#پارت192
مونده خونه ی مریم اینا.مادرش اصرار کرد که بمونه به عنوان یه رفیق
قدیمی.گویا میشناختن همو.
تازه فهمیدم چرا خانم بزرگ دیشب نبود!
سرمو بلند کردم و دست بیجونمو بردم جلو لقمه رو از سیاوش بگیرم که چشمم
افتاد به بی بی!
به معنای واقعی کلمه مـــــردم!
طرز نگاهش ازصدتا فحش و تهدید برام بدتر بود.ترس توکل وجودم پیچیدو
حالم بدتر شد
چشمام سیاهی رفت و سرم افتاد رو میز...
صداهای نامفهومی دوروبرم میشنیدم.
+این بخاطر قرصاییه که خورده.آرامبخشای قوی ادمو اینجوری مست و بی
جون میکنه گویا سه چهارتایی خورده.
_هزاربار به این بی بی گفتم قرصارو اشتباه پرنکنه تو قوطی.حتما اینم گند
اونه.
سرمو تکون دادم که گردنم درد گرفت و آخ بلندی سر دادم !
+بهوش اومد
تخت پایین رفت.کسی نشست کنارم.
آروم چشماموباز کردم.نگاهم گره خورد به چشمای وحشیش
هیچ حسی پیدا نبود.
هیچی!
+بهتری؟
تازه به خودم اومدم
_من کجام؟چیشده؟
ابروهاش باال رفت وگفت:
1399/06/22 21:08