The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما عزیزدل?
عزیزم بیشتر متن ها وصف حال خودمه
منم از عشق چیزی نمیدونم چون تاحالا حضورشو تو زندگیم حس نکردم
دلم میخواد عاشق بشم اما تو زندگیم با شکستی ک خوردم نسبت ب مردا بی میلم ..
فقط از خدا میخوام اونچه رو ک صلاحه تو زندگی همه ما رقم بزنه
عزیزم با رفتارای دلبرونه ات سعی کن همسرتو رام کنی و اعتمادش رو جلب❤

1399/04/21 18:58

و اینکه اون بچه تو شکمت هیچ گناهی نداره .. انشاالله قدمش خیر باشه و با خودش ارامش و خوشبختی رو تو زندگی تون بیاره

الهی امین?

1399/04/21 18:59

پاسخ به

سلام ب شما عزیزدل? عزیزم بیشتر متن ها وصف حال خودمه منم از عشق چیزی نمیدونم چون تاحالا حضورشو تو زن...

سعی کن از زندگیت لذت ببری اینکه یه خانواده تشکیل دادی و اصل مهم ک همچیز رو پا برجا نگه میداره مقایسه نکردنه هرکسی زندگیه خودشو داره خودتونو و زندگیتونو با دیگران مقایسه نکنید همونطور ک اوایل دوستی بودی اونطور رفتار و برخورد کن تنوع تو زندگی باعث شادی میشه خیلی کاراااااا

1399/04/21 23:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما?
عزیزم اگ قرار بود کسی با بخشش کوچیک بشه خدا انقدر بزرگ نبود .. مهم اینه همسرت متوجه کار اشتباهش شده و پشیمونه و اینکه رفتارشو اصلاح کرده واین خیلی مهمه ..انسان ممکن الخطاس عزیزم سعی کن گذشته رو فراموش کنی و از زندگی درکنار همسروبچهات لذت ببری ?
عشقتون مستدام خواهر خوبم?

1399/04/22 06:01

موجودی به اسم ''زن نازیبا'' در دنیا نداریم،
فقط زن هایی که روی صورتشان جای
بوسه های عاشقانه تری دارند، زیباترند...

#حرف_دلم

1399/04/22 06:15

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت166
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

با ناباوری نگاهش کردم و سعی کردم اثری از خنده یا شوخی پیدا کنم اما هرچی بیشتر نگاهش میکردم، بیشتر متوجه جدی بودنش میشدم پس گفتم:

_ داری اذیتم میکنی مهبد؟

به خودش اشاره کرد و با لبخند گفت:

_ دیوونه الان به قیافه ی من میخوره در حالی شوخی یا اذیت باشم؟
_ نه
_ پس جدی ام
_ نمیتونم باور کنم این تویی که داری این حرفهارو بهم میزنی

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ باور کن چون خودمم!

یه قدم به سمتش برداشتم و آروم گفتم:

_ یعنی...یعنی تو هم میخوایی که این ازدواج هیچوقت به طلاق ختم نشه؟
_ آره
_ یعنی تو هم میخوای ازدواجمون از حالت صوری بودنش دربیاد و واقعی بشه؟
_ آره گیتا، آره آره آره

لبخندی که از ته دلم بود روی لبم نشست و ناخودآگاه خندیدم!
نمیتونستم باور کنم در عرض نیم ساعت همه چیز از اون چیزی که فکر میکردم، به این چیزی که الان دارم میبینم و میشنوم تغییر کرد!
باورم نمیشه این مهبده که با لبخند جلوم ایستاده و داره از اینکه تا همیشه با هم بمونیم و هیچوقت طلاق نگیریم حرف میزنه!

سرم رو روی سینه اش گذاشتم و به خودم فشارش دادم که آروم خندید و گفت:

_ فشار نده بچه مون له میشه خانم خانما

نفس عمیقی کشیدم تا وجودم رو پر کنم از عطر تنش و آروم گفتم:

_ نترس له نمیشه، من حواسم به پسرم هست
_ اگه گره ی دستات رو شُل نکنی، یهو بچه از حلقت میزنه بیرونا، از من گفتن بود!

با شنیدن این حرفش پقی زدم زیر خنده و گفتم:

_ مهبد خیلی دیوونه ای

دستام برداشتم اما اون ولم نکرد و تو همون حالت موند.
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:

_ ولم کن پس تا بچه له نشده
_ من که محکم فشارت نمیدم، له نمیشه

سکوت کردم و تو چشماش زل زدم؛ اونم بهم زل زد و چیزی نگفت.
انگار اون مهبد یک ساعت پیش مُرده بود و یه مهبد جدید متولد شده بود!
دیگه تو چشماش سردی و خنثی بودن نبود و فقط محبت و مهربونی بود!

اگه میدونستم با شنیدن حرفام، از این رو به اون رو میشه زودتر از اینا بهش میگفتم و خودم رو از اون برزخ نجات میدادم اما...اما همین الانشم دیرنشده بود و میتونستم کلی لحظه های قشنگ باهاش خلق کنم...

_ گیتا؟

زبونم رو روی لبهای خشک شده ام کشیدم و گفتم:

_ جانم؟
_ چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_ چطوری؟

1399/04/22 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت167
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نمیدونم یجور خاصی نگاه میکنی!
_ خب...خب تو چرا اینطور نگاهم میکنی؟

دماغم رو گرفت و محکم کشید و گفت:

_ سوال من رو با سوال جواب نده ها

دستم رو روی دماغم گذاشتم و با اخم نگاهش کردم، گفت:

_ بریم داخل هوا سرده سرما میخوری
_ بریم

با هم وارد سالن شدیم؛ ازش جدا شدم و به سمت مبلها رفتم و روی یکیشون نشستم.
مهبد هم در بالکن رو بست و به سمتم اومد و گفت:

_ چرا اینجا نشستی عزیزم؟
_ خب کجا بشینم
_ پاشو برو بگیر بخواب خسته ای، پاشو

با خجالت لبخندی زدم و آروم گفتم:

_ خسته بودم اما کل خستگیم پرید

یکی از ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت:

_ چرا پرید؟
_ نمیدونم به نظر تو چرا پرید؟!

کنارم روی مبل نشست و با اخمی که انگار صورتش رو شیرین تر میکرد، گفت:

_ تو کلا به این کار مرخرف عادت داری نه؟
_ به کدوم کار؟
_ اینکه سوال رو با یه سوال دیگه جواب بدی
_ آره عادت دارم، روش خوبی برای در رفتنه و به تو هم توصیه میکنم که استفاده کنی!

سرش رو با خنده به پشتی مبل تکیه داد و گفت:

_ بر علیه خودت استفاده میکنما گیتا
_ نه دیگه من بهت یاد دادم نباید برعلیهم استفاده کنی
_ خیلی خب پاشو بریم بخوابیم که هم من خسته ام و هم تو و هم این نی نی کوچولویی که داره تو شکمت رشد میکنه!

با این حرفش، دستم رو با لبخند روی شکمم گذاشتم و گفتم:

_ حسش میکنم، به وضوح حسش میکنم مهبد

لبخندی زد و چیزی نگفت که دستش رو گرفتم و گفتم:

_ بیا تو هم حسش کن، تو باباشی مهبد!

اینو گفتم و بی معطلی دستش رو روی شکمم گذاشتم.
از هیجان این صحنه نفس عمیقی کشیدم و با استرس منتظر عکس العمل مهبد موندم تا ببینم چیکار میکنه...

اول یه نگاه به دستش و شکمم انداخت و بعد با یه حالت سرگردون و سردرگم سریع دستش رو کشید و پاشد ایستاد و گفت:

_ اینکار رو با من نکن گیتا

بهت زده و متعجب نگاهش کردم و گفتم:

_ چیکار کردم مگه؟!

دستش رو روی صورتش گذاشت، با کلافگی موهاش رو عقب فرستاد و بعد بی توجه به سوالی که ازش پرسیده بودم به سمت اتاق خواب رفت و آروم طوری که به زور شنیدم، گفت:

_ شب خوش گیتاجان

از روی مبل پاشدم و قبل اینکه وارد اتاق بشه، با استرس گفتم:

_ کجا میری مهبد؟ چیشد؟ چرا یهویی اینطوری کردی؟

دستش که داشت به سمت دستگیره میرفت وسط راه خشک شد اما بعد از چند لحظه مکث در رو باز کرد و بدون اینکه ببندتش، رفت داخل...


??

1399/04/22 18:44

گفتم:

_ دوست شده بودم
_ با چند نفر؟

اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

_ چند نفر؟ چخبره بابا؟ فقط با یه نفر
_ خب؟
_ چی خب؟
_ تهش چیشد؟ چرا سرانجام نداشت؟

??

1399/04/22 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت168
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

نمیخواستم تو تنگنا قرارش بدم و مجبورش کنم که حس پدرانه اش رو همین لحظه بیدار کنه پس لبخندی زدم و گفتم:

_ باشه، به نظر منم جفتمون خسته ایم و الان فقط به خواب احتیاج داریم!

با این حرفم نفس راحتی کشید و گفت:

_ ممنونم گیتا، ممنون که درک میکنی
_ خواهش میکنم

به پهلو روی تخت دراز کشیدم و به مهبد که وسط اتاق ایستاده بود، زل زدم.

اونم بعد چند دقیقه اومد و کنارم خوابید

_ گیتا؟ گیتا عزیزم‌ پاشو، پاشو ببینم ظهر شده

یکی از چشمام رو آروم باز کردم و به مهبد که بالای سرم نشسته بود نگاه کردم.
با دیدن چشم بازم لبخندی زد و گفت:

_ ظهر بخیر خانم خوابالو

دستام رو از هم کشیدم و با خواب آلودگی گفتم:

_ ساعت چنده مگه؟
_ دو بعد از ظهر

چشمام از حدقه بیرون زد و با تعجب گفتم:

_ شوخی میکنی؟!
_ نه به خدا، برای همین میگم خواب بسه و پاشو دیگه

بازوش رو گرفتم و با کمکش از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ زودتر بیدارم میکردی
_ خونه نبودم، بیمارستان بودم
_ ناهار درست نکردم

به شکمم اشاره کرد و با اخم گفت:

_ تو با این حالت میخواستی ناهارم درست کنی مگه؟!

با تعجب به شکمم نگاه کردم و گفتم:

_ با این حال؟ مگه چمه؟
_ هر روز شکمت داره بزرگتر میشه، دیگه باید کم کم مراعات کنی و به خودت فشار نیاری
_ یه غذا پختن فشاره مگه؟
_ آره دیگه، مجبوری روی پاهات بایستی

پتو رو از روم کنار زدم و کلاً از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ بهرحال باید یه چیزی بخوریم، نمیتونیم گشنه بمونیم که

اینو گفتم و به سمت در رفتم که مهبد دستش رو دور شونه ام انداخت و دنبالم اومد و گفت:

_ نگران نباش گشنه نمیمونیم
_ چطور؟
_ از بیرون غذا گرفتم
_ چی گرفتی؟
_ چلو کباب
_ وای چقدر هوس کرده بودم

به آشپزخونه که رسیدیم روی صندلی نشستم و مشغول باز کردن پلاستیک غذاها شدم‌.
مهبد هم بطری دوغ و ظرف سالاد و لیوانهارو روی میز چید و خودشم جلوم نشست و گفت:

_ زود باز کن که الان کبابا از دهن میفته

یکی از ظرفهارو جلوی اون گذاشتم و اون یکی رو هم جلوی خودم گذاشتم و تو سکوت مشغول غذا خوردنم شدم‌‌...

_ گیتا یه سوال بپرسم؟

یکم از دوغ تو لیوانم خوردم و گفتم:

_ جانم بپرس
_ تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی، عاشق شدی؟

سرم رو بالا انداختم و گفتم:

_ نه بابا، من کلاً با همه مشکل داشتم
_ خب یعنی با هیچکس حتی دوست هم نشده بودی؟

دستم که داشت قاشق غذا رو به سمت دهنم میبرد، وسط راه خشک شد!
مهبد هیچوقت درمورد گذشته ی من چیزی نپرسیده بود و نمیدونم الان معنی این حرفاش چی بود!

_ چرا ساکت شدی پس عزیزم؟

سرم رو بلند کردم و بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم، آروم

1399/04/22 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت170
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

_ نمیدونم، نشد دیگه
_ خب چرا نشد؟ تعریف کن
_ میشه در موردش حرف نزنیم؟
_ اذیت میشی؟
_ اره
_ خیلی خوبه اگه اذیت میشی درموردش حرف نمیزنیم

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

_ ممنون به خاطر این که درکم می کنی!

از همون جایی که نشسته بود دستش رو جلو آورد و دماغم رو محکم کشید و گفت:

_ خوب گذشته تو به من مربوط نیست، فقط آینده ات به من مربوطه خانم خانما!

از این همه تغییر ناگهانی مهبد تعجب کردم اما ذوقی که به خاطر حرفش داشتم، اجازه این که بخوام به تعجب و شک و شبهه توجه کنم رو نداد!
تمام محبتم رو تو چشمام ریختم و با ذوق گفتم:

_ ممنون که هستی

مهبد لخندی زد و دیگه چیزی نگفت و به غذا خوردنش مشغول شد.
منم با اشتهایی که چند برابر شده بود غذام رو خوردم...

بعد از اینکه غذا خوردیم هرچی خواستم ظرف سالاد و دوغ رو بشورم، اجازه نداد و گفت:

_ تو دیگه الان اصلاً نباید کار کنی، فقط باید به خودت و بچه تو شکمت توجه کنی تا هم حال تو خوب باشه و هم حال اون کوچولو!

با این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:

_ داری لوسم می کنی مهبد!
_ اشکال نداره لوس که خوبه
_ نه اصلاً خوب نیست
_ چرا خوب نیست؟
_ نمیدونم خوب نیست دیگه در ضمن اینجوری تو خونه حوصلم سر میره، نمیشه که همش یا بخوابم یا بشینم یه گوشه و هیچ کاری نکنم که؛ باید حداقل یه فعالیت داشته باشم و یه حرکتی بزنم تا حوصلم سر نره...

ظرفهارو از روی میز جمع کرد و تو سینک گذاشت و گفت:

_ الان حوصله ات سر رفته؟
_ آره الان سر رفته
_ خیلی خوب پس برو آماده شو بریم بیرون

از روی صندلی پاشدم و با ذوق گفتم:

_ کجا بریم؟

همینطور که با دستمال روی میز رو تمیز میکرد، لبخنده شیرینی زد و گفت:

_هر جا که تو بگی
_ هرجا؟
_ آره هرجا

لحظه به لحظه با حرفاش، با کاراش، رفتاراش و با ابراز علاقه هاش، قند تو دلم آب می شد!
خدا رو شکر می کردم به خاطر این لحظه های قشنگی که واسم خلق کرده بود و آرزو می کردم که این لحظه و این اتفاقات هیچ وقتِ هیچ وقت تموم نشه و همیشه واسم بمونه...

_ پس چرا اینجا خشکت زده؟ برو آماده شو دیگه

از فکر بیرون کشیده شدم و گفتم:

_ الان میرم آماده میشما
_ عجله نکنی، با آرامش کارات رو بکن
_ چشم
_ چشمت بی بلا

عقب گرد کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم و بعد از اینکه یبار دیگه با محبت نگاهش کردم؛ با لبخند عمیق روی لبم، به سمت اتاق رفتم...

1399/04/22 18:44

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت171
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

آماده شدم و از اتاق بیرون اومدم و بلند گفتم:

_ من آماده ام، بریم!

هرچی منتظر موندم، هیچ جوابی از مهبد شنیده نشد پس به سمت آشپزخونه رفتم تا ببینم هنوز اونجا نشسته یا نه که با جای خالیش روبه رو شدم!
با تعجب به اطراف نگاه کردم و زیر لب گفتم:

_ این که همین الان اینجا بود کجا رفته پس؟
_ رفته بودم آماده بشم

با شنیدن صداش از پشت سرم به اون سمت برگشتم و با لبخند به تیپ قشنگ و تو دل بروش نگاه کردم اما لبخندم زیاده موندگار نبود و سریع اخمام رو تو هم کشیدم!
مهبد که از تغییر ناگهانیم متعجب شده بود، سرش رو تکون داد و گفت:

_ چیشده؟
_ برو این لباسارو عوض کن
_ چی؟
_ گفتم برو این لباس ها رو عوض کن

با تعجب یه نگاه به سر تا پاش انداخت و همین طور که به خودش اشاره می کرد گفت:

_ مگه تیپم بده؟ فکر می کردم خوشت میاد که
_ خب چون خیلی خوشم اومده میگم عوض کن

متوجه حرفام نمیشد و مشخص بود که گیج شده بود.

_ یعنی چی گیتا؟
_ یعنی چرا انقدر تیپای قشنگ قشنگ میزنی و پامیشی میایی بیرون جلو چشم اون همه دزد!

با این حرفم تازه دوزاریش افتاد و پقی زد زیر خنده و گفت:

_ اون همه دزد؟

اما من دریغ از یه لبخند کوچیک، همچنان با اخم نگاهش کردم و گفتم:

_ بله دزد
_ بابا بیخیال
_ راست میگم خب

به سمتم اومد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و با لبخند گفت:

_ مهم نیست کی به من نگاه میکنه، مهم اینه که من به کی نگاه میکنم!

چقدر قشنگ حرف میزد و چقدر راحت میتونست با یه جمله خامم کنه...
خدایا اگه تا قبل از این زندگی میکردم، پس الان دارم چیکار میکنم؟
چقدر احساس خوشبختی داشتم از این زندگی که داشتم و چقدر خوشحال بودم از اینکه اونروز تو بیمارستان اون بحث پیش اومد و باعث شد ما با هم ازدواج کنیم.

_ چیشد پس؟ چرا ساکت شدی؟

با لبخند تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ راستشو بگم؟
_ راستشو بگو
_ خر کیف شدم از حرفت
_ از حرف من؟
_ آره
_ دوست داشتی؟
_ خیلی
_ پس از این به بعد اینطوری گولت بزنم

با خنده مشت محکمی تو بازوش کوبیدم و گفتم:

_ نخیر از این به بعد همش از این حرفای قشنگ بزن نه که بخوای گولم بزنی

دستاش رو روی چشماش گذاشت و گفت:

_ چشم
_ چشمت بی بلا
_ خب بریم دیگه؟
_ بریم

بازوش رو به سمتم گرفت و منم با قلبی که پز از عشق و آرامش بود، لبخندی به صورتش پاشیدم و دستش رو گرفتم.
بعد هم دوتایی با همدیگه به سمت در رفتیم و از خونه خارج شدیم.

_ میشه ماشین نبریم مهبد؟

??

1399/04/22 18:45

بفرمایین?

1399/04/22 18:45


اینکه میگن «تو عصبانیت حلوا خیرات نمی کنن»
همش برای توجیه کردن حرفاییه که اون موقع زدن و موقعیتشون به خطر افتاده.
آدما توی عصبانیت حرفایی رو میزنن که همیشه بهشون فکر کردن.. حرفایی که اعتقادشونه حرفایی که هی با خودشون درباره ی شما تکرار کردن.
حرفایی که باورشون دارن.
اگر کسی حتی توی عصبانیت وسط داد و بیداداش
هنوزم حرفاش بوی دوست داشتن می داد
اون آدم از ته قلبش شما رو دوست داره
مراقب این آدم باشین...


#حرف_دلم

1399/04/22 19:11

این قدر نگو من بدم رهایم کن!
تو اگه بدترین آدم روی زمین هم که باشی من دلم میخواد تو زندگیم باشی...

زندگیمی در جریانی که..؟؟s?

1399/04/22 20:38

‏مردونگی رو باید از اِبی یاد گرفت
اونجا که میگه:
«وقتی تو گریه میکنی،
شک میکنم به بودنم...»
#حرف_دلم

1399/04/23 18:16

ببين هيچ كس قرار نيست از نبودت بميره ؛
فوق فوقش شايد ي ساعت شبا ديرتر بخوابه
ك اونم از اونور تا لنگه ظهر بخوابه جبران كنه!!!


#حرف_دلم

1399/04/23 18:54

ارزوی داشتن بعضی چیزا از داشتنشون قشنگتره :)
#حرف_دلم

1399/04/23 19:39

حرف بزنیم؟
"لینک قابل نمایش نیست"

1399/04/23 19:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اینطور نگو عزیزم .. اول اینک حتما پیش ی مشاور برو چون حرفاش خیلی تأثیر میذاره رو ادم .. دوم اینک همه تو زندگیاشون مشکل دارن بخدا هیشکی بی درد نیس پس خودتو نباز ..و اینک ان شاالله کوچولوت بسلامتی دنیا بیاد ورنگ زندگیتون عوض شه.. دوستان بیاین ب نیت حال دل هممون ی حمد بخونیم?

1399/04/23 22:39

سلام خانوما صبحتون بخیر ??

1399/04/24 05:13

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما خواهر خوبم?من هیچ وقت کسی رو سرزنش نمیکنم کوچکتر از اونی هم ک بخوام نصیحت کنم فقط ب عنوان ی دوست تا جایی ک بتونم کمک تون میکنم... باهمسرت صحبت کن ببین چی تو زندگیت کمه ک باعث شده تو ب *** دیگ ای تو زندگیت نیاز داشته باشی .. بنظرم اینی ک میگی علاقه نیس تو بهش عادت کردی
حالا این ک چطور فراموشش کنی ،سعی کن دیگ پیامش ندی خودتو با همسرت و کارای خونه سرگرم کن جوری باشه ک وقتی نمونه واست ک سراغ اون بری ..کم کم سرد میشی ازش
هیچی باارزش تر از زندگیت نیس عزیزم شک و بی اعتمادی رو تو زندگیت راه نده❤

1399/04/24 05:25

دوستای گلم شمام میتونید نظراتتون رو راجع به پیامای دوستان تو چالش ناشناس بگید..من میزارمشون کانال?

1399/04/24 05:26


وقتی میخواین سراغشو بگیرین مثل بافقی بپرسین :
باعث خوشحالی جان غمگینم کجاست؟!!

#وحشی_بافقی
#حرف_دلم

1399/04/24 06:53

شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله است
تاجنون فاصله ای نیست از این جا که منم!
#حرف_دلم

1399/04/24 06:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما خواهر خوبم?عشقتون مستدام عزیزم❤این رمان درحال تایپه نمیتونم ولی رمان بعدی دست خودمه بچهای خوبی باشین پارت زیاد میزارم?

1399/04/24 18:07