پرستار شیطون من??⚕?
#پارت77
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
ازش فاصله گرفتم، با نگاهم اطراف رو زیر و رو کردم ولی کسی رو ندیدم، ممکن نیست اشتباه کنم مطمئنم کسی مارو نگاه میکرد.
مهبد دستشو روی شونهم گذاشت و گفت:
_اتفاقی افتاده؟
برای اینکه اوقاتمونو تلخ نکنم سرم رو به معنی «نه» تکون دادم، دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش و گفتم:
_بیا نزدیک دریا شیم
بهجای اینکه تکونی بخوره منو عقب کشید و با ارامش گفت:
_الان نزدیک شبه، خطرناکه
پامو به زمین کوبیده معترض گونه گفتم:
_ چی میگی؟ مثل بابا بزرگا نشو، بیا بریم دیگه
سرشو به طرفین تکون داد و با گفتن «آدم نمیشی» دنبالم اومد.
سرمو بالا دادم و با ژست پر غروری باهاش هم قدم شدم، کنار دریا ایستادیم هوای خنک و شرجی شمال میون لباسام حرکت میکرد و قلبم رو خنک میکرد.
به آرومی خم شدم و کفشهام رو از پام بیرون آوردم، کنارِ دریا و شنِ خیس کفش احمقانه نبود؟
دستمو پشتم گذاشته توی هم قلاب کردم، صدای آب به حدی آرامشبخش بود که دلم میخواست بدون هیچ حرفی ساعتها بایستم و حرفی نزنم.
مهبد به صورت غرق در آرامشم خیره شد موهای بهم ریختهم رو کنار زد و با لحن آرومی زمزمه کرد:
_از دریا خوشت میاد؟
خیره به دریا و مرغهای دریایی بودم که دستم توسط دستای بزرگ مهبد گرم شد، به جلو حرکت کرد و گفت:
_بریم پاهامون خیس بشه!
با ذوق چند قدم جلو رفتیم؛ با حس خیسی پام، انگشتامو تکون دادم. چه خوب بود خیس شدن انگشتام!
توی حس و حال خودم بودم، با زنگ خوردن گوشیِ مهبد نگاهم رو بهش دوختم. دکمهی اتصال رو زد و گوشی رو به گوشش چسبوند.
_بله مادر؟
_....
_باشه الان میایم.
گوشیو قطع کرد و درحالی که توی جیبش میذاشت گفت:
_بیا بریم، آقاجون اومده
سری تکون دادم و همراهش به طرف خونه راه افتادم.
جلوی در ویلا ایستادیم، خواستیم در بزنیم که در باز شد.
با دیدن فرد مقابلم از فرط تعجب دهنم باز موند...
1399/02/20 16:20