The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

حمدنیازه ... بخونیم واسش?

1399/04/24 23:11

? محيا طاهرنژاد

از تو همه چيزت را دوست دارم
تا دكمه هاي پيراهنت حتي بند كفش هايت...
از خودم اما تنها قلبم را دوست دارم كه
براي تو و هر چه متعلق به توست مي تپد…

1399/04/25 16:23

بچه ها دوس دارین ایده بزاریم براتون ؟

1399/04/25 16:23

بیاااا
که در من کسی
بهانه ات را میگیرد ...

1399/04/25 16:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عزیزم ..
واقعا کااااش...??????

1399/04/25 18:05

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت172
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ نمیشه که
_ چرا نشه؟
_ زیاد راه رفتن برات خوب نیست عزیزِ من، درضمن ما که نمیخواییم همینجاها باشیم که، شاید بخواییم دور بشیم خب

شونه هام رو بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم:

_ خب دور بشیم..
_ بعد چطوری برگردیم خونه؟
_ همونطور که رفتیم
_ بهرحال سخته

حق حق با اون بود برای همین دیگه اصرار نکردم و به سمت ماشین رفتم.
سوار شدم، اونم پشت سرم سوار شد و گفت:

_ خب، خب کجا برم الان؟

شیشه ماشین رو پایین کشیدم و گفتم:

_ اگه حامله نبودم، میگفتم بریم شهربازی
_ آره الان خطرناکه نمیشه
_ بریم سینما؟

سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و گفت:

_ سینما هم خوبه
_ قبل از اینکه برسیم، چک میکنم ببینم چه فیلمی دارن
_ بذار همونجا طبق ساعتها یه چیزی انتخاب میکنیم دیگه
_ خیلی خب باشه

ماشین رو روشن کرد و با سرعت راه افتاد.
منم دستگاه پخش ماشین رو روشن کردم و به گوشی خودم وصلش کردم.
آهنگی که خیلی دوستش داشتم و یجورایی حرف دلم بود رو گذاشتم و زیر چشمی به مهبد نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم...

عشق، به دستت میسپارم اختیارم
بیا، این تو و این قلب زارم، به تو دچارم
عشق تو که آرام جانی
چرا پس بی وفایی؟ دل فریبی، پر ماجرایی!
رحمی ای عشق نداری، شبیه قهوه...

با قطع شدن صدای آهنگ از فکر بیرون کشیده شدم و رو به مهبد که قطعش کرده بود، گفتم:

_ این چه کاری بود که کردی؟
_ آهنگ غمگینا چیه گوش میدی؟
_ قشنگ بود که
_ نخیر اصلا قشنگ نبود
_ اما من دوستش دارم و میخوام گوشش بدم

گوشیم رو از دستگاه جدا کرد و فلش خودش رو زد و گفت:

_ بیخود، حتی از روی گوشیتم باید پاکش کنی
_ وا مهبد!
_ وا مهبد نداره که، از این به بعد فقط و فقط آهنگای شاد گوش میدیم

با این حرفش لبخندی زدم و چیزی نگفتم که دماغم رو محکم‌ گرفت و کشید و گفت:

_ دیگه همه چیزای غمگین و دپرس ممنوعه، فقط خوشی و خوش گذرونی میکنیم!
_ باشه بابا دیگه گش نمیدم
_ آفرین گیتاخانم

خواستم یه چیزی بگم اما با صدای آهنگ شادی که فضا پیچید، ساکت شدم و با لبخند به مهبد که ادا و اطوار درمیاورد نگاه کردم.
نمیتونستم باور کنم که مهبد یهویی در این حد تغییر کرده باشه!
اون مهبد اخمو و بداخلاقی که هیچی و هیچکس جز پول و مادرش براش مهم نبود، کجا و این مهبد کجا؟

نگاهم رو به سمت آسمون چرخوندم و چشمام رو بستم‌‌‌.
لبخندی از ته دلم زدم و خداروشکر کردم بخاطر این زندگی قشنگی که برام ساخته بود...

??

1399/04/25 18:23

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت173
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

درسته که یکم سختی کشیدم اما مهم این بود که تهش خوب تموم شد.
مهم اینه که الان هم من خوشحالم و هم مهبد و هم این بچه ای که تو شکممه!
دستم رو روی شکمم گذاشتم و با لبخند زیر لب گفتم:

_ خوشحالم که خوشحالی جوجه ی مامان!

جوجه ی مامان؟ از این واژه ای که یهویی روی زبونم اومده بود، خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم که از این به بعد اینطوری صداش بزنم.

_ چرا میخندی؟

به مهبد که این حرف رو زده بود نگاه کردم و گفتم:

_ چرا نخندم؟
_ نه آخه یهویی به شکمت نگاه کردی و با ذوق خندیدی برای همین کنجکاو شدم

دستم رو روی شکمم گذاشتم و با لبخند گفتم:

_ آخه یه لقب واسه بچه مون پیدا کردم
_ چه لقبی؟
_ جوجه ی مامان!
_ بعد منم باید اینطوری صداش کنم؟
_ نه دیگه این لقب فقط مال منه

ماشین رو کنار رستوران سنتی پارک کرد و گفت:

_ خب پس من چی بگم بهش؟

نیم نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:

_ تو اول اونو قبول کن و تو قلبت جاش بده، بعد با همدیگه یه لقب براش پیدا میکنیم!

با این حرفم اخماش رو تو هم کشید و دستاش که روی فرمون بود رو مشت کرد.
دلم نمیخواست اذیتش کنم یا تو فشار قرارش بدم اما واقعا میخواستم که اون بچه مون رو دوست داشته باشه، بهش عشق بورزه و واسه بدنیا اومدنش کلی ذوق داشته باشه!
دلم میخواست بچه ام از همین الان عشق و احساسی که پدرش نسبت بهش داره رو حس کنه و کمبودی نداشته باشه...

_ پیاده شو گیتا

از فکر بیرون کشیده شدم و به مهبد که داشت پیاده میشد نگاه کردم.
اون هنوز آمادگی روبرو شدن با این بچه رو نداشت و من باید کم و کم و با روش درست آماده اش میکردم!

در ماشین رو باز کردم و ازش پیاده شدم که مهبد دستش رو‌ به سمتم گرفت؛ منم با لبخند دستش رو گرفتم و دوتایی با هم به سمت رستوران رفتیم...

_ خب کجا بشینیم؟

با دقت به همه ی میزها نگاه کردم و با دیدن میز دونفره ی دنجی که ته سالن بود، بهش اشاره کردم و گفتم:

_ اونجا بشینیم
_ باشه بریم

به سمت اون میز رفتیم و روبروی هم نشستیم که همون لحظه یه گارسون با لباس سنتی و با یه مِنو، به سمتمون اومد و گفت:

_ سلام خوش اومدید
_ سلام
_ بفرمایید غذای مورد نظرتون رو انتخاب کنید

مهبد مِنو رو ازش گرفت و بازش کرد و بعد از یکم‌ نگاه کردن، گفت:

_ من چلو جوجه میخورم، تو چی؟
_ من چلو کوبیده، داره؟
_ مگه میشه نداشته باشه، سالاد ماست دوغ نوشابه چی میخوری؟
_ سالاد و دوغ

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ دوغ؟
_ اره خب، چیه مگه؟
_ تو که از دوغ خوشت نمیومد

1399/04/25 18:24

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت174
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

لبخندی زدم و با دست به شکمم اشاره کردم و گفتم:

_ بخاطر ایشون مجبورم دوغ دوست داشته باشم
_ چرا؟
_ چونکه نوشابه ضرر داره
_ خیلی خب پس منم دوغ میخورم

مِنو رو بست و به گارسون برگردوند و گفت:

_ یه چلوجوجه، یه چلوکباب،دوتا سالاد و دوتا دوغ
_ چشم خیلی زود آماده میشه
_ ممنونم

گارسون که از میزمون دور شد، دستام رو روی میز گذاشتم و گفتم:

_ تو مگه به نوشابه خوردن عادت نداشتی؟
_ داشتم
_ پس چرا دوغ سفارش دادی؟
_ بخاطر تو

از جواب صریحش، لبخندی روی لبم نشست و آروم گفتم:

_ بخاطر من؟
_ آره، وقتی تو بخاطر بچه از چیزی که دوست داری دست میکشی، منم بخاطر تو از چیزی که دوست دارم دست میکشم!

لبخندم عمیق تر شد و کم کم به خنده تبدیل شد.
مهبد یه نگاه به اطراف انداخت و بعد سرش رو اورد جلوتر و گفت:

_ اینطوری نخندا

یه لحظه ترسیدم و سریع خنده ام رو جمع کردم و گفتم:

_ چرا؟

سرش رو نزدیکتر آورد و با صدایی که به زور میشنیدم، گفت:

_ چون یهو دیدی همینجا یه لقمه چپت کردم

لبم رو با خجالت گاز گرفتم و لبخندی زدم؛ اونم به صندلیش تکیه داد و گفت:

_ البته اینجا سخته، میذارم واس بعد!

هرلحظه با حرفاش بیشتر خجالت زده ام میکرد.
درسته که شوهرم بود...
درسته که بچه ی اون تو شکمم بود...
درسته که قبلا باهاش رابطه داشتم...
اما، اما الان مدت خیلی زیادی بود که با همدیگه هیچ رابطه ای نداشتیم و برای همین به شدت ازش خجالت میکشیدم!

_ بفرمایید

با شنیدن صدای گارسون از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.
داشت یکی یکی غذاها رو روی میز میچید و وقتی کارش تموم شد، نیمچه تعظیمی کرد و گفت:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟
_ نه خیلی ممنون
_ نوش جان

از میزمون دور شد و به سمت میز کناری رفت؛ منم انقدر گشنه ام بود که بی توجه به دور و برم، قاشق چنگالم رو برداشتم و مشغول غدا خوردن شدم...

_ گیتا یکم آروم تر، اینطوری دلدرد میگیری

نگاهم رو از بشقابم که تقریبا نصفه شده بود گرفتم، به مهبد نگاه کردم و گفتم:

_ خیلی پُرخور و شکمو شدم نه؟
_ نه
_ پس چی؟
_ غذا که کم میخوری اما خیلی تند تند میخوری و این واسه معده ات بده عزیزم

یکم از لیوان دوغم خوردم و گفتم:

_ تازگیا خیلی کم حوصله شدم، اصلا حوصله ی اینکه بخوام آروم غذا بخورم رو ندارم
_ چرا؟
_ نمیدونم والا
_ اشکال نداره عزیزم، یه نفس عمیق بکش و بعد سعی کن با سرعت کمتری غذات رو بخوری

??

1399/04/25 18:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ممنون از پیامت عزیزم.. الهی امین?

1399/04/26 20:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دوستان عزیز در رابطه با پیام دوست گلمون نظر بدین و کمکش کنید?
منتظر پیاماتون هستم

1399/04/26 20:40

?

ما را بجز خیالت،
فکری دگر نباشد ...!

#سلمان_ساوجی

1399/04/28 15:00

?

تا نقش تو در سینه ما خانه نشین شد
هر جا که نشینیم چو فردوس برین شد

#مولانا

1399/04/28 17:20

پاسخ به

دوستان عزیز در رابطه با پیام دوست گلمون نظر بدین و کمکش کنید? منتظر پیاماتون هستم

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دررابطه با پیام دوستمون?

1399/04/28 17:41

امشب پارت داریم?

1399/04/28 17:45

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#شیخ بهایی

1399/04/29 17:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#کودکانه ببخشیم?

1399/04/29 17:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#پروف_عاشقانه?

1399/04/29 17:10

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/04/29 17:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

حمد لازمه?بخونیم واسش?

1399/04/29 17:58

پاسخ به

امشب پارت داریم?

بابت این شرمنده دیشب خوابم برد?

1399/04/29 17:59

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت175
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

مثل یه بچه ی حرف گوش کن، سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و زیر لب گفتم:

_ چشم
_ چشمت بی بلا

بعد از اینکه غذامون تموم شد، مهبد رفت که حساب کنه و منم منتظر دم در ایستادم تا بیاد.
کارش که تموم شد با لبخند به سمتم اومد و گفت:

_ بریم؟
_ بریم عزیزم

بازوی حلقه اش رو به سمتم گرفت و منم دستم رو تو حلقه ی دستاش گذاشتم و با هم از رستوران بیرون اومدیم‌.
آخرین پله ها رو هم که با احتیاط بالا اومدم، مهبد لبخندی زد و گفت:

_ خسته شدی؟

عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و با اینکه خسته شده بودم به روی خودم نیاوردم و گفتم:

_ نه عزیزم
_ میدونم خسته شدی، خب حالا میگی کجا بریم؟

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:

_ هرجا تو دوست داشته باشی
_ من جایی مد نظرم نیست آخه
_ پس کجا بریم؟
_ یه جایی میریم دیگه
_ نه دیگه امروز روز توئه، تو باید انتخاب کنی!

لبخند عمیقی روی لبهام نشستم و گفتم:

_ خب من فکری تو ذهنم نیست
_ خیلی خب سرپا نایست، بیا بریم سوار بشیم اونجا تصمیم میگیریم که کجا بریم
_ باشه عزیزم

دوتایی سوار ماشین شدیم بعد از کلی فکر کردن، تصمیم گرفتیم بریم سینما و یه فیلم قشنگ ببینیم.

_ مهبد؟
_ جانم
_ یه سوال بپرسم؟
_ جانم بپرس

کامل به سمتش برگشتم و گفتم:

_ قول میدی جوابش رو درست بدی؟
_ نه اول تو بپرس تا ببینم چیه
_ خب...خب یه سوال دارم

نیم نگاهی بهم انلاخت و منتظر به جلو زل زد؛ منم نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

_ اگه اونشب توی بالکن از احساس من باخبر نمیشدی، الان وضعیتمون چطور بود؟

اخماش رو تو هم کشید و گفت:

_ این دیگه چه سوالیه؟
_ سواله خب
_ گیتا من دلم نمیخواد در مورد گذشته حرف بزنم
_ اما...

حرفم رو قطع کرد و گفت:

_ اما نداره، من میخوام فقط به آینده ی قشنگی که پیش رومونه نگاه کنم، آینده ای که قراره ما بسازیم رو ترجیح میدم به گذشته ی زشتمون!

سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و آروم گفتم:

_ باشه ببخشید
_ کاری نکردی که بخوام ببخشمت
_ حالا بهرحال
_ نمیخواد عزیزم، بهرحال نداره

??

1399/04/29 18:01

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت176
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

ماشین رو روی سینما پارک کرد و گفت:

_ پیاده شو عزیزم

لبخندی به صورتش پاشیدم و بعد از اینکه کمربندم رو باز کردم، پیاده شدم.
کنار خیابون منتظر ایستادم تا اونم بیاد و با هم بریم‌.

همینطور که داشتم با لبخند بهش نگاه میکردم و برای هزارمین تو دلم خدا رو برای داشتنش شکر میکردم، صدای جیغ یه زن از پشت سرم بلند شد و منم با ترس اون سمت برگشتم...

_ دزد آقا دزد، بگیریدش تو روخدا

چشمپ به پسر جوونی که کیف زنه تو دستش بود و داشت با سرعت به این سمت میدوید نگاه کردم اما قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم، تنه ی محکمی به شونه ام زد و همین باعث شد من روی زمین پرت بشم!

دستم رو روی شکمم که به شدت درد گرفته بود گذاشتم و از درد آخی گفتم.
چون از کنار بهم خورده بود، به پهلو روی زمین افتادم و همین باعث شد به شکمم فشار وارد بشه!

همینطور که داشتم با درد میکشیدم، مهبد با ترس کنارم نشست و گفت:

_ گیتا؟ گیتا خوبی؟

اون یکی دستم رو هم روی شکمم گذاشتم و با چشمای پر از اشک گفتم:

_ درد دارم

مردم دورمون جمع شده بودن و همهمه ی بدی به وجود اومده بود.
یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد...
یه نفر با ترحم و دلسوزی نگاه میکرد...
یکی با ترس و استرس...
اما من بی توجه به همشون داشتم به این فکر میکردم که اگه این بچه ای که تو شکممه و به شدت بهش وابسته شدم، چیزیش بشه، چیکار باید بکنم!

_ گیتا خوبی؟ گیتا جوابمو بده عزیزم، داره اورژانس میاد، خب؟ نفس عمیق بکش تا بیاد!

با درد نفس عمیقی کشیدم و اشکام روی صورتم سرازیر شدن.
به شکمم نگاه کردم و آروم گفتم:

_ بچه ام!
_ بچه خوبه، من مطمئنم خوبه، نگران نباش، به هیچی فکر نکن الان

به هق هق افتادم و با درد رو به مهبد گفتم:

_ بچه ام!

مهبد سرم رو بغل کرد و همینطور که صداش از بغض میلرزید، گفت:

_ بچه خوبه، من میدونم بچه خوبه، اگه چیزیش بشه...اگه چیزیش بشه بیچاره ایم

نمیدونستم مهبد بخاطر علاقه ای که به بچه مون داشت اینارو میگفت یا بخاطر اون پولی که قرار بود بهش برسه!
توی اون اوضاع وحشتناک نمیتونستم به این چیزا فکر کنم و فقط چشمم به شکمم بود.
دلم میخواست بچه یه تکونی بخوره تا از سالم بودنش مطمئن بشم اما نه تکون میخورد و نه هیچ واکنشی نشون میداد.

_ برید کنار آمبولانس اومد

مردم رفتن کنار و دوتا مامور اورژانس با وسایلشون به سمتم اومدن.
یکیشون جلوم نشست و اون یکی هم دوتا ضربه روی شونه ی مهبد زد و گفت:

_ اقا پاشید لطفا، بلند شید

??

1399/04/29 18:01

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت177
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐
مهبد با ترس از کنارم پاشد و رو به مامور اورژانش گفت:

_ من خودم دکترم آقا، خانومم حامله اس، بچه تو شکمشه!
_ خیلی خب آروم باشید الان بهشون رسیدگی میکنیم

شکمم خیلی درد میکرد و احساس میکردم الانه که یه اتفاق بدی بیفته!
اشکام تند تند از چشمام پایین میریخت و هرلحظه دردم نسبت به قبل بیشتر میشد...

_ خانم خوبید؟

نفس پر از دردی کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد، گفتم:

_ نه
_ چندتا نفس عمیق بکشید لطفا

از پشت لایه ی اشکی که چشمام رو پوشونده بود، بهش نگاه کردم و با نفس نفس گفتم:

_ نمیتونم

علائم حیاتیم رو چک کردن و یه سرم هم بهم زدن و بعد یکیشون رفت برانکارد رو آورد و گفت:

_ باید هرچه سریع بریم بیمارستان

مهبد با نگرانی بازوی طرف رو گرفت و گفت:

_ بچه چیزیش شده؟
_ نه هنوز اما ممکنه بشه
_ یعنی چی؟ یعنی چی که ممکنه بشه؟ نکنه بچه تو شکمش مُرده؟

بازوش رو از دست مهبد در آورد و گفت:

_ آقا اجازه بدید کارمون رو بکنیم

اما مهبد بیخیال نشد و با عصبانیت و صدای بلند گفت:

_ بهت گفتم من خودم دکترم، عین آدم میگی چه بلایی سر بچه اومده یا نه؟

مامور اورژانس که از عصبانیت مهبد ترسیده بود، دستاش رو بالا آورد و گفت:

_ آروم باشید، فعلا بچه خوبه اما باید بریم بیمارستان تا بهش رسیدگی بشه

هرلحظه حالم داشت نسبت به قبل بدتر میشد و دیگه حتی نفس کشیدن هم سخت شده بود!
با برانکارد بلندم کردن و توی آمبولانس گذاشتنم؛ با اینکار سرگیجه ام بدتر از قبل شد و یه لحظه چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم صورت نگران مهبد بود و بعد از اون سیاهی مطلق...

آروم چشمام رو باز کردم و با گُنگی به اطراف نگاه کردم.
توی بیمارستان بودم اما یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بوده!

چشمم که به شکمم افتاد همه ی اتفاقات توی ذهنم تداعی شد و با ترس دستم رو روی شکمم گذاشتم.
هنوز هم بزرگ بود...هنوز هم بچه ام داخلش بود اما نمیدونستم خوبه یا خوب نیست!
نمیدونستم زنده اس یا بخاطر اون ضربه اتفاقی براش افتاده...

با باز شدن در اتاق، نگاهم رو از شکمم گرفتم و به اون سمت چشم دوختم.
مهبد بود، با دقت به صورتش نگاه کنم تا از اوضاع چهره اش متوجه بشم که حال بچه ام چطوره.

لبخند کمرنگی روی لبهاش بود و چشماشم غم نداشت اما باز نتونستم دلم رو آروم کنم برای همین لبهای خشک شده ام رو با زبونم خیس کردم و گفتم:

_ مهبد

کنار تختم ایستاد و با لبخند گفت:

_ چه زود به هوش اومدی، فکر میکردم تا شب خواب باشی...

??

1399/04/29 18:01

پرستار شیطون من??‍⚕?
#پارت178
࿐࿐࿐࿐࿐࿐࿐

سرفه ای کردم و آروم گفتم:

_ بچه...بچه ام
_ حالش خوبه
_ دروغ نگی

با لبخند دستام رو تو دستش گرفت و گفت:

_ نه خداروشکر کاملاً سالمه، هیچیش نشده

با این حرفش نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:

_ خدایا شکرت
_ خودت خوبی؟
_ خوبم
_ فردا صبح مرخص میشی
_ نمیشه همین الان بریم؟
_ نه عزیزم خطرناکه، فعلا باید تحت مراقبت باشی تا مطمئن بشن حالت خوبه!

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم؛ اونم روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:

_ به هیچکس نگفتم، نخواستم کسی رو نگران کنم
_ خوب کردی
_ حتی به مادرتم نگفتما، میخوای بگم بهش؟
_ نه نمیخواد

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت؛ منم چشمام رو بستم و با خیال راحت دستم رو روی شکمم گذاشتم.
یکبار دیگه خدارو بخاطر این لطف بزرگی که بهم کرده بود، شکر کردم و نفس راحتی کشیدم.

_ گیتا؟

با شنیدن صدای مهبد، چشمام رو باز کردم و گفتم:

_ جانم؟
_ چرا چشمات رو میبندی؟ نکنه درد داری؟
_ نه درد ندارم خوبم
_ مطمئن باشم؟
_ آره

سرش رو به نشونه ی باشه تکون داد و گفت:

_ من برم، میخوام جواب آزمایشها رو خودم چک کنم

اینو گفت و خواست بره که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:

_ صبرکن

متعجب به سمتم برگشت و گفت:

_ جانم؟
_ چیزی هست که خودت میخوای شخصاً جواب رو چک کنی؟
_ نه
_ توروخدا اگه چیزی هست به من بگو، باشه؟

با اطمینان دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:

_ خیالت راحت، بچه سالمِ سالمه
_ خب خداروشکر
_ حالا اجازه هست که برم؟

دستش رو ول کردم و گفتم:

_ آره برو

اونم لبخندی بهم زد و بعد سریع از اتاق بیرون رفت.
به محض رفتنش چشمام رو دوباره بستم و سعی کردم به چیزای بد و اینی که اگه اتفاقی برای پسرم میفتاد، باید چیکار میکردم، فکر نکنم اما خب ذهنم به اون سمت پرواز میکرد و هیچکاری نمیتونستم بکنم...

_ عزیز دلم؟ بیداری؟

با شنیدن صدای یا دختر چشمام رو باز کردم که یه پرستار مهربون رو بالای سرم دیدم...

1399/04/29 18:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عزیزم.. خواهش گلم .. تشکر ویژه از دوستان گلی ک نظر دادن و کمک کردن❤
خداروشکر گلم?خبر خوبی بود خستگیم در رف

1399/04/30 17:48