The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

‌پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت72
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با غیض نگاهش رو بهم دوخت و با صدای کنترل شده ای گفت:
_دهنتو ببند و زر نزن، میزنم لت و پارت میکنم
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم بازومو بین پنجه های قدرتمندش بیرون بیارم ولی تقلا هام بی‌فایده بود و مجبورا مثل آدم، بدون حرف دنبالش راه افتادم.
وارد رستوران شدیم، همین که خواستیم بشینیم رهام پوزخند صدا داری روی لبش نشونده گفت:
_اومدی پسر عمو؟
مهبد دندونش رو بهم سایید و با حرص آشکاری غرید:
_نه منتظر تو بودیم، ولی نیومدی!
رهام خندید و درحالی که به پشتی صندلی تکیه میداد سرخوش گفت:
_چه پسر عموی گلی داشتم و نمیدونستم
خونسردی رهام باعث شده بود مهبدِ عصبی رو عصبی تر کنه، رگ های برجسته‌ی گردنش و دست های مشت شده اش باعث شد رهام با تعجب ابرویی بالا بندازه، هر آن منتظر بودم جنگ جهانی سوم برپا بشه اما با اومدن بقیه‌ مهبد نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی میکرد آروم باشه گفت:
_خدا این چند روزو به‌خیر کنه..
همه روی صندلی نشسته بودیم، با صدای عق زدن نازگل سرم رو بلند کردم.
دست جلوی دهنش گذاشت با سرعت زیادی از جاش بلند شد و عوق کنان از رستوران خارج شد.
صورتم درهم شد، آخه وسط غذا باید عوقت بگیره؟
رهام شاد و قبراق بلند شد، چشم‌هاش برق میزد و فقط مونده بود بیاد وسط و قر بده!
با ترس اینکه ممکنه باردار باشه ترسیده به طرف مهبد برگشتم، از چشم هاش آتش زبونه میکشید و همین مونده بود که از سر و گوشش دود بلند شه.
دست روی دست های مشت شده اش گذاشتم خواستم لب از هم بار کنم که آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
_هیچی نگو
سرم رو تکون داده چشم ازش برداشتم، رهام با گفتن «من برم پیش زنم... فعلا پسر عمو» از رستوران خارج شد.
مهبد نفس پر حرصی کشید که باعث شد به خودم بلرزم، اگه اون باردار بشه تکلیف من چی میشه؟
سعی کردم افکار بیهوده رو از خودم دور کنم و از این سفر نهایت لذت رو ببرم...

1399/02/18 11:50

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت73
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با تکون های دست کسی و پشت بندش صدای مهبد، باعث شد پلک های بهم چسبیده ام رو از هم باز کنم، چشم های خمارم رو به صورت خنثی مهبد دوختم.
بی حوصله و خونسرد گفت:
_بیدار شو بابا، تاالان خوابیدی!
خمیازه‌ی بلند بالایی کشیده با صدای خوابالودی گفتم:
_خودت گفتی با نازگل حرف نزنم!
دست به صورتِ سرخ شده از عصبانیتش کشید و نفسش رو پرصدا بیرون داد.
کلافه و عصبی دستم رو کشید و مجبورم کرد از ماشین پیاده شم.
غرولند و با حرص پایین رفتم، دستم رو دور بازوی عضله ایش حلقه کردم و بهش تکیه دادم.
چشمم میسوخت و به‌زور باز میشد، از بس خوابیده بودم وه پشت سرهم خمیازه میکشیدم.
از باغ گذشتیم و به ویلای بزرگ، که از سنگ مرمر درست شده بود رسیدیم. در باز بود پس به آرومی وارد ویلا شدیم، با ورودمون زنِ مو بلوند و قد بلندی که سنش بالا میزد اما شیک بود جلو اومد.
مهبد با دیدنش جلو رفت زن رو توی آغوشش گرفت و گفت:
_به به الهه بانو کی اومدی؟
دست‌های تقریبا چروکیده و کشیده اش که لاک طوسیِ مات روی ناخنش خودنمایی میکرد رو دور کمرِ بزرگ و عضله ای مهبد حلقه کرد و گفت:
_دیروز
ابرویی بالا انداختم، مگه کی بود و از کجا اومده بود؟
بیخیال شونه ای بالا انداختم؛ به من چه کیه؟ من که نمیخوام زیاد توی این خونواده بمونم، ولی خب کنجکاویِ زیاد نمیذاره بیخیال بمونم.
ازهم جدا شدن با دیدن من، به طرفم اومد نگاهش رو به صورتم دوخته با لهجه‌ی زیادی گفت:
_مهبدجان، عروست چقدر خوشکله ماشاالله.
به طرفم گام برداشت و صورتم رو قاب گرفت، لبخندی روی لبم نشونده دستش که روی لپ‌هام بود رو گرفتم و گفتم:
_سلام، به زیبایی شما که نیستم.
لبخند پت و پهنی زدم، دستش رو از روی صورتم برداشته سرش رو برگردوند و روبه مهبد گفت:
_خوش زبونم که هست.
ابرویی برای برای مهبد بالا انداختم که خندید و گفت:
_بله بله خیلی خوش زبونه
سرش رو به طرفم برگردوند و دستش رو به طرفم گرفت و با لبخند دلنشینی گفت:
_من الهه‌ام
ابرویی بالا انداختم، دستش رو فشردم و متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
_خوشبختم، منم گیتام
زیر لب «ممنونمِ» آرومی گفت و اجازه داد به نشیمن بریم.

1399/02/18 11:50

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت74
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

همه دور هم روی کاناپه قهوه ای چرم نشسته بودن و حرف می‌زدن با دیدنمون رهام از جاش بلند شد، نگاهی به نازگل انداخت و درحالی که چشم از نازگل میگرفت به مهبد چشم دوخت و با لحنی که لجِ مهبدو در می‌آورد گفت:
_من برم بی‌بی چک بگیرم برای "نازگل"
روی کلمه‌ی نازگل تاکید کرد که باعث شد نازگل سرش رو پایین بندازه و از خجالت سرخ بشه.
با تعجب به رهام نگاه کردم، مگه جمع رو نمیدید؟ پس چطور انقدر بی‌پروا بود؟
مهبد با حرص و اخم به رهام نگاه کرد، پوزخندی زد و گفت:
_برو پسر عمو خدا به همراهت فقط...
نگاهش رو به جمع دوخته با لحن حرصی‌ای گفت:
_فقط مواظب باش تو برجکت نخوره!
اخم روی پیشونی رهام نشست اما حفظ ظاهر کرده جلو اومد، جفت و کنار مهبد ایستاد دست روی شونه‌اش گذاشت و گفت:
_من مواظبم، نگران نباش پسر عمو.
پسر عمو رو با غیظ تلفظ کرد و توی یه چشم بهم زدنی از ویلا خارج شد.
الهه خانم با تعجب به دوتا پسر عمویی که شمشیر از پشت بسته بودن میکرد، با رفتن رهام سعی کرد فضای سنگین رو از بین ببره پس لب باز کرد:
_آقا جون کجاست؟
دیزاین نشیمن طوری بود که همشون روبه ما بودن، مادر مهبد لبخندی زد و گفت:
_ایشون با پروازِ شب میان.
لب برچیدم، پس چرا ما باید با ماشین بیایم؟! چیشد ماهم با پرواز شب بیایم.
صدای پر حرص مهبد که باعث شده بود نفس‌های داغش بدنم رو مور مور کنه به گوشم رسید.
_جمع کن لب و لوچتو!
لبم رو توی دهنم برده بااخم بهش خیره شدم خواستم چیزی بارش کنم اما با دیدن اخم‌های درهمش تصمیم گرفتم فعلا خفه خون بگیرم.
هر سه نفرمون به طرف کاناپه رفتیم، با نشستنمون زنِ ترکیده ای همراه یه سینی به نشیمن اومد، سینی های حاوی چای رو جلومون میذاشت.
از روی چای های خوشرنگ بخار بلند میشد و اخطار میداد که چقدر داغه.
خم شده دست کشیدم و چای رو توی دستم گرفته همراه یه قند سر کشیدم، داغ بود ولی یه داغیِ لذت‌بخش که بهم آرامش میداد.

1399/02/18 11:51

#باهم_رمان_بخوانیم?

1399/02/18 11:53

از کسی نپرس روزه ای یا نه،
وقتی 11 ماه نپرسیدی گرسنه ای یا نه!

روزه آن نیست که همسایه‌ی ما میگیرد
یا که ارباب هوس ران شما میگیرد
روزه آن است که مسکین سحری ناخورده
با همان معده‌ی خالی زِ غذا میگیرد

1399/02/18 12:38

چرالف میدین?

1399/02/18 12:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?

1399/02/18 12:43

روزی زنی بود که سه عروس داشت ،
میخواست ، عروس هاش رو امتحان کنه،
ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره ...!
وقتی از کنار حوض حیاط رد میشود ،
عمدا خودش رو داخل حوض انداخت ، تا
عکس العمل عروس بزرگش رو ببینه..

عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد... فردا صبح عروس بزرگ ، یک پژو 206جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."

فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجام داد،، عروس دوم هم مادر شوهر رو نجات داد،،وفرداش یه پژو 206 جلوی در خونش بود که نوشته بود:مرسی عروس گلم
" مادر شوهرت..."

نوبت به عروس کوچیک رسید..
مادر شوهر خودش رو داخل حوض انداخت
به این امید که عروس سوم نجاتش بده ...
اما عروس سوم گفت:فدای سرم .... و
مادر شوهر مرد...فردای اون روز ، عروس
یه مازراتیِ آخرین مدل در خونه ش دید که
روش نوشته بود مرسی عروس گلم...
(پدر شوهرت) ??

#خنده_تایم

1399/02/18 12:52

دوستش نداری رهایش كن
بگذار حق آدمهایی كه
دوستش دارند و
او بخاطر تو از آنها
فاصله ميگيرد ضايع نشود..!

#حرف_دلم

1399/02/18 16:36

?
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه...
بخورد روزه‌ی خود را به گمانش که شب است

#شاطر_عباس_صبوحی

#حرف_دلم

1399/02/18 18:16

نه با كسی بحث كن
نه از كسی انتقاد كن

هر كی هرچی گفت
بگو حق با شماست و
خودت را خلاص كن
آدم ها عقيده ات را كه می پرسند
نظرت را نمی خواهند!!!
می خواهند
با عقيدهء خودشان موافقت كنی

بحث كردن با آدم ها بی فايده ست...

#حرف_دلم

1399/02/18 18:20

ادمایے هستن ڪه
حتی مجازی بودنشونم
بهت ارامش میده ...!

مثل من


بامن بحث نکن آرامش بگیرررررر هیسس???


#ادمین_نوشت?

1399/02/18 19:14

+ کوه من گریه نمیکرد نمیدانستم
کوه ها اشک ندارند، فرو می‌ریزند...

#حرف_دلم

1399/02/18 19:20


.
☔️?
آشوب ِ جهان و جنگ دنیا به کنار؛
بحرانِ ندیدنِ تو را من چه کنم..؟ ?

#داستانِ‌اُو♥️
+ فرامرز عرب‌عامری?

#حرف_دلم

1399/02/18 20:13

خوشا آن حالت مستی
که با ما عهد می‌بستی

مغز و تنمون خستس به امید فردایی بهتر سحرتون در پناه خداوند .

مرسی بابت حمایتاتون ❤️

1399/02/19 03:48

‏زلزله امده
عوض اینکه برم بیرون هول شدم رفتم دستمو شستم
خدایا گرفتارمون کردیا

1399/02/19 03:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شوهرجان یه چیزی دیده که اینوگرفته??

#شوخی
#طنز

1399/02/19 11:34

?#تایم_پارت_گذاری

1399/02/19 15:07

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت75
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

مهبد استکان رو روی عسلی گذاشت درحالی که بلند میشد گفت:
_من برم استراحت کنم... خیلی خستم.
مامان رهام پوزخند محسوسی زد که از چشم مهبد هم دور نموند، مهبد بدون حرف، انگار حوصله ی زن‌عموش رو نداشت ازش چشم گرفت.
مامانش با نگرانی روبه مهبد گفت:
_بشین شامتو بخور بعد برو پسرم
مهبد دست توی خرمن موهاش فرو برده با لحن خسته ای گفت:
_گشنم نیست، سرم درد میکنه یکم استراحت کنم.
منم به تبعیت از مهبد از جام بلند شدم و گفتم:
_منم میام!
مهبد به طرفم برگشت ابرویی بالا انداخت و گفت:
_تو که از اول راه تا اینجا خوابیدی
خواستم جوابی بدم که مادر جون گفت:
_خب عروس گلم میخواد با شوهرش باشه
لبخند خجولی زدم و دست هام رو توی هم قفل کرده سرم رو پایین انداختم.
الهه خانم لبخندِ کوچولویی زد و گفت:
_برین بالا، انتهای راهرو سمت چپ اتاق شماست!
تشکری کردیم و بعد از گفتنِ «وقت بخیر» به طرف پله ها رفتیم، صدای حرف‌هاشون به گوشمون میرسید، شونه ای بالا انداختم و همراه مهبد از پله ها بالا رفتیم.
روی دیوارهای راهرو، قاب های نقاشی خودنمایی میکرد، با تعجب به اشکال های نامفهوم نگاه میکردم همیشه میخواستم بفهمم پاشیدن رنگ روی کاغذ چه جذابیتی داره؟
با دیدن نقاشی ای که زنی رو به نمایش میذاشت جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم رو روی دهنم فشردم.
مهبد با دیدن عکس العملم آروم خندید و گفت:
_فکر کنم جای زن یه بچه گرفتم.
با اکراه چشم ازش گرفتم، دستم رو برداشته با قدم های بلندی به طرف اتاقی که الهه خانم گفته بود رفتم.
وارد اتاق شدم و مهبد هم پشت سر من اومد.
نگاهی به اتاق انداختم، دکراسیون فیروزه ای آرامش رو به انسان القا میکرد.
مهبد خسته به طرف تخت دو نفره‌ی کنار پنجره رفت و خودش رو روش انداخت، دست روی چشمش گذاشته با با صدای کشیده ای گفت:
_آی که چقدر خستم!
دستی به چشمم کشیدم و گفتم:
_لباساتو عوض کن بعد بخواب
_کاری به من نداشته باش.
پوف کلافه ای کشیدم از سر پا بودن خسته شدم...

1399/02/19 15:08

پرستار شیطون من??‍⚕?
#ادامه‌پارت75
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پوف کلافه‌ای کشیده به گوشه ترین قسمت اتاق رفتم و لباسم‌رو توی چمدون یکی از لباسای راحتیمو پوشیدم.
زیپ چمدون رو به آرومی طوری که صدای زیادی ایجاد نکنه بستم و پا برهنه به سمت تخت، که کنار پنجره قرار گرفته بود رفتم.
با زانو روی تخت نشستم و دراز کشیدم، نگاهم به مهبد افتاد؛ ساعد دستش رو روی چشم‌هاش قراره داده بود و انگار توی خواب به سر میبرد.
واقعا خوابید یا من اینجوری فکر میکنم؟
خودم رو بالا کشیده به مهبد نزدیک شدم. دست روی دستش گذاشتم و خواستم دستشو کنار بزنم که با صدای تقریبا عصبی غرید:
_بذار بکپم
دستمو برداشتم و بااخم گفتم:
_عربده نکش بابا، خواستم ببینم کپیدی یانه!
پوف کلافه‌ای کشیده بالحنی که تمسخر توش زار میزد گفت:
_اگرم خواب بودم اینجوری بیدار میشدم!
لحن حرصی‌اش باعث شد ریز بخندم.
دستشو برداشته چشم‌های سرخ شده‌اش رو بهم دوخت و گفت:
_بیا بخوابیم، خوابم میاد از صبح رانندگی کردم.
لحن مظلوم و چشم‌های سرخش باعث شد بدون حرف اضافه‌ای به سمتش برم، جنین وار توی بغلش خزیدم و مهبد آروم به خودش فشردتم.
خوابم نمی‌اومد و جرأت تکون خوردن نداشتم، نفس‌های منظم مهبد نشون از خوابش میداد.
نفس عمیقی کشیده بهش چسبیدم و بعد از چند دقیقه‌ای خوابم برد و چیزی نفهمیدم...

****

همه منتظر جواب رهام و نازگل بودیم‌، دل توی دلم نبود تا بفهمم نازگل بارداره یانه!
بارداری نازگل باعث میشد معامله‌ی من و مهبد بهم بریزه و این موضوع به ضرر منی که خودم رو به تاراج داده بودم، بود.
مادر رهام، نگاهش رو به چهره‌ی رهام دوخت و گفت:
_جواب چیشد پسرم؟
رهام لب ازهم باز کرد...

1399/02/19 15:09

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت76
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

رهام لب از هم باز کرده با ظاهری خونسرد اما حق به جانب ایستاده بود.
_بی بی چک خوب کار نمیکنه، میریم دکتر برای تست!
بااین حرف رهام، مهبد قهقه‌ای زد دستشو به شکمش گرفته و قاه قاه میخندید. حالا نخند کی بخند!
همه با تعجب و رهام با حرص بهش خیره بودن وقتی خنده‌اش رو تموم کرد با لحن بامزه‌ای گفت:
_زور نزن داداش، چیزی که نشده باشه به‌زور هم نمیشه!
رهام اخمی کرده با لحن پر از حرصی گفت:
_خواهیم دید میشه یا نمیشه.
مهبد پوزخندی زد و پا روی پا انداخته به پشتی مبل تکیه داد و درمقابل رهام به آرومی لب زد:
_ خواهیم دید!
مهبد بدون توجه به چشمای آتشی رهام از جاش بلند شد و درحالی که دستم رو میگرفت گفت:
_بیا بریم لب ساحل، توی غروب حال میده!
با هیجان از روی تخت بلند شدم، از بازوهای عضله‌ایش آویزون شدم و با ذوق و شوق گفتم:
_بریم
عاشق لب دریا بودم، صدای آرامش‌بخش ساحل رو بیشتر از هرچیزی دوست داشتم.
مامان با دبخند نظاره‌گرمون بود، لبخندش رو حفظ کرده گفت:
_مواظب خودتون باشین، آقاجونم یکم دیگه میاد زود بیاین.
سری تکون دادیم و بعد از گفتن «فعلا» به سمت در خروجی رفتیم.
مهبد در رو باز کرد و هردو باهم از خونه خارج شدیم، آسمونِ نارنجی با رنگ آبی دریا و ساحلِ شنی همگونی خاصی داشت.
با هیجان دست مهبد رو گرفتم و به سمت لب ساحل دویدم، مهبد پشت سرم می‌اومد و من حواسم نبود که مردِ گنده پشت سر من درحال منفجر شدنه و میخواد سر به تنم نباشه!
به دریا که رسیدیم مهبد دستم رو فشرد که باعث شد به طرفش برگردم.
با دیدن چشم‌های تقریبا عصبی‌اش لبخند پت و پهنی روی لبم نشست. تند تند پلک زده با لبخند گفتم:
_خوبی عزیزم؟ پارچه قرمز ندیدی که فرزندم!
با کارم و حرفم لبخند روی لبش نشست، خندید و گفت:
_توعه وحشی از پارچه قرمز بدتری که!
چشم توی حدقه چرخوندم درحالی که دستم رو روی شونه‌ش میذاشتم گفتم:
_پس قبول داری گاوی؟
ابرویی بالا داد و گفت:
_قبول داری خیلی خری؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد ، سنگینی نگاهی رو روی خودمون حس کردم...

1399/02/19 15:09

#رمان_تایم??

1399/02/19 15:11

منطق لب های تو ، شد علت "اشعار" من
می شود با بوسه ای اثباتِ عِلِّیّت کنی؟


#حرف_دلم

1399/02/19 20:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

منم دعا کنید شدیدا محتاجم دوستان??

1399/02/20 01:02

سلام.فرجامتون نیک?

1399/02/20 09:29