#پارت231
سیاوش کالفه پوفی کرد
برسام زد رو شونه ی سیاوش وگفت:
بدنگذره داداچ؟!
سیاوش چشم غره ای رفت وبقیه ی گیالسشو سرکشیدوگفت:
ازهمون اول خرمگس معرکه بودی
برسام جلو اومد و رو مبل کناری نشست و گفت:
اختیار دارین از خودتونه.میگم میخای ادامه بده ها من چشمامو میگیرم
سیاوش نتونست به چشم غره اش ادامه بده و زد زیر خنده.
برسام لبخندی زدوگفت:
اومدم بگم مادرجون دنبالته
بزرگترا نشستن اونور سالن دارن صحبتاشونو میکنن گفت توام بری پیشش.
سیاوش سری تکون داد.بعد دو دل نگاهی بمن کرد که برسام گفت:
برو داداش من هستم حواسم بهش هس
سیاوش با لبخند پاشد زد رو شونه ی برسام و رفت سمت خانم بزرگ.
برسام اومد کنارم رو مبل ودرحالیکه مسیر رفتن سیاوشو نگاه میکرد گفت:
خیلی عوض شده.
متعجب نگاش کردم که با دیدن جهت نگاهش متوجه شدم وگفتم:
ازچه نظر؟
برسام نگاهشو چرخوند سمتم وگفت:
ازهمه نظر. کال وا داده.باید بهت تبریک گفت!
گوشه ی لبم کج شد پایین و منگ نگاش کردم.
خنده ای کرد وگفت:
1399/06/28 13:25