The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

"عشـــ♥️ـــق"

قشنگ ترین اتفاق دنـــــیاست
آرزو دارم این احـــــساس قشنگ رو
در کنار شخصی که آرزوش رو دارید
تجربه کنید"
#حرف_دلم
#شبتون_بخیرخانوما?

1399/03/12 23:30

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت110
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐


برگشت بهم گفت: بیا.
منتظر بودم که یکیشون دلش برام بسوزه اما انگار با حرف مهبد خیالشون راحت شد که اتفاقی نیوفتاده‌و بیخیالم شده بودند.
بیچاره من!
وای خدا!
با قدم‌های آروم، بافاصله دنبالش رفتم.
هزار تا جمله برای توضیح دادن آماده کردم که تا وارد اتاق شدم همه‌اشون محو شدن.
وارد اتاق که شدم بلند گفت: درو ببند.
بستن در چیز خوبی نبود اما متاسفانه با مخالفت کردن نمی‌شد جلوش بایستم و خودم تو بیشتر تو دردسر بندازم.
باید برای یکبارم که شده با ساکت موندن اوضاع بهم ریخته درست می‌کردم
همین که جلو بقیه باهام بد رفتاری نکرده بود خوب بود.
نشون می‌داد که دوست نداره کسی متوجه اتفاق افتاده بشه.
محتاط آروم به در با کف دست فشار آوردم و بستمش و بدون اینکه سرم پایین بندازم نگاه‌ش کردم که پشت بهم مقابل پنجره اتاق ایستاده بود و پاهاش به عرض شونه‌هاش باز کرده بود.
ساکت به بیرون خیره بود و دست چپش روی دیوار کنار پنجره گذاشته بود‌.
با اینکه نمی‌تونستم حدس بزنم تو سرش چی می‌گذره نمی‌شد بزارم به فکرهاش ادامه بده بعد خشمش آوار بشه رو سرم!
دست‌هام توهم گره زدم و با من من گفتم: خوب... خوب ببخشید... فق ... فقط می‌خواستم بریم بیرون که...
دستش تو موهاش کشیدو برگشت غرید: خفه شو گیتا...
از فریادش ساکت شدم و هیجان زده قدمی عقب رفتم و به در خوردم و بی اراده از لبهام "آخ" خارج شد از برخورد کمرم به دستگیره در!
دستش بالا آوردو انگشت اشاره‌اش بالا گرفت و گفت: حرف نزن گیتا... هیچی نگو...
مکث کوتاهی کردو ادامه داد: دارم سعی می‌کنم تحملت کنم. پس ساکت بمون... هیچی نگو ...

1399/03/13 06:22

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت111
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با اینکه میترسیدم اما بهش نزدیک شدم و گفتم:

_ چرا هیچوقت نمیذاری من حرف بزنم؟ قبل اینکه مقصرم بدونی بذار از خودم دفاع کنم!

به سمتم برگشت و با چشمای به خون نشسته و پر از خشم گفت:

_ چون در برابر فهمیدن مقاومت میکنی، چون احمقی!
_ من *** نیستم، اون فقط یه تصادف کوچیک بود
_ یه تصادف کوچیک؟
_ آره
_ برای همین زدی با قفل فرمون سر طرف رو پوکوندی؟

با لجبازی تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ از حقم دفاع کردم
_ اینطوری از حق دفاع میکنن؟! تحصیل کرده ی مملکت رو نگاه کن!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ کی به کی میگه این حرف رو؛ تو خودت به رفتارت نگاه کن بعد تحصیلات من رو مسخره کن!

به سمتم اومد، یقه ی لباسم رو تو دستاش گرفت و با حرص گفت:

_ داری خسته ام میکنی گیتا، به این فکر کن اگه حامله بودی و تصادف میکردی ممکن بود یه بلا سر بچه بیاد
_ فعلا که نبودم

یقه ام رو ول کرد و همینطور که موهاش رو به عقب میفرستاد پوفی کشید و گفت:

_ تو کلاً نفهمی، دست خودت نیست!

حوصله ی بحث کردن باهاش رو نداشتم پس روی تخت نشستم و چیزی نگفتم؛ اونم بعد از اینکه چشم غره ای بهم رفت به سمت در رفت که سریع گفتم:

_ هوی وایسا
_ هوی یعنی چی؟
_ خب حالا، چمدونمون رو ببندم؟ صبح میریم؟
_ نه

ابروهام از تعجب بالا پرید که سرش رو سوالی تکون داد و گفت:

_ چیه؟
_ چند روزه دهن منو سرویس کردی که بریم بریم، حالا یهو چت شد؟
_ نظرم عوض شد
_ تو روانی
_ بدتر تو که نیستم

این رو گفت و از اتاق بیرون رفت، منم روی تخت دراز کشیدم و دوباره ذهنم رفت سمت اینکه اگه بچه دار نشم سرنوشتم چی میشه؟
مهبد رسماً بهم گفته بود که در این صورت به یه مهره ی سوخته تبدیل میشم و دیگه هیچ فایده ای ندارم اما من نمیخواستم برای مهبد یه مهره ی سوخته باشم!
من این ازدواج رو هرچند که صوری بود دوست داشتم، آره باید اعتراف کنم که به این زندگی مشترک عادت کرده بودم...

1399/03/13 06:22

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت112
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
با خستگی در خونه رو باز کردم و رفتم داخل، مهبد هم پشت سرم اومد و گفت:

_ گیتا من به تو چی بگم آخه

بی توجه بهش به سمت اتاق خواب رفتم و مشغول عوض کردن لباسام شدم.
یه تاپ و شلوارک سرمه ای پوشیدم و روی تخت ولو شدم که مهبد با چمدونها اومد داخل و با دیدنم گفت:

_ یه کمک نکنی تو
_ بیدار که شدم جمع و جور میکنم
_ پاشو یه حموم برو بعد بگیر بخواب
_ وای مهبد هنوز نرسیده داری بهم گیر میدیا، ولم کن خسته ام

چمدون ها رو گوشه ی اتاق گذاشت و گفت:

_ یجوری میگی خسته ای انگار تو چند ساعت پشت فرمون بودی و من کل راه رو خوابیده بودم
_ باشه مهبد تو خوبی!

دیگه چیزی نگفت، منم سرم رو تو بالشت فرو کردم و سعی کردم بخوابم.
تو این چند روزی که شمال بودیم، مهبد یجورایی کل سفر رو بهم زهر کرد.
به تمام کارهام گیر میداد و همش رو مخم راه میرفت؛ مخصوصا که احسان همش به من زل زده بود و یه لحظه هم از نگاه کردن بهم دست برنمیداشت!

_ گیتا پاشو

صدای مهبد رو میشنیدم اما حوصله ی بیدار شدن نداشتم پس عکس العملی نشون ندادم، اونم کوتاه نیومد و اینبار محکم تکونم داد و گفت:

_ پاشو دیگه، پاشو!

پاشدم نشستم و با چشمای نیمه بسته و پر از خواب گفتم:

_ خوابم میاد
_ شیش ساعته خوابی
_ ساعت چنده؟
_ نُه شب

چشمام رو باز کردم و از روی تخت کلاً پاشدم و بی توجه بهش به سمت حموم رفتم.
دوش آب گرم رو باز کردم و زیرش ایستادم و بعد از اینکه خواب کامل از سرم پرید، دوش رو بستم.
دوتا تقه به در زدم و گفتم:

_ مهبد اینجایی؟

هیچ صدایی نیومد پس یبار دیگه به در کوبیدم و گفتم:

_ مهبد؟ الو؟

در رو آروم باز کردم و سرم رو بُردم بیرون و وقتی مطمئن شدم نیست، از حموم بیرون رفتم.
در کمد رو باز کردم و خواستم حوله رو بردارم که یادم افتاد تو چمدونه و تمیز نیست!
سردرگم وسط اتاق ایستادم و گفتم:

_ هوف حالا با چی خودم رو خشک کنم!

به سمت عقب برگشتم تا یه چیزی پیدا کنم که چشمم به آیینه افتاد و با دیدن خودم خنده ام گرفت...

1399/03/13 06:22

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت113
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

یه چرخی جلوی آیینه زدم و آروم گفتم:

_ منم عجب چیزی هستما، خوشبحال مهبد
_ دقیقا خوشبحالِ من

با شنیدن صدای مهبد هینی کشیدم و به سمت عقب برگشتم.
دم در ایستاده بود و با لبخند به سرتاپام خیره شده بودم و همین باعث شد هول بشم پس دستام رو جلوی بدنم گرفتم و خواستم به سمت حموم برم که اومد جلوم ایستاد و گفت:

_ یجوری فرار میکنی انگار من تاحالا ندیدمت!

با شنیدن حرفش سرجام ایستادم و با خجالت گفتم:

_ کوفت

از حموم بیرون اومدم و همزمان عطسه کردم که مهبد آروم خندید.
چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:

_ زهرمار نخند
_ وقتی دوبار دوبار میری حموم همین میشه دیگه
_ تقصیر توئه همش
_ شام چی بخوریم؟
_ اصلا فکرشم نکن که من غذا درست کنم
_ خب چی بخوریم پس

لباسام رو پوشیدم و همینطور که موهام رو شونه میزدم، گفتم:

_ پیتزا سفارش بده، پپرونی
_ اوکی

از اتاق بیرون رفت و منم بعد از اینکه سشوآ زدم، از اتاق خارج شدم.
پشت تلفن بود و داشت پیتزا سفارش میداد، با بی حوصلگی روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم تا سرم گرم بشه.
چند روز سرم شلوغ بود و الان تحمل این خونه ی سوت و کور برام سخت بود...

_ گفت بیست دقیقه ی دیگه میارن
_ باشه

روی مبل نشست و همینطور که دستاش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:

_ گیتا این قضیه داره زیادی کِش پیاده میکنه

با شنیدن حرفش، دلم هُری پایین ریخت و گفتم:

_ چی؟
_ بچه دار شدنمون
_ خسته شدی ازم؟

با مکث بهم نگاه کرد که لبخند تلخی زدم و گفتم:

_ خودم جوابم رو گرفتم!

1399/03/13 06:23

هاردی:
معذرت ميخوام که بهت گفتم احمق!

لورل:
اشکال نداره
خودم که ميدونم *** نیستم

مهم باور ما به خودمونه
قانون زندگی قانون باور است...

#حرف_دلم
#ادمین_نوشت

1399/03/13 18:12

بی خیال نداشته هایت
بی خیال غصه هایت
بی خیال هر چه که
تورا نا آرام میکند..
عشق را٬
زندگی را
بودن را
بچش و ببین و لمس کن...
خدا با ماست...?


#سلام_صبحتون_بخیرعزیزان

1399/03/14 09:04

امام خمینی(ره): گمان نمی‌کنم عبادتی بالاتر از خدمت به محرومین وجود داشته باشد


سالروز رحلت حضرت امام (ره) تسلیت?



#حرف_دلم

1399/03/14 11:29

نگران آینده نباشید…

در طول تاریخ بشریت نگرانی به هیچ *** خدمتی نکرده است.
هر آنچه که قرار است رخ دهد، عملی می شود کاری هم از دست شما بر نمی آید. در اصل هر آنچه را که شما از بابت آن نگران هستید در اکثر مواقع روی نمی دهد. پس چرا انرژیتان را روی نگرانی هدر می دهید؟
هر نوع نگرانی باعث می شود درونتان را پر از انرژی منفی کنید که به راحتی سلامتی شما را به خطر می اندازد. کافی است عاقلانه برنامه ریزی کنید و تلاش کنید

#حرف_دلم
#ادمین_نوشت

1399/03/14 12:04

‏واسه فراموش كردن آدما
نه نياز به زمان داريد نه رابطه جديد ،
‏ كافيه از بيكاري در بياييد و
خودتون رو مشغول كار كنيد ؛
عاشقي از عوارض بيكاريه!!!

❥#حرف_دلم

1399/03/14 12:28

شازده کوچولو از گل پرسید:
آدما چرا تورو نچیدن؟
من گلای زیادی دیدم که زیر دستو پا بودن!!
گل جواب داد :
من ارزش خاری که عاشقانه احاطم کرده رو میدونم!!
قدرِ اونی که مواظبتونه رو بدونید

#حرف_دلم

1399/03/14 17:57

توروحتون که هربار انلاین میشم میبینم ریزش عضو داشتیم?
اگه دیگه واستون رمان گذاشتم?

1399/03/14 17:58

عارفی که 30 سال مرتب ذکر می گفت: استغفر الله!
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی..
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم ...
و فکر کردیم شاکریم؟؟؟؟

#حرف_دلم

1399/03/14 18:45

مامان من هرکی زنگ میزنه که نمیخواد جوابشو بده میگه من وردارم بعد دفعه بعد که طرف زنگ میزنه بهش میگه سهیلا یادش رفته بهم بگه زنگ زدی اینه که الان از دید 90 درصد فامیل من فلج مغزیم ???

1399/03/14 19:26

•❥• ♥️ •❥•

به عزیزی گفتم :
صبح به خیر ...
در پاسخم گفت: عاقبتت بخیر
به وجد آمدم از پاسخش...
چه دعایی...!

من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح
و او خیری برای من خواست
به بلندای یک سرنوشت...

عاقبتتون بخیر

1399/03/15 09:58

پنجشنبه دلمان گرم است
به خاطره پدرهایی?
که نیستند
مادرهایی که رفته اند و
دوستانی که بار
سفربستند?
بخوانیم
فاتحه و صلوات ?
خدایاتمام درگذشتگان را
موردرحمتت قرارده?

1399/03/15 10:16

اعضامون اگ زیاد نشه از رمان خبری نیس
پس لطفا تو تبلیغ کانال مارو همراهی کنید

1399/03/15 16:49

خب چون خانومای گلی بودین و تبلیغ کردین براتون چنتا پارت میزارم?

1399/03/15 20:35

بازم تبلیغ کنیدا اگ فردا انلاین شم ببینم 1590تا نشدیم پارت نمیزارم روزی پنج نفر حداقل باید اضاف شه

1399/03/15 20:36

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت114
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ مگه من چیزی گفتم که جواب گرفتی ازم؟
_ آره گفتی
_ چطور خودم نشنیدم!
_ با زبونت نگفتی، با چشمات گفتی

دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:

_ نه
_ چی نه؟
_ جواب سوالت بود

سرم رو روی پاش گذاشتم و همینطور که به صورتش زل زده بودم، گفتم:

_ ازم خسته نشدی؟
_ نه چرا باید خسته بشم؟
_ نمیدونم

دستش رو توی موهام فرو کرد و آروم گفت:

_ از این رقابت و استرس اینکه ممکنه پرهام زودتر بچه دار بشه خسته شدم
_ اگه واقعا بشه چی
_ نمیخوام بهش فکر کنم، رسماً نابود میشم

با انگشت شصتم زیر چونه اش رو نوازش کردم و گفتم:

_ وقتی بزرگ بشه اگه بفهمه بخاطر پول به دنیا اومده، خیلی ناراحت میشه!
_ نه بابا انقدر پول میریزم به پاش که اصلا این چیزا واسش مهم نیست

آهی کشیدم و زیرلب گفتم:

_ ولی همه چیز که پول نیست
_ چرا همه چیز پوله
_ اولویت تو توی زندگی پوله؟
_ اول پدر و مادرم بعد پول

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. نمیدونم چرا انتظار داشتم که منم جزئی از اولویتاش باشم‌ اما نبودم!
چرا باید باشم؟ اون فقط بخاطر هدفی که داشت با من ازدواج کرده بود و هیچ حسی بهم نداشت...

_ هی گیتا به چی فکر میکنی؟
_ به هیچی

انگشتش رو بین ابروهام گذاشت و گفت:

_ پس چرا اخمات رفت تو هم؟
_ نمیدونم

دستم رو از زیر چونه اش برداشتم، موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم:

_ مهبد
_ جانم
_ بعداً میذاری من بیام بچه رو ببینم؟

لبخندی روی لبهاش نشست و خواست چیزی بگه که همون لحظه صدای آیفون خونه بلند شد.
سرم رو آروم از روی پاش بلند کرد و گفت:

_ فکر کنم پیتزا رو آوردن
_ آره

پاشد به سمت در رفت، منم بلند شدم روی مبل نشستم و بهش خیره شدم.
چرا نسبت به قبل برام جذاب تر به نظر میرسید؟ انگار خوشتیپ تر شده بود یا شایدم دید من نسبت بهش تغییره کرده بود!

_ بدو بیا که تا داغه بخوریم
_ بیار همینجا فیلم ببینیم و بخوریم
_ باشه

??

1399/03/15 20:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت115
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

جعبه ها رو با نوشابه روی میز گذاشت و گفت:

_ وایسا برم سس بیارم
_ واسه من قرمز بیار

سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت؛ منم کانال رو عوض کردم و دنبال یه فیلم قشنگ گشتم...

اولین قاچ پیتزا رو که خوردم حالت تهوع شدیدی بهم دست داد و احساس کردم که الان همه ی چیزایی که خورده بودم و نخورده بودم رو بالا میارم پس پیتزا رو تو جعبه اش پرت کردم و به سمت دستشویی دویدم.
عق زدم و حتی جوجه هایی که دیروز خورده بودم رو هم بالا آوردم.
حالم خیلی بد شد و همونجا توی سرویس روی زمین نشستم و به سرفه افتادم!

مهبد با لبخند در سرویس رو باز کرد اما با دیدن من که کف زمین نشسته بودم لبخند روی لبهاش خشکید و گفت:

_ خوبی گیتا؟ چت شد یهو؟

با احساس سرمای شدیدی که بهم دست داد دستام رو بغل کردم و با لرز گفتم:

_ نمیدونم، حالم خوب نیست

زیر کتفم رو گرفت، از روی زمین بلندم کرد و گفت:

_ پاشو بیا ببینمت

با بی حالی بهش تکیه دادم و از سرجام پاشدم؛ اونم کمکم کرد و به سمت مبلها رفتیم.
روی یکی از مبلها نشستم و با صورت کج شده گفتم:

_ توروخدا این پیتزاها رو از جلوی من جمع کن

سریع در جعبه ها رو بست و برداشت و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت، گفت:

_ نکنه حامله ای گیتا؟

روی مبل دراز کشیدم، چشمام رو بستم و گفتم:

_ نه بابا حامله کجا بود، دوبار دوبار رفتم حموم و حالا سرماخوردم
_ ولی علائمت شبیه حاملگیه ها

گلوم خشک بود و قورت دادن آب دهنم سخت سخت بود‌.
با فرو رفتن مبل متوجه اومدن مهبد شدم؛ دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:

_ تبم داری البته
_ نمیدونم گرممه یا سردمه ولی حالم خیلی بد شد یهو
_ پاشو بریم دکتر
_ حال ندارم
_ بیخود
_ ول کن خودم خوب میشم

از روی مبل پاشد و گفت:

_ نمیشه که من برم لباساتو بیارم

این رو گفت و به سمت اتاق رفت، منم دوباره چشمام رو با حرص بستم و گفتم:

_ شامم کوفتمون شد

دوباره حالت تهوع بهم دست داد اما این دفعه کمتر بود پس از سرجام پانشدم و همونطور دراز کشیدم.

_پاشو بپوش لباساتو

??

1399/03/15 20:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت116
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

به زور لباسام رو تنم کرد و از روی مبل بلندم کرد و گفت:

_ بریم؟

دستش رو گرفتم و گفتم:

_ نمیتونم راه بیام مهبد
_ سرت گیج میره؟
_ نه حالم بده

دستش رو زیر زانوهام انداخت و بغلم کرد و آروم به سمت در رفت.
وارد آسانسور که شد، با دیدن دکمه ی طبقه ی سوم که روشن شده بود، گفتم:

_ الان یکی سوار میشه
_ خب سوار بشه!
_ خب بذارم پایین
_ چرا؟
_ معذب میشم زشته
_ من شوهرتم
_ توروخدا؟ نمیدونستم خوب شد گفتی

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ حتی وقتی حالت خیلی بده هم زبونت کار میده
_ خب چون زبونم حالش بد نیست و...

دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:

_ انقدر حرف نزن، منظورم اینه که چرا باید معذب بشی؟
_ چون زشته خب

حلقه ی دستاش رو محکم تر کرد و با لجبازی گفت:

_ همینجا میمونی

دقیقا همون لحظه آسانسور به طبقه ی سوم رسید و در باز شد، منم سرم رو تو سینه اش پنهان کردم و چشمام رو بستم تا خجالت نکشم.
وقتی مهبد شروع به راه رفتن کرد فهمیدم که از آسانسور بیرون اومدیم پس سرم رو بالا آوردم و گفتم:

_ بسه دیگه بذارم پایین
_ الان میرسیم به ماشین
_ خوشت اومده ها نه؟

با شیطنت نگاهم کرد و گفت:

_ آره

همون لحظه به ماشین رسیدیم و اونم در جلو رو باز کرد و کمکم کرد که روی صندلی بشینم.
خودش هم روی صندلی راننده نشست و با سرعت شروع به حرکت کرد.

_ آروم تر برو الان بالا میارما
_ ببین حالت چه بده بعد میگی نمیام دکتر
_ باشه تو آروم برو فعلا

سرعت ماشین رو کمتر کرد و اینبار با احتیاط تر رانندگی کرد...
بعد از بیست دقیقه بالاخره به بیمارستان رسیدیم، دیگه اونجا اجازه ندادم بغلم کنه و اونم فقط به گرفتن دستم کفایت کرد.
من روی یکی از صندلی ها نشستم و مهبد به سمت پذیرش رفت، بعد از‌ پنج دقیقه برگشت و گفت:

_ پاشو بریم پیش دکتر
_ نوبت داد؟
_ نه گفتم حالت خیلی بده

از سرجام پاشدم و به کمک مهبد به سمت اتاق دکتر رفتیم...

1399/03/15 20:44

‏تا وقتی از کسی مطمئن نیستی باهاش خاطره نساز.
تقاصِ خاطره جنونه

#حرف_دلم

1399/03/16 17:53

سلام صبحتون بخیر خانوما?
از کانالمون تبلیغ کنیدبعدازظهر از سرکار اومدم براتون پارت میزارم?

1399/03/17 06:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت117
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ تبریک میگم شما باردارید

با شنیدن حرف مسئولِ آزمایشگاه چشمام از تعجب گشاد شد و با صدای بلند گفتم:

_ چی؟!
_ گفتم که حامله اید

به سمت مهبد برگشتم و دیدم که اونم با چشمهای باز شده داره به زنه نگاه میکنه!
زنه یه نگاه به جفتمون کرد، با دیدن قیافه هامون خنده اش گرفت و گفت:

_ چرا اینطوری نگاه میکنید؟
_ میشه برگه آزمایش رو بدید بهم؟
_ بله بفرمایید

برگه رو ازش گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم، با دیدن عدد که بالا تر از هزار بود، زیرلب گفتم:

_ مثل اینکه واقعا حامله ام

مهبد یه نگاه به برگه و یه نگاه به من کرد و با ذوق گفت:

_ عاشقتم گیتا، عاشقتم

و یهو بی هوا بغلم کرد و محکم فشارم داد!
سرم روی قلبش بود و تند تپیدنش رو حس میکردم، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم.
مهبد گفت عاشقتم و این حس خیلی خوبی بهم داد!
بعل از چند دقیقه از بغلش دراومدم و با خنده گفتم:

_ زشته مهبد
_ نه اصلا زشت نیست
_ باشه بیا بریم

با ذوق به سمت مسئوله برگشت و یه تراول صد هزاری درآورد و گفت:

_ اینو برای کل کارکنان اینجا شیرینی بگیر
_ ای بابا لازم نیست
_ لازمه

بعد هم دست من رو گرفت و با ذوق به سمت در خروجی رفت...
وقتی رفتیم پیش دکتر، سریع برام آزمایش بارداری نوشت و مهبد هم انقدر هول بود که همون لحظه رفتیم یه آزمایشگاه و آزمایش دادیم.
اصلا حتی یه لحظه هم فکر نکردم حامله ام و حالا با دیدن نتیجه واقعا سوپرایز شدم.

_ همین الان بریم خونه ی پدر بزرگ

از فکر بیرون اومدم و گفتم:

_ الان آخه؟ زشته
_ نه اصلا زشت نیست
_ بذار صبح بریم الان دیر وقته
_ همین الان میریم، هر دقیقه دیر کردن هم ممکنه به فنامون بده

چیزی نگفتم که دزدگیر ماشین زد و سوار شدیم.
ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ بیرون رفت و گفت:

_ یهو باربد امشب هوس کنه و... اون موقع دیگه واویلا

آروم خندیدم و گفتم:

_ بی ادب
_ والا

به سمت خیابونی که به خونه ی پدربزرگش میرفت پیچید که با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ واقعا داری میری اونجا؟
_ آره دیگه، تو انگار از جدیت قضیه خبر نداری نه؟

1399/03/17 21:54