم در عقب باز کنم بشینم که مهبد با خشم غرید: بیا جلو بشین حوصله این بزمجه ندارم کنارم.
1399/02/17 13:20