The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت248
چرا متنفر باشم؟
حاال که اونم داره میاد سمتم چرا باید من بد باشم؟
اونقدر درگیری ذهنی داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد...
با حس خفگی دستمواوردم رو لبام
اما نشد
یچیزی رو دهن و بینیم بود
سرمو یکم تکون دادم و به زور نفس کشیدم
فایده نداشت.
به اجبار چشمامو باز کردم و نگاه کردم.
سیاوش بود!
دستو پاشو انداخته بود روم و گلوش رو دهن و بینیم بود.
داشتم خفه میشدم.
به زور صداش کردم
_سیـــــ..سیاوش...
یه میلی مترم تکون نخورد
با دست تکونی به بازوش دادم
بازم تکون نخورد
با نامردی تمام دهنمو باز کردم و گاز بزرگی از گلوی مردونه و پرش گرفتم
که سریع چشماشو باز کرد و ازم فاصله گرفت و با تعجب اینور اونورو نگاه
کرد
دندونامو به نمایش گذاشتم
دستی به گلوش کشیدو نگام کرد:
اروم گفتم:

1399/06/28 21:00

#پارت249
خب داشتم خفه میشدم صداتم کردم بیدار نشدی
یکم منگ نگام کرد و حمله کرد سمتم
+منو گاز میگیری توله؟وایسا نشونت میدم.
تا خواستم دربرم دستوپاشو انداخت روم و نشست رو پاهام و شروع کرد
قلقلک دادن
بلند بلند میخندیدم و التماس میکردم ولم کنه
از بچگی شدیدا قلقلکی بودم واینم دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم بیشعور
خم شد و گاز گنده ولی آرومی از چونم گرفت
نالیدم :
تووو...توروخدا...بسههه مردممم...
در با صدای تق بلندی کوبیده و باز شد.
سیاوش از حرکت ایستاد و هردو نگامون رفت سمت در
خانم بزرگ با ترس یکم نگامون کرد و وقتی دوزاریش افتاد که بحث کتک
کاری و اینا نبوده با نگاه خبیثی گفت:
چشمم روشن!
سیاوش از روم کنار رفت و عین بچه های مودب ومظلوم نشست رو تخت.
خانم بزرگ دست به کمر ادامه داد:
حاال با این وضعیت میخواد دیرم عروسی بگیره.
میخوای بی آبرومون کنی مادر؟
فردا با شکم جلو اومده لباس عروس تنش کنم؟
سیاوش دستی تو موهاش کردومظلوم گفت:
بخدا کاریش نداشتم فقط داشتم قلقلکش میدادم که گازم نگیره
خانم بزرگ از خنده کبود شده بود

1399/06/28 21:00

#پارت250
دستی تو هوا تکون داد ودرحالیکه میرفت بیرون گفت:
خودتی پسر گلم...
و تق درو بست!
نمیدونستم بخندم یا از خجالت گریه کنم.
سیاوش نگاه چپ چپی بهم کردوگفت:
ببین چیکار کردی!حاال بیا جمعش کن.هی تیکه میندازه
سقفو نگاه کردمو مظلوم گفتم:
بمن شه...
کفری نگام کرد و درنهایت طاقت نیاورد وپق زد زیر خنده.
منم خندیدم
خودشو پرت کرد سرجاش و طاق باز خوابید و زل زد به سقف.
غلت زدم و چپیدم تو بغلش
یکم نگام کرد بعد دستشو حلقه کرد دورم ومنو چسبوند بخودش
نرم رو موهامو بوسید.
یکم توهمون حال خوابیدیم که گوشیم زنگ خورد.
ازروسینه ی سیاوش پاشدم و گوشیو برداشتم.
شماره نا آشنا بود.
نگاهی به سیاوش کردم که با چشم وابرو پرسید کیه؟
شونه ای باال انداختم وگوشیو گرفتم سمتش
نیم خیز شد ورویه ارنجش تکیه کرد و تماسو وصل کرد
+بله؟
......+
+سالم خوبین شما؟خانواده خوبن؟

1399/06/28 21:01

اینم از ده تای دیگش?

1399/06/28 21:02

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عزیز..رمان قبلی نویسنده اش رمانو دیگ ادامه نداد متاسفانه

1399/06/28 21:03

ادعای بی تفاوتی سخت است !
آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را
با او تجربه کردی ...

#حرف_دلم
#شبتون_درپناه_خدا

1399/06/28 22:30

سلام صبحتون بخیر

1399/06/29 06:13

سر صبحی باهم دعاکنیم

خدایا کسی که قسمت دیگریست سر راهمان قرار نده...
الهی آمین❤

1399/06/29 06:15

‏فقط 'شنبه' ها میدونن آدما چقدر حرفشون حرف نیست

#حرف_دلم

1399/06/29 06:15

معمولا قشنگ ترین چشمها
بیشترین اشک ها رو ریخته....

#حرف_دلم

1399/06/29 18:39

#پارت251
+سالمت باشن.نه اونم هست شماره غریب بود داد دست من.
نگاهی کرد ک با اشاره پرسیدم کیه؟
زیرلب زمزمه کرد:مریم خانم
لبخند گشادی زدم که باعث شد سیاوش اول تعجب کنه بعد بخنده.
خدافظی کرد و گوشیو داد دستم.
شروع کردم بلند بلند حرف زدن و غرغر کردن سرمریم که چرا ازم سراغی
نگرفته وفالن!
سیاوش ازجاش پاشد و حولشو برداشت وچپید تو حموم.
منم دودفیقه ای حرفام تموم شد.زنگ زده بود که بپرسه حالم بهتره یا نه
اخه دیشب به بهونه سر درد پیچیدم ب قاضی...
صدای سیاوش اومد:
اقلیما بیا کارت دارم
به معنای واقعی کلمه قلبم ایستاد
یاد بار اخری ک رفته بودم پیشش حموم افتادم
اب نمک و زخم ها و....
با لرز از جام پاشدم
جرات نرفتنم نداشتم!
در باز بود اروم رفتم تو.
دستم کشیده شدو پرت شدم رو سینه ی لخت سیاوش زیر دوش!
من با لباس و اون لخت
اب موهامو ریخته بود رو صورتم.
تو شوک و ترس زل زده بودم به سیاوش

1399/06/29 18:44

#پارت252
موهامو داد پشت گوشم
+اروم دست کشید رو گونم و گفت:
ازمن میترسی؟؟؟
اب دهنمو قورت دادم
زبونم نمیگرفت چیزی بگم
حلقه ی دستشو تنگ تر کردوگفت:
باتوام اقلیما.وقتی باهات حرف میزنم جواب بده
زبونمو کشیدم رو لبم و آروم گفتم :
بله
دستشو نوازشگرانه کشید رو موهای رو شونم وگفت:
آخه چرا؟
مگه چیکارت کردم؟
چشمام شد اندازه تخم مرغ.
یعنی تمام ابتکارایی که روم به خرج داده بود توضیح بدم؟

1399/06/29 18:44

#پارت253
کالفه سرشو تکون دادوگفت:
خب حاال اونجوری نگام نکن.
اگرم کاری کردم بخاطر حرف گوش نکردنای خودت بوده
مظلوم سر انداختم پایین وگفتم:
ولی بخاطر قضاوت اشتباه شما وشوخی اون پسره روانی من یماه دهنم بسته
بود
شصتشو کشید رو لبام وگفت:
دیگه نمیخوام ازم بترسی اقلیما.یه زندگی عادی بسازیم.عین بقیه.
متعجب خیره شدم بهش
اروم برم گردوند و بندلباسموباز کرد.
هنوزم خجالت میکشیدم ازش!
لختم کرد و با لذت بدنمو کشید تو بغلش
مات کاراش مونده بودم.اصال توحال خودش نبود !
زیرگوشمو بوسیدوگفت:
میدونی اولین دروغی که بهت گفتم چی بود؟
اروم از بغلش بیرون اورد و دست کشید رو پهلوهام تا کمر و باسنم
سوالی نگاش کردم ک گفت:

1399/06/29 18:45

#پارت254
دروغ گفتم که هیچ میلی بهت ندارم
ازهمون اولش جذبت شدم حتی با تن زخمی و زمختت.میترسیدم از عاقبتی که
این باشه...
تهشم شد این!
موهای بلند حایل رو صورتش بود و آب قطره قطره میچکید ازش.
دستامو بردم باال و چنگ زدم به موهاش و دادمشون عقب
خم شد تا هم قد بشیم و با ولع لبامو بوسید
باورم نمیشد آدم روبه روم سیاوش باشه!
خداکنه واقعا بتونم تغیرش بدم.
دستاش مدام رو تنم میچرخیدوعین دیوونه ها چنگ میزد به تنم ومنو میچسبوند
بخودش
بعد کلی عشقبازی رضایت داد که از حموم بریم بیرون!
خودمونو شستیم و زدیم بیرون
حوله هامونو تنمون کردیم و منو نشوند جلوی آینه
انگار توآسمونا بودم.همین یذره خوش خلقی سیاوشم برام زیاد بود!
موهامو با حوصله سشوار کشید و خشک کرد.
اروم شونه زد و ریخت پشتم.
سشوارو خاموش کردوگذاشت رو میز.
بلند شدم روبه روش ایستادم
دست خودم نبود ب شدت دلم میخواست باهاش باشم.

1399/06/29 18:46

#پارت255
بند حولشو باز کردم تا سینه ی لختش بیاد بیرون و رفتم تو بغلش
دستاش نشست پشتم
زمزمه کرد:چیکارمیکنی توله؟من صبرواستقامت ندارما!
ریز ریز خندیدم.
نگاهی به ساعت کرد منو ازخودش جدا کرد
خم شد گلومو بوسیدوگفت:
من که میدونم هولی ولی تاشب طاقت بیار االن نمیشه کار دارم
با خجالت لبخندی به روش زدم
موهامو داد عقب بوسه ای رو پیشونیم گذاشت و عقب رفت
لباس پوشیده و اماده رفتیم بیرون.
همه پایین بودن و سر میز مشغول صبحانه
خانم بزرگ لبخند خبیثی زدوگفت:
کجایین شما دوساعته؟کارتون طول میکشه بگین القل ما صبحونمونو بخوریم!
سیاوش چشماشو تو کاسه چرخوند و جوریکه فقط من بشنوم گفت;
این اولیش
جلوی خندمو گرفتم و رفتیم پیش بقیه.
هنوزم جلوی بقیه سرد و خشک برخورد میکرد ولی به همون لبخند کم جون
تو تنهاییاشم راضی ام!

1399/06/29 18:47

#پارت256
ستاره رو بغل کردم و محکم بوسیدم.نشوندمش رو میز پیش خودم و براش لقمه
های کوچولو گرفتم
اونم مشغول دراوردن چشم عروسکش تندتند میخورد
سربلند کردم
نگام با سیاوش گره خورد
با یه لبخند خاصی نگامون میکرد
تا دید منو سرشو انداخت پایین و چاییشو الکی هم زد.
بی تربیتو ببینا...
ستاره با لقمه ی تو دهنش گفت:
دایی ژون میشام ژندایی لو با حودم ببلم
سیاوش سرشو بلند کردوگفت:
کجا؟
سیانا لیوان اب پرتقالشو برداشت و گفت:
خرید دیگه.باید از االن شروع کنیم یه ماهه تموم شه
سیاوش سری تکون داد وگفت:
احتیاجی به اومدن اقلیما نیست خودت کارارو بکن.
سیانا نگاه چپکی کردوگفت:

1399/06/29 18:47

#پارت257
وا سیا مگه اسیر گرفتی بذار بیاد دیگه
سیاوش سری تکون دادو گفت:
اقلیما هیچ جا نمیره
دروغه اگه بگم ناراحت نشدم.
خیلی دلم میخواست برم بیرونو هوایی به سرم بخوره ولی سیاوش ..
اصال درکش نمیکردم..
بی اونکه حرفی بزنم دلخور سرمو انداختم پایین و مشغول هم زد مربای
توپیاله شدم
سیاوش از جاش بلند شد و کیفشو برداشت
یکی حواله ی پس گردن برسام کردوگفت:
پاشوپاشو دیره کم بخور
برسام چاییشو سر کشید و بلند شد .
از دور بوسی برای سیانا فرستاد و عین اردک دنبال سیاوش کشیده شد.
سیانا گفت:
خودتم دوسنداری بیای؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
من که از خدامه ولی وقتی سیاوش راضی نیست نمیشه که

1399/06/29 18:47

#پارت258
سرشو تکون داد و گفت:
سیاوش کیلویی چنده میای میریم قبل برگشتن اونام برمیگردیم.
سرمو تندتند تکون دادم و گفتم :
وای نه . نه نه.
اصال نمیشه ریسک کرد .شما برید خوش بگذره
سیانا خواست چیزی بگه که دستمو تکون دادم و اونم بیخیال حرفش شد.
از پله ها باال رفتم و چپیدم تو اتاقم.
دلم خیلی گرفته بود.
کاش میشد منم برم ولی سیاوش...
گوشیمو برداشتم و نشستم لب پنجره.
یه آهنگ پلی کردم و وسطاش یاد خودم افتادم!
هرروز یه سازی زدی
دل منو بازی دادی
یروزآروم مثل من
فرداش یه فازجدید
یروزازخواب میپری
پشیمونی دیره ولی
میبینی که دارم میرم
بهم میگی میشه نری...

1399/06/29 18:48

#پارت259
"ساسی_اشتباه"
نگاهم به سیانا و مادرجون افتاد که آماده سوار ماشین شدن و پژمانم راه افتاد
رفتم رو تختم و بازی از چشم افتاده ی انگری برد و پلی کردم.
دوسه تایی بازی کردم که حوصلمو سر برد.
رفتم تو برنامه ای که سیانا ریخته بود.
باالش نوشته بود :
درانتظارشبکه...
حاال شبکه از کجا بیارم؟!
صفحه ی باالرو کشیدم پایین و دونه دونه هرچی اون باال بود روشن کردم
ووایستادم تا عکس العمل نشون بده.که تو آخری جواب داد و گوشیم شروع
کرد تندتند ویبره رفتن!
پیام پشت پیام!!!
همه رو نگاه کردم
کانال دیزاین منزل...
چه عکسایی داشت آدم کیف میکرد!
کانال لباس شب...
لباس عروس...
کلی چیز میز توش بود
کانال اشپزی و دسر!
عکس ها و طرز تهیه ی همشون بود.
خیلی خوشمزه بنظر میومد.
یفکری توسرم جرقه زد وازجام پریدم
گوشیمو برداشتم و با عجله رفتم پایین

1399/06/29 18:49

#پارت260
خدمه تو اشپزخونه مشغول بودن.
با خدمه ی جدید خیلی آشنا نبودم.
یعنی اصال نمیشناختمشون
همه به احترام برگشتن و سرپایین سالم دادن.
سالم گرمی دادم و خسته نباشید گفتم.
دوسه تادختر جوون با یه خانم مسن تر.
لبخند گرمی زدن
روبهشون گفتم:
مسئول خرید کردن اینجا با کیه؟
خانم مسن سری تکون دادوگفت:من وآقاسامی.
ابروم پرید باال وگفتم:
سامی دیگه کیه؟
خانم مسن سری به اشاره ی بیرون تکون دادوگفت:
همون آقایی که همیشه تو حیاط عمارته.راننده هستن
متفکر گفتم:
پس مگه اون اسمش پژمان نیس؟
خانمه لبخندی زد و مهربون گفت:

1399/06/29 18:50

‏معنیِ دقیقِ معجزه‌رو وقتی درک میکنی که شاهدِ حل شدنِ موضوعی باشی که حتی یه‌درصد احتمال نمیدادی حل بشه =))

#شبتون_درپناه_خدا
#یاعلی
#حرف_دلم

1399/06/29 21:17

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اینو الان دیدم خخخخ
سلام ب روی ماهت عزیز
من هشتم ابان میشم 23ساله ..ن کسی تو زندگیم نیس ینی بود دیگ نیس..باخانوادم زندگی میکنم در حال حاضر درس میخونم و تو شرکت تجهیزات پزشکی مشغول ب کارم?

1399/06/29 21:21

‏از لذت بخش ترين خوابا خوابيدنيه كه اونی که دوسش داری تا صبح تو بغلته تهشم با بوسا و ناز كردناش از خواب بيدار شي ^^


#حرف_دلم

1399/06/30 20:26

برام دعاکنیدبچها
بگید خدایا یا برش دار ببر پیش خودت یا زندگیشو درست کن?
کم اوردم دیگ...

1399/06/30 20:26

گابریل گارسیا مارکز میگه تنها چیزی که در زندگی به آن نیاز دارم، این‌ است که یک‌ نفر مرا درک کند، هنوز ک هنوزه کسی مثل مارکز نفهمیده این نیاز اصلی بشره ...!

1399/06/30 23:57