پرستار شیطون من??⚕?
#پارت72
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
با غیض نگاهش رو بهم دوخت و با صدای کنترل شده ای گفت:
_دهنتو ببند و زر نزن، میزنم لت و پارت میکنم
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم بازومو بین پنجه های قدرتمندش بیرون بیارم ولی تقلا هام بیفایده بود و مجبورا مثل آدم، بدون حرف دنبالش راه افتادم.
وارد رستوران شدیم، همین که خواستیم بشینیم رهام پوزخند صدا داری روی لبش نشونده گفت:
_اومدی پسر عمو؟
مهبد دندونش رو بهم سایید و با حرص آشکاری غرید:
_نه منتظر تو بودیم، ولی نیومدی!
رهام خندید و درحالی که به پشتی صندلی تکیه میداد سرخوش گفت:
_چه پسر عموی گلی داشتم و نمیدونستم
خونسردی رهام باعث شده بود مهبدِ عصبی رو عصبی تر کنه، رگ های برجستهی گردنش و دست های مشت شده اش باعث شد رهام با تعجب ابرویی بالا بندازه، هر آن منتظر بودم جنگ جهانی سوم برپا بشه اما با اومدن بقیه مهبد نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_خدا این چند روزو بهخیر کنه..
همه روی صندلی نشسته بودیم، با صدای عق زدن نازگل سرم رو بلند کردم.
دست جلوی دهنش گذاشت با سرعت زیادی از جاش بلند شد و عوق کنان از رستوران خارج شد.
صورتم درهم شد، آخه وسط غذا باید عوقت بگیره؟
رهام شاد و قبراق بلند شد، چشمهاش برق میزد و فقط مونده بود بیاد وسط و قر بده!
با ترس اینکه ممکنه باردار باشه ترسیده به طرف مهبد برگشتم، از چشم هاش آتش زبونه میکشید و همین مونده بود که از سر و گوشش دود بلند شه.
دست روی دست های مشت شده اش گذاشتم خواستم لب از هم بار کنم که آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
_هیچی نگو
سرم رو تکون داده چشم ازش برداشتم، رهام با گفتن «من برم پیش زنم... فعلا پسر عمو» از رستوران خارج شد.
مهبد نفس پر حرصی کشید که باعث شد به خودم بلرزم، اگه اون باردار بشه تکلیف من چی میشه؟
سعی کردم افکار بیهوده رو از خودم دور کنم و از این سفر نهایت لذت رو ببرم...
1399/02/18 11:50