#پارت181
روزبه روز پیرتر و افسرده تر میشد و ازمن هیچ کاری برنمیومد!
چندباری بی اونکه شوهر خالم متوجه بشه خونشون میرفت و خواهرشو میدید.
تا اینکه عزم سربازی رفتن کردم!
با حقوق چندرغازم میساختم ویه قرونم از مامان قبول نمیکردم حتی یوقتایی
براش پول هم میفرستادم...
نگاهی به ساعت کردم که مبادا سیاوش بیاد ومنو اینجا ببینه و بقول خودش
خونم حالل شه!
یه ربع به ده بود.
دوباره گوش سپردم به پیمان.
+چیزی نگذشته بود که تو یه دعوا با سیاوش و برسام آشنا شدم.
برسام مهربون و خونگرم بود و شوخ!
اما سیاوش!با یه من عسل نمیشد خوردش!از رفاقت کم نمیذاشت ولی کم حرف
و عنق بود.
ازنظر من لوس و نچسب و تخس!
تا اینکه بعد اشنایی کامل و رفتن توجمع دونفرشون فهمیدم که اینجوری نیست
و پسر خوبیه و اخالقای بخصوصش برمیگرده به خانواده اش و خان زاده
بودنش!
درسته دوره ی خان و خان بازی تموم شده بود ولی خون تو رگ ادمارو که
نمیشد عوض کرد!
تو زندگی خیلی کمکم کرد و کاروبار راه انداختیم.بعد سربازی بایه سرمایه ی
کم کاسبی راه انداختیم.وبعدمرگ مادرم شدم برادر و همیشه همراه سیاوش!اونم
برادربزرگتری شد برام!
سیاوش از همه ی ما بزرگ تر وعاقل تر وتحصیل کرده تر بود.ریاستو به اون
سپردیم.
بعد رفتن برسام وسیاناومادرش کنارش بودم.
1399/06/21 20:05