The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

سلام دوستان خسته نباشین اسم دخترمیخوام هرچی میگردم پیدا نمیکنم میشه لطف کنین اسم دختر بگین ممنون میشم❤?

1399/03/05 19:50

پاسخ به

سلام دوستان خسته نباشین اسم دخترمیخوام هرچی میگردم پیدا نمیکنم میشه لطف کنین اسم دختر بگین ممنون میش...

من عاشق اسم یسناودلارامم

1399/03/05 19:52

پاسخ به

من عاشق اسم یسناودلارامم

یسنا اسم دخترخواهرشوهرمه?

1399/03/05 19:55

پاسخ به

یسنا اسم دخترخواهرشوهرمه?

عه خخخ

1399/03/05 19:57

پاسخ به

عه خخخ

اره???

1399/03/05 20:06

سکوت کن هنگامی که نمیدانی چه بگویی ؛ چه پاسخی دهی ؛ ویا چطور بگویی ؛ فقط سکوت کن
گاهی نگفتن شیرین تر از گفتن سخنان آشفته است ؛ که در لحظه تو را سبک میکند .... در آن لحظه سکوت کن

یک وقتهایی سعی کن چشمهایت را ببندی بر حرفهای نیش دار ؛ و به زبانت اجازه دهی سکوت را تمرین کند

دقیقه هایی که حس انفجار در سلولهایت تو را از درون میخورد ؛ سکوت را تجربه کن ؛ تا ذهنت با قلبت مشورت کند و تصمیمی درست بگیرد
یک وقتهایی " سکوت " پاسخ همه دردهاست

#حرف_دلم

1399/03/07 19:31

?#تایم_پارت_گذاری

1399/03/08 18:17

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت100
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

راسته میگن تا بایکی نری زیر سقف امکان نداره بشناسی... دکتر مهرزاد منطقی کجا تویی که هرچی به دهنت میرسه میگی کجا!
عصبی با صورتی از درد سرخ شده بود اما با نگاه ش برام خطو نشون می‌کشید‌.
پوزخند زدم.
خواست سمتم بیاد که با تهدید دستم بالا گرفتم و گفتم: دستت بهم بخوره چنان جیغ میزنم که ابرو و حیثتت بره.
_ حرفا جدید میشنوم...
_از این به بعد بهش عادت کن... هرچی جلوت کوتاه اومدم بسه... حق نداری بهم امرو نهی کنی... بهت ربط نداره چی میپوشم.
به لباس تنم با دست اشاره کردم و گفتم: لباسام پوشیدس مشکلی توش نیست... من تو عمرم بد لباس نپوشیدم که تو میخوای به لباس پوشیدنم ایراد بگیری.
با ضربه ای که به در اتاق خورد اجازه حرف زدن ازش گرفت.
عصبی نفسش فوت کردو در حالی که هنوز با خشم بهم نگاه می‌کردیم گفت: بله؟
_ بچه‌ها بیاید پایین میخوایم برای نهار بریم جنگل...
با شنیدن صدای دختر عمه‌اش نگاه‌ش ازم گرفت با چند تا نفس عمیق رنگ به صورتش برگردوند و سمت در رفت منم برای اینکه جلو چشم نباشم سمت تخت رفتم.
درو باز کردم و به دختر عمش گفت: برو، ما هم میایم.
درو بست‌و گفت: فردا برمیگردیم تهران...
با لجبازی لب زدم: چه بهتر!
_حسابتم بمونه اونجا.
به تمسخر پوزخند زدم.
بزار بهمین خیال باشه که میتونه عوضم کنه.
از اتاق بیرون رفت، بدون اینکه بخواد برم باهاش.
رو تخت رفتم.
پایین نمی‌رفتم.
نه حوصله‌ بیرون رفتن داشتم نه بودنم تو اون جمع لازم بود که همشون رفتارای مصنوعی داشتن و خودشون سر تا پا با طلا خفه کرده بودند و همش دستشون تکون میدادن تا صدا برخورد النگوهاشون به رخم هم بکشن.
تو دلم داشتم همین طور غر میزدم که گوشیم تو دستم لرزید نگاه به صفحه‌اش کردم.
شماره مهبد که به اسم nero (رو مخ) سیو کرده بود رو صفحه بود.
_همین الان پایین رفت... زنگ زدنش برای چیه؟
کنجکاو تماس وصل کردم که صدای مهربونش تو گوشم پیچید.
_عزیزم بیا پایین..
جلل خالق! رفت پایین جنی شد.
با بدخلقی گفتم: برا چی؟
_بیا‌پایین عزیزم خواب بسه. همه
پایین منتظرتن

1399/03/08 18:20

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت101
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_میگم حوصله ندارم. میشنوی؟
_منتظرتیم.

میتونستم تصور کنم که با گفتن این حرف لبخند زورکی رو به جمع زده تا یکجور هم منو مجبور به اومدن کنه هم به بقیه تفیم کنه که من رو حرفش حرف نمیزنم.

با شنید قطع شدن تماس گوشی پایین آوردم غریدم: نفهمی دیگه چه میشه کرد باهات!

کلافه رو تخت نشستم گوشی کنارم انداختم بلند شدم.

اگه نمیرفتم وقتی می‌اومد بالا باز یه بحث جدید داشتیم که هیچ حوصله نداشتم.

فقط منتظر هرچی زودتر برگردیم.
از اتاق بیرون اومدم و از بالای پله‌ها نگاه کردم که همشون پایین‌اند و دور هم نشستند در مورد مسئله‌ای باهم صحبت می‌کنند.

پله ها پایین رفتم هنوز کسی متوجه‌ام نشده بود اما من کامل بهشون دید داشتم.

مادر مهبد اولین نفر بود که متوجه‌ام شد و با گفتن اسمم بقیه رو هم متوجه‌ام کرد.

پرهام که دستش دور شونه نازگل انداخته بود و بی‌توجه به جمع بهش چسبیده بود گفت: سیتا جونم که اومد خوب بیاید رای گیری کنیم کجا بریم.

کنار مهبد نشستم و گفتم: اسمم گیتا...
نیشخند زد و گفت: چه فرقی داره بگم گیتا سیتا گیسا... همشون یکیه دیگه بابا... سخت نگیر.

من که میفهمم آخرش کی بهش گفته بامزه‌اس خیلی... اونوقت با دستام گورش میکنم تا دیگه نتونه به کسی همچین چیزی بگه!

دلم می خواست جواب دندون شکنی بهش بگم اما فقط سکوت کردم تا بعد وقتی هیچکس نبود جوابش بدم.

_نمیتونی اسمش درست به زبون بیاری پس نگو...فکر نمیکنم که مشکل ذهنی داشته باشی.

با حرف مهبد نگاه همه متوجه خودش و پرهام کرد.

با تعجب نگاه‌ش کردم.

تیکه سنگینی که به پرهام انداخت باعث شد خلع صلاح بشه اما با نگاه‌ش مشخص کرد که منتظر باشه.

مهبد سرش سمتم برگردوند و کنار گوشم پچ زد: فقط زبونت برای من دراز؟

با خشم نگاهش کردم که مچ دستم تو دستش گرفتو فشرد.

برای در آوردن حرصش با ناز لبخند زدم و دستم رو دستش کشیدم.

_واو چه شوهر قدرتمندی دارم.

مثل مادری که می‌خواست هم بچه اش ادب کنه هم تو جمع شخصیتش حفظ کنه فشار انگشتاش بیشتر‌ کرد.

1399/03/08 18:20

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت102
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_من از عهده خودم برمیام... لازم ندیدم با یه آدم *** دهن به دهن بشم و گر نه میتونستم بنشونمش سرجاش!
با پوزخند نگاه‌م کرد و دستش برداشت.
رو به جمع گفت: خوب تصمیم آخر کجا باشه؟
من که نمی‌دونستم درمورد چی حرف می‌زنند و مهمم برام نبود. با نگاه‌ کردن بهشون فقط نشون دادم که حرفهاشون برام جالبه.
اسم چند تا مکان بردن و بنا بر این شد که توی این چند روز بریم همین جاها... اونم باهم.
اگه به من بود که هیچ دوست نداشتم روزم با خانواده مهبد بگذرونم و تو اتاق موندن ترجیح می‌دادم... ولی خوب حق تصمیم گیری باهام نبود.
کم کم بحث از برنامه سفرمون دور شدو مردا بلند شدن باهم رفتن تو حیاط تا بساط کباب راه بندازن خانمام یسری به آشپزخونه رفتند.
نازگل بلند شد کنارم نشست و گفت: ساعت چند بریم؟
گیج نگاه ش کردم‌.
فهمید که یادم رفته.
خجل لبخند زود گفت: صبح گفتی میشه بریم بازار.
لب گزیدم و گفتم: ببخشید...اگه حرفی نداریم چهار بریم.
چشمهاش برق زد و گفت:عالیه...
با یادآوری چیزی پکر شدوگفت: فقط با چی بریم‌‌‌... فکرکنم باید شماره آژانس از الهه جون بگیرم.
با فکری به ذهنم رسید لبخند پلیدانه‌ای زدم و گفتم: نمیخواد...
_چرا؟
_وسیله رفتن با من...
نگاه‌م کرد و گفت: باشه.
با حس سنگینی نگاهی، از گوشه چشم نگاه کردم که چشمم به جمال جناب مهرزاد روشن شد.
برای حرص دادنش بی جهت خندیدم.
_گیتا؟
با شنیدن اسمم از زبونش با گفتن: من برم
بلند شدم و با آرامش سمتش رفتمو خونسرد مقابلش ایستادم.
_کلا با فهمیدن مشکل داری تو!
داشت خودش کنترل می‌کرد که از کوره در نره‌و با نگاهش اوج خشمش بهم نشون بده.
هرچند که تلاشش بیخودی بود... مهبد زودجوش بود و این مدت خوب فهمیده بودم که خیلی کم می‌تونه عصبانیتش نشون نده!
_مهبد جان بیا اینم سیخا...
عمه مه‌گل که صداش زد، برگشت سیخ‌هارو ازش گرفت و آروم گفت: از لجبازی با من دست بردار... عاقبت نداره.
نیشخند زدم و با دستا خودم بغل کردم و رفتنش نگاه کردم.
می‌شد برم اتاق اما بهتر این بود که کمی مثل بقیه دخترا کمک کنم تا بعد پشت سرم حرف بیخود نزنند.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم: کاری هست من انجام بدم.
نازنین دختر عمه طاهره با لحنی که ظاهرا مهربون بود گفت: نه نازم... خودمون انجام میدیم.
بقیه‌ام با حرفشون همین رو گفتن و اصرارم برای کمک بی‌نتیجه شد.
اگه می‌گفتند دوست ندارن کنارشون باشم بهتر بود تا اینطور دکم کنند!
الهه بانو هم که فکر کرد همه از رو علاقه‌اس که می‌خواند من برم یه جا بشینم، حرفشون تایید کردو از آشپزخونه بیرونم کرد.
در خروجی پشت سرم بستم. از سر لرز

1399/03/08 18:20

به تنم افتاد خودم بغل کردم‌و تصمیم گرفتم برگردم تو اتاقو سیوشرتم بردارم و برگردم.
با افتن جسمی روی شونه هام به عقب برگشتم با دیدن احسان و پتوی که روی شونه هام انداخته بود اخم کردم.
بی‌ملاحضه شده بود که به وجود بقیه توجه نمی‌کرد و هرکار که دلش می خواست انجام می داد.
_بیرون سرده، برو داخل.
بدون توجه بهش ازش فاصله گرفتم و خواستم پتو رو هم از رو شونه‌هام پایین بندازم که دیدم ارزش نداره لجبازی.
دوطرف پتو دستم گرفتم و سمت پلکان رفتم.

1399/03/08 18:20

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت103
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_هوای امروز خوب... برای رفتن به دریا عالی...توام که عاشق دریا.
خونسردیم و بی‌تفاوتیم از دست دادم.
با خشم برگشتم سمتشو انگشت اشاره‌ام سمتش گرفتم گفتم: تموم کن! متوجه هستی داری چیکار میکنی؟ چیه دنبال من راه افتادی؟ هعی از گذشته میگی؟ میخوای به چی برسی؟
انگشت اشاره‌ام تو دستش گرفت و سرش جلو آوردوگفت: برای من هیچکدوم از اینا مهم نیست... میپرسی به چی میخوام برسم؟ یعنی باور کنم که نمی‌دونی؟
سعی کردم انگشتش از مشتش بیرون بکشم که محکم تر گرفتش.
_نه بابا دیر اومدی میخوای زودم همه چی صاحب بشی؟

خواستم جمله‌ بعدی محکم‌تر بکوبم تو صورتش که صدا مهبد از پشت سرمون شنیدم.
_گیتا!
خون تو بدنم یخ زد و وا رفتم.
حتی پتو رو شونه‌امم مانع سرمای وجودم نشد.
احسان انگشتم ول کردو قدمی عقب.
دستاش تو جیب شلوار جینش گذاشت و با لحنی خنثی گفت: مهبد کمک می‌خواید؟
و از کنارم رد.
از ترس دست و پام به لرز افتاده بود و سر جام خشکم زده بود.
جرعت نداشتم برگردم و با مهبد رو به رو بشم.
وحشت زده بودم از اینکه برگردم و با مهبد عصبانی رو به رو بشم!
این بار دیگه مسئله‌ی نگاه کردن نبود که با دادو بیداد تموم کنه!
هر آن منتظر صدای دادش و مشتی که تو صورت احسان می‌کوبید بودم، که بجاش لحن عاری از خشمش شنیدم.
انگار که چیزی ندیده باشه!
_چرا کمک نمی‌خوایم؟ بیا که بدجور به کمکتو نیاز داریم.
احسان انگار نه انگار که چند دقیقه پیش مقابلم ایستاده بود و باهام لاس می‌زد، به حرف مهبد خندید و پله‌ها رو پایین رفت.
_گیتا بگو ناهار تو آلاچیق قرار بخوریم... وسایل بیارن بیرون.
نمی‌تونستم همینطور پشت بهش بایستم و بعد کلنجار با خودم چرخیدم، ضربان قلبم به وضوح تند شد ولی هر جور می شده خودمو بی تفاوت نشون دادم تا ترسم خیلی تو چهره ام نمایان نشه.
مقاومت کردم برای نگاه کردن بهش.
باورم نمی‌شد که چیزی متوجه نشده باشه...
هر آن منتظر بودم جای احسان مشتش تو صورت من بکوبه اما همه چیز عادی بود.
وقتی نگاه‌م از زمین گرفتم که بهم توپید: چرا هنوز وایستادی؟
زیر لب "میگم بهشون"ی زمزمه کردم رفتم داخل تا جلو‌ چشمش نباشم.
لعنت بهت احسان که همه جوره عذابی!!
_گیتا؟
از جا پریدم و جیغ زدم.
_وا چرا جیغ میزنی؟
دستم رو قلبم که دیگه داشت قفسه سینه‌ام پاره می‌کرد گذاشتم و با اضطراب گفتم: آخه شیرین جان یجوری صدام کردی!
جفت ابروهاش بالا پریدو با تعجب نگاه‌م کرد... انگار که داره به یه آدم دیوونه نگاه می‌کنه که نمیدونه چی داره میگه!
دقیقا هم همین بودم! از ترس کلمات گم کرده بودم و نمیدونستم که چی

1399/03/08 18:21

میگم.
چشم‌هام بستم و باز کردم تا به خودم مسلط بشم.
_مهبد گفت ناهار تو آلاچیق بخوریم.
با حرفم باعث شدم حواسش ازم پرتش بشه و‌بگه: برای خودش گفته! هوا سرد، مگه می‌خواد مریضمون کنه تو این هوا!
از جلو در کنارم زدو رفت بیرون.

?

1399/03/08 18:21

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت104
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


پتو از رو شونه ام برداشتم و‌از جلو در کنار رفتم تا جلب توجه نکنم. همینطوریش رنگ پریدم هرکی می‌دید براش سوال می‌شد.
پتو روی openانداختمو سمت سرویس رفتم.
*
از خواب بودن مهبد استفاده کردمو آروم لباس پوشیدم.
شال رو سرم انداختم و با نگاه توی آیینه از خودم راضی شدم، رژ لب به دور دیگه کشیدم و دربش بستم گذاشتم رو میز.
سوئیچ برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
با دیدن نازگل که به دیوار رو به روی اتاق تکیه زده بود لبخند زدم و سوئیچ بالا گرفتم و تکون دادم و آروم پچ زدم: بدو بریم.
همراه هم پله‌‌ها پایین رفتیم.
*
درحالی که حواسم به رانندگی و مسیر رو به بود که یه موقع از کوچه‌‌ها ماشینی درنیاد بزنم بهش گفتم: بازارش کدوم وری؟
نازگل یه نگاه به من یه نگاه به حالت نشستن که چسبیده بودم فرمون کردو گفت: به کشتنمون ندی!
لحن وحشت زده‌اش به خندم انداخت.
_نه بابا خیالت راحت
گوشیش در آورد و باهاش ور رفت و گفت: اولین بریدگی دور بزن.
_باشه
با دیدن تابلویی که صد متر پایین ترنشون می‌داد دوربرگردون، سرعت پایین آوردم.
به نزدیک شدن به بریدگی آماده شدم برا دور زدن که صدای بوق ماشین پشتی باعث شد از جا بپرم. صاف نشستم و غریدم: اه چیشه این! خوب بیا برو دیگه ههی وایستاده پشت من بوق بوق میکنه.
نازگل من من کردو گفت: آخه گیتا زدی راه بند اوردی
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: چرت نگو... خیابون به این بزرگ باید بیاد پشت من برونه..
با ضربه‌ی محکمی که به پشت ماشین خورد حس کردم گردنم رگ به رگ شد. دستم پشت گردنم گذاشتم و اخ گفتم.
نگاه کردم دیدم ماشینی که بهم از پشت زده نیسان... از ترس اینکه ماشین ضرب دیده باشه چشمهام درشت شدو درد خودم یادم رفت ترمز دستی کشیدم و با گفتن: من حساب این مرتیک میزارم کف دستش
پیاده شدم و نگاه به سپر عقب که تو رفته بود کردم.
نازگل از تو ماشین گفت: گیتا بیخیال بیا بریم.
محل نکردم. مهبد ماشین می دید فاتحه‌ام میخوند مخصوصا که بی‌اجازه برداشته بودمش.
راننده ماشین که مردی حدودا 30خورده ای بود متاسف سرتکون داد. مرتیکه به خودش زحمت نداده پیاده بشه ببینه چه گندی بالا آورده
سمت ماشینش رفتم و زدم روی سقف ماشین گفتم: اوستا نمیخوای بیای پایین دست گلت ببینی؟
جای بابام خالی ببینه دخترش چه زده کانال چاله میدونی!
مرد پیاده شد از دیدن قدش که در برابرش فنچ بودم جا خوردم اما اصلا به رو خودم نیاوردم و با پرویی مقابلش ایستادم.
نگاه به ماشین خودش و من کردو گفت: همچین میگی بیا پایین که انگار چی شده! بیا برو دختر ببینم اومدی راه بند اوردی دوقورت و نیمتم باقی؟
اومد سوار

1399/03/08 18:21

بشه که یقه‌اش چسبیدم و گفتم: میمونی پلیس بیاد مرتیکه... زدی ماشینم داغون کردی میخوای بری؟
نگاه‌ش اینبار روی خودم چرخید که حرصم گرفت.
_مشکل داری؟ چیه هعی چشمات میچرخونی!
داشتم زیادروی میکردم و همه حرص وجودم که از صبح جمع شده بود روی این مرد خالی میکردم.
مرد هولم داد که عقب رفتم‌و دستم از یقه‌اش جدا شد.
_نمیزارم بری وایمیستی پلیس بیاد.
به تمسخر گفت: ازین پولا ندارم که برا گاری رونا خرج کنم.
سوار شد.
ادم به پرویی این مرد ندیدم جای معذرت خواهی داشت مسخره‌امم می‌کرد!
نازگل که به تماشا وایستاده بود و از ترس جلو نمی اومد با دیدنم که سمت ماشین اومدم گفت: بیا بریم، ما اینجا کسی نمیشناسیم یه بلایی سرمون میارن..
دندونام بهم ساییدم و گفتم: عمرا بزارم.
ققل فرمون برداشتم که چشمهاش گرد شدو گفت: میخوای چیکار کنی؟

1399/03/08 18:21

به رسمِ "رفاقت" برایت دعاهای خوب می کنم ؛
دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر
دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...
دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،
هرگز دلت نگیرد ،
و چشم های روشنت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !
دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛
که عاشقت باشد ،
و کسانی کنارت باشند ؛
که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...
من خوشبختی ات را ، شادی ات را ، آرامشت را ؛
من آرزوهای زیبای تو را آرزو می کنم ...
آرزو می کنم به معنای واقعی "زندگی کنی" ...

#سلام_صبحتون_بخیر?

1399/03/09 06:44

به شنبه 10?خرداد ماه
خوش آمدین

اول هفته تون عالی
خدایا??
هفته پیش رو را
برای دوستانم
یک هفته سلامتی
یک هفته لبخند
یک هفته پیشرفت
یک هفته موفقیت و??
یک هفته خیروبرکت مهیا کن

1399/03/10 11:04

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت105
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

***
_زنگ بزن خانم وگرنه مجبوریم بازداشتتون کنیم.
نگاه به نازگل که با نگاهش خواهش میکرد زنگ بزنم، گوشی تلفن برداشتم که یادم اومد شماره اش حفظ نیستم.
_موبایلم بدید... شماره حفظ نیستم.
سروان یا نمیدونم سرگرده که درجه اش نمی دونستم با اخم نگاه‌م کرد و بلند گفت: جعفری گوشی این خانم بیار.
همچین داد زد که شونه من و نازگل پرید... مگه چاله میدونه بابا!
نگاهش بهم طوری بود که انگار داره به انگل جامعه نگاه میکنه... حقش بود با قفل فرمون به جونش بیوفتم تا دستش بیاد که اینطور نگام نکنه‌.
تقی به در خوردو سرباز اومد داخل... احترام گذاشت گوشی گرفت سمت سرگرد که از دستش کشیدم و روشنش کردم.
شماره مهبد خواستم با گوشیم بگیرم که سرگرد گفت: خانم با این بگیرید.
_باشه.
لبهام بهم فشردم و با دکمه های عددها رو محکم فشار دادم تا تماس وصل شد... داشتم ناامید میشدم از جواب دادن مهبد که صدای عصبیش که انگار داره کنترلش میکنه تا شخص پشت خط به دو نیمه تقسیم نکنه شنیدم.
_مهبد منم.
با شنیدن صدام یکم مکث کرد که فهمیدم ، فهمیده نیستم!! الان اگه بگم کجام باید فاتحه ام بخونم.
_کجایی تو؟ ماشین کجا بردی؟؟
_یه موقع نگرانم نشیا من خوبم... بیا حال لگنت بپرس..
باعصبانیت داد زد: گیتا!
که صدای چند نفر از کنارش شنیدم که انگار میپرسیدن منم، حالم چطور؛ کجام!
با کشیده شدن گوشی از دستم نگاه کردم دیدم سروان یا سرگرده ناامیده شده ازم و خودش گوشی گرفته تا با مهبد حرف بزنه‌.
_سلام آقا من سروان رضاییم از آگاهی... تماس میگیرم... همسرتون به دلیل مزاحمت دستگیر کردیم...
چشمهام گرد شد.
_چرا تهمت میزنی؟
طوری نگاهش اومد روم که ادامه حرفم خوردم و‌با تو سرم براش خط نشون کشیدم.
_بله... مدراک همراهتون بیارید... ممنون حق نگهدارتون..
حالا اگه مهبد از خبطم بگذره با حرف ایشون زنده بگورم میکنه!!
نشستم رو صندلی که گوشی گذاشت و باز داد زد: جعفری؟
باز داد زد!!
جعفری درو باز کردو باز احترام گذاشت که سروان گفت: بگو ضیائی بیاد خانم ببر
_کجا ببر منو؟
جوابم ندادو به جعفری گفت: سریع
و طوری بی حوصله پوشه ای از کنار میز برداشت کشید جلوشو سرش کرد توش که انگار بگه من نمیخوام چیزی!!
با خشم نگاه به نازگل کردم که تو خودش جمع شده بود و جیک نمی‌زد... حالم باین حجم از ترسو بودنش بهم می‌زد.
همینطور داشتم نقشه میکشیدم که حالا مهبد اومد چه دلیلی برای کارم بیارم که در باز شد یه خانم اومد و پاکوبید.
_بله قربان
سروان بهم اشاره کردو گفت: ببرش
_چشم
اومد بهم دستبند بزن که دستم عقب کشیدم و گفتم: وا مگه آدم کشتم!
محل نکرد به حرفم و

1399/03/10 11:05

دستبند زد بلندم کرد از اتاق بیرون بردم.
من پام سالم از اینجا بیرون بزارم و از زیر دست مهبدم سالم در برم حساب نازگل میرسم!
دختر بزدل!
یه کلمه نمیاد بگه مقصر من نبودم!!
مهبد گفت باین نگردمااا من خر گوش ندادم

1399/03/10 11:05

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت106
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

باید با قفل فرمون به جونش بیوفتم تا آدم بشه!
نیم ساعتم نشد تو بازداشگاه بودنم که دوباره ضیائی اومد و دست بند زد بردم اتاق سروان‌.
با دیدن مهبد که رو صندلی نشسته بود با دیدنم خیز برداشتم سمتم اما رهام گرفتش قدمی عقب رفتم که محکم خوردم به ضیائی اگه حواسش نبود به احتمال هردومون پخش زمین می‌شدیم.
_چه غلطی کردی گیتا؟
نگاه به سقف کردم نشون دادم که مثلا من نمیشنوم تو چی میگی!
رهام بزور مهبد نشوند و سروان تشر زد: بشنید آقا... خانم شمام بشین.
ضیائی دست بندم باز کردو رفت که حین نشستن چشمم افتاد به جناب راننده که سرش باند پیچی شده بود با دیدنم چشمههاش درشت شد.
چشم غره ای بهش رفتم که بهم پوزخند زد.
حیف که تو آگاهیم وگرنه می‌دونستم چیگارش کنم!! مرتیکه لب و دهن!
مرد عصبانی گفت: من رضایت نمیدم جناب سروان...
لب زدم: بدرک.
مهبد_ ساکت گیتا( برگشت طرف مرد گفت) یعنی چی؟ تو الان گفتی رضایت میدم.
مرد پوزخند زدو گفت: زنت پیشمونی سرش نمیشه نشسته جلو من خط و نشون میکشه.
حیف حیف قفل فرمون نیست!
خودم مظلوم نشون دادم و جرعت نگاه کردن به مهبد نداشتم چون لو میرفتم پس به سروان گفتم: جناب سروان دروغ میگه... این آقا کلی بهم توهین کرده حالا هم که دیده به نتیجه نرسیده بخواد باین حرفا بندازتم زندان...
سروان یه طوری با اخم نگاه‌ می‌کرد که انگار دستم خونده باشه!
زیر چشمی نگاه به مهبد کردم که رهام بازوش گرفته بود تا مبادا بلند بشه. انگار مهبد خروس جنگی بود که همچین چسبیده بود بهش!
رهام که چشمش بهم افتاد پقی زد زیر خنده... رو آب بخند مرتیکه!
سروان با تشر خطابش کرد و مهبد با خشم، که معذرت خواست.

??

1399/03/10 11:05

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت107
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

راننده با تاکید گفت: من رضایت نمیدم
مهبد پفی کشیدو دست رهام کنار زد و خشمش رو سر اون بخت برگشته خالی کرد گفت: ای بابا چیه چسبیدی بهم ول نمیکنی!
رهام با اخم عقب کشید.
مهبد به راننده گفت: جناب مگه منو شما حرف نزدیم؟ خسارت ماشین و بیمارستان با من... اگه چیز دیگه‌ام میخواید بفرمایید.
جفت ابروهام از دست و دلبازیش بالا پرید... راننده که انگار منتظر جمله آخر مهبد بود چشمهاش برق زد مهبدم سریع گرفت که این آقا چشمش به لباسا مارکش افتاده و دندون تیز کرده!!
مهبد بلند شد دست چکش بیرون کشیدو سروانم که انگار کلا وجود نداشت زل زده بود.
بهشون هیچیم نمیگفت!
خودکار از رو میز برداشت و رقمی تو چک نوشت و گرفت طرف راننده‌و گفت: راضیتون میکنه؟

راننده که سعی می کرد ذوقش از رقم روی چک نشون نده گفت: صبح نقد میشه؟
_بله تاریخ روز...
راننده بلند شدو گفت: کجا باید امضا کنم؟
سروان برگی مقابلش گذاشت و با دست جایی که باید امضا می‌کرد نشون دادو گفت: اینجا و اینجا
راننده که امضا کرد رو بهم گفت: خانم شمام بفرمایید باید تعهد بدید... دفعه آخرتون باشه اینکار...
_وقتی یکی...
مهبد با خشم اسمم لب زد که نطقم‌کور شد. پوفی کشیدم و‌امضا زدم.
سروان_روزخوش...
از اتاق که بیرون اومدیم مهبد با خشم بازوم گرفت و کنار گوشم پچ زد: حسابت میرسم.
با اینکه ظاهرا نشون نمی‌دادم ترسیدم گفتم: هیچ غلطی نمیتونی بکنی... ول کن وگرنه میندازمت تو هلوفدونیااا!
پوزخند زدو ولم کرد. نازگل که روی صندلی مقابل در اتاق نشسته بود با بیرون اومدنمون تند سمتمون اومد گفت: خوبی؟ چیشد.
رهام_ هیچی بابا تموم شد بریم خونه که به لطف دردسر شما خانما خسته شدیم.

1399/03/10 11:05

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت108
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

چشم غره ای بهش رفتم.
مهبد با اخم نگاه‌ش کردو گفت: مجبور نبودی بمونی... دست زنت میگرفتی میرفتی!
_جای تشکرت پسرعمو؟
محل نکردش و دستم گرفتو دنبال خودش کشیدم.
اونقدر مچم فشار می‌داد که حس می کردم الانه که از جا در بیاد.
وسایلم که گرفت تا جلوی ماشین از دوباره مچ دستم چسبید و بازور سوارم کرد.
سکوتش نگرانم کرده بود و میترسیدم از وقتی که به حرف بیاد.
عصبانیت زود هنگامم کار دستم داده بود‌و اون موقع هیچ فکر عاقبتم نکردم.
نامحسوس آه کشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم که زل زده به مسیر و عضلات صورتش سفت و سخته!!
متاسفانه مسیرم نمی‌شناختم وگرنه حداقل می‌تونستم بفهمم کجا داره میره!
با توقف ماشین سرم بالا آوردم، با دیدن در ورودی ویلا زیر چشمی نگاه به مهبد کردم.
باون همه خشمی که داشت بعید می‌دونستم بیارتم ویلا... فکر می‌کردم میبردم یجایی بعد که خشمش روم خالی کرد برمیگشتیم.
ولی حالا که اومده بودیم ویلا هیچ فکری نداشتم و بیشتر از اینکه آروم بشم، ترسیده بودم.
چند بار پشت هم بوق زد تا در بلاخره
باز شد.
شهروز پسر عمه مهبد در باز کرد و درحالی که هویج تو دهنش بود با دستش اشاره کرد که چه خبر...

لنگه دوم دروازه هنوز کامل باز نشده بود که مهبد با خشم از روی پدال ترمز پاش برداشت و ماشین از جا کنده شد.
از ایینه بغل دیدم که شهروز چطور با ردشدن ماشین از کنارش خودش عقب کشید.
نگاه به صورت از خشم سرخ شده‌ش کردم. جرات نداشتم حرف بزنم...حالش شبیه به انبار پر باروت بود که یه کلمه‌امم ممکن بود به آتیشش بکشه!

?

1399/03/10 11:05

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت109
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

باید خودم در مقابلش حفظ می‌کردم.‌
بهتر بود زودتر از ماشین پیاده بشم و خودم به جمع برسم قبل اینکه دستش بهم برسه و سر از تنم جدا کنه!
که با این سرخی صورتش بعید می‌دونستم بمونم جون سالم به در ببرم!
ماشین که پارک کرد به سرعت دست بردم و دستگیر در کشیدم پایین پریدم که خودم از عکس العملم تعجب کردم چه برسه به مهبد که وقتی متوجه شد که من داشتم با سرعت پله‌ها بالا می‌رفتم.
بدون اینکه به عقب برگردم تا ببینم در چه حالی در ورودی باز کردم داخل شدم‌.
هیجان زده بودم و همه وجودم نبض می‌زد و فراموش کرده بودم که کجام!
نفس عمیقی کشیدم و نگاه کردنم همزمان شد با بلند شدن بقیه و هجوم آوردنشون سمتم.
مادر مهبد_ وای دختر تو که نصفه جونمون کردی!! خوبی؟
و براندازم کرد.
نگاه‌ش طوری بود که انتظار نداشت سالم باشم!
عمه بزرگه مهبد با سرزنش گفت: چرا اینقدر تو بیفکری نباید بهمون بگی کجا میری؟
توی حفظ کردن اسم و تاریخ اصلا خوب نبودم حالا که گیج هم شده بودم بدتر یادم نمی‌اومد‌ اسمشون و تکون خوردن لبهاش می‌دیدم و میفهمیدم که دارن سرزنشم میکنند.
الهه بانو دستم گرفت در مقابل سرزنشهاشون گفت: بسه نمی‌بینید‌ رنگ به رو نداره. بزارید بشینه بعد بریزید سرش.
با تشرش ساکت شدن.
چقدر ممنون بودم از توجه اش!
دستگیر در که تو کمرم فرو رفت آخ گفتم و عقب کشیدم که در باز شد مهبد داخل شد با اخم دنبالم گشت... نگاه‌ش که بهم افتاد رو به بقیه که درمقابلش ساکت شده بودند گفت: نگران نباشید.
و همین! بجای توضیح دادن بهشون کوتاه همین گفت.

??

1399/03/10 11:06

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ...
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ،
ﺳﻼﻣﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ...
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ...
ﺁﻏﻮﺵ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ،
ﺳﻮﺍﺭﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﻮﺝ ﺧﯿﺎﻝ ...
ﻧﺸﺴﺘﻦ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻫﺎ ...
ﺭﻓﺘﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ...
ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ.

1399/03/10 13:23

?
لحظه به لحظه
ثانیه به ثانیه
در نگاه‌های پر از احساست
آجُر های زندگی روی هم سوار می‌شوند و دارند خانه ابدیت را تشکیل می‌دهند.
آجُرِ صبر، عشق، سختی، دلتنگی، گذشت و... همه و همه برای ساخت دیوار زندگی‌ست آن ها را با سیمانِ خدا نِگری روی هم سوار کن
و دیوار به دیوار خانه زندگیت را بنا کن...

#مهدی_شفیعی
#حرف_دلم
#صبحتون_درپناه_خدا

1399/03/11 06:47