The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو


دمی وصل تو
از عمر جاودانه بهتر ...!

#میرسعید_فغانی

1399/04/13 18:10

مَرا تا دل بُوَد دلبر تو باشی ...!

? نظامی

1399/04/13 22:59

دوستان گل سلام خوبین
انتقادی پیشنهادی راجع به وبلاگ بود درخدمتیم?

1399/04/13 23:56

دوستان عزیز بابت پارت گذاری رمان انتقاد داشتین ک میخوام بگم امکان پارت گذاری زود نداریم چون رمان درحال نوشته و نویسنده هرشب یا هرروز یه چند قسمت میزاره دلیل پارت گذاری کم و یا دیر پارت گذاشتن اینه ممنونم ک صبورین ??

1399/04/14 16:05

‏بعضی شبا زیادی شبن اونقدر که دلشوره و دلهره و دلتنگی همه‌ی دنیا یهو میریزه توی دل آدم و نه میشه بخوابی و نه میشه بیدار بمونی، فقط میشه زل بزنی به شب و منتظر بشی تا بگذره ...!

1399/04/15 01:16

‏یه جایی هم هست که صائب میگه : کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند، اینجا حالیه که آدم از دلتنگی اِرور داده ...!

#دلتنگی_شبانه

1399/04/15 01:27


‏نه چشم‌ها و نه لب‌ها،
پذیرنده‌‌ترین چیز انسانی،
فقط و فقط آغوش است ...!

#ویکتور_هوگو

1399/04/15 17:07

یه وقت هایی به دنبال عشق میگردیم در بین انبوهی از مردم چون هنوز یاد نگرفتیم که عشق های بزرگ پیدا نمیشن ….ساخته میشن(:

#حرف_دلم

1399/04/15 18:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت157
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

نگاهم رو از بیرون گرفتم و با لبخندی که پر از بغض بود، گفتم:

_ اما به خاطر یه سری دلایل مجبوریم بعد از اینکه تو بدنیا اومدی از همدیگه جدا زندگی کنیم ولی این هیچ تاثیری تو عشق و علاقمون به تو وجود نداره، خب؟

قطره اشکی که ناخودآگاه از چشمم پایین افتاده بود رو سریع پاک کردم و از کنار پنجره رفتم.
یه نگاه دیگه به اتاقم انداختم و خواستم برم بیرون اما با شنیدن صدای گوشیم که روی تخت افتاده بود سرجام ایستادم.
به طرف تخت رفتم و گوشیم رو برداشتم؛ با دیدن شماره ی مهبد پوزخندی زدم و گفتم:

_ نه بابا؟ حالا یادت افتاد به من زنگ بزنی؟

از بچگی تو تقلید صدا تبحر زیادی داشتم و خیلی راحت میتونستم صدای همه رو تقلید کنم.
الانم میخواستم از این استعدادم استفاده کنم و یکم اذیتش کنم تا یاد بگیره دیگه تلفنش رو روی من خاموش نکنه!

صدام رو صاف کردم، تماسش رو باز کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:

_ بله؟
_ گیتا تو چرا تو خونه نیستی؟ کجایی؟

خنده ام رو کنترل کردم و با جدیت گفتم:

_ سلام، شما با صاحب این گوشی چه نسبتی دارید؟

با صدایی که پر از تعجب بود، آروم گفت:

_ سلام شما؟
_ پرسیدم شما با صاحب این گوشی چه نسبتی دارید؟
_ صاحب این گوشی همسر منه!
_ همسرتون حامله اس؟
_ خانم شما کی هستید؟

روی تخت نشستم و اینبار با صدای بلندتر گفتم:

_ آقا پرسیدم خانم شما حامله اس؟
_ بله حامله اس، این حرفا یعنی چی؟ شما کجایید؟ چرا گوشی گیتا دست شماست؟

نفس عمیقی کشیدم تا خنده ام‌ نگیره و نقشه ام خراب نشه و گفتم:

_ من پرستار بیمارستانم، خانم شما مثل اینکه تو خیابون حالش بد میشه و چندنفر کمک میکنن میارنش بیمارستان

خیلی ناگهانی سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت، اولش فکر کردم قطع کرده اما با شنیدن صدای نفسهای پر استرسش، گفتم:

_ آقا چیشد؟
_ ک...کدوم بیمارستان؟
_ بیمارستان شفاء
_ حالش خوبه الان؟ خودش و بچه سالمن؟
_ نه متاسفانه حالش اصلا خوب نیست، فعلا خطری بچه رو تهدید نمیکنه اما خود مادر حالش بده
_ من الان میام اونجا، خیلی ممنون که اطلاع دادید

خواستم چیزی بگم اما اون تلفن رو قطع کرد و فرصت نکردم بگم که اینا همش شوخی بود.
رفتم داخل مخاطبین و خواستم بهش زنگ بزنم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم و گوشی رو خاموش کردم.
بذار یکم استرس بکشه تا قشنگ حالیش بشه نباید منو اذیت کنه...

1399/04/15 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت158
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

اگه میرفتم توی سالن مامان صدام رو میشنید و نقشه ام‌ رو میفهمید پس همونجا توی اتاقم نشستم تا ببینم مهبد زنگ میزنه یا نه!
تقریبا پونزده دقیقه ای بود که علاف اونجا نشسته بودم تا اینکه بالاخره آقا مهبد زنگ زد.
صدام رو صاف کردم و با همون تقلید صدا گفتم:

_ بله؟

مهبد در حالی که نفس نفس میزد، با صدایی که پر از استرس بود، گفت:

_ خا...خانم من هرچی از پذیرش اینجا میپرسم همجین بیماری با این مشخصات ندارن
_ ای بابا ندارن؟
_ خانم منو مسخره کردی؟ دارم میگم نیست

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده و با صدای گفتم:

_ خب حالا نیست که نیست اشکال نداره که

مهبد یه چند لحظه سکوت کرد و بعد با تعجب گفت:

_ گیتا؟
_ خودمم
_ گیتا تویی؟ حالت خوبه؟
_ خوبم، یادم رفته بود بهت بگم من استعداد خوبی تو تقلید صدا دارم

دوباره یه چندلحظه مکث کرد و بعد با بهت گفت:

_ گیتا تو بودی داشتی با من حرف میزدی از اون موقع تاحالا؟
_ آره خودم بودم
_ تو یه *** روانی دیوونه ای، تو نفهم ترین آدمی هستی که تا بحال دیدم!

از روی تخت پاشدم و پوزخندی زدم و گفتم:

_ نه نفهم تر از تو! زن حامله ات رو وسط کوچه بدون هیچ پول و کلیدی ول میکنی و میری؛ بعد هم که بهت زنگ میزنم گوشی رو روی من خاموش میکنی؟ میدونی چقدر تو خیابون معطل موندم با اون حالم؟ میدونی تاکسی گرفتم اومدم مامانم پولش رو حساب کرده؟ میدونی یا بازم بگم؟!

مکثی کرد اما بعد باز با یه حالت حق بجانب گفت:

_ من خبر نداشتم که تو کلید نداری
_ زنگ زدم تا خبردار بشی اما تو انقدر *** بودی که حتی با خودت فکر نکردی شاید کار واجبی باهات داشته باشم

نفس عمیقی کشید و با لحن آروم تری گفت:

_ من یه فکر دیگه کردم
_ آهان حتما فکر کردم پشیمون شدم و میخوام باهات بیام بیرون نه؟
_ آره خب هرکس دیگه ای هم بود اینطوری فکر میکرد

به دیوار تکیه دادم و با اخم گفتم:

_ هرکس دیگه ای بود عین آدم جواب میداد
_ خیلی خب الان تو کجایی؟
_ خونه ی مامانم
_ آماده شو بیام دنبالت
_ بیا اما من آماده نمیشم چون خونوادم واسه شام تدراک دیدن، شام اینجاییم
_ اما...

حرفش رو قطع کردم و با لحن محکمی گفتم:

_ اما و اگه نداره، تدارک دیدن و کلی ذوق زده شدن، زود پاشو بیا
_ خیلی خب باشه میام
_ پس من منتظرم
_ اما بدون که اینکار مسخره ات رو جبران میکنم...

??

1399/04/15 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت159
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بدون اینکه جوابی بهش بدم تلفنم رو قطع کردم و دیگه اینبار از اتاق بیرون رفتم.
آروم و با احتیاط از پله ها پایین رفتم تا به سالن رسیدم.

به سمت پله ها رفتم و روی پله ی دومی ایستادم و گفتم:

_ مامان کجایی؟

از پله ها پایین اومدم و با قدمهای خیلی آروم به سمت جلو رفتم که مامان با صدایی که مشخص بود هول شده و یکم میلرزید، گفت:

_ جانم تو آشپزخونه ام

با همون سرعت کم به سمت آشپزخونه رفتم و واردش شدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و مامان هم جلوی گاز ایستاده بود!
صورتای جفتشون قرمز شده بود و سعی میکردن همه چیز رو عادی جلوه بدن.
از این همه هول شدنشون خنده ام گرفت اما خنده ی خودم رو کنترل کردم و با لبخند گفتم:

_ مهبد داره میاد

بابا که مثلا میخواست نشون بده حواسش به گوشیشه، سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت:

_ خونه ی خودشه عزیزم
_ توروخدا شما هم زیاد زحمت نکشیدا، مهبد هم پشت تلفن گفت بهتون بگم اینو

" آره جون عمتی " نثار خودم کردم و لبخندم رو حفظ کردم که مامان گفت:

_ زحمتی نیست که، یه غذاست مادر
_ به کمک احتیاج دارید؟
_ نه عزیزم تو برو استراحت کن تا شوهرت بیاد، من و بابات خودمون کارارو میکنیم

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و گفتم:

_ خیلی خب پس اگه کاری بود بگیدا
_ باشه برو

به سمت سالن رفتم و روی یه مبل یه نفره نشستم.
چندماه دیگه میخواستم طلاق بگیرم و نمیدونستم باید چه بهونه ای برای خونوادم بیارم!
چطوری به محض بدنیا اومدن بچه طلاق میگرفتم آخه؟
چطوری دل مامان و بابا رو میشکستم آخه؟
چطوری دوباره برمیگشتم تو این خونه؟!

با شنیدن صدای آیفون از فکر بیرون اومدم و از سرجام پاشدم.
به سمت آیفون رفتم و صفحه اش رو روشن کردم.
مهبد پشت در ایستاده بود پس بدون اینکه آیفون رو بردارم، در رو باز کردم و به سمت در سالن رفتم.
در رو باز کردم و همونجا بهش تکیه دادم؛ مهبد هم اومد داخل و در خونه رو پشت سرش بست و از همونجا با حرص برام دست تکون داد...

??

1399/04/15 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت161
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

سوار ماشین شدم و در رو محکم بستم که مهبد با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

_ چته؟ چرا در رو محکم به هم میکوبی؟
_ از قصد نبود
_ آهان از قصد نبود!

به لحن پر از طعنه اش توجهی نکردم و کمربندم رو بستم؛ اونم ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد.
یکم که از خونه مامانم اینا دور شدیم، یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ خب؟ تعریف کن

بدون اینکه نگاهش کنم همینطور که چشمم به خیابون بود، گفتم:

_ چیو تعریف کنم؟
_ از اون نقشه ی مسخره و احمقانه ات بگو

یکی از ابروهام رو بالا انداختم و با پوزخند گفتم:

_ نقشه ی مسخره و احمقانه؟!
_ آره
_ همین نقشه تو رو تا حد سر مرگ ترسوند پس قطعا مسخره یا احمقانه نبوده همسر عزیزم!

انگار از طعنه ی حرفم خوشش نیومد چون به طرز خیلی بدی ترمز زد و ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد.
کمربندش رو باز کرد و کامل به سمتم برگشت و گفت:

_ به من نگاه کن ببینم
_ بگو حرفتو
_ اینطوری نمیشه، گفتم به من نگاه کن

با بی میلی به سمتش برگشتم و با چشمای بی روحم تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ هان بگو؟
_ علت کارت رو برای من توضیح بده؛ چرا اون دروغ رو گفتی؟ به این فکر نکردی من ممکنه بخاطر استرس و هیجانی که داشتم تصادف کنم و یه اتفاقی برام می افتاد؟!

کمربندم رو باز کردم و منم کامل به سمتش برگشتم و گفتم:

_ تو چی؟ تو چرا کار احمقانت رو توضیح نمیدی؟!
چرا وقتی زن حامله ات رو مثل بی غیرتا وسط کوچه ول کردی رفتی به این فکر نکردی که شاید کلید نداشته باشم و تو کوچه بمونم و اتفاقی برام بیفته؟

مشخص بود حرفم رو قبول داره اما نمیخواست کوتاه بود چون شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ خب من علم غیب داشتم که تو کلید نداری؟
_ میتونستی زحمت بکشی تلفنت رو جواب بدی تا متوجه بشی

دستش رو تو هوا تکون داد و با بی منطقی گفت:

_ خب حالا که چی؟ جواب ندادم که ندادم؛ بهرحال من کارم از قصد نبوده اما کار تو از قصد بود گیتا!

لبخند حرص دربیاری زدم و گفتم:

_ آره از قصد بود، همینه که هست، اعتراضی داری؟
_ آره اعتراض دارم
_ متاسفانه اعتراض وارد نیست

به سمت جلو برگشت و همینطور که دنده رو عوض میکرد، گفت:

_ بهرحال دفعه ی آخرت باشه که از اینکارا میکنی گیتا

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

_ شایدم نباشه
_ حواست باشه چون این دفعه دیگه اینطوری آروم رفتار نمیکنم

??

1399/04/15 18:45

  ? ⃠ ͥ ᷱ ⷶ ᷠ ͭ ⷶ ᷚ ͦ ͦ ͩ ᷫ ͤ ͤ ᷝ ͥ ᷠ ᷚ,
ᷝ ͥ ᷜ ͤ ͭ ͪ ͤ ͬ ͪ ꙷ ͭ ͪ ͫ ͦ ᷫ ꙷ ͦ ͧ ͬ ͪ ͤ ⷶ ͬ ͭ ᷨ ͤ ⷶ ͭ ᷱ ͪ ͤ ᷠ ꙷ ͦ ͧ ᷤ ͪ ⷶ ᷜ ͤ ͫ ꙷ ͪ ͤ ⷶ ͩ :)

دلم یه حس خوب میخواد،مثل ریتم طپش قلبت وقتی سرم رو سینته:)

1399/04/16 16:37

دوستان گل درخواستی داشتین بابت وبلاگ و متن و مشاوره درخدمتتونیم

1399/04/16 16:38

‏خدايا كمكمون كن تا وقتى ذوقشو داريم
‏به اون چيزى كه تو ذهنمونه برسيم..!

#حرف_دلم

1399/04/16 19:46

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت162
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

از این همه پرروییش لجم گرفت پس چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ تو هم حواست باشه دیگه وقتی بهت زنگ میزنم عین گاو تلفنت رو خاموش نکنی که این اتفاقات پیش بیاد!
_ این چه طرز حرف زدنه؟
_ دقیقا مثل خودت حرف زدم
_ من به تو توهینی کردم؟
_ نه ابراز احساسات کردی!

پوفی کشید و با کلافگی جلوی در خونمون ایستاد و گفت:

_ وای وای وای گیتا، تو چرا اینطوری شدی؟ چرا انقدر اخلاقت گند شده؟ بابا یکم خوش اخلاق باش دیگه داری حالم رو به هم میزنی!

با شنیدن جمله ی آخرش متعجب به سمتش برگشتم و گفتم:

_ من حالت رو به هم میزنم؟
_ آره تو
_ مهبد تو گوشیتو روی من خاموش میکنی بعد من حالتو به هم میزنم؟
_ غلط کردم بابا، بیخیال شو دیگه

بغضی که مهمون همیشگی گلوم بود رو با حرص قورت دادم و بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم.
در رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و به سمت در خونه رفتم‌.
کلید نداشتم و نمیتونستم برم داخل پس با اخم همونجا ایستادم تا اون بیاد در رو باز کنه.

ماشین رو که پارک کرد، ازش پیاده شد و همینطور که به سمتم میومد، گفت:

_ این چه طرز در بستنه؟ زدی شکستی در رو

با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ خوب کردم
_ عقلت از یه بچه هم کمتره گیتا، همش داری لجبازی میکنی

دستم رو بالا گرفتم و با چشمای پر از نفرت گفتم:

_ مهبد من اصلا حوصله ی حرف زدن با تو رو ندارم، این در رو باز کن تا برم تو خونه و خودتم هر قبرستونی که دلت میخواد برو؛ اصلا برو و دیگه برنگرد

دستم رو از جلوی صورتش کنار زد و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد.
کلید رو با حرص توی قفل چرخوند و در رو باز کرد و گفت:

_ برو تو

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

_ منتظر بودم تو بگی!
_ برو تو حرف نزن حوصله ندارم

رفتم داخل و بی توجه به مهبد که اونجا ایستاده بود، در رو محکم بستم و به سمت پله ها رفتم.
صدای چرخیدن دوباره ی کلید توی قفل، نشون دهنده ی این بود که مهبد داره میاد تو اما من بی توجه بهش از پله ها آروم بالا رفتم تا به در سالن رسیدم.
در رو باز کردم و کفشام رو کندم همونجا پرت کردم و رفتم داخل...

یه راست به سمت اتاق خواب رفتم دراز کشیدم و به سقف زل زدم.
آب دهنم رو تند تند قورت دادم تا اشکام از چشمام سرازیر نشه و زیر لب گفتم:

_ ازت متنفرم مهبد

??

1399/04/18 17:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت163
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

از یه طرف دلم میخواست زمان طولانی بشه و لحظه های بیشتری رو کنار مهبد بگذرونم و از یه طرف دیگه، دلم میخواست این روزای پر از اعصاب خوردی تموم بشه بره و من راحت بشم از دست این مهبدِ عصبی و گنداخلاق!

_ خوابیدی گیتا؟

آروم غلتی زدم و پاشدم نشستم و گفتم:

_ نه بیدارم

اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:

_ اون لحظه ای که پشت تلفن فهمیدم حالت بد شده، خیلی ترسیدم

موهام رو پشت گوشم فرستادم و با پوزخند گفتم:

_ واسه بچه ترسیدی دیگه، یه ارث بزرگ رو از دست میدادی
_ خودت گفتی خطری بچه رو تهدید نمیکنه؛ واسه بچه نگران نبودم

با بغضی که نمیدونم چرا داشت گلوم رو خفه میکرد، نگاهش کردم و گفتم:

_ واسه من نگران شدی؟
_ آره، برای همین از سرشب تاحالا باهات بدرفتاری میکردم

سرم رو پایین انداختم و همینطور که به کبودی کوچیکی که نمیدونم کِی و کجا روی دستم به وجود اومده بود، نگاه میکردم، گفتم:

_ الان داری اینطوری حرف میزنی تا من ناراحت نباشم و اتفاقی واسه بچه نیفته نه؟!

برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت:

_ تو چرا اینطوری شدی گیتا؟
_ چطوری شدم؟
_ شکاک، لجباز، بداخلاق

نفس پر از دردی کشیدم و مغمومانه گفتم:

_ هیچ چیز بی دلیل نیست، این حال منم بی دلیل نیست
_ خب دلیلش چیه؟ حاملگی؟
_ نه
_ پس چی؟

به صورتش زل زدم و سکوت کردم؛ انگار میخواستم که جواب سوالش رو از چشمام بخونه اما اون بی توجه تر از این حرفا بود چون با کنجکاوی سرش رو تکون داد و گفت:

_ دلیل این حالت چیه گیتا؟

از روی تخت پاشدم و همینطور که به سمت در میرفتم، گفتم:

_ هیچی بیخیال

اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشم اومد جلوم ایستاد و گفت:

_ صبرکن
_ میشه بری کنار مهبد؟
_ نه نمیشه
_ چرا؟
_ چون بدم میاد یه چیزی رو نصفه بگی و کاملش نکنی

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

_ گفتنش فایده ای نداره
_ چرا فایده نداره؟
_ چون قبلنم گفتم اما هیچ توجهی نکردی

دستش رو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:

_ گیتا چیشده بگو بهم، دارم نگران میشم!

تو چشماش زل زدم و دلم رو به دریا زدم؛ نمیدونم چرا تصمیم گرفتم غرورم رو کنار بذارم و حرف دلم رو بهش بگم!

_ مهبد من...من اولش به قصد و نیت همون پول باهات ازدواج کردم اما نمیدونم چیشد که کم کم همه چیز عوض شد...

??

1399/04/18 17:45

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت164
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

سرش رو با کنجکاوی تکون داد و گفت:

_ چی عوض شد؟

هیچوقت از مقدمه چینی خوشم نمیومد پس تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ من عاشقت شدم مهبد، خیلی وقته

یه چندثانیه تو چشمام زل زد و بعد پقی زد زیرخنده!
با تعجب به عکس العملش نگاه کردم و گفتم:

_ چرا میخندی؟

بعد از اینکه حسابی خندید، سرفه ای کرد و گفت:

_ گیتا داری شوخی میکنی دیگه نه؟

با بهت یه قدم به سمت عقب برداشتم؛ من داشتم از احساسم حرف میزدم و اون میگفت که دارم شوخی میکنم!
شوخی؟ اون واقعا اینطوری فکر میکرد؟

_ ولی خب شوخی قشنگی بود

با شنیدن صداش از فکر و خیال بیرون کشیده شدم و سرم رو با تاسف تکون دادم!
با چشمایی که پر از اشک شده بود نگاهش کردم و گفتم:

_ ازت بدم میاد مهبد، بدم میاد بدم میاد بدم میاد!

اینو گفتم و بدون اینکه معطل بمونم تا بخواد بیشتر از این دلم رو بشکنه، از اتاق بیرون رفتم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم.
اون عوضی چرا نمیتونست حرفای من رو باور کنه؟ این دفعه دومی بود که از احساسم حرف میزدم و به مسخره میگرفت!

به سمت بالکن رفتم چون دوست نداشتم صدای گریه ام رو بشنوه.
وارد شدم و در بالکن رو پشت سرم بستم و زدم زیر گریه!
با صدای بلند گریه میکردم و میخواستم این بغض چندماهه رو از بین ببرم...

دستام رو روی نرده ها گذاشتم و از پشت لایه ی اشکام به آسمون زل زدم و گفتم:

_ خدایا خسته شدم! خسته شدم از ترسیدن بخاطر از دست دادن اون مهبد عوضی...
خسته شدم از اینکه بشینم ثانیه ها رو بشمرم تا ببینم چقدر دیگه فرصت دارم تا پیش مهبد باشم...

اشکایی که تند تند روی صورتم میریختن رو با حرص پاک کردم و گفتم:

_ گریه نکن احمق، گریه نکن چون حقته! تو خودت خودت رو تو این منجلاب انداختی و حالا هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

دیگه توان اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم پس دستم رو از نرده جدا کردم تا روی صندلی که تو بالکن بود، بشینم‌ اما به محض اینکه به سمت عقب برگشتم، با دیدن مهبد که پشت سرم ایستاده بود و داشت مبهم نگاهم میکرد؛ سرجام خشکم زد...

هول شدم و با خجالت سریع نگاهم رو ازش گرفتم.
درسته که خودم بهش اعتراف کردم اما دلم نمیخواست من رو تو این حال ببینه و درد دلها و زجه زدنام رو بشنوه!

بیخیال نشستن توی بالکن شدم و صندلی رو کنار کشیدم تا برگردم توی سالن اما به محض اینکه خواستم از کنار مهبد رد بشم، بازوم رو گرفت و گفت:

_ وایسا

1399/04/18 17:45

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت165
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بدون اینکه نگاهش کنم دستم رو از دستش بیرون کشیدم تا برم اما دوباره دستم رو گرفت و گفت:

_ وایسا گیتا کارِت دارم

اینبار سرجام ایستادم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:

_ چیکارم داری؟
_ نگاهم کن
_ کارتو بگو میخوام برم بگیرم بخوابم
_ نگاهم کن گیتا

آب دهنم رو قورت دادم و آروم به سمتش برگشتم؛ تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ زود بگو میخوام برم

تو چشمام زل زد و سکوت کرد؛ انگار که میخواست یه چیزی رو از تو نگاهم بخونه اما من از نگاه خیره اش یجوری شدم پس سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_ تو واقعا عاشق من شدی؟

شونه هام رو بالا انداختم و با بغضی که سعی داشتم پنهانش کنم، گفتم:

_ آره اما اینم میدونم که تو جز هدفت به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنی!

دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:

_ گیتا یعنی الان تو من و این زندگی رو دوست داری؟

نگاهم رو آروم بالا آوردم و گفتم:

_ واسه چی این سوالارو میپرسی؟
_ تو جواب منو بده
_ آره من این زندگی رو دوست دارم
_ از کِی اینطوری شد؟
_ خیلی وقته
_ چرا زودتر بهم نگفتی؟ چرا پنهانش کردی؟

پوزخند تلخی زدم و با بغضی که کم کم داشت میشکست، گفتم:

_ چندماه پیش بهت گفتم اما تو نه تنها باور نکردی بلکه بهم تهمت زدی و مسخره ام کردی!
_ آخه...

دستم رو بالا آوردم و صداش رو قطع کردم و گفتم:

_ بیخیال الان نمیخواد توجیح کنی، گذشت و تموم شد رفت
_ اگه الان حرفات رو یواشکی نمیشنیدم، هنوزم باورم نمیشد
_ تو کلاً جز پول به هیچ چیز و هیچکس باور نداری!

اشکی که ناخودآگاه از گوشه ی چشمم پایین افتاده بود رو، با انگشت شصتش پاک کرد و گفت:

_ الان دیگه باورت دارم
_ نه توروخدا میخوای الانم نداشته باش!

آروم خندید و چیزی نگفت؛ منم یه قدم به عقب رفتم چون تحمل اون همه نزدیکی بهش رو نداشتم و امکان داشت که احساساتی بشم و کار دست خودم بدم!

_ گیتا من...من اون حسی که تو بهم داری رو بهت ندارم

پوزخند تلخی زدم و چیزی نگفتم که یه قدم جلو اومد و گفت:

_ من عاشقت نیستم اما بهت عادت کردم!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ عادت؟
_ آره عادت؛ به حضورت تو این خونه، به وجودت تو زندگیم عادت کردم و دلم میخواد که این حضور همیشگی باشه نه که بعد از به دنیا اومدن بچه از بین بره...

1399/04/18 17:45

بفرمایین?

1399/04/18 17:45

روز جهاني بوسه رو به خودم و تمام جوانان اين سرزمين كه آرزوهامونو بوسيديم گذاشتيم كنار تبريك ميگم

1399/04/18 18:15

سلام صبحتون بخیر?
بیاین بصورت ناشناس حرف بزنیم ?
انتقاد..پیشنهاد..حرف دل.. درخواستی .. هرچی ک میخواین بگین?
منتظر پیامای قشنگتون هستم?
"لینک قابل نمایش نیست"
#سهیلا❤️

1399/04/20 07:30

‏جمعه ها دلگیر نیست
‏شاید دلمان گیر کسی هست که نیست...

#حرف_دلم

1399/04/20 15:38

‏رابطه‌ی خوب رابطه‌ای نیست که گل و بلبله و هیچ مشکل،ناراحتی و اختلافی توش پیش نمیاد...اگه تصویر ذهنی‌تون اینه بریزیدش دور.تو یه رابطه‌ی خوب آدما ناراحتیاشونُ بروز میدن،از تاریک‌ترین و احمقانه‌ترین افکارشون،هر چه قدر هم سخت،حرف می‌زنن و برای مشکلات و اختلافات‌شون راه حل پیدا می‌کنن.
#حرف_دلم
#ادمین_نوشت

1399/04/20 15:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما
اول اینک حالم خوبه درکنار شما عزیزان❤
این برنامه چالش حرف ناشناس هستش پیاماتون بدون نام واسم میاد
نظر لطفتون هس❤

1399/04/20 21:13