The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

تلخ تر از اونی که بتونی شیرینِ من باشی!
(فرهاد میگفت)

1399/04/07 15:22

#Bio
➖⃟?• ○━━━ ᵞᴼᵁᴿ ᴱᵞᴱˢ ᶠᴱᴱᴸ ᶜᴿᴬᶻᵞ ━─── ⇆

حِـس دیـوانگیِ داره چشـمایِ ط . . ?

1399/04/07 16:36

پاسخ به

زلف من?

???

1399/04/07 21:33



گفتم: «بالاخره که فراموشش میکنی. اینجوری نمی‌مونه»
نفس عمیقی کشید و گفت:
"یادِ بعضی آدما هیچوقت تمومی نداره؛
با اینکه نیستن، با اینکه رفتن، ولی هیچ وقت خاطره شون تموم نمیشه"

گفتم: ولی همین که نیستش، کم کم همه چی تموم میشه.
گفت: بودنِ بعضی از آدما، تازه از نبودنشون شروع میشه.

#حرف_دلم

1399/04/07 21:33

عاشقت باشم و
پنهان کنم و
پیر شوم
این خودش فلسفه ی
عشقِ درونیِ من است
هی نگاهت بکنم ،
گم بشوم در چشمت
گم شدن
در شب چشمانِ تو
پیدا شدن است ...

#حرف_دلم

1399/04/07 21:39

تار و پودَش‌همه‌از"بویِ تنت"لبریز است
من‌به‌پیراهنِ‌تو"حسِ‌حسادت"دارم!☹️
ــــــــــــــــــ?❣?ــــــــــــــــ
#حرف_دلم
#سلام_صبحتون_بخیر

1399/04/09 07:02

این انصاف نیست
جناب یار ؛
وقتی میخندید فکری هم به
حال این دل ما بکنید ،
گناه که نکرده ایم عاشق شده ایم ...!

? سحر غفوری

1399/04/09 15:36

مادرم راست ميگفت!
من ديوانه شده ام!
كسي كه از عشقِ خيالي بنويسد ،
با او قدم بزند ،
زیبایی اش را وصف کند ،
نگرانش شود ،
ديوانه است...

#حرف_دلم

1399/04/09 18:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?

1399/04/10 13:56

میشه برام امن یجیب بخونید?

1399/04/10 16:10

پاسخ به

میشه برام امن یجیب بخونید?

امن یجیب المضطراذا دعاه ویکشف السوء

ب امید بهتر شدن حال دلامون

1399/04/10 19:06

سلام صبحتون بخیر

1399/04/11 06:40



اگه ازم بپرسن مهم ترین چیزی که زندگی بهت یاد داده چیه میگم هرجای زندگی حالت با کسی و چیزی خوب نبود ترکش کن. مهم نیس تا کجا پیش رفتی. مهم نیس چقد زمان گذشته. میگم هیچ وقت برای ترک مسیر و آدم اشتباه دیر نیست. میگم هیچی توی زندگی مهم تر از این نیست که حالت خوب باشه. هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش آزار دیدن رو نداره...
میگم اولویت زندگیت حال خوبت باشه. چون یه جایی وقتی به گذشته نگاه می کنی می بینی سر آدما و اتفاقاتی اذیت شدی که حالا هیچ جایی تو زندگیت ندارن...

#حرف_دلم

1399/04/11 06:41

#ایده_متن #آشتی_کنون #ایده_آشتی_کنون

به کدام بهانه تحریم شده ام?
زنگ نمی زنی☹️
نمی آیی?
و صدایت که می کنم?
بی هیچ حرفی?
از کنارم عبور می کنی?
امشب بیا?
پنج به علاوه یک شویم?
یعنی من و چای و شعر و ...☕️

و تو?‍♂

همراه با لبخندی ظریف?
بیا آشتی کنیم?
تو تحریم را بردار?
و من?‍♀
قول می دهم به همان بیست درصد از نگاهت قناعت کنم?
وهرگز❗️
سمت غنی سازی بوسه نروم ?
دیگه قهر بسه آقایی خودم بیا آشتیییی?

#ایده_آشتی

1399/04/12 20:28

آمدم ای شاه ، پناهم بده خط امانی ز گناهم بده / ای حَرمَت ملجأ در ماندگان دور مران از درو، راهم بده / ای گل بی خار گلستان عشق قرب مکانی چو گیاهم بده / لایق وصل تو که من نیستم اِذن به یک لحظه نگاهم بده »

التماس دعا

امام رضا تولدت مبارک❤
به امید روزی ک ضامن آهو ضامن ما نیز بشود

1399/04/12 21:15

صبحی‌ که شب قبلش شب بخیر
دلبرو‌ شنیده باشی قشنگترین صبحه‌
دعا‌میکنم‌ دلبرتون‌ همیشه کنارتون‌ باشه!
#حرف_دلم

1399/04/13 05:28

اگه تو رو داشته باشم به هرچی میخام میرسم، آنقدر این قسمت از ترانه سوغاتیِ خانم هایده مستند و مهم هست که ارزش داره آدمی از هر کاری دست بکشه و پیدا کنه اونی رو‌ که باید ...!

1399/04/13 12:30

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت150
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پوفی کشید و دیگه جوابی بهم نداد، منم دوباره به سمت پنجره برگشتم و با بغض به بیرون نگاه کردم.
خودمم نمیدونستم چمه و چی میخوام!
حالم هر روز داشت بدتر از قبل میشد و حس میکردم که بدبخت ترین آدم دنیام.

آهی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم؛ این روزا تنها امیدی که داشتم بچه ام بود.
فقط اون بود که وقتی باهاش حرف میزدم آروم میگرفتم و غصه هام پر میکشید اما فکر اینکه چند ماه دیگه حتم بچه ام رو هم ازم میگرفتن نابودم میکرد!
منِ بی مهبد و منِ بی این بچه ای که داشت تو وجودم شکل میگرفت، چه منِ بیچاره ای میشد...

_ پیاده شو

به قدری تو فکر بودم که حتی متوجه نشدم که رسیدیم؛ در جعبه رو بستم و گفتم:

_ چرا نمیری تو پارکینگ؟
_ من نمیام بالا
_ کجا میری؟
_ حوصله ی فضای بسته ی خونه رو ندارم
_ خب...خب منم تنهایی حوصلم سر میره تو خونه که

شونه هاش رو با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:

_ خب که چی؟ به من چه ربطی داره؟ خودت هی اصرار کردی و گفتی میخوای بری خونه!

غرورم اجازه نمیداد که بگم منم دنبالت میام پس در ماشین رو باز کردم و بدون اینکه چیزی بگم پیاده شدم؛ اونم بدون اینکه حتی لحظه ای مکث کنه پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با سرعت از جا کنده شد...

به سمت در خونه رفتم اما با یادآوری اینکه کلید ندارم، پوفی کشیدم و گفتم:

_ ای بابا بیچاره شدم که

سریع گوشیم رو از داخل کیفم درآوردم و خواستم به مهبد زنگ بزنم اما پشیمون شدم!
حالا فکر میکرد که زنگ زدم تا بگم بیا منم ببر و غرورم خورد میشد ولی آخه نمیتونستم با این وضع تو خیابون بشینم که؛ راه رفتن زیاد هم برام سخت و خطرناک بود پس به اجبار غرورم رو کنار گذاشتم و گوشیم رو روشن کردم‌.

شماره اش رو گرفتم و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم اما هرچی منتظر موندم جواب نداد پس دوباره از اول شماره رو گرفتم که با شنیدن صدای اون خانمی که خاموش بود گوشی رو اعلام میکرد، چشمام از حدقه بیرون زر و با حرص و صدای بلند گفتم:

_ پست عوضی

باورم نمیشد گوشیش رو روی من خاموش کرده بود!
اگه حامله نبودم خودم از در بالا میرفتم اما با این وضع به هیچ وجه امکان نداشت پس یکبار دیگه بهش زنگ زدم اما دوباره با صدای همون زنه روبرو شدم.
گوشی رو با حرص قطع کردم و تو کیفم پرت کردم و زیرلب گفتم:

_ حالا چه غلطی کنم؟ اگه تا شب گوشیش رو روشن نکنه و نیاد که بیچاره میشم!

1399/04/13 13:40

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت151
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

برای احتیاط یکبار دیگه بهش زنگ زدم و وقتی مطمئن شدم که گوشیش خاموشه بیخیال زنگ زدن بهش شدم و یه چهارتا فحش درست حسابی بهش دادم!
یکم با حرص جلوی خونه راه رفتم و آخرشم تصمیم گرفتم برم خونه ی مامانم چون چند وقتی میشد که بهشون سر نزده بودم.

در کیفم رو باز کردم و با دیدن کیف خالی پوفی کشیدم و گفتم:

_ خاک بر سرت که حداقل کیف پولت رو هم نیاوردی!

آخه چمیدونستم این الاغ بی شخصیت همینطوری منو وسط کوچه ول میکنه میره که بخوام کیف پول بردارم بیارم.
بیخیال حرص خوردن شدم و به یه تاکسی تلفی زنگ زدم و یه تاکسی گرفتم و همونجا منتظر ایستادم تا بیاد.

تو فاصله ای که منتظر بودم یه چندتا دیگه شیرینی خوردم تا اینکه ماشین رسید و منم بعد از اینکه مطمئن شدم تاکسیه، سوار شدم و آدرس خونه ی مامانم رو بهش دادم و بعد هم سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم...

_ همینجاست خانم؟

چشمای خواب آلودم رو باز کردم و با گیجی به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_ بله؟
_ پرسیدم این آدرسی که دادید همینجاست؟

با دیدن خونه ی مامانم سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و گفتم:

_ بله فقط صبرکنید من برم کرایتون رو بیارم
_ باشه دخترم

از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم و آیفون رو زدم اما کسی جواب نداد.
نفس پر از حرصی کشیدم و زیر لب گفتم:

_ فرض کن مامان اینا خونه نباشن، رسماً بدبختی پشت بدبختی!

اما همون لحظه بابا آیفون رو برداشت و گفت:

_ بله؟
_ منم باباجان باز کن
_ تویی گیتا؟ بیا تو عزیزم

اینو گفت و بالافاصله در رو باز کرد؛ منم سریع رفتم داخل و با قدمهای بلند به سمت در سالن رفتم که مامان در رو باز کرد و با ذوق گفت:

_ سلام قربونت برم

دستاش رو باز کرد و بغلم کرد، منم بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم:

_ سلام، مامان من کیف پولم رو جا گذاشتم بی زحمت یکم پول بده که کرایه تاکسی رو بدم
_ باشه عزیرم صبرکن الان میارم

رفت داخل و منم همونجا ایستادم تا اینکه دوباره برگشت و گفت:

_ بیا عزیزم

پول رو ازش گرفتم و جعبه شیرینی رو بهش دادم که با تعجب گفت:

_ این چیه؟
_ صبرکن الان میام میگما

دوباره با قدمهای تند به سمت در رفتم و بعد از اینکه کرایه رو حساب کردم، برگشتم و اینبار در رو پشت سرم بستم...


??

1399/04/13 13:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت152
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

مامان همونجا منتظرم ایستاده بود پس سریع به سمتش رفتم و گفتم:

_ خب خوبی مامانم؟
_ خوبم قربونت برم، خوبه که اومدی اینجا دلمون برات تنگ شده بود
_ شما که یه سر به من نمیزنید
_ مادر همین چهار روز پیش اونجا بودم

کفشام رو درآوردم، همونجا کنار دیوار گذاشتم و گفتم:

_ هر روز بیا پیشم
_ باشه عزیزم از این به بعد بیشتر میام
_ بابا کجاست؟

دستش رو پشت کمرم گذاشت و همینطور که منو به داخل سالن میبرد، گفت:

_ تازه از حموم اومده بود رفت لباساشو بپوشه
_ آهان

روی اولین مبلی که تو راهم بود نشستم که مامان هم روبروم نشست و جعبه شیرینی رو روی میز گذاشت و گفت:

_ چخبرا؟ این جعبه برای چیه؟ مهبد کجاست پس چرا تنها اومدی؟
_ مامان جا یکی یکی بپرس عزیزم

لبخندی زد و چیزی نگفت؛ منم در جعبه شیرینی رو باز کردم و جلوش گرفتم و گفتم:

_ بفرمایید
_ نمیخوام مادر میدونی که با شیرینی جات مشکل دارم
_ حتی یدونه؟
_ حتی یدونه

شونه هام رو بالا انداختم، جعبه رو روی میز گذاشتم و گفتم:

_ امروز رفته بودیم سونوگرافی

مامان با این حرفم یکم جلوتر اومد و با لبخند و ذوق گفت:

_ خب؟
_ جنسیت بچه ای که تو راه داریم مشخص شد
_ جنسیتش چیه؟

سرم رو پایین انداختم و با لحنی که سعی داشتم عادی باشه و مامان متوجه ناراحتی و بغضم نشه، گفتم:

_ پسر

مامانِ پسر دوست منم با این حرفم لبخندی به پنهای صورتش زد و با ذوق و شوق گفت:

_ الهی من قربونش برم، در درجه ی اول سالم بودنش برام ارزش داشت اما خب خوشحالم چون تو آرزوم رو برآورده کردی؛ درسته که خودم هیچوقت صاحب پسر نشدم اما الان نوه ام پسر شد.

لبخند تلخی زدم و آروم گفتم:

_ اما من دوست داشتم دختر باشه
_ چرا مادر؟
_ همینطوری، دوست داشتم بچه ی اولم دختر باشه

پاشد اومد کنارم نشست، دستام رو تو دستش گرفت و با دلگرمی گفت:

_ همین که سالمه باید دعا کنی دخترم، ایشالا بچه ی دومت دختر میشه

به این همه خوش خیالی مامانم پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
خبر نداشت همین یکی رو هم میخوان ازم بگیرن چه برسه به دومیش!

_ خوب مادر و دختر با هم گرم گرفتیدا

با شنیدن صدای بابا از فکر بیرون اومدم و پاشدم ایستادم و گفتم:

_ سلام بابا، عافیت باش

1399/04/13 13:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت153
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

بابا با لبخند به سمتم اومد و گفت:

_ خوبی باباجان؟
_ خوبم شما خوبید؟
_ منم هی بد نیستم

روی مبل نشستم و اونم روی مبل کناری نشست و گفت:

_ چخبرا؟ از نوه ی تپل مپل ما چخبر؟
_ سلامتی، والا مامان حداقل میاد بهم سر میزنه شما که اصلا نمیایی
_ منم درگیر کارامم دیگه باباجون

سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم که مامان با لبخند به جعبه شیرینی اشاره کرد و گفت:

_ گیتا با خبر خوب اومده ها
_ چه خبر خوبی؟ چیشده؟
_ امروز رفتن سونوگرافی برای تایین جنسیت بچه، بچشون پسره

بابا با شنیدن این حرف مامان، لبخند بزرگی روی صورتش نشوند و با ذوق گفت:

_ واقعا پسره؟

منم طبق معمول با لبخند مصنوعی و تلخی گفتم:

_ بله
_ سالم باشه از هرچیزی مهم تره، ان شاء الله که صحیح و سالم بدنیا بیاد که از همین الان پدربزرگش براش نقشه ها داره

سرم رو پایین انداختم تا نگاهم تو نگاه پر از شوق و امیدِ بابا نیفته و بیشتر از این بخاطر حماقت مسخره ای که کردم، خجالت نکشم!
باباجونم نقشه براش نداشته باش، ذوق و شوق براش نداشته باش چون به محض بدنیا اومدنش قراره ازمون بگیرنش؛ چون فرصتی برای اجرا کردن نقشه ها رو نداری...

_ راستی مادر نگفتی مهبد کجاست؟

با شنیدن صدای مامان از اون افکارِ غمگین بیرون اومدم و گفتم:

_ اون کار داشت، نتونست بیاد
_ پس چرا تو رو با تاکسی فرستاده؟ دیگه الان هرچی جلوتر بری هم شکمت بزرگ تر میشه و هم بیشتر باید حواستو جمع کنی عزیرم؛ تو دیگه دوتا جون داری و نباید بدون مهبد از خونه بیایی بیرون!

جعبه شیرینی رو برداشتم جلوی بابا گرفتم و رو به مامان گفتم:

_ چشم از این به بعد بیشتر رعایت میکنم، یعنی جفتمون رعایت میکنیم
_ چشمت بی بلا قربونت برم

بابا یه شیرینی از داخل جعبه برداشت و همینطور که داشت میخورد، رو به مامان گفت:

_ پاشو یه چیزی درست کن تا مهبد هم واسه شام بیاد اینجا

مامان سریع نیم خیز شد که دستش رو گرفتم و گفتم:

_ بشین مامان جان لازم نیست
_ چرا دخترم؟
_ منم یکم میمونم میرم، نمیخواد زحمت بکشی

دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت:

_ ای بابا نمیشه که، بعد از این همه مدت اومدی اینجا و میخوای زود پاشی بری؟ باید واسه شام بمونی؛ به مهبد هم زنگ بزن بگو کارش که تموم شد بیاد
_ آخه ممکنه کارش طول بکشه

1399/04/13 13:41

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت154
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

_ اشکال نداره تا شب زمان زیادی مونده عزیزم، حتما تا اون موقع کارش تموم میشه
_ خب اگه کارش تموم نشد چی؟
_ زنگ بزن بهش بگو دیگه

ناچاراً سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم؛ اونم به سمت آشپزخونه رفت و گفت:

_ بذار برم ببینم اگه کم و کسری داریم بابات بره بخره
_ مامان نمیخواد زحمت بکشیا، یه چیز ساده درست کن
_ مگه میشه؟
_ چرا نشه
_ بعد این همه مدت اومدید اینجا چیز ساده درست کنم؟

از این همه ذوق مامان لبخندی زدم و گفتم:

_ خیلی خب، تو که آخرش کار خودت رو میکنی مامان
_ تا تو یکم با بابات صحبت کنی من اومدما

باشه ای گفتم، اونم رفت داخل آشپزخونه تا ببینه چیزی کم و کسری داره یا نه...

_ خب گیتاجان تعریف کن ببینم

یه نگاه به بابا انداختم و با لبخند گفتم:

_از چی تعریف کنم؟
_ از همه چی، از مهبد و زندگیت و اینکه راضی هستی یا نه بگو

با این حرف بابا سرم رو پایین انداختم و به زمین چشم دوختم.
سخت بود تو چشمای بابام زل بزنم و از خوشبختی الکیم بگم...
سخت بود در عین اینکه خودم رو بدبخت ترین زن دنیا میدونستم، لبخند بزنم بگم آره از زندگیم راضی ام، سخت بود...

_ گیتا باباجان چرا یهو رفتی تو فکر؟

سرم رو بلند کردم و با لبخند مصنوعی گفتم:

_ آره از زندگیم راضی ام باباجون
_ مشکلی چیزی که نداری با مهبد؟
_ نه همه چیز خوبه
_ خب خداروشکر

خداروشکر قبل از اینکه بابا دوباره بخواد سوال بپرسه و منم مجبور بشم از زندگی عاشقانه ی دروغینم چیزی بگم؛ مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهش گفت:

_ بی زحمت پاشو برو مرغ و زرشک بخر بیا که میخوام زرشک پلو با مرغ درست کنم
_ چشم شما فقط دستور بده تا من اطاعت کنم خانم

مامان با این حرف بابا لبش رو گاز گرفت و با لبخند گفت:

_ لوس نشو، پاشو برو
_ الان میرما

با لبخند به این صحنه نگاه کردم و آه دردناکی کشیدم.
مامان و بابا همیشه عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن و خیلی کم پیش میومد که حتی دعوا بکنن.
من همیشه آرزوم بود که مثل اونا زندگی کنم اما حیف و صد حیف که خودم همه چیز رو خراب کردم و این زندگی مسخره رو ترجیح دادم...

بابا پاشد رفت تا لباس عوض کنه و مامان هم به آشپزخونه برگشت تا به کاراش برسه.
منم یه نگاه به اطراف انداختم و از روی مبل پاشدم چون اونجا نشستن اونم تنهایی باعث میشد حوصلم سر بره...

?

1399/04/13 13:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت155
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

تصمیم گرفتم برم یه سر به اتاق مجردیم بزنم پس به سمت پله های ته سالن رفتم و با احتیاط ازشون بالا رفتم.
به بالا که رسیدم احتمال دادم که مامان اینا در رو قفل کرده باشن اما حال نداشتم دوباره برم‌ پایین پس تصمیم گرفتم که یه امتحانی بکنم چون شاید باز باشه.
به سمت در اتاق رفتم و دستگیره رو به سمت پایین کشیدم که در با صدای تیکی باز شد.

لبخندی زدم و آروم رفتم داخل و به با ذوق به اتاقم نگاه کردم‌.
تمام وسایل سرجای خودشون بودن و هیچی عوض نشده بود.
حتی هیچ خاکی هم روی وسایلم نبود و میدونستم که کارِ مامانه، واسم گفته بود که همیشه میاد و اتاقم رو تمیز میکنه!

روی تختم نشستم و به تاجش تکیه دادم؛ چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده بود.
حاضر بودم همه چیزم رو بدم اما به اون روزایی که تا نصف شب تو این اتاق بیدار میموندم و تو اینستاگرام میچرخیدم، برگردم!

تنها دغدغه ام درس خوندن و ول چرخیدن تو اینستا بود اما الان چی؟
الان انقدر دغدغه های بزرگتر داشتم که اصلا کار کردن با برنامه ی اینستاگرام رو هم فراموش کرده بودم!

_ اومدی اینجا که یادآوری زمان مجردیت رو بکنی گیتا؟

با شنیدن صدای مامان از فکر بیرون اومدم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

_ آره
_ هر هفته میام اتاقت رو تمیز میکنم
_ چرا زحمت میکشی آخه مامان؟
_ عادت دارم دیگه دست خودم نیست
_ آخه من که دیگه قرار نیست بیام این...

یه لحظه با فکر کردن به معنی جمله ام، باقیِ حرفم رو خوردم و با بغض به زمین خیره شدم.
کی گفته دیگه قرار نیست بیام اینجا؟ نهایت تا پنج ماه دیگه این اتاق خالی میمونه و بعدش قراره بشه همدم تنهایی من!

_ مادر یه چیزی داشتی میگفتی چرا یهو رفتی تو فکر؟

نباید اجازه میدادم مامان از حال خرابم چیزی بفهمه پس بغضم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و آروم گفتم:

_ هیچی داشتم میگفتم وقتی کسی تو این اتاق زندگی نمیکنه تو چرا انقدر خودت رو خسته میکنی؟
_ خسته نمیکنم مادر، خودم دوست دارم تمیز کنم

اومد کنارم روی تخت نشست و دستم رو تو دستاش گرفت و گفت:

_ از روزی که تو ازدواج کردی رفتی این خونه واقعا سوت و کور شده؛ منم برای اینکه سر خودم رو گرم کنم همش اینطرف اونطرف رو تمیز میکنم دیگه

دست آزادم رو دوره شونه هاش گذاشتم و با لبخند گفتم:

_ ماه های آخر بارداریم میام اینجا پیشت میمونم، خوبه؟
_ آره مادر حتما بیا که تو خونه به خودت فشار نیاری خدایی نکرده اتفاقی برای خودت یا بچه نیفته قربونت برم

??

1399/04/13 13:42

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت156
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

پیشونیش رو آروم و طولانی بوسیدم و گفتم:

_ مامان من خیلی دوستت دارم، منو ببخش اگه یوقت اذیتت کردم یا...یا اگه بعدا قراره اذیتت کنم، خب؟

در جواب بوسه ام لبخندی زد و گفت:

_ تو هیچوقت منو اذیت نکردی
_ خدا رو چه دیدی؟ شاید بعدا اذیت کردم
_ این حرفا چیه میزنی؟ پاشو پاشو بریم پایین ببینم

یکی از بالشتهارو برداشتم و روی پام گذاشتم و گفتم:

_ نه مامان جان شما برو من اینجا میمونم
_ چرا؟
_ همینطوری
_ نمیشه که، من دلم آروم نمیگیره میترسم این بالا اتفاقی برات بیفته و متوجه نشم
_ وا مامان حرفا میزنیا!
_ دروغ میگم مگه؟
_ بله

گفتم:

_ من اون همه تو خونه تنها میمونم بعد الان تو بخاطر اینکه طبقه ی بالا تنها بمونم، میترسی؟
_ مگه مهبد پیشت نیست؟
_ مهبد بیچاره نمیتونه بیست چهار ساعت بشینه ور دل من که!
_ به هرحال تنها گذاشتنت خطرناکه

گفتم:

_ باشه مامان، من قول میدم که تو این مدتی که اینجام هیچ اتفاقی برام نیفته، خوبه؟

با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

_ خیلی خب پس میخوایی از پله ها بیایی پایین حواست باشه ها
_ چشم حواسم هست
_ خب پس من برم شام رو درست کنم دیگه الان باباتم میاد
_ برو مامان جان

سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت؛ منم شال و مانتوم رو روی میز گذاشتم و به پهلو روی تخت دراز کشیدم.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و آروم گفتم:

_ اینجا اتاق منه، البته اتاق دوران مجردیم

یه نگاه به شکمم انداختم و با لبخند گفتم:

_ اتاقم قشنگه نه؟

خوابیدن برام سخت بود پس پاشدم نشستم و گفتم:

_ نمیدونم چی صدات بزنم تو رو؟ چه اسمی بذارم روت؟

یکم فکر کردم تا ببینم چه اسمی به ذهنم میرسه و بعد دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:

_ اسم روت نمیذارم چون ممکنه با اون اسم خو بگیرم و بعد بقیه تصمیم بگیرن یه اسم دیگه برات بذارن پس بهت میگم کوچولو، خوبه؟ دوست داری؟

از روی تخت پاشدم و مشغول راه رفتن توی اتاقم شدم و گفتم:

_ من و بابات خیلی همدیگه رو دوست داریم، خیلی زیاد!
تازه تو رو هم دوست داریم و واسه به دنیا اومدنت کلی ذوق داریم اما...

کنار پنجره ایستادم و با بغض به حیاط پر از گل و گیاهمون که انگار به خونه زندگی بخشیده بود، خیره شدم و آهی کشیدم...

1399/04/13 13:42

کبوتر می‌گفت:
عاشق آسمان است!
اما همیشه
روی صحن تو می‌نشست...

آسمانی‌تر از شما مگر پیدا می‌شود؟
سلام آسمان هشتم
امام رضا جان..❤️

#یاامام_رئوف?
#حرف_دلم

1399/04/13 15:22