The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت118
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ ای بابا تو که آخرش کار خودت رو میکنی، من چیزی نمیگم
_ آفرین چیزی نگو

سرم رو به پنجره تکیه دادم و دیگه چیزی نگفتم، اونم دنده رو عوض کرد و سرعت ماشین رو زیاد کرد...
به خونه ی پدربزرگش که رسیدیم کنار خیابون پارک کرد و گفت:

_ بپر پایین
_ کبکت بدجور خروس میخونه ها
_ میخوای نخونه؟ داریم بچه دار میشیم؛ این یعنی چی؟ یعنی ارث پدرجون میشه مالِ من و بچه ام

با شنیدن این حرف تو یه لحظه دلم هُری ریخت پایین!
یبار دیگه بهم یادآوری کرد که من توی زندگیش جایی ندارم و بعد از به دنیا آوردن بچه اش باید برم پِی زندگی خودم.
در کسری از ثانیه اخمام تو هم رفت و بغض گلوم رو گرفت!
نمیدونم چرا با اینکه از اولش هم میدونستم که آخرش قراره همین اتفاق می افته اما الان این همه ناراحت شدم!

_ چیشد گیتا؟

از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:

_ هیچی

در ماشین رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت و گفت:

_ وایسا ببینمت
_ چیه؟
_ بهم نگاه کن

پوفی کشیدم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ بله؟
_ چرا یهو درهم شدی؟ چرا اخمات رفت تو هم؟
_ اخمام تو هم نیست
_ من گوشام مخملیه؟
_ وای مهبد گیر نده دیگه

دستم رو ول کرد و از ماشین پیاده شد، منم پیاده شدم.
دزدگیر رو زد و اومد سمتم دستم رو گرفت و با انگشتش دوتا ضربه ی آروم به وسط پیشونیم زد و گفت:

_ بخند، وقتی اخم میکنی زشت میشی
_ خودت زشتی

لبخندی زد و به سمت در رفت، آیفون رو زد و منتظر ایستاد.

_ بله؟
_ باز کن اکرم خانم، مهبدم
_ سلام، بفرمایید داخل آقا

این رو گفت و در رو باز کرد، مهبد در رو باز کرد و دوتایی وارد شدیم.

_ اکرم خانم کیه؟
_ خدمتکار پدر بزرگم
_ آهان

به در سالن که رسیدیم همون خانمه در رو باز کرد و با لبخند گفت:

_ خوش اومدید
_ ممنونم

1399/03/17 21:54

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت119
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

مهبد با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت:

_ پدر بزرگ کجاست؟
_ تو اتاقشون دارن استراحت میکنن
_ خوابه یا بیدار؟
_ فکر نکنم خواب باشن، صداشون کنم؟
_ آره
_ چشم، شما بفرمایید بشینید

با مهبد به سمت مبل ها رفتیم و نشستیم؛ تقریبا یه ده دقیقه ای طول کشید تا پدر بزرگ مهبد اومد، وقتی هم که اومد با چنان اخمی اومد که استرس کل وجودم رو گرفت!
جفتمون از سرجامون پاشدیم، مهبد سریع به سمتش رفت و دستش رو بوس کرد که باز باعث شد صورتم درهم بشه، عه عه چاپلوس!

_ سلام پدرجون
_ این پسره عقل نداره، تو هم عقل نداری که این موقع شب اومدید اینجا؟

با خجالت لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم:

_ منم بهش گفتم صبح بریم اما قبول نکرد

اومد روی مبل مخصوص خودش نشست، دستش رو روی عصاش گذاشت و گفت:

_ بشینید

دوباره جفتمون نشستیم، من که سرم رو پایین انداختم اما مهبد با افتخار سرش رو بلند کرد و گفت:

_ پدرجون اومدیم یه خبر مهم بهتون بدیم
_ چی؟
_ گیتا حامله اس

ابروهای پدر بزرگ با شنیدن حرف مهبد بالا پرید و گفت:

_ خودتون حدس زدید یا آزمایش؟

مهبد برگه آزمایش رو گذاشت روی میز جلوی پدریزرگش و گفت:

_ آزمایش، من مثل باربد با حدسیات حرف نمیزنم
_ خوبه
_ خب؟
_ خب چی؟
_ شما یه قولی داده بودید

پدربزرگ از سرجاش پاشد و با نگاه همیشه مغرورانه اش گفت:

_ قول من زمانی عملی میشه که این بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد و اینکه...

حرفش رو قطع کرد و بهمون نگاه کرد که مهبد با کنجکاوی سرش رو تکون داد و گفت:

_ و؟
_ اینکه بچه پسر باشه، اگه دختر بود به دردم نمیخوره

مهبد با عصبانیت از سرجاش بلند شد و گفت:

_ اما پدرجون شما حرفی از جنسیت نزده بودید
_ صداتو بیار پایین ببینم، حرف و شرط من اینه، بچه باید پسر باشه، تمام!

این رو گفت و به سمت در اتاق خوابش رفت که مهبد یه چند قدمی به سمتش برداشت و گفت:

_ و اگه دختر بود؟

سرجاش ایستاد اما به سمت عقب برنگشت و تو همون حالت گفت:

_ اون موقع بندازینش بره، چیزی که زیاده دختر!

با شنیدن این حرف، دستای مهبد مشت شد و با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد!

1399/03/17 21:54

‏کاش کودک بودیم تا بزرگترین خطای ما خط خطی کردن روی دیوارها بود نه دل انسان ها.

1399/03/18 22:42

It hurts to put smile on everybody's faces while You're dead inside


‏دَرد دارد که خودت عِلّـتِ لَبخند شَوی ،
‏وَ دِلت در همه حالات پُر از غَم باشد ...

1399/03/18 22:43


دست در دستت با تمام ناملایمات جهان مواجه میشوم.
فقط تو باشی کار تمام است ;
اینجا در حوالی من، هوای نفست که نباشد زندگی متوقف میشود

#سلام_صبح_بخیر

1399/03/19 05:38

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت120
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
به سمتم برگشت و با عصبانیت نگاهم کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ هان چته؟!
_ اون بچه نباید دختر بشه
_ دیوونه ای؟ مگه دست ماست؟
_ باید یه کاری کنیم

از روی صندلی پاشدم و گفتم:

_ هیچ کاری نمیشه کرد، فقط باید منتظر بمونیم
_ میشه، باید بشه

با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ دکتر مملکت اینو بگه، وای به حال بی سواد

با کلافگی تو سالن مشغول راه رفتن شد و بعد از چند دقیقه گفت:

_ بریم خونه

شونه هام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و پشت سرش از سالن بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم ضربه ی محکمی روی فرمون زد و گفت:

_ لعنت بهت

کمربندم رو بستم و رو بهش گفتم:

_ تو دیگه چه آدم پول پرست و بی احساسی هستی، خیر سرت فهمیدی داری بابا میشیا، فقط بخاطر پولش خوشحال شدی؟

پوزخندی زد و همینطور که ماشین رو روشن میکرد، گفت:

_ مگه هدف خودت برای ازدواج با من پول نبود؟
_ بود اما...
_ اما چی؟ الان خودت خیلی بخاطر مادر شدنت خوشحالی؟!

دستم رو روی شکمم گذاشتم و چیزی نگفتم؛ نمیدونم حسم چی بود!
حس غریبی داشتم، هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
خوشحال برای اینکه دفعه ی اول بود که این حس رو داشتم و ناراحت برای اینکه به روز شمارم برای اینکه از زندگی مهبد بیرون برم نزدیک شده بودم!

نمیخواستم از مهبد دور بشم، حتی نمیخواستم ازش طلاق بگیرم!
درسته، تنها هدفم برای ازدواج باهاش این بود که یه پولی به جیب بزنم اما الان دیگه به این شرایط عادت کرده بودم و دلم نمیخواست همه چیز تموم بشه...
بدتر از اون خونواده ام که قطعا طلاق گرفتنم اونم با یه بچه براشون سخت بود!

_ اگه بچه پسر باشه پیش من میمونه اما اگه دختر باشه میتونی با خودت ببریش

با ناباوری به سمتش برگشتم و گفتم:

_ واقعا؟
_ چی واقعا؟
_ بچه ات انقدر برات بی ارزشه؟

با خونسردی دنده رو عوض کرد و گفت:

_ جز مادرم تو این دنیا هیچی واسم اهمیتی نداره!

اشک توی چشمام جمع شد اما تند تند آب دهنم رو قورت دادم تا از چشمام سرازیر نشه!
با تک تک حرفاش سعی داشت مستقیم و غیر مستقیم بهم بفهمونه که من هیچ ارزش و هیچ جایگاهی تو زندگیش ندارم و بعد از به دنیا اومدن بچه چه دختر باشه و چه پسر، باید گورم رو از زندگیش گم کنم و برم..

??

1399/03/19 15:59

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت1‌21
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

به خونه که رسیدیم با اعصاب خوردی کفشام رو درآوردم و رفتم داخل.
بی توجه به مهبد رفتم تو اتاق خواب و در رو محکم بستم!

_ هووو چخبرته؟

دهنم رو کج کردم و یه چندتا فحش زیرلب به این شانس گندم دادم و مشغول درآوردن لباسام شدم.
لباسام رو که عوض کردم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم که همون لحظه مهبد در رو باز کرد و اومد داخل.

_ یکم محکم تر میبستی در رو
_ از دستم در رفت
_ چته تو؟ چرا انقدر بی اعصاب شدی یهو؟
_ چیزیم نیست فقط خوابم میاد

کنارم دراز کشید و گفت:

_ یه چیزیت شده مشخصه

دستش رو از روی کمرم برداشتم و به سمتش برگشتم و گفتم:

_ دارم به این فکر میکنم بعد از بدنیا اومدن بچه تکلیف چیه
_ تکلیفت که از همون اول مشخص بود
_ تکلیف خودم رو نمیگم
_ پس کی؟

پاشدم نشستم، موهام رو از تو صورتم کنار زدم و گفتم:

_ تکلیف اون بچه ی بی گناهی که قراره بی پدر یا بی مادر بزرگ بشه!

دستاش رو زیر سرش گذاشت و گفت:

_ اون بچه ی بی گناه قراره کلی پول به جیب بزنه
_ فقط در صورتی که پسر باشه
_ حتی اگه دختر باشه هم از نظر مالی تامینش میکنم

با تاسف سرم رو تکون دادم و پوزخندی زدم که چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

_ چرا پوزخندی میزنی؟
_ چون دارم تاسف میخورم
_ به چی؟
_ به حال تو
_ چرا؟
_ چون همه چیز رو تو پول میبینی و اصلا به این فکر نمیکنی که اون بچه بیشتر به عشق و محبت نیاز داره تا پول و ثروت!
_ عشق و محبت هم میورزم بهش

با حرص ناخنام رو توی دستم فرو کردم؛ *** نمیفهمید منظور من چیه؛ شایدم میفهمید و خودش رو به نفهمیدن میزد!

_ منظور من اینه که چون بچه ی طلاق میشه به مشکل برمیخوره
_ نه نترس
_ چرا نترسم؟
_ چون من بالاخره عاشق یکی میشم و باهاش ازدواج میکنم دیگه، یه مادر میاد بالای سرش

با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:

_ یعنی میخوای نامادری بیاری بالای سر بچه ام؟
_ یجوری میگی نامادری انگار که فیلم سیندرلاست، الان نامادریا از خودم مادر هم بهتر و مهربون ترن
_ به هرحال من این اجازه رو نمیدم!

1399/03/19 15:59

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت122
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با خنده نگاهم کرد و گفت:

_ بابا شاید خودتم ازدواج کنی
_ نه
_ چی نه؟
_ من...من دیگه هیچوقت ازدواج نمیکنم
_ چرا؟

با حرص نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که یه لحظه احساس حالت تهوع بهم دست داد پس سریع از روی تخت پاشدم و به سمت دستشویی دویدم.
هرچی خورده بودم و نخورده بودم رو بالا آوردم و بی حال همونجا گوشه ی سرویس روی زمین نشستم!

_ گیتا خوبی؟ گیتا؟ الو؟

مهبد هی به در میکوبید و حالم رو میپرسید، پوزخندی زدم و چیزی نگفتم!
اون که نگران حال من نبود، نگران حال بچه اش بود!

_ گیتا؟
_ خوبم

از همونجا نفس راحتی کشید و گفت:

_ چرا هیچی نمیگی پس؟

دستم رو به دیوار گرفتم و از روی زمین پاشدم، یکم آب به صورتم ریختم و در رو باز کردم.
یه نگاه به صورتم کرد و با نگرانی گفت:

_ چقدر رنگت پریده اس!
_ نگران نباش، بچه ات حالش خوبه
_ دیوونه من دارم خودت رو میگم
_ من رو؟
_ آره

ناخودآگاه اشکام از چشمام سرازیر شد و با بغض گفتم:

_ تو چرا باید نگران من باشی؟ مگه من فقط یه وسیله نیستم برای اینکه تو رو به هدفت برسونم؟ پس چرا باید مهم باشه برات که من تو حاملگیم حالم بد باشه یا خوب باشه؟ مگه فقط این مهم نیست که یه پسر به دنیا بیارم و بندازم تو بغلت و گورم رو از زندگیت گم کنم و برم؟!

با تعجب دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش گیتا
_ نمیخوام آروم باشم
_ چته تو؟
_ چیزیم نیست فقط مثل سگ پشیمونم که اینطوری زندگی خودم رو نابود کردم

چشماش رو ریز کرد و گفت:

_ الان چی میخوای بگی؟ ته حرفت چیه؟
_ ته حرفم اینه که داره حالم به هم میخوره از این کاری که کردیم
_ کار خلاف شرع نکردیم که!
_ ما داریم با زندگی و آینده ی یه بچه ی بی گناه بازی میکنیم مهبد، نمیفهمی؟

دستاش رو بغل کرد و با پوزخند گفت:

_ انگار این تویی که نمیفهمی گیتا!

حالم زیاد خوب نبود و نمیتونستم بایستم پس همونجا کنار دیوار نشستم که مهبد هم جلوم زانو زد، دستاش رو روی شونه هام گذاشت و گفت:

_ این بچه هیچوقت زندگی بدی نخواهد داشت چون اگه پسر باشه که پیش من میمونه و بهترین زندگی رو داره و اگه دختر باشه هم پیش تو میمونه و باز هم من از همه لحاظ تامینش میکنم چون بچه ی منه، چون از خونه من

1399/03/19 15:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ایدی روبیکام ..هرکدومتون روبی دارین ،دوس داشتین فالوم کنید?

1399/03/19 17:57

من نَباشم چِه کسی جایِ مرا می گیرد ؟!
گاهی از تلخیِ این فِکر، به هَم میریزم ..

نرگس صرافیان

1399/03/19 21:12

‏زندگی کوتاه تر از اونه که بخوايم چشم انتظار آدمایی بمونیم
که تیکه گمشده پازلشون نیستیم!

#صبحتون_بخیر?

1399/03/20 06:48

#هَــوای_تُـــو...♡
.

✨ کَـسـی سُـؤال مـیـکُـنَـد بِـخـاطِـر چِـه زنـده ای؟✨وَ مَـن بَـرایِ زِنـدگی تُـو را بَـہـانـہ میکُــنَـم...?
.

?#حرف_دلم

1399/03/20 06:49

?
#دخترک_خجالتی

از پشت لب تاب بلند ‌می‌شوم و به طرف پنجره میروم. چه هوای دلبرانه‌ای به قول آقا بزرگ هوا هوای حرف‌های‌ عاشقانه است. با آب پاش کوچکی که گوشه حیاط خلوت اتاقم گذاشته شده، مشغول آب دادن به گل های تشنه کنارِ پنجره ‌می‌شوم. مثل همیشه همان گوشه باغ نشسته و با نگاه های پر از احساسش از درخت ها دلبری می‌کند. هنرمندانه با همان انگشت های کشیده‌اش در حال جان بخشیدن تصاویر روی تابلو نقاشی‌اش است. با لباس های رنگی‌اش نگاه تمام گل‌ها را به خودش جذب کرده است؛ مانتوی آبی بلند و روسریی با پروانه های رنگی رنگی که با ساق دستش سِت شده و زیبای‌اش را چندین برابر می‌کند. چند قطره باران رشته افکارم را پاره می‌کند و به خودش جلب می‌کند. صورتم را رو به آسمان بلند میکنم و چشم‌هایم را می‌بندم؛ کاش می‌توانستم بگویم...
از پشت تابلوی نقاشی‌اش بلند ‌می‌شود؛ او هم همانند من عاشق باران است. گویا ترجیح می‌دهد کمی عاشقانه‌های دلبر خیالی خود را، زیر باران تصور کند. پا ورچین پا ورچین، لبِ حوض بزرگ داخل باغ قدم ‌می‌زند. کمی که راه می‌رود می‌نشیند و مشغول عکس گرفتن از اولین برگ های پاییزی زرد رنگ می‌شود. کمی چشمانم را تیز می‌کنم تا دقیق‌تر ببینم اما چشم هایم نمی‌توانن راز دلم را نگه دارن و مثل یک تیر حرف‌هایم را به سویش پرتاب می‌کنند. صورتش را که به طرف پنجره اتاقم بر ‌می‌گرداند برای لحظه‌ای چشم در چشم می‌شویم. از شدت تپش قلبی که پیدا می‌کنم آب پاش از دستم به زمین می‌افتد و باعث می‌شود چشم های خبر چینم حواسشان را به طرف زمین پرت کنند. مثل همیشه با همان و شرم و حیاء و سرخی گونه هایش که خبر از خجالتی بودنش می‌دهد سرش را زیر می‌اندازد و تند تند قدم بر می‌دارد. الان باید بگویم، کاش بتوانم.. به طرفش داخل حیاط می‌روم
- ببخشید فاطمه خانم!
با شنیدن صدایم می‌ایستد و با لحن آرام و چشمانی که از شرم و حیاء به زمین خیره شده است می‌گوید
- سلام
- سلام. ببخشید چند دقیقه میشه وقتتون را بگیرم؟!
- بفرمایید
- من فردا بر می‌گردم شهرستان، کلاس هایم از اول هفته شروع ‌می‌شود ببخشید اگه این مدت اذیت شدید.
- خواهش می‌کنم اذیتی نبود. ممنون از شما که این مدت کمک آقا بزرگ و مامان بزرگ بودید.
- خواهش می‌کنم انجام وظیفه بود. می‌خواستم یه حرفی را به شما بزنم.
کمی صورتش سرخ می‌شود، انگار از حال درون دلم خبر دارد.
- بله بفرمایید؟!
اما من نمی‌توانم انگار راز داری بهتر است... با صدای رعد و برق به خودم می‌‌آیم
- امکانش هست من یکی از تابلو های شما را به عنوان یادگاری ببرم؟!
خجالت در

1399/03/20 06:50

چهر‌ه‌اش بیشتر می‌شود، با لحنی آرام تر می‌گوید
- بله مشکلی نیست. کدوم تابلو را می‌خواهید؟!
- لطفاً به سلیقه خودتان باشد.
الان است که از خجالت در زمین آب شود با لحنی پر از شرم و حیاء می‌گوید
- چشم شب به بابا می‌گویم برایتان بیاورد با اجازه من بروم خدانگهدارتون.
حرفش که تمام می‌شود چهره‌اش را بر می‌گرداند و تند تند شروع به قدم بر داشتن می‌کند. کمی که می‌رود لحظه‌ای می‌ایستد. همان لحظه باران شروع به باریدن ‌می‌کند و او هم راهش را ادامه می‌دهد و می‌رود. من ‌می‌مانم و بارانی که باید حرف های دلم را به او بسپارم...

#مهدی_شفیعی
#حرف_دلم

1399/03/20 06:50

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت123
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
بدون اینکه چیزی بگم فقط نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:

_ من فکر میکنم مشکل تو الان بچه نیست و داری سنگ خودت رو به سینه میزنی!
_ یعنی چی؟
_ ته حرفم اینه که یادت باشه قرارمون چی بود، تو بعد از به دنیا آوردن بچه باید از زندگیِ من بری بیرون

مغموم و ناراحت نگاهش کردم و چیزی نگفتم که بازوهام رو فشار داد و گفت:

_ متوجه شدی؟
_ آره
_ خوبه

دستاش رو ازم جدا کرد و پاشد رفت و من رو با یه دنیا فکر و خیال تنها گذاشت!
دستم رو روی شکمم گذاشتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
تازه داشتم میفهمیدم که چه اشتباهی کردم و چطور زندگی خودم و یه بچه ی بی گناه رو خراب کردم!

اشکام رو پاک کردم و از سرجام پاشدم؛ این تصمیمی بود که من گرفتم، یعنی دوتامون گرفتیم و باید هم پاش بایستیم.
حتی اگه اشتباه بوده باشه که قطعا هست ولی دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداره پس باید بسوزم و بسازم...

به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و خواستم برم داخل سالن که صدای مهبد رو شنیدم.

_ کجا میری؟
_ بخوابم

با تعجب به سالن اشاره کرد و گفت:

_ اونجا؟
_ آره
_ این مسخره بازیا چیه؟
_ مسخره بازی نیست، هدف ما از این ازدواج چی بود؟ اینکه بچه دار بشیم، حالا هم که شدیم دیگه چه لزومی داره کنار هم بخوابیم؟!

پوفی کشید و با عصبانیت موهاش رو عقب فرستاد و گفت:

_ گیتا اذیت نکن
_ اذیت نمیکنم، برو بگیر بخواب
_ تو میخوای با این وضعیتت روی مبل بخوابی؟ عمراً اجازه نمیدم
_ مگه اجازه ی من دست توئه؟

به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:

_ بیا بریم عین آدم کپه ی مرگمونو بذاریم
_ نمیخوام
_ وای از همین الان مشخصه حاملگی سختی داریا، هنوز نیومده چقدر اخلاقت گند شد!

دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

_ آره من گند اخلاقم!
_ بابا اصلا میخوای من اینجا بخوابم تو بری تو اتاق بخوابی؟
_ فرقی نداره، فقط پیش من نباش

نفس عمیقی کشید، سعی کرد آروم باشه و گفت:

_ باشه تو برو تو اتاق من اینجا میمونم، فقط خدا به داد من برسه با این حاملگیِ تو!

چپ چپ نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم به سمت اتاق رفتم و در رو محکم بستم...

??

1399/03/21 22:29

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت124
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

مهبد به مناسبت بچه ای که تو راه داشتیم یه مهمونی تشکیل داده بود و قرار بود که همه ی افراد خونواده رو دعوت کنه برای همین چندتا خدمتکار آورده بود تا کارهارو انجام بدن...

بی حوصله روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف اتاقم زل زده بودم که در اتاق باز شد و مهبد اومد داخل!

_ پس چرا دراز کشیدی اینجا؟
_ چیکار کنم خب؟
_ پاشو برو یه دوش بگیر و حاضرشو مهمونا تا دو ساعت دیگه میان
_ حال ندارم
_ پاشو پاشو، حال ندارم و اینارو ول کن

اومد دستم رو گرفت و به زور از روی تخت بلندم کرد و گفت:

_ برو اول یه دوش بگیر
_ حوصله ندارم مهبد

با شیطنت نگاهم کرد و گفت:

_ اگه حوصله نداری خودم بیام کمکت کنم تو حموم، هان؟
_ پررو نشوها

آروم خندید و گونه ام رو بوسید و سریع از اتاق بیرون رفت!
دستم رو جایی که بوسیده بود گذاشتم و دوباره روی تخت نشستم...

_ چرا با من اینکار رو میکنی؟ تویی که منتظری بچه به دنیا بیاد تا چمدونم رو بدی دستم و برم، چرا داری من رو به خودت وابسته میکنی نامرد؟

قطره های اشکی که ناخودآگاه از چشمم پایین افتاده بودن رو پاک کردم و از روی تخت پاشدم.
به سمت حموم رفتم و لباسام رو درآوردم و زیر دوش ایستادم.

چشمام رو بستم و سعی کردم به هیچی جز زمان حال فکر نکنم...
هیچکس به جز پدربزرگ مهبد، قضیه ی حامله بودن من و علت این مهمونی رو نمیدونست و قراره بود که امشب به همه بگیم!

فکر اینکه پدر و مادرم چقدر خوشحال میشدن و کلی واسه نوه شون ذوق میکردن، واقعا اعصابم رو به هم میریخت.
اگه بچه پسر میشد، بعد از به دنیا آوردنش باید به مهبد تحویلش میدادم و میرفتم و این برای پدر و مادرم خیلی ناراحت کننده میشد!

همینطور که زیر دوش ایستاده بودم به آیینه ی بخار گرفته ی حموم نگاه کردم و گفتم:

_ الان دیگه واسه فکر به این چیزا خیلی دیره، الان دیگه فقط باید به اینکه بچه رو سالم به دنیا بیاری فکر کنی گیتا

اشک روی گونه هام رو پاک کردم و دوش رو بستم؛ حوله و لباسام رو نیورده بودم پس در حموم رو باز کردم تا برم بیرون که با دیدن مهبد توی اتاق در رو محکم بستم و جیغی کشیدم!

_ چته بابا چرا جیغ میکشی؟
_ تو چرا تو اتاقی؟ برو بیرون
_ گیتا چرا یجوری رفتار میکنی که انگار من تاحالا ندیدمت؟ بیا بیرون بابا این بچه بازیا چیه آخه؟

با لجبازی همونجا پشت در ایستادم و گفتم:

_ یا میری بیرون یا انقدر اینجا میمونم که قبل از اینکه خبر باردار بودنم رو به بقیه بدیم، بچه یه چیزیش بشه!

??

1399/03/21 22:29

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت125
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و گفت:

_ میترسم با این اخلاق گند تو ما قبل از بدنیا اومدن بچه از هم جدا بشیم!

این رو گفت و از اتاق بیرون رفت و من رو با حجمی از فکرهای بیخودی تنها گذاشت...
اون دنبال بهونه بود که حتی قبل از اومدن بچه این ازدواج رو تموم کنه و من به این فکر میکردم که چطوری پیشش بمونم!

با حرص ضربه ای تو پیشونیم زدم و گفتم:

_ احمقی گیتا، احمق! چطور نتونستی جلوی احساسات رو بگیری و عاشق یه همچین آدم پول پرستی که هیچی براش مهم نیست شدی!

بغض دوباره شکل گرفته تو گلوم رو به زور قورت دادم، حوله ام رو پوشیدم و جلوی آیینه ایستادم تا موهام رو سشوآ بزنم.
وقتی خشکشون کردم، بالای سرم دُم اسبی بستم.
با بی حوصلگی یه آرایش کاملاً ملیح کردم و یه ماکسی مشکی رنگ که یه دنباله ی کوتاه هم داشت، پوشیدم و کفشهای پاشنه بلند مشکیم رو هم باهاش ست کردم و از اتاق بیرون رفتم.

با تعجب به اطراف نگاه کردم، دکوراسیون خونه کلاً عوض شده بود و همه جا واقعا خیلی قشنگ تر شده بود.

_ خوب شده نه؟

با شنیدن صدای مهبد از پشت سرم نفس عمیقی کشیدم و به سمتش برگشتم!

_ آره خوب شده

با لبخند به سرتاپام نگاه کرد و گفت:

_ خودتم خوب شدی!

ناخودآگاه بخاطر تعریفی که ازم کرد لبخندی روی لبهام نشست که اونم خندید و گفت:

_ آفرین همینطوری بخند، بذار وقتی قراره جدا بشیم از همدیگه خاطره ی خوب داشته باشیم عزیزم

با شنیدن این حرفش دوباره اخمام تو هم رفت و با حرص دندونام رو محکم روی هم فشار دادم و گفتم:

_ ببین مهبد
_ چیشد باز؟
_ باور کن لازم نیست هر دقیقه و هر ثانیه به من یادآوری کنی که بعد از اومدن بچه قراره طلاق بگیریم؛ من خودم این قضیه رو میدونم و مطمئن باش بندالت نمیشم و از زندگیت میرم بیرون!

و پوزخندی زدم و ادامه دادم:

_ درضمن من خودمم زیاد تمایل به اینکه بخوام تو زندگیِ تو بمونم ندارم، اوکی؟
_ اوکی حالا چرا عصبی میشی؟
_ آخه واقعا کم کم داره بهم برمیخوره که تو هر موقیعتی که بتونی، سعی میکنی این موضوع رو بهم گوشزد میکنی!

دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا بُرد و گفت:

_ باشه چشم هرچی تو بگی
_ ممنون
_ خواهش میکنم، حالا میشه بریم به استقبال مهمونا؟
_ کسی نیومده که هنوز

با چشماش به پشت سرم اشاره کرد و گفت:

_ چرا اومدن منتها شما داشتی بحث میکردی متوجه نشدی

1399/03/21 22:29

لحن گیرای صدایت زود عاشق می کند
جان من تا می شود با هیچ *** صحبت نکن!

#لا_ادری
#حرف_دلم

1399/03/21 22:30

‍ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ سكوت ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ...
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎیش ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ یاﺩﺵ میماند...
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭسید ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮیاﺩ
ﺧﻮﺍﻫﺪ کشید ...
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ که
ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩنیا ، ﺩﺍرِ مکافات ﺍﺳﺖ

#حرف_دلم

1399/03/21 22:33

❥ حال خوب طوری

گاهی فقط بی‌خیال باش...
وقتی قادر به تغییرِ بعضی چیزها نیستی؛
روزت را برایِ عذابِ داشتن‌ها و افسوسِ نداشتن‌ها خراب نکن!
دنیا همین است؛
همه‌ی بادهای آن موافق،
همه‌ی اتفاقات آن دلنشین،
و همه‌ی روزهای آن خوب نیست!
اینجا گاهی حتی آب هم سربالا می‌رود...
پس تعجبی ندارد اگر آدم‌ها جوری باشند که تو دوست نداری!
گاه‌گاهی در انتخاب‌هایت تجدیدنظر کن.
فراموش نکن؛
تو مجاز به انتخابِ آدم‌هایی، نه تغییرِ آنها...


[نرگس صرافیان طوفان]

#حرف_دلم

1399/03/21 22:40

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که‌همین شوق، مرا، "خوب ترینم"کافیست!

#محمد_علی_بهمني
#حرف_دلم
#صبحتون_بخیر

1399/03/22 05:46

به‌خدا قبله‌ی عشّاقْ درست‌ است درست
اگر ابرویِ تو در مدّ نظر داشته‌اند!

#سالک_قزوینی
#حرف_دلم

1399/03/22 05:47

اونجایی که #حافظ میگه :
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد!

بارها تو دلش زار زده که : ولی تو قول داده بودی...!
#حرف_دلم

1399/03/22 05:47

?
مثل نزدیک کردن
دو قطب هم نام آهن‌ربا؛
هرچه من آمدم
تو رفتی...

#مهدی_شفیعی
#حرف_دلم

1399/03/22 05:49

شازده کوچولو از گل پرسید؟؟
آدمهــا کجان
گل گفت:
باد به اینور و آنورشان مےبرد
این بےریشگی
حسابــے اسباب دردسرشان شده

#حرف_دلم

1399/03/22 22:17