پرستار شیطون من??⚕?
#پارت139
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
نگاهش رو از مهبد گرفت و به من دوخت و گفت:
_ پسره
با شنیدن حرف دکتر انگار که یه سطل آب یخ روم ریختن!
با استرس به صورت پر از ذوق و هیجان مهبد نگاه کردم و زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم.
بچه...بچه پسر بود و این یعنی باید از همین الان به دوریش عادت میکردم!
دستم رو با ترس روی شکمم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.
مهبد خوشحال بود و داشت با ذوق دکتر رو بغل میکرد اما من به روزی فکر میکردم که باید بچه ی تازه به دنیا اومده ام رو به مهبد میدادم و گورم رو از زندگیش گم میکردم و میرفتم که میرفتم...
_ گیتا؟ گیتاجان؟
با شنیدن صدای مهبد از فکر بیرون اومدم و با چشمای بی روحم بهش نگاه کردم و گفتم:
_ جانم
_ پاشو قربونت برم، پاشو بریم دیگه
لبخندی که فقط خودم میدونستم چقدر تلخه، زدم و از روی تخت پاشدم.
مهبد دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و رو به دکتر گفت:
_ خیلی ممنون مهردادجان، یکی از بهترین خبرای زندگیم رو بهم دادی
_ خداروشکر که سالمه و مشکلی نداره، فقط...
با دست به من اشاره کرد و با خنده گفت:
_ از اخمای گره خورده ی همسرت مشخصه که خیلی دلش دختر میخواسته ها
لبخند پر از بغضی زدم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد، گفتم:
_ بله بیشتر دلم میخواست دختر باشه
_ خدارو شکر کنید که سالمه، باور کنید همین مهمه
دکتر از دردِ دل من خبری نداشت و فکر میکرد من بچه ی دختر دوست دارم پس برای اینکه بیخیال بشه، اخمام رو باز کردم و با لبخند مصنوعی گفتم:
_ بله درست میگید
بعد هم دستم رو روی شونه ی مهبد گذاشتم و گفتم:
_ بریم عزیزم؟
_ بریم خانومم
مهبد با دکتر دست داد و بعد از اینکه دوباره ازش تشکر کرد؛ خداحافظی کرد و منم با همون لبخند مصنوعیِ بی ریخت خداحافظی کردم و بالاخره از اتاق بیرون اومدیم.
به محض اینکه از آزمایشگاه خارج شدیم مهبد دستی که دور کمرم بود رو برداشت و با اخم گفت:
_ این چه وضعشه؟
بغضی که داشت راه گلوم رو میبست و خفه ام میکرد رو قورت دادم و گفتم:
_ چی؟
_ برای چی اونطوری اخمات رو تو هم کشیدی؟
_ خب حالا چیشده مگه
_ آبروم رو بردی جلوی دوستم
1399/04/04 17:43