The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سهیلا رسیدگی کن چ وضعشه??

1399/04/04 01:53

پاسخ به

سهیلا رسیدگی کن چ وضعشه??

من شرمنده ام??

1399/04/04 17:36

سلام ب دوستای گلم ممنون از صبر و بردباری تون و شرمنده بابت تأخیردرپارت گذاری?الان چنتا پارت میزارم ک بانویسنده هماهنگ شم بعد از این روزی ی پارت داریم چون تانویسنده پارت نزاره منم نمیتونم واستون بفرستم

1399/04/04 17:38

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت139
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

نگاهش رو از مهبد گرفت و به من دوخت و گفت:

_ پسره

با شنیدن حرف دکتر انگار که یه سطل آب یخ روم ریختن!
با استرس به صورت پر از ذوق و هیجان مهبد نگاه کردم و زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم.
بچه...بچه پسر بود و این یعنی باید از همین الان به دوریش عادت میکردم!
دستم رو با ترس روی شکمم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم.

مهبد خوشحال بود و داشت با ذوق دکتر رو بغل میکرد اما من به روزی فکر میکردم که باید بچه ی تازه به دنیا اومده ام رو به مهبد میدادم و گورم رو از زندگیش گم میکردم و میرفتم که میرفتم...

_ گیتا؟ گیتاجان؟

با شنیدن صدای مهبد از فکر بیرون اومدم و با چشمای بی روحم بهش نگاه کردم و گفتم:

_ جانم
_ پاشو قربونت برم، پاشو بریم دیگه

لبخندی که فقط خودم میدونستم چقدر تلخه، زدم و از روی تخت پاشدم.

مهبد دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و رو به دکتر گفت:

_ خیلی ممنون مهردادجان، یکی از بهترین خبرای زندگیم رو بهم دادی
_ خداروشکر که سالمه و مشکلی نداره، فقط...

با دست به من اشاره کرد و با خنده گفت:

_ از اخمای گره خورده ی همسرت مشخصه که خیلی دلش دختر میخواسته ها

لبخند پر از بغضی زدم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد، گفتم:

_ بله بیشتر دلم میخواست دختر باشه
_ خدارو شکر کنید که سالمه، باور کنید همین مهمه

دکتر از دردِ دل من خبری نداشت و فکر میکرد من بچه ی دختر دوست دارم پس برای اینکه بیخیال بشه، اخمام رو باز کردم و با لبخند مصنوعی گفتم:

_ بله درست میگید

بعد هم دستم رو روی شونه ی مهبد گذاشتم و گفتم:

_ بریم عزیزم؟
_ بریم خانومم

مهبد با دکتر دست داد و بعد از اینکه دوباره ازش تشکر کرد؛ خداحافظی کرد و منم با همون لبخند مصنوعیِ بی ریخت خداحافظی کردم و بالاخره از اتاق بیرون اومدیم.

به محض اینکه از آزمایشگاه خارج شدیم مهبد دستی که دور کمرم بود رو برداشت و با اخم گفت:

_ این چه وضعشه؟

بغضی که داشت راه گلوم رو میبست و خفه ام میکرد رو قورت دادم و گفتم:

_ چی؟
_ برای چی اونطوری اخمات رو تو هم کشیدی؟
_ خب حالا چیشده مگه
_ آبروم رو بردی جلوی دوستم

1399/04/04 17:43

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت140
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پوزخند تلخی زدم و گفتم:

_ آبرو؟!
_ آره آبرو
_ آبروت وقتی میرفت که دوستت میفهمید چرا این همه بخاطر اینکه بچه پسر شده خوشحال شدی و ذوق کردی!

پوزخندی زد و با حرص دستم رو گرفت و محکم فشار داد و گفت:

_ گیتا داری میری رو مخم
_ چرا؟ چون حقیقت رو میگم؟

یه نگاه به اطراف کرد و بعد گفت:

_ بیا بریم تو ماشین حرف بزنیم

به سمت ماشینش که گوشه ی خیابون پارک شده بود رفت و منم دنبالش کشیده شدم.
در ماشین رو باز کرد و سوار شد؛ منم با احتیاط سوار شدم و در رو بستم.

_ گیتا تو چه مرگته؟ عین ادم رک و روراست حرفتو بزن

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

_ این چه طرز حرف زدنه؟
_ میخوام بدونم چته؟ چرا اینطوری رفتار میکنی؟
_ چطوری رفتار کردم؟
_ یجوری که انگار از اول نمیدونستی هدفمون چیه و قراره چه اتفاقی بیفته!

اولین قطره ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود پایین افتاد و تمام تلاشم برای قوی نشون دادن خودم برباد رفت...
مهبد هم با دیدن اشکم پوفی کشید و با کلافگی گفت:

_ بیا، دوباره زد زیر گریه

دستم رو با حرص روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم که کامل به سمتم برگشت و گفت:

_ گیتا خسته شدم، واقعا ازت خسته شدم! فقط امیدوارم این بچه زودتر بدنیا بیاد که هم من و هم خودت راحت بشیم از این زندگی مسخره و ساختگی...

با بهت بهش نگاه کردم و گفتم:

_ چی؟

دستاش رو روی صورتش گذاشت و سرش رو به فرمون تکیه داد.
باورم نمیشه رسما تو چشمام زل زد و بهم گفت که ازم خسته شده!
باورم نمیشه زمانی که من دلم میخواد یه طناب به زمان ببندم تا جلو نره و تو همین لحظه ها بمونه، اون داره لحظه شماری میکنه تا از دست من خلاص بشه!
باورم نمیشه، نه نه باورم نمیشه...

_ مهبد؟

بدون اینکه سرش رو بلند کنه، تو همون حالت گفت:

_ بله
_ من از اول هدفمون رو میدونستم، اینکه قراره تهش چه اتفاقی بیفته رو میدونستم، همه ی حرفایی که میزنی درسته!

سرش رو از روی فرمون بلند کرد و با عصبانیت گفت:

_ پس چته؟
_ این سوال رو من باید از تو بپرسم مهبد
_ چرا؟

??

1399/04/04 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت141
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

دستش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم و با بغض گفتم:

_ ببین، ببین چقدر بزرگ شده، حتی...حتی گاهی وقتا یه لگد خیلی ریز هم میزنه!
مهبد من هر روز و هرشب دارم حسش میکنم، دارم باهاش حرف میزنم، اونم با من حرف میزنه و من اینو خیلی خیلی خوب حس میکنم!

مهبد با بهت یه نگاه به من و یه نگاه به شکمم کرد و با یه حالتی که انگار ترسیده بود، دستش رو کشید و گفت:

_ گیتا منو درگیر این بچه نکن
_ باید درگیرش بشی، همونطور که من شدم، من با تمام وجودم درگیرش شدم مهبد

با کلافگی دستی به صورتش کشید و نگاهش رو به یه سمت دیگه چرخوند اما من بیخیال نشدم و ادامه دادم:

_ منم با هدف و طمع پول ازدواج کردم، منم اولش هیچ حسی به بچه ای که بعدا قرار بود به وجود بیاد نداشتم اما از لحظه که فهمیدم وجود داره وابسته اش شدم و این وابستگی هر روز بیشتر شد، هر روز رابطمون قوی تر شد و الان من نمیتونم بچه ای که فهمیدیم‌ پسره رو به تو بدم و برم...

با شنیدن این حرفم سریع به سمتم برگشت و با اخم گفت:

_ چی؟ تو الان چی گفتی؟
_ همینی که شنیدی
_ متوجه نمیشم منظورت چیه

اشکای مزاحم روی صورتم رو پاک کردم و اینبار نه با بغض، بلکه با جدیت گفتم:

_ منظورم اینه که یا اگه طلاقم دادی باید بچه رو به من بدی یا اینکه...

سرش رو تکون داد و گفت:

_ یا اینکه؟

آب دهنم رو قورت دادم و بالاخره بعد از چندماه حرف دلم رو زدم!

_ یا اینکه حداقل بخاطر این بچه هم که شده از همدیگه طلاق نگیریم

مهبد با شنیدن این حرفم ناباورانه سرش رو تکون داد و با حرص خندید!
منم سکوت کردم تا حرفم رو درک کنه و نظرش رو بگه.

_ گیتا من درکت نمیکنم
_ چرا؟ چیمو درک نمیکنی؟
_ کارات و حرفات رو!
_ چیشون قابل درک نیستن؟
_ اینکه مستقیم حرف دلت رو نمیزنی و هی میپیچونی! چرا میترسی خب؟
عین آدم حرفت رو بزن من که با این قضیه مشکلی ندارم

باورم نمیشد این مهبد بود که داشت اینطوری حرف میزد!
یعنی...یعنی امکان داشت که اونم بخواد با من زندگی کنه و بیخیال طلاق شده باشه؟!
با ذوقی که نمیتونستم جلوش رو بگیرم و پنهانش کنم، گفتم:

_ واقعا میگی؟
_ آره
_ باورم نمیشه مهبد!
_ چرا باورت نمیشه؟

??

1399/04/04 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت142
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با ذوق و بُهت بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم اما با حرفی که زد لبخند روی لبم خشک شد!

_ اره خب، روراست بگو بیشتر از اون چیزی که با هم قرار گذاشتیم پول میخوای و برای همین داری اینطوری رفتار میکنی!
باور کن من هیچ مشکلی با این قضیه ندارم و هر مقدار پول که بخوای بهت میدم...

سرم رو با ناباوری تکون دادم و خودم رو کنترل کردم تا اشکام از چشمام سرازیر نشه!
باورم نمیشد این مهبد بود که داشت این حرفارو میزد...
باورم نمیشد که مهبد من رو اینطوری تصور کرده بود...

من فکر میکردم اونم نمیخواست که از همدیگه طلاق بگیریم اما حالا با حرفی که زده بود، نه تنها امیدم رو ناامید کرد بلکه باعث شد حالم ازش به هم بخوره!
دیگه حتی یه دقیقه هم نمیتونستم تحملش کنم پس در ماشین رو باز کردم و گفتم:

_ واست متاسفم، تو خیلی بدبخت و بیچاره ای که جز پول به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنی!

اینو گفتم و بدون اینکه بخوام صبرکنم تا چیزی بگه از ماشین پیاده شدم.
به سمت پیاده رو رفتم و با حالِ بد و قدمهای سریع از ماشین اون عوضی دور شدم!

بدون اینکه دست خودم باشه اشکام از چشمام سرازیر شده و کل صورتم رو گرفت.
آخه منِ *** چرا عاشق یه همچین آدمی شدم؟ چرا بهش دل بستم؟ چرا جلوی این قلب لامصب خودمو نگرفتم؟

دستم رو محکم روی چشمام کشیدم و خواستم بپیچم تو کوچه ای که اونجا بود اما با کشیده شدن دستم، به سمت عقب کشیده شدم و سرم محکم به یه جسم سفت برخورد کرد!
سرم رو با اخم بلند کردم و با دیدن مهبد، از بغلش بیرون اومدم و گفتم:

_ چخبرته؟

با دیدن اشکایی که صورتم رو پر کرده بودن اخماش رو باز کرد و گفت:

_ گیتا چرا داری گریه میکنی؟

دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

_ به تو هیچ ربطی نداره
_ به من ربط داره
_ تو کجای زندگی منی که بهت ربط داشته باشه؟ اصلا مگه تو زندگیمی؟
_ الان اره

پوزخند تلخی زدم و گفتم:

_ فقط تا پنج ماه دیگه
_ خودتم داری میگی تا اون موقع پس الان تو زندگیتم

با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم:

_ باشه باشه حق با توئه، برو دنبال کارات و یه چندساعت بذار برای خودم زندگی کنم!

خواستم از کنارش رد بشم و برم که دستم رو گرفت و گفت:

_ کجا؟
_ نمیدونم
_ این مسخره بازیا چیه آخه؟ بیا بریم سوار ماشین شو دیر شد

1399/04/04 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت143
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ میخوام تنها باشم
_ یعنی چی که میخوای تنها باشی؟ خدایی نکرده یه اتفاقی واسه بچه میفته تو این خیابونای شلوغ!

پوزخندی زدم، نگاهم رو به یه سمت دیگه چرخوندم!
مطمئنم اگه پای پول وسط نبود حتی براش مهم نبود که چه بلایی سر این بچه میاد اما الان حاضر بود همه کاری کنه تا فقط سالم بدنیا بیاد و ارث‌ پدربزرگش بهش برسه و بعد دیگه بچه رو بندازه یه گوشه تا خودش برای خودش بزرگ بشه...

_ با تواما گیتا! به چی نگاه میکنی؟

از فکر بیرون اومدم و بدون اینکه چیزی بگم به سمت ماشین رفتم؛ اونم پوفی کشید و پشت سرم اومد و گفت:

_ کاش زودتر همه چی تموم بشه بره

بغض تو گلوم هرلحظه بیشتر میشد و شکستگی قلبم عمیق تر!
دیگه نمیخواستم لحظه ها کِش بیاد، دیگه حتی نمیخواستم یه ثانیه هم کنار مهبد سر کنم...
شاید منم الان دیگه مثل اون میخواستم که همه چی زودتر تموم بشه اما نه برای اینکه از مهبد خسته شده بودم؛ بلکه برای اینکه از این همه سنگدلی و بی محبتی مهبد نسبت به خودم، خسته شده بودم...

دور از چشم مهبد قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاده بود رو پاک کردم و سوار ماشین شدم.
اونم سوار ماشین شد و بدون اینکه چیزی بگه استارت زد و با سرعت حرکت کرد!

سرم رو به پنجره تکیه داده بودم و به آینده ی نامعلوم و مبهمم فکر میکردم که با توقف کردن ماشین جلوی در خونه ی پدربزرگ مهبد، سرم رو بلند کردم و گفتم:

_ چرا اومدیم اینجا؟

مهبد شاد و شنگول ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

_ برای دادن این خبر خوب به پدربزرگ عزیزتر از جانم

پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:

_ اگه قرار نبود تمام ارثش رو بهت بده هم پدربزرگ عزیز تر از جانت میشد؟
_ آره چرا که نه!
_ باشه تو درست میگی، حق کاملا با توئه

اینو گفتم و از ماشین پیاده شدم، اونم‌ پیاده شد و همینطور که به سمتم میومد، گفت:

_ اخماتو باز کن
_ وقتی حوصله نداشته باشم نمیتونم تظاهر به خوشحال بودن بکنم
_ اصلا تظاهر نکن

با کلافگی نگاهش کردم و چیزی نگفتم که دستم رو تو دستاش گرفت و گفت:

_ پدربزرگِ من تیزبینه، اگه تظاهر کنی سریع متوجه میشه
_ خب چیکار کنم الان؟
_ واقعی لبخند بزن و خوشحال باش

دستم رو دوطرف دهنم گذاشتم و با حرص از هم بازش کردم و گفتم:

_ خوبه؟

1399/04/04 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت144
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

از حرکتم خنده اش گرفت و گفت:

_ مسخره بازی درنیار گیتا، شوخی نکن و یه امشب خودتو خوشحال نشون بده

اما من با جدیت تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ شوخی نکردم، الان فقط اینطوری میتونم خوشحالیم رو نشون بدم
_ یه لبخند ریز هم بزنی کافیه

شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم، اونم آیفون رو زد و تو سکوت منتظر شد.
کسی آیفون رو جواب نداد و فقط در با صدای تیکی باز شد و ما هم دست تو دست رفتیم داخل!

به در سالن که رسیدیم خدمتکار خونه ی پدربزرگ، در رو باز کرد و با لبخند گفت:

_ خوش اومدید

من مثل همیشه سکوت کردم اما مهبد لبخند عمیقی زد و گفت:

_ ممنون، پدربزرگم کجاست؟
_ داخل سالن هستن
_ خب خوبه

دستش رو از دستم درآورد و دور کمرم حلقه کرد و به سمت سالن رفت.
ناخنام رو تو دستم فرو کردم و با حرص پوفی کشیدم!
هربار که دستم رو میگرفت و یا دستش رو دور کمر و شونه ام حلقه میکرد؛ یه حس خیلی خیلی خوب بهم دست میداد و همین حس خوب باعث میشد بغض کنم.
بغض کنم بخاطر روزایی که دلم برای این لحظه ها تنگ میشه...
بغض کنم بخاطر اینکه مهبد فقط بخاطر تظاهر جلوی بقیه اینکار رو میکرد...

_ سلام پدربزرگ

با شنیدن صدای مهبد از فکر بیرون اومدم و رو به پدربزرگش که مستبدانه روی صندلی نشسته بود، گفتم:

_ سلام

سرش رو آروم تکون داد و چیزی نگفت، ما دوتا هم روی یه مبل دونفره نشستیم.
من که سرم رو پایین انداختم اما مهبد با لبخند آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:

_پدرجون ما واسه اینکه یه خبری رو بهتون بدیم اومدیم اینجا
_ چه خبری؟

یه نگاه پر از ذوق به من انداخت و گفت:

_ امروز رفتیم سونوگرافی برای تایین جنسیت بچه مون
_ خب؟
_بچه پسره

پدربزرگ با این حرف ما برای اولین بار بعد از این همه مدتی که وارد خونواده شون شده بودم، لبخندی زد و گفت:

_ بچه پسره؟
_ بله

با همون لبخندش دستش رو روی عصاش گذاشت و گفت:

_ وقتی رهام از زنش جدا شد، میترسیدم که بچه ی شما هم دختر بشه و اینطوری نسل من ادامه پیدا نکنه اما الان خوشحالم، خوشحالم که یه وارث جدید تو راه دارم..

1399/04/04 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت145
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با این حرفش ناخودآگاه اخمام تو هم کشیده شد و گلوم رو بغض گرفت.
وقتی فهمیدم که رهام چون همسرش نازا بوده با هزار خفت و خواری طلاقش داده واقعا ناراحت شدم!
هم برای اون دختر و هم برای خودم چون میدونستم ک منم بعد از بدنیا اومدن بچه به سرنوشت اون دچار میشم.
پدر بزرگ هم که تنها چیزی که براش مهمه فقط یه وارث پسره و در صورتی که اون رو داشته باشه؛ دیگه حضور من تو خانواده براش هیچ اهمیتی نداره و یه روزی هم مثل الان که داره با لحن عادی درمورد طلاق اون دوتا حرف میزنه، در مورد طلاق ما هم حرف میزنه...

_ خب عروس خانم تو حالت چطوره؟ با ویارای حاملگی چیکار میکنی؟

با شنیدن حرفش، از فکر بیرون اومدم و آروم گفتم:

_ منم خوبم، میگذرونم دیگه

با عصاش به مهبد اشاره کرد و گفت:

_ این نوه ی ما حواسش به تو و بچه هست؟ هواتونو داره؟

نیم نگاهی به مهبد انداختم و گفتم:

_ بله هوامونو داره
_ کِی بدنیا میاد بچه؟
_ تقریبا حدود چهار پنج ماهِ دیگه
_ خوبه

از روی مبل پاشد و اومد دقیقا روبرومون ایستاد، ما هم برای احترام پاشدیم که عصاش رو روی زمین زد و گفت:

_ این بچه مثل بقیه ی بچه ها نیست! این بچه وارث منه پس خوب بهش برس و مواظبش باش تا بدنیا بیاد

سرم رو آروم به نشونه ی باشه تکون دادم، اونم دوباره یه لبخند کاملا کمیاب زد و گفت:

_ من میرم یکم استراحت کنم، شما میمونید اینجا؟

مهبد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:

_ نه پدرجون گیتا خسته اس، میریم خونه که استراحت کنه
_ آره آره ببرش تا بچه چیزیش نشه

مهبد ابرویی بالا انداخت و با ذوق و شوق گفت:

_ چیزیش نمیشه شما خیالتون راحت، عین جفت چشمام حواسم به جفتشونه
_ خیلی خب زبون نریز، برو برو تا منم به کارام برسم
_ چشم پدرجون، خدانگهدار
_ بسلامت

پدربزرگ به سمت اتاقش رفت و ما دوتا هم از سالن خارج شدیم.
وقتی از خونه بیرون رفتیم، یکم ازش فاصله تا دستش از دور کمرم برداشته باشه و با اخم گفتم:

_ چه بوی بدی میدی مهبد

با این حرفم اخماش رو تو هم کشید و با بدخلقی گفت:

_ ویار جدید شروع شد؟

به صورتم چینی انداختم و گفتم:

_ نه جدی بوی بد میدی
_ بوی بد چیه بابا؟ دوساعت پیش حموم بودم!

??

1399/04/04 17:45

بفرمایین?

1399/04/04 17:45

اگه خیلی جاها، بی‌تفاوتی نسبت به
خیلی چیزا بد باشه، اما یه مزیتِ
بزرگ هم داره اونم اینه که:
حواست، بیشتر از همه، جمعِ خودته♡

#حرف_دلم

1399/04/04 20:49

ببين همه چي عادي ميشه همه چي
رفتن تو ك سهلِ
كرونا با اون ابهتش عادي شد!!!


❥ #حرف_دلم

1399/04/04 20:50

خیانت کار آسونیه!
ولي من، عاشق کاراي پر چالشم؛
مثل وفاداری!

#حرف_دلم?

1399/04/04 20:54


جایزه‌ ي اسکار بهترین تعریف از غربت میرسه به مولانا که میگه :
"غربت " آن است که با جمعی و جانانت نیست..


#حرف_دلم

1399/04/04 21:01

#شبخوش

1399/04/04 21:21

پاسخ به

تولدم مبارکتون باشه??

اووو این روز فرخنده مبارکم?
انشاالله ب ارزوهات برسی خواهرم❤

1399/04/04 21:42

پاسخ به

اووو این روز فرخنده مبارکم? انشاالله ب ارزوهات برسی خواهرم❤

فدات مهربون?ان شاالله❤

1399/04/04 21:52

دوست داشتنت
سحرخيز ترين حس دنياست،
كه صبح ها پيش از باز شدن
چشم هايم در من بيدار ميشود

#حرف_دلم?
#سلام_صبحتون_بخیر❤️

1399/04/05 05:29

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت146
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ باشه به هرحال من دارم بوی بد حس میکنم این اطراف

به پلاستیک زباله هایی که کنار جوب بود اشاره کرد و گفت:

_ نکنه بوی ایناست؟
_ نمیدونم، بیخیال زود بریم تو ماشین که الان بالا میارما
_ باشه بریم

دوتایی به سمت ماشین رفتیم و من زودتر سوار شدم؛ مهبد هم سوار شد و همینطور که ماشین رو روشن میکرد، گفت:

_ الانم بوی بد میاد؟

دستم رو از جلوی دماغم برداشتم و بو کشیدم اما هیچ بویی حس نکردم پس با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ نه نه الان اوکیه
_ خاک تو سرت، بوی پلاستیک آشغال رو با بوی من قاطی میکنی؟
_ چمیدونم آخه

دنده رو عوض کرد و با سرعت حرکت کرد، منم چون شکمم بزرگتر شده بود نمیتونستم کمربند ببندم پس دستم رو روی شکمم گذاشتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
همینطور که داشتیم رد میشدیم با دیدن مغازه شیرینی فروشی که پر از شیرینی های رنگارنگ بود، آب دهنم راه افتاد و یهو با صدای بلند گفتم:

_ مهبد نگه دار

مهبد که از صدای بلندم ترسیده بود، سریع راهنما زد و کنار خیابون پارک کرد و گفت:

_ حالت تهوع داری؟
_ نه بابا حالت تهوع کجا بود!
_ پس چرا اینطوری داد زدی گفتی که نگه دارم ماشین رو؟

به مغازه ای که یکم عقب تر بود اشاره کردم و گفتم:

_ شیرینی فروشیِ رو دیدم یهو هوس شیرینی کردم

با این حرفم اخماش رو تو هم کشید و گفت:

_ نمیتونستی اینو آروم تر بگی؟ حتما باید داد میزدی؟ بلکه هول میشدم و تصادف میکردم بعد میخواستی چیکار کنی؟
_ خب اون دیگه از بد بودن رانندگی تو بود و به من ربطی نداشت
_ وای که چقدر حرص میدی گیتا

اینو گفت و با حرص کمربندش رو باز کرد و خواست بره اما من بازوش رو گرفتم و گفتم:

_ وایسا

با کلافگی پوفی کشید و به سمتم برگشت و گفت:

_ دیگه چیه؟
_ نمیخواد بری
_ گیتا خودت میفهمی چته؟ بالاخره شیرینی میخوای یا نمیخوای؟
_ نمیخوام
_ چرا؟

با بغض و اخم به سمت جلو برگشتم و آروم گفتم:

_ با رفتارت و این طرز حرفت زدنت نمیخوام، یه جوری رفتار میکنی که انگار داری به زور تحملم میکنی...

1399/04/06 15:10

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت147
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بعد هم در ماشین رو باز کردم و گفتم:

_ نمیخواد تو زحمت بیفتی، خودم میرم زود میخرم میام

از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم و با اخم و بغض به سمت شیرینی فروشی رفتم.
اگه دوستش نداشتم، رفتارش اصلا برام مهم نبود اما اینکه من عاشقش بودم و اون مثل یه آدم اضافی با من رفتار میکرد واقعا داشت اذیتم میکرد!

آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکای جمع شده تو چشمام سرازیر نشه و وارد فروشگاه شیرینی فروشی شدم.
دیگه مثل چند دقیقه قبل ذوق و شوقی برای خریدن شیرینی نداشتم اما خب هنوزم هوس داشتم پس با دقت یکی یکی به کل ویترین ها نگاه کردم و بعد به سمت صندوق رفتم.

_ سلام آقا
_ سلام بفرمایید؟
_ یه جعبه شیرینی از اون چهارتا مدل میخواستم
_ کدوما؟

با دستم به اون قسمت اشاره کردم و گفتم:

_ اونا
_ چند کیلو؟
_ نمیدونم، یه جعبه بشه
_ رو چشمم، الان آماده میشه ها

لبخندی زدم و منتظر ایستادم تا شیرینی های مورد علاقم رو داخل جعبه بذاره و همزمان به کیک تولد های فانتری و قشنگی که تو ویترین کناری بود نگاه کردم.
با دیدن کیکها به فکر تولد خودم افتادم، تولدم پونزدهم دِی ماه بود اما حتی نمیدونستم چند روز بهش مونده پس گوشیم رو از کیفم درآوردم و رفتم داخل تقویم و با دیدن تاریخ امروز، دستم رو روی دهنم گذاشتم و با بهت گفتم:

_ فردا تولدمه!
_ واقعا؟

با شنیدن صدای مهبد به سمت عقب برگشتم و با اخم نگاهش کردم که گفت:

_ واقعا فردا تولدته؟
_ چه فرقی میکنه واسه تو؟

شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و همینطور که به شیرینی ها نگاه میکرد، گفت:

_ هیچ فرقی، همینطوری پرسیدم
_ آره فرداست
_ پس پیشاپیش تولدت مبارک
_ ممنونم

گوشیم رو تو کیفم انداختم و با بغض اما در ظاهر سرد نگاهش کردم اما اون لبخندی زد و گفت:

_ سفارش دادی شکمو؟
_ آره، تو چرا اومدی؟ مینشستی تو ماشین و خودتو این همه تو زحمت نمینداختی!
_ چه زحمتی آخه؟

دستش رو روی شکمم گذاشت و با ذوق گفت:

_ هرکاری واسه این گل پسر بکنم بازم کمه، شیرینی خریدن واسه مامانش که دیگه چیزی نیست آخه!

با هر حرف و هر کلمه اش زهرش رو بهم میزد و بغضم‌ تو گلوم و زخم دلم رو بزرگتر میکرد!
هر لحظه و هرجا دنبال یه فرصتی بود که به من بفهمونه هیچ ارزشی براش ندارم و بهم فقط به عنوان یه آدمی که قراره اونو به هدف خودش برسونه، نگاه میکنه...

??

1399/04/06 15:10

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت149
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با این حرفم اول چشماش پر از تعجب شد اما سریع خودش رو به بی تفاوتی زد و گفت:

_ مشخصه
_ خوبه که مشخصه
_ خب حالا طرف کیه؟

با خشم بهش نگاه کردم و گفتم:

_ عمت! میدونی؟ خیلی دوست دارم خوشحالیم رو با عمت سهیم بشم!

اینو گفتم و بعد به سمت جلو برگشتم و با اخم گفتم:

_ راه بیفت بریم
_ کجا برم؟
_ چند بار بگم؟ برو بخونه
_ خیلی خب

ماشین رو روشن کرد و بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد، منم در جعبه رو باز کردم و به شیرینی های خوشمزه نگاه کردم.
بزرگترینش رو برداشتم و با لذت مشغول خوردنش شدم که مهبد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ خوشمزه اس؟
_ خیلی
_ نه بابا من نمیخوام ممنون
_ اع نمیخوای؟ اشکال نداره همشو خودم میخورم شوهر عزیزم!

آروم خندید و چیزی نگفتم، منم یکم به شیرینی ها نگاه کردم و آخرش دلم نبود پس یکیش رو برداشتم و جلوش گرفتم و گفتم:

_ بیا دلم برات سوخت
_ دستم به فرمونه، خودت بذار تو دهنم

شیرینی رو جلوی دهنش گرفتم، اونم یه گاز بزرگ زد و نصف بیشترش رو خورد و بعد اون یکمی که مونده بود رو با انگشتم گاز گرفت که اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

_ وحشی چته؟
_ شیرینی خامه ای با طعم گیتا، خوب بود خوشم‌ اومد

دوست نداشتم باهام اینطوری حرف بزنه چون نمیخواستم به این شوخی هاش و مهربون بودنش عادت کنم!
نمیخواستم بعد از اینکه ازش طلاق گرفتم با یادآوری این خاطرات زجر بکشم و دلم تنگ بشه.
ترجیح میدادم از زندگی مشترکمون خاطرات بدی تو ذهنم باشه تا هیچوقت دلم برای این روزا تنگ نشه...

_ بازم بده

با اوقات تلخی سه تاش رو داخل در جعبه انداختم و روی پاهاش گذاشتم و گفتم:

_ بیا
_ چه کاریه خب؟ خودت بهم بده
_ من حوصله ندارم یک ساعت جلو دهنت بگیرم تا تو بخوری!

برگشت با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ حالت خوبه گیتا؟ چرا یهو پاچه میگیری تو؟
_ حالم خوبه، دقیقا دارم مثل خودت رفتار میکنم تا بفهمی چقدر حس بدی به آدم دست میده وقتی یکی باهاش بد رفتار میکنه!
_ من کِی با تو اینطوری رفتار کردم؟
_ همیشه
_ چرت نگو گیتا!
_ دارم حقیقت رو میگم، تو میخوای قبول کن میخوای نکن...

?

1399/04/06 15:11

‏سيمرغِ بهترين دلبريِ سال هم بديم به
هوشنگ جانِ ابتهاج اونجا كه گفت:
‏اين بويِ
‏ زلف کیست
‏ که جان
‏ می‌دهد به من؟

#سهیلا?
#حرف_دلم

1399/04/06 21:24

صبحتون خدایی?

1399/04/07 07:20

پاسخ به

‏سيمرغِ بهترين دلبريِ سال هم بديم به هوشنگ جانِ ابتهاج اونجا كه گفت: ‏اين بويِ ‏ زلف کیست ‏ که جان ‏...

زلف من?

1399/04/07 07:20