The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

‏شازده کوچولو :
" آخرشم اونایی واسم می‌مونن که اصن روشون حساب باز نکرده بودم و گذاشته بودمشون حاشیه‌ی زندگیم ...

روباه روزنامه روی میز رو برداشت ،
عینکشو زد و گفت :
" اونا هم منتظرن بیاریشون وسط که برَن !"

#حرف_دلم

1399/03/23 11:24

هر شروعی، پایانی دارید ، هر امدی ، رفتی دارد ، هر رسیدی ، سر رسیدی دارد ، هر تولدی ، مرگی دارد

تا که خفتــــیم همه بیدار شدند
تا که رفتیم همگی یار شدند
قدر آن شیـــشه بدانید که هست
نه در آن لحظه که افتاد و شکست

دنیا خیلی کوتاهه قدر همو وقتی هست بدونید

#حرف_دلم

1399/03/23 11:25



تو اين دنيا هرچي؛
هرچقدر گرون تر باشه غير قابل تقسيم تره...
مثلا، تو زمانى گرون ترى كه عشق در تو متعلق به يك نفر باشه..
براى يك نفر باشه وجودت.
ما با وفادارى به خودمون قيمت ميديم.
وفادارى، آدمها رو در عشق گرون تر ميكنه.

#سهیلارحمانی
#ادمین_نوشت
#حرف_دلم

1399/03/23 13:43

‏یبارم تو جمع فامیل داشتم در مورد حقوق کودکان و نحوه‌ی صحیح برخورد باهاشون حرف میزدم که باید از هر گونه پرخاشگری با بچه‌ها خودداری بشه تا روح کودک اسیب نبینه تا اینکه خواهر زاده‌م در و باز کرد گفت خاله سهی داداشم کتاباتو خط خطی کرده بیا مثه سری قبل جِرِش بده

#براساس_واقعیت?

#حرف_دلم

1399/03/23 15:48

سلام و صبح بخیر ب شما عزیزان

1399/03/25 05:34

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت126
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

سریع به سمت عقب برگشتم و با تعجب به پدر و مادرم نگاه کردم.
اصلا متوجه ی اومدنشون نشده بودم پس به سمت مهبد برگشتم و گفتم:

_ چرا زودتر نگفتی پس؟
_ مگه اجازه دادی من حرف بزنم اصلا؟

جوابش رو ندادم و به سمت مامان بابا رفتم و با لبخند گفتم:

_ سلام خوش اومدید

جفتشون با محبت بغلم کردن و ابراز دلتنگی کردن و کلی غر زدن که چرا بهشون سر نمیزنم، منم قول دادم که از این به بعد بیشتر پیششون برم.

تو عرض نیم ساعت سالن خونمون از مهمونا پر شد و همه مشغول صحبت کردن با همدیگه شدن.
مهبد همینطور که دستش رو دور کمرم انداخته بود، به سمت همه میرفت و بهشون خوش آمد میگفت.
وقتی از اومدن همه مطمئن شد، دهنش رو کنار گوشم آورد و گفت:

_ آماده ای که بگیم؟
_ پدربزرگت هنوز نیومده
_ اون که نمیاد
_ چرا؟
_ پدربزرگ حتی تاحالا خونه بابامم نیومده، چه برسه خونه ی ما

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که دستاش رو به هم کوبید و گفت:

_ خانما آقایون لطفا همه به من گوش کنید

همه یکی یکی ساکت شدن و به ما خیره شدن که مهبد با لبخند و افتخار دستاش رو دور شونه ام گذاشت و گفت:

_ امشب من و خانومم میخواییم یه خبر خوب بهتون بدیم

پدر مهبد که نسبت به بقیه بهمون نزدیک تر بود، لبخندی زد و گفت:

_ چه خبری؟

مهبد با غرور تو چشمای پسرعموش رهام زل زد و گفت:

_ من و گیتا منتظر اولین بچه مون هستیم

یه چندثانیه سالن تو سکوت فرو رفت اما بعد صدای دست زدن ها و سوت کشیدن جوونا بلند شد و همه با لبخند بهمون نگاه کردن اما قیافه ی قرمز شده ی رهام دیدنی بود!

_ خواستیم این خبر خوب رو با شما شریک بشیم و در کنار همدیگه جشن بگیریم؛ حالا همه بفرمایید به صرف شام

همه یکی یکی به سمت میزهایی که خدمتکارها داشتن با سرعت پُر میکردن رفتن اما رهام و زنش همونجا سرجاشون نشستن و تکون نخوردن.
مهبد دستم رو فشار داد و گفت:

_ بیا بریم من یکم اون رهام رو بسوزونم
_ نه مهبد زشته
_ اصلا زشت نیست
_ بابا مهمونن، ول کن احترامشون واجبه

توجهی به حرفم نکرد و به سمتشون رفت و منم دنبالش کشیده شدم!

_ چطوری پسرعمو؟

رهام که چشماش قرمز شده بود و مشخص بود داره از عصبانیت میترکه، نگاهی بهمون کرد و گفت:

_ خوبم

1399/03/25 05:35

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت127
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
_ واقعا؟ ولی خب چشمات و دستای مشت شده ات یه چیز دیگه میگه!

دندوناش روی هم فشار داد و با خشم از سرجاش پاشد.
اولش فکر کردم میخواد حماقت بکنه و به مهبد حمله بکنه پس سریع بازوی مهبد رو گرفتم و با استرس گفتم:

_ لطفا جشنمون رو خراب نکن

اما رُهام برخلاف تصورم دست زنش رو گرفت و بدون اینکه حتی خداحافظی کنه از خونه بیرون رفت و در هم محکم بست.
به محض اینکه رفت با استرس به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه شده یا نه اما همه رو درگیر حرف زدن دیدم و به چندنفری هم که چشمشون سمت ما بود لبخند مصنوعی زدم و گفتم:

_ بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید لطفا

وقتی حواس همون چندتا هم پرت شد، نفس راحتی کشیدم و رو به مهبد که نیشش تا بناگوش باز بود، گفتم:

_ خداروشکر کسی نفهمید

اما مهبد بی توجه به حرفم، لبخندی از ته دلش زد و یه چندتا بشکن ریز زد و مثل یه بچه با ذوق و شوق گفت:

_ وای که چقدر سوخت، آخ که من امشب چقدر خوشحالم امشب

لبم رو گاز گرفتم، با چشم غره بازوش رو محکم گرفتم و همینطور که به سمت سالن میکِشیدمش، گفتم:

_ زشته مهبد خجالت بکش، تو که دیگه بچه نیستی، خیر سرت دکتر مملکتی
_ مگه دکترا دل ندارن؟
_ چرا دارن ولی بهتره که شعورم داشته باشن

یه چندثانیه بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد که طلبکارانه سرم رو تکون دادم و گفتم:

_ چیه؟
_ میشه اینطوری نرینی تو ذوقم؟
_ خیلی بی ادبی مهبد

خواست چیزی بگه که همون لحظه صدای مامانم رو از پشت سرم شنیدم، پس ببخشیدی بهش گفتم و به سمت مامانم رفتم و گفتم:

_ جانم؟

با لبخند دستام رو تو دستش گرفت و گفت:

_ الهی من قربون تو برم مادر، چرا زودتر بهم نگفتی که حامله ای؟

با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_ خودمونم تازه فهمیدیم

دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و بوسه ای روی پیشونیم زد و گفت:

_ دخترم از این به بعد تو دوتا جون داری، باید دوبرابر حواست به خودت باشه و دیگه نباید بیمارستان هم بری
_ وای مامان مگه میشه؟
_ چرا نشه؟ مرخصی بگیر مادر، میدونی محیط بیمارستان چقدر واسه بچه خطرناکه؟

پوفی کشیدم و همینطور که با چشمم دنبال مهبد میگشتم، گفتم:

_ مامان حالا این حرفا رو ول کن
_ باید هی بیام بهت سر بزنم اما ماه های آخر بارداریت احتمالا میبرمت خونه ی خودمون...

1399/03/25 05:35

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت128
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

لبخندی به برنامه ریزی کردنش زدم و چیزی نگفتم که دستم رو فشار داد و با ذوق گفت:

_ بی صبرانه منتظرم تا به دنیا بیاد،‌ الهی که من قربونش برم؛ عزیز دردونه من و پدربزرگش میشه؛ هر روز باید بیاریش تا ببینیمش

هرچی مامان بیشتر حرف میزد، عذاب وجدان منم بیشتر میشد.
نمیدونم بعدا باید چطوری واسشون توضیح میدادم و میگفتم که قراره از مهبد جدا بشم!

_ گیتا مادر خوبی؟

از فکر بیرون اومدم و با لبخند گفتم:

_ خوبم قربونت برم، من برم به مهمونام برسم
_ برو عزیزم
_ شما هم از خودتون پذیرایی کنید
_ باشه مادر برو

لبخندی بهش زدم و به سمت مهبد رفتم که با دیدنم لبخندی زد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و زیر لب گفت:

_ چی میگفت مامانت؟ چرا قیافه ات درهم شده؟
_ هیچی
_ بگو
_ گفتم هیچی مهبد

فشار آرومی به کمرم وارد کرد و گفت:

_ گفتم بگو
_ هیچی داشت واسه بدنیا اومدن بچه برنامه ریزی میکرد
_ خب این بُق کردن داره؟

برگشتم نگاهش کردم و با بغض گفتم:

_ آره داره، از همین الان داره کلی ذوق میکنه برای اینکه هر روز ببینتش اما خبر نداره من چه ظلمی در حق خودم و این بچه کردم!

یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و بعد گفت:

_ هیچ چیز و هیچ *** نمیتونه جلوی اینکه اونا بیان نوه شون رو ببینن رو بگیره!
_ میدونم
_ پس اخماتو باز کن و بیا بریم شام بخوریم

سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم که لبخندی زد و به سمت میز شام رفت، منم به دنبالش کشیده شدم...

مهمونا تا حدود ساعت یازده خونمون بودن و بعد از اون یکی یکی رفتن.
آخرین مهمون که از در خونه خارج شد، روی مبل نشستم و با کلافگی گفتم:

_ هوف خسته شدم
_ از چی دقیقا؟ همه کارارو که خدمتکارا کردن
_ کلاً از اون جمع شلوغ خسته شدم
_ تو که عاشق مهمونی بودی

با دست به خونه اشاره کردم و گفتم:

_ اما عاشق خونه ی بعد از مهمونی نیستم
_ تو کاری به اینا نداشته باش، خدمتکارا صبح میان تمیز میکنن
_ وای خداروشکر

کتش رو درآورد، روی مبل انداخت و با لبخند گفت:

_ واقعا فکر کردی من اجازه میدم تو بخوای اینجا رو تمیز کنی آخه؟

لبخند ریزی روی لبم نشست و دلم قنج رفت اما با ادامه ی جمله اش لبخند روی لبم خشک شد!

_ واسه بچه ام ضرر داره، اگه تو کار کنی به اونم فشار میاد!

??

1399/03/25 05:36

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت129
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پوزخندی زدم و نگاهم رو یه سمت دیگه چرخوندم.
منِ ابله رو بگو که هنوز امیدوارم بودم از اینکه ممکنه نگرانم بشه اما اون تمام فکر و ذکرش پیش بچه اش بود و من پشیزی براش ارزش نداشتم...

_ پاشو، پاشو بریم بخوابیم

از روی مبل بلندشدم و بی توجه به اون، به سمت اتاق خواب رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم.
جلوی آیینه ایستادم و با اخم مشغول درآوردن لباسم شدم.

لباس رو که درآوردم، روی تخت گذاشتم و به سمت کمدم رفتم تا یه لباس راحتی بردارم و بپوشم که همون لحظه در اتاق باز شد مهبد اومد داخل!
با اومدنش، سریع در کمد رو باز کردم و پشتش ایستادم تا بدنم رو نبینه و با اوقات تلخی گفتم:

_ چرا عین گاو در رو باز میکنی میایی تو؟

بی توجه به حرفم به سمت تخت رفت و روش دراز کشید و گفت:

_ وای که چقدر خسته شدم

پوفی کشیدم و از همونجایی که ایستاده بودم، دستم رو بُردم داخل کمد و به زور یه تاپ و شلوارک برداشتم.
وقتی پوشیدمشون نفس راحتی کشیدم و درکمد رو بستم که مهبد پوزخندی زد و گفت:

_ خیلی خنده دار به نظر میایی!

یه نگاه به لباسام کردم و با تعجب گفتم:

_ چرا؟
_ منظورم لباسات نیست، منظورم خودته
_ خب چرا؟

دستاش رو پشت سرش گذاشت و همینطور که به سرتاپام نگاه میکرد، گفت:

_ والا بچه ی من الان تو شکمته، بعد تو خودتو از من قایم میکنی!
_ اون بچه تو شکممه چون هدفمون این بود
_ خب الان چرا اینطوری رفتار میکنی؟

یه پتو از داخل کمد برداشتم، روی زمین انداختم و بالشتم رو هم از روی تخت برداشتم و همینطور که روی زمین دراز میکشیدم، گفتم:

_ چون دیگه به هدفمون رسیدیم و لزومی نمیبینم بخوام باهات راحت رفتار کنم

پاشد با تعجب روی تخت نشست و گفت:

_ شوخی نکن، نگو که میخوای رو زمین بخوابی!
_ دقیقا میخوام همینکار رو بکنم

با حرص موهاش رو از تو پیشونیش کنار زد و گفت:

_ یعنی تو میخوای تا نُه ماه دیگه اینطوری دهن منو سرویس کنی؟
_ بازم دقیقا
_ پاشو بیا روی تخت بخواب مسخره بازی درنیار گیتا
_ مسخره بازی نیست

سرش رو با تاسف تکون داد و از روی تخت پاشد، منم فکر کردم میخواد از اتاق بیرون بره پس لبخند زیر پوستی زدم و نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم اما اون به جای اینکه به سمت در بره، به سمت من اومد و بی هوا دستش رو زیر زانوهام انداخت و از جا بلندم کرد!
با این حرکتش، با ترس جیغ خفه ای کشیدم و دستام رو دور گردنش انداختم تا روی زمین نیفتم و گفتم:

_ این چه کاریه میکنی احمق؟


?

1399/03/25 05:37

زندگی زیباست
یک روز . . .
یک ساعت . . .
یک دقیقه . . .
هرگز بر نمیگردد
پس لطفا عمرتون را با
دغدغه ی حرفهای
مردم خراب نکنید.
همین که خدا رو خوش
بیاد کافیه
#حرف_دلم

1399/03/25 17:47


ولی من مطمئنم حتی شهریار وقتی گفت: «تو بمان و دگران وای به حالِ دگران»، یه لحظه مکث کرده و تو دلش گفته:خوش بحال دگران ....
#حرف_دلم

1399/03/25 17:49

یه بار شنیدم دلبر به یکی میگفت:
من با دست چپم دنده عوض میکردم،
چون دست راستم تو دست اون بود.
گور پدرِ گیربُکس!
میخوام یه دیقه دیرتر از دو بره سه،
اصلا میخوام نره سه
دستشو ول کنم بخاطر یه صفحه کلاچ؟ (:
#حرف_دلم

1399/03/25 17:50

یه عده هستن وقتی بیکار میشن حالتو میپرسن
شماهم هروقت بیکار شدید جوابشونو بدین
#حرف_دلم

1399/03/26 23:13

عشـق در لاف محبت بخزد میمـیرد

مرد آن است که بجنگد سر معشوقه خویش!
#حرف_دلم

1399/03/26 23:14

خودمانیم...
تعارف که نداریم ! بگو....
دست بردارم اگر پای کسی در کار است!!

#حسن_توکلی
#حرف_دلم

1399/03/26 23:15

دیر فهمیدم که من مسئولِ طرز فکر آدمها نیستم
تازگی ها در برابر بی مهری آدم ها هیچ نمی گویم سکوت و سکوت و سکوت...
انگار که لال شده باشم؛
شاید هم کور و کر!
دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم
و نه حتی حوصله اش را
می دانی؟
دیر دریافتم که مسئول طرز فکر آدم ها نیستم
بگذار هرکه هرچه خواست بگوید
واقعا چه اهمیتی دارد؟
من در لاک خود راحت ترم
آن جا می شود آرام و بی دغدغه زندگی کرد...

#فروغ_فرخزاد
#حرف_دلم

1399/03/26 23:16

آخرین تصویر تو با اشک هایم تار شد
وقت دلتنگی همین تصویر مبهم کافی است

#علی_صفری
#حرف_دلم
#شبتون_بخیر

1399/03/26 23:16

سلام دوستان خوبین ببخشید یه مشکلی داشتم من چن وقت کلا نبودم شرمنده?

مرسی ازت سهیلا جان بابت توجهت به بلاگ?

1399/03/30 02:11

سلام روزتون بخیر عزیزان ..ببخشیدمن چن روز نبودم نی نی پلاسم بالانمیومد..هرچن وقت اینطور میشه واقعاروانمو بهم ریخته

1399/03/30 10:40

پاسخ به

سلام دوستان خوبین ببخشید یه مشکلی داشتم من چن وقت کلا نبودم شرمنده? مرسی ازت سهیلا جان بابت توجهت ب...

خوش برگشتی گلم ..خواهش،وظیفس

1399/03/30 10:40

امروز پنجتا پارت میزارم بخاطر نبودنم?

1399/03/30 10:45

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت130
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بدون اینکه جوابی بهم بده، منو آروم روی تخت گذاشت و خودشم سریع کنارم دراز کشید و با دست و پاهاش قفلم کرد!
با حرص سعی کردم خودم رو از حصاری که ایجاد کرده بود نجات بدم اما انقدر محکم دستاش رو دورم پیچیده بود که حتی یه میلی متر هم نتونستم تکون بخورم پس با عصبانیت پوفی کشیدم و گفتم:

_ میشه ولم کنی؟

صورتش رو تو گردنم فرو کرد و با صدای آرومی گفت:

_ نه
_ مهبد برو کنار داری حالمو به هم میزنی
_ نمیرم
_ غلط میکنی

مشغول بوسیدن شد!
ناخودآگاه چشمام رو بستم و بدنم شل شد اما وقتی یاد حرفایی که بهم زده بود و اینکه هیچ علاقه ای به من نداره افتادم، سرش رو به عقب هول دادم و با اخم گفتم:

_ داری اذیتم میکنی!

با چشمای خمارش بهم خیره شد و چیزی نگفت که دستم رو محکم روی سینه اش گذاشتم و به سمت عقب هولش دادم تا یکم ازم دور بشه و گفتم:

_ بهم دست نزن، داری حالمو به هم میزنی!

پوفی کشید و پاشد روی تخت نشست، منم فرصت رو مناسب دیدم و سریع از روی تخت پاشدم و خواستم از اتاق برم بیرون اما با حرفی که زد سرجام خشکم زد...

_ خبریه؟!

با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:

_ چی؟
_ حتما خبریه که اینطوری رفتار میکنی!
_ منظورتو نمیفهمم، عین آدم حرف بزن
_ من دارم عین آدم حرف میزنم اما تو خوب بلدی خودتو بزنی به کوچه علی چپ!

به سمت تخت رفتم و همینطور که با علامت سوال بهش نگاه میکردم، گفتم:

_ مهبد حرفتو بزن ببینم چی داری میگی!

با اخم از روی تخت پاشد و انگشتش رو بالا آورد و گفت:

_ همون اولم بهت گفتم، درسته که ازدواجمون صوریه و از روی عشق و علاقه نیست اما تو حق نداری تا زمانی با من هستی، بری با شخص دیگه ای و بخوای بهم خیانت کنی!

با بهت سرم رو تکون دادم و سعی کردم حرفای مسخره ای که زده بود رو هضم کنم!
چیشد؟ الان داشت منو به چی متهم میکرد؟ به خیانت؟ چطور به خودش جرئت داده که این افکار مسخره رو به زبون بیاره!
من عاشقش شده بودم و داشتم تو عذاب اینکه تا چندماه دیگه باید ازش جدا بشم، میسوختم بعد اون این فکرا رو در مورد من کرده...

_ چیه چرا سکوت کردی؟ حرفام حق بودن و هیچ جوابی براشون پیدا نکردی نه؟!

با تاسف نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم اما پشیمون شدم چون حتی لیاقت اینکه بخوام چیزی براش توضیح بدم رو نداشت...


‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

1399/03/30 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت131
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

به سمت در اتاق رفتم و خواستم از در خارج بشم که سریع اومد بازوم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟ دارم باهات حرف میزنم

دستش رو با عصبانیت پس زدم و گفتم:

_ متاسفانه حرف نمیزنی! داری شر و ور میبافی به هم

پوزخندی زد و با حرص دستی به موهاش کشید، منم انگشت اشاره ام رو تهدیدوار بالا آوردم و گفتم:

_ مهبد دفعه آخرت باشه که به من تهمت...

نذاشت جمله ام رو کامل کنم و با صدای بلند گفت:

_ اگه دفعه آخرم نباشه چی؟
_ اون موقع میفهمی
_ مثلا میخوای چیکار کنی
_ با پشت دست محکم میزنم تو دهنت بی غیرت عوضی!

انگشتم که بالا بود رو پایین انداخت و گفت:

_ من بی غیرتم؟
_ آره
_ من عوضی ام؟
_ آره آره تو عوضی
_ تو به من خیانت کردی، تو تعهدت رو فراموش کردی و زیرپا گذاشتی بعد به من میگی عوضی و بی غیرت؟

یه لحظه حس کردم دیگه نمیتونم روی پام بایستم پس دستم رو به در گرفتم و گفتم:

_ چطور میتونی انقدر راحت تهمت بزنی؟
_ تهمت نمیزنم
_ این چرت و پرتا رو از کجا آوردی پس
_ چرت و پرت نیست، به نظرت چه دلیلی میتونه داشته باشه که تا هفته ی پیش هرشب تو بغل من میخوابیدی اما الان حتی حاضر نیستی با فاصله روی تختی که من خوابیدم، بخوابی!

بغض سنگینی تو گلوم شکل گرفت و باعث شد چشمام پر از اشک بشه.
من داشتم تو عشق این *** دست و پا میزدم و سعی میکردم یجوری خودم رو نجات بدم بعد اون فکر میکرد که من چون با شخص دیگه ای آشنا شدم حاضر نیستم باهاش بخوابم...

_ ببین، ببین سکوت میکنی و این یعنی من دارم حقیقت رو میگم

پوزخند تلخ و پر از دردی زدم و گفتم:

_ آره حق با توئه، حق کاملا با توئه، من عاشق شدم

قطره اشک مزاحمی که از گوشه چشمم پایین افتاد رو با حرص پاک کردم و ادامه دادم:

_ منِ بدبخت عاشق شدم اما عاشق یه آدم بی لیاقتی مثل تو

نگاهش پر از بهت و تعجب شد و زیر لب گفت:

_ چی؟!
_ آره من عاشقت شدم، چیکار کنم؟ مگه دست خودم بوده؟
_ چی داری میگی گیتا!

نگاه تلخ و پر از غمم رو ازش گرفتم و همینطور که از اتاق بیرون میرفتم، گفتم:

_ هیچی
_ وایسا گیتا
_ بیخیال مهبد، حوصله ندارم!

??

1399/03/30 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت132
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

" سه ماه بعد "

پوفی کشیدم و با بی حالی از روی تخت پاشدم.
شکمم دیگه کم کم داشت بزرگ میشد و خیلی تو چشم بود.
تمام لباسایی که قبلا میپوشیدم رو کنار گذاشته بودم و چندتا لباس گشادِ بارداری خریده بودم و همش اونارو میپوشیدم.

جلوی آیینه ایستادم به چشمای تو گود افتاده ام نگاه کردم و پوزخندی زدم.
مهبد بیست چهارساعت بالای سرم ایستاده بود و همش سعی میکرد از لحاظ غذایی و روحیه تامینم کنه اما من اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچکس رو نداشتم.

هرچی شکمم بزرگتر میشد و هرچی به بدنیا اومدن بچه نزدیک تر میشدم، افسردگیم بیشتر و حاد تر میشد و هیچکس هم نمیتونست این حال بدم رو خوب کنه!

مامان و بابا و حتی خود مهبد فکر میکردن که اینا همش بخاطر اثرات حاملگی و تو خونه نشستن و سر کار نرفتنه اما هیچکس درد اصلی من رو نمیدونست...

از اتاق بیرون رفتم و با نگاه غم زده ای به خونه سوت و کور نگاه کردم.
منی که قبلا هیچکس و هیچ چیز برام مهم نبود و حتی طاقت نداشتم یه دقیقه تو خونه بشینم حالا مجبور بودم تقریبا تمام روزم رو تو خونه سرم کنم و بشینم تقویم رو بشمرم ببینم تا کِی وقت دارم پیش مهبد، کسی که با تمام وجودم دوستش دارم بمونم!

روی مبل نشستم و به تلویزیون خاموش خیره شدم.
از اون شبی که با مهبد دعوا کرده بودم، اون شبا تو اتاق کارش میخوابید و منم تو اتاق خواب!
درسته که همش حواسش بود که حالم بد نشه یا غذا بخورم اما همه ی اینا بخاطر بچه اش بود و هیچ ربطی به من نداشت...

با یادآوری اون شب باز اعصابم به هم ریخت و اشک تو چشمام جمع شد.
هیچوقت یادم نمیره با اینکه احساسم رو بهش اعتراف کردم و گفتم که عاشقش شدم؛ هیچ عکس العملی نشون نداد و حتی باهام حرف نزد!
فقط فردای اون روز پاشد اومد گفت که لازم نیست بخاطر اینکه بحث رو تموم کنی بخوای دروغ بگی!
باورم نمیشد یعنی اون رسماً فکر کرده بود من در مورد احساسم دروغ گفتم و فقط برای فرار از بازجوییش، گفتم که دوستش دارم!

پوفی کشیدم و به پهلو روی مبل دراز کشیدم.
مثل همیشه اشکام روی صورتم سرازیر شد و بغض راه گلوم رو بست!

دلم خیلی واسه اون شبهایی که تو بغلش میخوابیدم تنگ شده بود و مثل سگ پشیمون شده بودم که چرا بهش گیر دادم که نباید پیشم بخوابه و اونم لج کرد و واسه خوابش رفت تو یه اتاق دیگه...

با صدای چرخیدن کلید تو قفل در، سریع اشکای روی صورتم رو پاک کردم و پاشدم نشستم.
مهبد با دوتا جعبه ی پیتزا اومد تو خونه و با دیدنم گفت:

_ سلام

??

1399/03/30 10:48

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت133
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

سرم رو پایین انداختم و آروم سلام کردم که جعبه ها رو روی اُپن گذاشت و گفت:

_ خوبی؟
_ خوبم
_ چرا چشمات قرمزه؟
_ قرمز نیست
_ گیتا کور نیستم که دارم میبینم اشکای خشک شده روی صورتت رو!

پوفی کشیدم و همینطور که از روی مبل پامیشدم، گفتم:

_ خوبم مهبد، گیر نده

به سمت جعبه های پیتزا رفتم و پیتزای خودم رو برداشتم و بدون اینکه بهش نگاه کنم، دوباره رفتم روی مبل نشستم و گفتم:

_ تو هم بیا بشین بخور
_ لباسامو عوض کنم میام
_ باشه

به سمت اتاق خوابش رفت اما قبل اینکه بره داخل، گفت:

_ راستی نوبت سونوگرافی گرفتم برات

با این حرف یه لحظه نفسم بد اومد! بالاخره اون روزی که ازش میترسیدم به سرم اومد.
روزی که مشخص میشه جنسیت بچه چیه و قراره چه عاقبتی پیدا کنه...

_ گیتا کجایی؟

سرم رو تکون دادم تا افکار بد از ذهنم بیرون بره و گفتم:

_ همینجا، واسه کِی نوبت گرفتی؟
_ فردا صبح
_ باشه

یه نگاه کوتاه بهم انداخت و رفت داخل اتاقش، منم در جعبه رو باز کردم و بی میل به پیتزاهای داخلش نگاه کردم.

از یه طرف دلم میخواست بچه ام پسر باشه تا مورد حمایت خونواده ی مهبد قرار بگیره و دوستش داشته باشن و بهش توجه کنن و از یه طرف دیگه میخواستم دختر باشه که همیشه کنار خودم باشه و کسی نتونه ازم جداش کنه!
ای کاش مجبور نبودم این دو راهی که یکیش بد و یکیش بدتر بود رو انتخاب کنم و یه راه خوب برای انتخاب وجود داشت...

مهبد از اتاق بیرون اومد و بعد از اینکه دست و صورتش رو شست، پیتزاش رو از روی اپن برداشت و اومد روبروم نشست.
یه گاز به پیتزام زدم، بغضم رو همراه باهاش قورت دادم و گفتم:

_ ساعت چنده نوبت؟
_ ده صبح
_ چرا انقدر زود نوبت گرفتی؟ میذاشتی یه چند روز دیگه هم بگذره
_ زود چیه؟ تازه دیر هم شده

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم، اونم یه گاز بزرگ به پیتزاش زد و بهم خیره شد.
از سنگینی نگاهش معذب شدم و سرم رو بلند کردم که سریع نگاهش رو به یه سمت دیگه چرخوند و گفت:

_ بچه لگد نزده هنوز؟

با اینکه حالم گرفته بود اما ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:

_ الان زوده


??

1399/03/30 10:48