The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت192
مونده خونه ی مریم اینا.مادرش اصرار کرد که بمونه به عنوان یه رفیق
قدیمی.گویا میشناختن همو.
تازه فهمیدم چرا خانم بزرگ دیشب نبود!
سرمو بلند کردم و دست بیجونمو بردم جلو لقمه رو از سیاوش بگیرم که چشمم
افتاد به بی بی!
به معنای واقعی کلمه مـــــردم!
طرز نگاهش ازصدتا فحش و تهدید برام بدتر بود.ترس توکل وجودم پیچیدو
حالم بدتر شد
چشمام سیاهی رفت و سرم افتاد رو میز...
صداهای نامفهومی دوروبرم میشنیدم.
+این بخاطر قرصاییه که خورده.آرامبخشای قوی ادمو اینجوری مست و بی
جون میکنه گویا سه چهارتایی خورده.
_هزاربار به این بی بی گفتم قرصارو اشتباه پرنکنه تو قوطی.حتما اینم گند
اونه.
سرمو تکون دادم که گردنم درد گرفت و آخ بلندی سر دادم !
+بهوش اومد
تخت پایین رفت.کسی نشست کنارم.
آروم چشماموباز کردم.نگاهم گره خورد به چشمای وحشیش
هیچ حسی پیدا نبود.
هیچی!
+بهتری؟
تازه به خودم اومدم
_من کجام؟چیشده؟
ابروهاش باال رفت وگفت:

1399/06/22 21:08

#پارت193
یعنی یادت نیست؟!
با گیجی نگاش کردم
نگران جهت نگاشو عوض کرد و نگاه منم چرخید.
اقای مهرداد بود.لبخند مهربونی زدوگفت :
خوبی خانم کوچولو؟
پلک زدم
روبه سیاوش گفت :نگران نباش اون تایمی که اثر قرص تو تنش باشه رو شاید
یادش نیاد چون بین خواب و بیداریه و توهم.
سیاوش سری تکون دادو روبه من گفت :چنتا قرص خورده بودی؟
اروم زمزمه کردم :سه تا
عصبی گفت:چرا روبستشو نگاه نکردی ببینی چیه بعد بخوری
مظلوم گفتم :نوشته بود مسکن
نگاه عصبیشو چرخوند سمت در.
نگاه کردم.بی بی بود.صحنه های دیروز اومد جلوی چشمم
بی توجه به چشم غره ی سیاوش گفت:
آقا باید حرف بزنیم
قشنگ حس کردم رنگ از رخم پرید!
اینقدر خیره به دهن بی بی موندم که نفهمیدم دکتر مهرداد کی خداحافظی
کردورفت!
اونم کوچکترین نگاهی بمن ننداخت و توجهش به سیاوش بود و دنبال یه
فرصت که حرف بزنه.
به سختی رو تخت نشستم دردم کم بود ولی بدنم بیحس و بی جون بود
پیمان بی هوا خودشو پرت کرد تو اتاق و روبه سیاوش گفت:

1399/06/22 21:08

#پارت194
باز چیشده پسر؟چرا اقلیما تواین وضعه؟
سیاوش جفت دستاشو باال برد و گفت:
هیس شلوغش نکن.اشتباهی قرص خورده ضعف داره.
پیمان ارومتر نزدیکم شدو نشست لب تخت:
خوبی دختر؟چیکارمیکنی توبا خودت؟
لبخندی به مهربونیش زدم وگفتم:
خوبم چیزیم نیست!
نگاهی به سیاوش کرد و هردو به چهره ی داغون همدیگه خندیدن.
بی بی گفت:
آقا میشه حرف بزنیم؟
حس میکردم دارم خفه میشم.استرس شدیدی گرفته بودم.
هردو ساکت به بی بی خیره شدن.
بی بی خیلی بدجنس بمن نگاه نمیکرد و نادیده ام میگرفت!
سیاوش نشست لب تخت وگفت:
بگو میشنوم؟
سیانا و برسام تقه ای به در باز اتاق زدن و اومدن تو.
بی بی نطقش باز شد:
آقا دیروز که شما نبودین نوه ی خواهرم برای حساب کتاب اومد.
اخه بدهی داشتیم بهش بابت اون مدتی که اینجا کار میکرد.
سیاوش دستی زیر لبش کشید و با چشمای ریز شده گفت :خب؟
بی بی نگاهی بمن کرد و گفت:
ولی اقلیما خانم کتکشون زدن و از عمارت انداختنشون بیرون.
دختر بیچاره اصال انتظارشو نداشت

1399/06/22 21:08

#پارت195
داشتم شاخ درمیاوردم.بیچاره؟!
سمیرا؟!
غیر ممکنه!
بی بی چطور تونست همچین حرفایی بزنه؟!
سیاوش نگاهش عصبی بود و دستاشو مشت کرده بود.نگاهشو دوخت بمن.
با لکنت گفتم:د...دروغه...ب..بخدا من اینکارو نکردم...
عصبی از رو تخت بلند شد و گفت:
معلوم میشه خانم خانما.
از در اتاق بیرون رفت و داد زد که همه ی خدمه بیان باال.
برگشت تو اتاق.
ملتمس به پیمان خیره شدم.دستمو که رو تخت بود گرفت و با انگشت شصتش
نوازش کرد.
دقیقه ای بعد همه ی خدمه داخلی عمارت باال بودن.
سیاوش دستاشو کرده بود تو جیبش و طول و عرض اتاقو متر میکرد:
خب بی بی .یبار دیگه تعریف کن؟
بی بی با آرامش تمام صحنه هارو به نفع خودشو سمیرا تعریف کرد و گفت:
االنم اینجاست منتظر اجازه ی شماست که بیاد داخل.
واقعا چه دادگاه منصفانه ای تشکیل داده بودن!
بزور نفس میکشیدم.
سیاوش کالفه و عصبی بود
نگام نمیکرد!
حتی نگاه نمیکرد که با نگاهم التماس کنم باور نکنه!
اجازه رو صادر کرد و سمیرا اومد تو

1399/06/22 21:09

#پارت196
با دیدنش ماتم برد!!!!
گونه اش کبود و متورم بود وکنار لبش زخمی شده بود.
یه پاشو میکشید ولنگ لنگان راه میرفت!
من اگه ده برابر حاالم بودمم نمیتونستم دراین حد بزنمش!
ناخونامو فرو کردم تو دست پیمان.
زیرلب گفت:
توچیکار کردی اقلیما؟چیکارکردی؟...
زبونم نمیگرفت حرف بزنم و بگم کار من نیست!بگم من فقط یه سیلی زدم
همین!
سیاوش نگاهی به سرتاپای سمیرا کرد که با گریه ایستاده بود.
روبه خدمه گفت:
خب؟شما حرفای بی بی رو تائید میکنید؟
چند نفری سر تکون دادن و چند نفری سکوت کردن!
فکرشم نمیکردم اینقدر از بی بی بترسن!
زیبا با چشمایی به اشک نشسته نگاهم کرد و سرشو به مخالفت تکون داد.
کارد میزدی خون از سیاوش درنمیومد!
دستاشو چنان مشت کرده بود که فکر میکردم رگای رو دستش هرآن پاره
میشه.
غرید:
پس اقلیما این خانمو به این روز انداخته درسته؟؟؟
همه سر تکون دادن جز زیبا!
سیاوش عصبی گوشیشو دراورد و یچیزیو پلی کرد:
سیاوش:بله؟!

1399/06/22 21:09

#پارت197
+آره من بچه ی پایین شهرم.سروکارمم با ساقی ومعتادودزدوقاتالبوده.پس
مواظب خودت باش دختره ی هرزه...
صدای ما بود!
یعنی!
یعنی سیاوش کل مکالمه ی اونروزو شنیده!
اشکامو از رو صورتم کنار زدم و لبخندی رو لبم نشست
همه با دقت گوش میکردن و رنگ به رخ بی بی و سمیرا نبود.
ازخوشی دلم میخواست پای این مرد مغرورو ببوسم!
با آرامش ایستاد و تک به تک همه رو برانداز کرد که ازترس قالب تهی کرده
بودن.
جلوی سمیرا رفت و با دست چونشو آورد باال.
وبی توجه به اینکه بقیه ام دارن میشنون و میبینن گفت:
توخیلی خوب بلدی فیلم بازی کنی!
مثل همون موقع که وقتی من مست بودم میومدی تو اتاقم و سعی میکردی
خودتو قالب کنی!!!!
ولی حنات رنگی نداره دیگه برام!
همهمه ی میون جمع افتاد و بحث مربوط به هرزگی این دختر بود.
سیاوش با ارامش دستی زیرلبش کشیدوگفت:
حاال که تا اینجا اومدی حیفه دست خالی بری
وبی هوا چنان توگوشش زد که برق از سرم پریدو سمیرا نقش زمین
شد.هیـــــن بلندی گفتم که پیمان دستپاچه برگشت سمتم و منو کشید توبغلش.
بی بی که فکرمیکرد میتونه بحث پیمانو پیش بکشه با دیدن اون صحنه و
خونسردی سیاوش کامال باخت.
سیاوش لب تخت نشست وگفت:

1399/06/22 21:10

#پارت198
یه عالمه ام اشانتیون دارم که باید باخودت ببری!
وبا دست به خدمه اشاره کرد
همتون اخراجید جز زیبا که دروغای بی بی رو تائید نکرد.
لبخندی زدمو سرمو رو شونه ی پیمان گذاشتم.
همه به التماس افتادن.
آقا خواهش میکنم مارو از نون خوردن نندازید...
آقا غلط کردم به بزرگی خودتون ببخشید...
آقا بی بی اغفالمون کرد توروبه خدا مارو آواره نکنید...
سیاوش کالفه دستی توهوا تکون دادوگفت:
بسه بسه!
پاشین جمع کنین همتون گورتونو گم کنین تا زنگ نزدم مامور بیاد جمعتون
کنه.
هرزه واقعی شماهایید که افکارتون اینطور بیماروسسته.
روبه پیمان گفت:
زنگ بزن پژمان بیاد اینارو جمعشون کنه بریزه پایین حوصلشونو ندارم.
اروم منو کشید تو بغلش جلوی چشم همه شروع کرد بوسیدن لبام!!!
داشتم آب میشدم از خجالت.
پیمان و برسام که انگار یچیز کامال عادی دیده باشن بی تفاوت برخورد کردن
ومشغول بیرون کردن خدمه شدن
سیانام لبخندی زدو بیرون رفت
تنها نگاه،نگاه پراز نفرت سمیرا بود که روما زوم شده بود!
به محض بیرون رفتنشون سیاوش لباشو از لبام جدا کردوگفت:
برای بیشتر چزوندنشون الزم بود.

1399/06/22 21:10

#پارت199
و ازجا بلند شدوازاتاق بیرون رفت!من موندم و حس داغونی تو وجودم و
صدایی که مدام تو سرم اکو میشد:
هیچ کدوم از کاراش بخاطرخودت نیست...
بغض تلخی به گلوم چنگ میزد.
اما نباید میذاشتم بشکنه.
ازجام پاشدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.آبی به سرو روم زدم و اومدم
بیرون.
لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت که تقه ای به در خورد و خانم بزرگ
اومد تو.
نگران جلواومد وهول گفت:
چیشده دخترگلم؟چه بالیی سرت اومده باز؟الهی بمیرم برات .حالت خوبه؟
با آرامش گفتم :خوبم مادرجون نگران نباشید !
نفس راحتی کشیدوگفت:
سیانا تعریف کرد که صبح چیشده.
حاالتوبگو بینم دیشب چه اتفاقی افتاده؟
این چه سرووضعیه پیمان و سیاوش ساختن برای هم؟
با لبخند و اروم اروم کل حوادث دیشبو براش تعریف کردم.
هنوز نتونسته بودم کناربیام که پیمان واقعا از آشناهای ماست و منم کسیو دارم!
خانم بزرگ بعدشنیدن ماجرا عین من توبهت بود و داشت جریانو هضم میکرد!
یکم که گذشت منو به سینه اش فشردوگفت:
خیلی خوشحالم!باشناختی که من ازپسرم پیمان دارم میدونم دیگه تا آخر عمر
پشتته مثل کوه!
ته دل خودمم قرص شده بود!
ازبغلش بیرون اومدم وگفتم:

1399/06/22 21:11

#پارت200
راستی مادر جون قضیه ازدواجشون چیشد؟چرا دیشب نیومدین؟نظر خانواده ی
مریم چی بود؟
خانم بزرگ گفت:
مگه میشه کسی دست رد به سینه ی پیمان من بزنه!ازخداشونم هست که کسی
مثل پیمان دامادشون باشه!بله رو گرفتم حاال باید یبار دیگه دسته جمعی و
رسمی با خود پیمان بریم...
دیشبم مادر مریم زهره خانمو شناختم وقتی همراه سیامک خان از شهرستان
اومدیم تهران یکم ازادتر شدم و تونستم درس بخونم.بازهره ام تودانشگاه آشنا
شدم.
دیشب همو شناختیم اصرار کرد که بمونم و بریم سر صندوقچه هاوآلبومای
قدیمیشو زمان دانشگاهمون.
گذشته روچک میکردیم مادر...
بوسه ای رو گونه اش گذاشتم.
با لبخند نگاهم کردوگفت:
خب دیگه پاشو بریم پایین یفکری به حال شکم هامون بکنیم ازامروز تا خدمه
ی جدید بیان زیبا دست تنهاست گناه داره طفلی.
سرخوش ازجام پاشدم.میخواستم سرگرم باشم و به گذشته ی تلخ و حال وروز
شومم فکر نکنم.
سیاناام ستاره رو خوابونده بود پیش ما اومد و پایین رفتیم.
تا ناهارمون اماده شه یکم طول کشیدو صدای غرغرای سیاوش بلند شد ولی
کلی خوش گذشت.به شوخی و خنده!
منم تونستم یکم از چیزایی که مادرم یادم داده بود بپزم خوراک سینه ی مرغ و
یسری چیز دیگه که سرمیزم حسابی ازش استقبال شد!
بعد تموم شدن ناهار ظرفارو جمع کردیم ولی زیبا به شدت مانع شدو گفت تنها
میشوره و همینکه توپختن غذاام کمکش کردیم لطف زیادی بوده.
طفلی میترسید سیاوش هاپو بشه گازش بگیره میدونم دیگه

1399/06/22 21:11

اینم از سهم امشبتون?
امیدوارم تااینجای رمان لذت برده باشید

1399/06/22 21:12

‏متنفرم از همه وقتایی ک توی بحث و دعوا برخلاف طرف مقابلم مدام حواسم هست چی رو نباید بگم ک ناراحت نشه..

#حرف_دلم

1399/06/22 21:14

اونجا که خدا میگه:
همانا ما انسان را در رنج و زحمت آفریدیم،
یکی نیست بش بگه خو کوکا بِری چی؟!!


#حرف_دلم

1399/06/22 21:16

#حسین_شفیع_زاده :
مثل هر شب مانده ام در حسرتِ
یک شب بخیر
گاهی آدم
بی قرارِ چیزهای
ساده است

#شبتون_درپناه_خدا?

1399/06/22 21:18

سلام وقت بخیردوستای خوبم
همراهای همیشگی #حرف_دلم❤
خب یکم فعالیت کنم بعد انشاالله بریم براپارت گذاری

1399/06/23 20:42

در گویشِ گیلکی
کلامی داریم
که کتابی‌ست چندین و چند جلدی!
کلمه‌ای که من آن را مترادفِ درد می‌دانم:
"تاسیان"
به غربتِ ناشی از دیدنِ جای خالیِ کسی که بودنش واجب است و لازم گویند!
به حالِ درکِ جای خالیِ سفر کرده!
به دلتنگی!
به وقتی دست و دلت به هیچ کار،
حتی نفس کشیدن نمی‌رود!
به نفس بُریدگی!
"تاسیانم"
#حرف_دلم

1399/06/23 20:43

واژه‌ای هست در ادبیات آلمان،
به اسم Fernweh
به معنای..
"احساس دل‌تنگی برای جایی که
هیچ‌وقت نبودی و نرفتي"

#حرف_دلم

1399/06/23 20:43

من تا پایان عمرم، به این می‌اندیشیدم :
زنی که عشق را می‌پذیرد تا چه اندازه
بی‌دفاع می‌گردد ...
#حرف_دلم

1399/06/23 20:45

‏یه دیالوگ توی فیلم
شهاب حسینی بود که میگفت:

ببین اگر من برم هم تو تنها میشی
هم من، پس نزار من برم ...

#حرف_دلم

1399/06/23 20:46

#پارت201
نشستیم توپذیرایی که
خانم بزرگ گفت:
دیگه کم کم باید آماده بشید.باید چندروزی وقت بذاریم و مفصل بریم خرید
واسه عقدو عروسی.
پس فرداشبم مهمونیم خونه ی آقای رستمی.
سقلمه ی به سیانا زدم وآروم گفتم:
آقای رستمی کیه؟
ریزریز خندیدوگفت:پهلوم سوراخ شد بابا یواش!بابای مریمه دیگه!
ابروهام باال رفت و آهانی گفتم.
پیمان حرف نمیزد ولی به وضوح میفهمیدم چقدر خوشحاله و تاچه حد مریمو
دوسداره.
اونجوری که از رفتارای پژمان و زیبا بو برده بودم اونام اره...
#شین_علیزاده
"دوروبرم پراز رابطه های دونفره بود!
آشکارو یواشکی بودنش فرقی نداشت ولی همه یه زندگی عادی داشتن.
این میون فقط من بودم که تمام سختی ها و غیرممکن ها
رو سرم ممکن شده بود!..."
نیشگونی از بازوم گرفته شد.نگاهم چرخید سمت جمع.همه موشکافانه نگام
میکردن!
انگار حین ارتکاب جرم گرفتنم!!!
خانم بزرگ گفت:
حواست کجاست مادر چندبار صدات کردم.توکه یارت روبه روته توفکر چی
هستی...

1399/06/23 20:51

#پا ت202
"گاهی آدم ها دل تنگ میشن نه برای کسایی که ازشون دورن!بلکه برای
اونایی که بهشون نزدیکن واین دل تنگی خیلی سخت تره..."
لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود نشست رولبم ونگاهی به سیاوش که آرنجش
رو دسته ی مبل بود و دستش به چونه اش بود کردم.
روبه خانم بزرگ گفتم:
ببخشیدمادر جون یلحظه حواسم پرت شد متوجه کالمتون نشدم.
لبخندی رو لبش نشست و گفت:
چیز خاصی نبود فقط داشتم میگفتم برای پس فرداشب آماده باشی.
که ان شاهللا بعد مشخص شدن قرار عقدوعروسی پیمان جفتشونو باهم داماد
کنم.
دوتا پسر دارم شیر مرد.دوتا عروس میارم پنجه آفتاب...
برسام با لب و لوچه ای آویزون گفت:
منم که قرمه سبزی...
صدای خنده ی جمع بلند شد.نگاهم کشیده شد سمت سیاوش!اونم میخندید!چقدر
خنده بهش میومد!
چیزی به دلم چنگ زد.دستی به گلوم کشیدم و نفسی بیرون دادم .کاش بد نبودی
سیاوش...
اونوقت شاید میتونستم دوست داشته باشم لعنتی ولی حاال چیزی جز نفرت تو
وجودم نیست...
بعد ازچای هرکی رفت سرکار خودش.به تمام اصرار های سیانا برای رفتن به
خرید دست رد زدم.با اینکه تواین مدت چیزی جز حیاط وباغ این عمارت ندیده
بودم ولی رغبتی به خرید کردن نداشتم.
رفتم تو اتاقم و زل زدم به درختای سربه فلک کشیده ی عمارت.
همشون سبز بودن و میوه داشتن!
فصل فصل میوه دار شدنشون بود.

1399/06/23 20:52

#پارت203
تصمیم گرفتم یسر به باغ بزنم.
یه شال بافت سه گوش رو شونم انداختم و زدم بیرون.احتماال همه خواب بودن
ولی از اتاق کار سیاوش صدای صحبتاشون با پیمان و برسام میومد.بحث
کاری بود.
توجهی نکردم.خواستم به سیاوش بگم ولی بیخیال شدم.تو باغم دیگه سفرقندهار
که نمیرم بهش خبر بدم.
گوشیمو برداشتم و راهی شدم.دیگه داشت عصر میشد و هول و هوش ساعت
4 بود.
توباغ چرخی زدم و تا حد ممکن از رفتن به انتهاش خود داری کردم.اون سگ
وحشی حتما هنوز اونجاست.درخت توت سیاه چشمک میزد.به زور آویزون
شدن یه مشت گنده چیدم و نشستم زیردرخت.
با صدای فریاد سیاوش چشمامو باز کردم.
نگاهمو چرخوندم.هین بلندی کشیدم و از جام پریدم و خودمو تندتند تکون دادم.
گوشیم افتاد رو زمین برداشتم کردم تو جیبم و دویدم سمت عمارت.
هوا تاریک بود .
خدایا چرا خوابم برد سیاوش میکشتم.
چند نفری وایساده بودن جلوی عمارت و سیاوش کالفه چند متر جلوی پله
هارو رفت وامد میکرد و داد میزد:
باید پیدا شه.بایــــــــــد پیداش کنین.میفهمین؟
رنگ ازرخم پرید!حتما فکر کرده فرار کردم.
اروم جلو رفتم زیر نور که رسیدم همه دیدن.برگشتن سمتم.
سیاوش یکم مات نگام کرد و باحرص حمله ور شد سمتم.
یه قدم برداشتم عقب که جری تر شد.
عقب عقب رفتم گوشیم افتاد تو چمنا.

1399/06/23 20:52

#پارت204
نمیدونستم چیکار کنم از ترس عقب میرفتم ودرعین حال میدونستم میگیرتم و
اگه بگیره حسابم با کرام الکاتبینه!
ولی جرات ایستادنم نداشتم.
داد کشید:
کجا بودی دختره ی احمــــــــــق؟؟؟؟
زدم زیر گریه!!!
با تته پته گفتم:ب...بخدا ...بخدا تو باغ...خو..خوابم برده بود زیر..درخت
انگار هیزم تو آتیشش گذاشتم!دویید سمتم و داد زد:
احمق روانی این همه آدم مچل توان بری بکپی زیر درخت اینا دنبالت بگردن
تواین شهر درن دشت؟
با هق هق دویدم سمت باغ
تاریک بود و بزور جلومو میدیدم گوشیمم افتاد اونجا لعنتی
سیاوش داد زد:
وایسا اقلیما بخدا دستم برسه بهت قیمه قیمه ات میکنم.
تودلم گفتم خب *** جون ازهمین میترسم واینمیستم دیگه!
ولی فقط تودلم!
بلند بگم مرگم قطعیه
سه چهاربار گیر کردم به شاخ و برگ و سکندری خوردم.
اونم با اون هیکل ناجوانمردانه میدوید سمتم.
برگشتم ی نگا کردم فاصله اش زیاد بود.
دوباره داد زد:
آخه کجا داری میری جهنمم بری میگیرم برت میگردونم عین بچه ی آدم وایسا
بدتر نرین به اعصابم
میخواستم ولی جرات نداشتم!!!

1399/06/23 20:52

#پارت205
دیگه داشتم میرسیدم ته باغ.
برگشتم فاصله رو ببینم که پام گیرکرد به یچیزی و نقش زمین شدم.
چنان دردی تو زانو و مچ پام پبچید که نمیتونستم پاشم!
سیاوش نزدیک شدو دست به جیب نگاه تحقیر آمیزی بهم کردوگفت:
کجا با این عجله؟بودی حاال؟
چند قدم دیگه نزدیک شد
:که حاال بازیت گرفته در میری آره؟!
دلم میخواست جیغ بزنم پیمانو صدا کنم تا منو ازدست این دیو دوسر بیرون
بکشه ولی انگار حنجره نداشتم
با حس نفسای ممتدی پشت سرم غالب تهی کردم!نمیتونستم برگردم یا بلند
شم.سیاوشم نزدیکم ایستاده بود.
با یاداوری روزی که سگه بهم حمله کرد قلبم از تپش ایستاد.
به پهنای صورت اشک میریختم و ملتمس زل زده بودم به سیاوش.
از فرط ترس و دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودم.
نفسا نزدیک تر شد و از ترس و حال چندشی که تو تنم پیچید صورتم جمع شد.
سیاوش همچنان با پوزخند ایستاده بود.
پوزه ی سگ از پشت خورد به کتفم!!!
از ترس پریدم باال و جیغ زدم.
سگه ام اومد جلوم با زبون بیرون اومده از حلق و بزاق کثیف دهنش که
درحال شره کردن بود نزدیک تر میشد
زجه زدم:غلط کرررررردم
دیگه سمت باغ نمیییییام
بخدا بی اطالعتون دیگه جایی نمیییییییرم
آقا توروخدا نذارین نزدیکمممم شهههه من ازش مییییترسم

1399/06/23 20:53

#پارت206
سیاوش خنده ی هیستیریکی کردو گفت:
فعال که اون ازت خوشش اومده ببین چه اشتیاقی نشون میده برات!!!
ممتد جیغ میزدم و التماس میکردم سگه تو یه وجبیم بود و در مرز سکته کردن
بودم که سیاوش دستی تکون دادو گفت:
جک کافیه بکش کنار پسر
سگ وحشی مطیعانه سر تکون داد و عقب رفت!!!
خشکم زد
صحنه ی اونروز تو باغ اومد جلوی چشمم
سگه اومد روم...
داشتم ازحال میرفتم...
صدای کسیکه سگو ازم دور کرد
نگاه کردم به سیاوش خیره شده بود به حقارتم!!!
یاد دونفری افتادم که پشت در اتاق حرف میزدن.
سیاوش و پیمان!
پیمان گفت :تو میدونستی جک ته باغه
سیاوش:ولی فقط میخواستم بترسونمش...
یعنی!
اون بارم کار سیاوش بود!
اون بارم عمدی بود!
باورم نمیشد!هر روز بیشترازاین مرد متنفر میشدم!
بازوموگرفت و بایه حرکت بلندم کرد و کشید دنبال خودش.
مثل جوجه اردک دنبالش دویدم تا جلوی عمارت.
سه قدم من برابربود با یه قدم اون!مجبور بودم بدوام تا بازوم کنده نشه!

1399/06/23 20:54

#پارت207
خانم بزرگ و بقیه نگران ایستاده بودن جلوی در عمارت.
پیمانم گویا تازه رسیده بود که برسام داشت اروم چیزی رو بهش توضیح میداد
اونم لباساش رسمی بود وکیفش دستش بود.
اگه پیمان میرسید نمیذاشت سیاوش اذیتم کنه ولی نرسید...
خانم بزرگ و بقیه با دیدنم به همهمه افتادن
خانم بزرگ:خداروشکر مادر دلمون هزار راه رفت اخه چرا بیخبر میری؟
سیاوش پرتم کرد جلو وگفت:
خانم رفته پیک نیک وسط باغ خوابیده منم 15 نفر اجیر کردم کل سوراخ سمبه
های شهرو بگرده
عصبی رو به پژمان گفت:
زنگ بزن بهشون بگو پیدا شد نگردن پولشونم فردا بده
بعد از میون بقیه رد شدورفت داخل عمارت.
سیانا گوشیمو سمتم گرفت وگفت:
روزمین بود برش داشتم چیزیش نشده سالمه.
ازش گرفتم و رفتیم داخل.
یجوری راه میرفتم که نخورم به جایی!
خانم بزرگ خواست بغلم کنه که چند قدم رفتم عقب
متعجب خیره شدن بهم!!!
آروم و سربه زیر گفتم:
نفس سگه خورد بهم حس میکنم نجسم .ببخشید
سوتفاهم که برطرف شد لبخندی رو لب همه نشست.
خانم بزرگ گفت:عب نداره مادر بیا برو یه دوش بگیر خیالت راحت میشه.
زود بیا که وقت شامه!

1399/06/23 20:54