پرستار شیطون من??⚕?
#پارت110
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
برگشت بهم گفت: بیا.
منتظر بودم که یکیشون دلش برام بسوزه اما انگار با حرف مهبد خیالشون راحت شد که اتفاقی نیوفتادهو بیخیالم شده بودند.
بیچاره من!
وای خدا!
با قدمهای آروم، بافاصله دنبالش رفتم.
هزار تا جمله برای توضیح دادن آماده کردم که تا وارد اتاق شدم همهاشون محو شدن.
وارد اتاق که شدم بلند گفت: درو ببند.
بستن در چیز خوبی نبود اما متاسفانه با مخالفت کردن نمیشد جلوش بایستم و خودم تو بیشتر تو دردسر بندازم.
باید برای یکبارم که شده با ساکت موندن اوضاع بهم ریخته درست میکردم
همین که جلو بقیه باهام بد رفتاری نکرده بود خوب بود.
نشون میداد که دوست نداره کسی متوجه اتفاق افتاده بشه.
محتاط آروم به در با کف دست فشار آوردم و بستمش و بدون اینکه سرم پایین بندازم نگاهش کردم که پشت بهم مقابل پنجره اتاق ایستاده بود و پاهاش به عرض شونههاش باز کرده بود.
ساکت به بیرون خیره بود و دست چپش روی دیوار کنار پنجره گذاشته بود.
با اینکه نمیتونستم حدس بزنم تو سرش چی میگذره نمیشد بزارم به فکرهاش ادامه بده بعد خشمش آوار بشه رو سرم!
دستهام توهم گره زدم و با من من گفتم: خوب... خوب ببخشید... فق ... فقط میخواستم بریم بیرون که...
دستش تو موهاش کشیدو برگشت غرید: خفه شو گیتا...
از فریادش ساکت شدم و هیجان زده قدمی عقب رفتم و به در خوردم و بی اراده از لبهام "آخ" خارج شد از برخورد کمرم به دستگیره در!
دستش بالا آوردو انگشت اشارهاش بالا گرفت و گفت: حرف نزن گیتا... هیچی نگو...
مکث کوتاهی کردو ادامه داد: دارم سعی میکنم تحملت کنم. پس ساکت بمون... هیچی نگو ...
1399/03/13 06:22