پرستار شیطون من??⚕?
#پارت86
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
از شهر خارج شدیم، مهبد به سرعتش افزود و سریع تر به مکانی که گفته بود رسیدیم.
توی جاده فرعی پیچید و با پارک کردن ماشین ایستاد. به اطراف نگاه کردم.
همهجا سرسبز بود، درست مثل فیلمها!
انقدر محو طبیعت بودم که متوجه پیاده شدن مهبد نشدم و وقتی به خودم اومدم که درِ سمتم باز شد و هوای خنکی توی وجودم حس کردم.
_پیاده نمیشی مادمازل؟
لب گزیدم با سری پایین افتاده پیاده شدم. هوای خنک بین موهام حرکت میکرد و لباسم رو تکون میداد.
حرکت باد میون لباس و موهام حس خوب و لذت بخشی بود!
نگاهم رو به مهبد دوختم، با صدای ذوق زده و پر از لذت لب زدم.
_اینجا فوق العادس مهبد
سرش رو تکون داده دست توی جیبش فرو برد و با صدای مردونه ای گفت:
_میدونم دیگه
جلو اومد دستم رو توی دستهای مردونهش گرفت با صدای کنترل شده ای لب زد.
_بیا بریم بگردیم
دستش رو محکم گرفتم و شونه به شونه هم راه رفتیم. وقتی وارد دشت سرسبز شدیم از فرط خوشحالی جیغی کشیدم که باعث شد بخاطر یهویی بودنش مهبد از جا بپره.
به طرفم برگشته وقتی لبخند پهنم رو دید دستم روکشید که تعادلم رو از دست دادم و توی بغلش پرت شدم.
دستشو روی موهام کشید و گفت:
_بلدی اینجا جیغ بزنی؟
اخم ریزی کردم.
_بله که بلدم!
دستشو دو طرف پهلوم گذاشته خم شد زیر گوشم؛ به طوری که نفساش به گوشم میخورد لب زد.
_عه؟ فک میکردم فقط رو تخت این قابلیتو داری!
از خجالت سرخ شدم و گر گرفتن صورتم حس میشد. از آغوشش بیرون اومدم حیغ حفه ای کشیده ضربه ای کوچیک به پهلوش وارد کردم و با صدای شاکی گفتم:
_خیلی پرویی.
خندید و دستم رو گرفت.
توی اطراف چرخیدیم و گه گاهی با شیطنت های مهبد روبه رو میشدم، شیطنتاش هرچند کم بود ولی باعث میشد لبخند روی لبم بیاد.
1399/02/26 12:01