#پارت208
پژمان تلفنش تموم شد وبه پیمان گفت:
اطالع بدید که مرخصشون کردم.
پیمان سر تکون داد و پژمان رفت !
این پولدارام کل حرفاشون با خدمه درحدهمین سر تکون دادنه!
بقیه رفتن سر کاراشون منم با اخرین سرعت لباس برداشتم و چپیدم تو حموم.
اینقدر خودمو شستم که حس میکردم پوستم از بین رفت !
کف حموم به کل خون بود.نباید تواین موقعیتم میومدم حموم ولی اونجوری ام
نمیشد با نفس اون سگ بمونم که.
لعنت بهت سیاوش عوضی.
یروز بیچارت میکنم قسم میخورم اینکارو میکنم.
با بدبختی از حموم بیرون اومدم و موهامو خشک کردم.بعداز اطمینان از لباسم
رفتم پایین.مشغول چیدن میز بودن.سرعتمو بیشتر کردم ورفتم کمکشون.
مردا نشسته بودن اونطرف و سیانا وزیبا مشغول چیدن میز.
خانم بزرگم گویا غذاهارو میکشید.
مشغول گذاشتن دستمال و قاشق بودم که سیانا اروم وبدون اینکه نگام کنه یا
جلب توجه کنه گفت:
نبودی حال سیاوشو ببینی!بدجور قاطی کرده بود
اروم گفتم:
بله.از اخالق گلشون مستفیضم کردن
ریز ریز خندید وگفت:
جدی میگم دیوونه.بدجور دنبالت بود انگار یه تیکه از خودشو گم کرده.
نگام چرخید سمتش.
نگاهش به برگه های روبه روش بود که برسام یچیزیو روش توضیح میداد
ولی حواسش انگار جای دیگه بود.
1399/06/23 20:55