پرستار شیطون من??⚕?
#پارت126
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
سریع به سمت عقب برگشتم و با تعجب به پدر و مادرم نگاه کردم.
اصلا متوجه ی اومدنشون نشده بودم پس به سمت مهبد برگشتم و گفتم:
_ چرا زودتر نگفتی پس؟
_ مگه اجازه دادی من حرف بزنم اصلا؟
جوابش رو ندادم و به سمت مامان بابا رفتم و با لبخند گفتم:
_ سلام خوش اومدید
جفتشون با محبت بغلم کردن و ابراز دلتنگی کردن و کلی غر زدن که چرا بهشون سر نمیزنم، منم قول دادم که از این به بعد بیشتر پیششون برم.
تو عرض نیم ساعت سالن خونمون از مهمونا پر شد و همه مشغول صحبت کردن با همدیگه شدن.
مهبد همینطور که دستش رو دور کمرم انداخته بود، به سمت همه میرفت و بهشون خوش آمد میگفت.
وقتی از اومدن همه مطمئن شد، دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:
_ آماده ای که بگیم؟
_ پدربزرگت هنوز نیومده
_ اون که نمیاد
_ چرا؟
_ پدربزرگ حتی تاحالا خونه بابامم نیومده، چه برسه خونه ی ما
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ خانما آقایون لطفا همه به من گوش کنید
همه یکی یکی ساکت شدن و به ما خیره شدن که مهبد با لبخند و افتخار دستاش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:
_ امشب من و خانومم میخواییم یه خبر خوب بهتون بدیم
پدر مهبد که نسبت به بقیه بهمون نزدیک تر بود، لبخندی زد و گفت:
_ چه خبری؟
مهبد با غرور تو چشمای پسرعموش رهام زل زد و گفت:
_ من و گیتا منتظر اولین بچه مون هستیم
یه چندثانیه سالن تو سکوت فرو رفت اما بعد صدای دست زدن ها و سوت کشیدن جوونا بلند شد و همه با لبخند بهمون نگاه کردن اما قیافه ی قرمز شده ی رهام دیدنی بود!
_ خواستیم این خبر خوب رو با شما شریک بشیم و در کنار همدیگه جشن بگیریم؛ حالا همه بفرمایید به صرف شام
همه یکی یکی به سمت میزهایی که خدمتکارها داشتن با سرعت پُر میکردن رفتن اما رهام و زنش همونجا سرجاشون نشستن و تکون نخوردن.
مهبد دستم رو فشار داد و گفت:
_ بیا بریم من یکم اون رهام رو بسوزونم
_ نه مهبد زشته
_ اصلا زشت نیست
_ بابا مهمونن، ول کن احترامشون واجبه
توجهی به حرفم نکرد و به سمتشون رفت و منم دنبالش کشیده شدم!
_ چطوری پسرعمو؟
رهام که چشماش قرمز شده بود و مشخص بود داره از عصبانیت میترکه، نگاهی بهمون کرد و گفت:
_ خوبم
1399/03/25 05:35