The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

سعدی یه جوری تنهایی رو معنی کرد که بعد این همه سال هیچکس نتونست حتی بهش نزدیک بشه، ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر میشود ...!

1399/07/04 11:06

یه دلبرِ مو فرفری هم نداریم بهش بگیم : ز شکنج زلف تو هر شکن، گرهی فتاده به کار من، ز گره‌گشایی زلف خود، تو ز کار من گرهی گشا ...!

ولی من فرفریم خاک بر سر کسی ک منو نداره???

1399/07/04 11:07

با که باید گفت این حال عجیب ...!

? فریدون مشیری

1399/07/04 11:08

ترسم از آدمهاییه که مثل تاکسی باهات برخورد میکنن
آدم هایی که بی هوا وارد زندگیت میشن ...!

? روزبه معین

1399/07/04 11:10

دوستان واس کانالمون گروه زدم گروه خصوصی ک راحت تر باشیم و دور هم جم بشیم بابت سنگینی دلامون حرف بزنیم و باهم باشیم وکنار سختیا برای هم مرحم اگه دوست داشتین ک دوستانه باهم حرف بزنیم و یسریا تجربه بیشتر دارن کمک هم بشن

1399/07/04 11:51

هرکسی خواست بیاد پیوی تا من اد کنم

1399/07/04 11:51

نه سردر کوچه باغی برسر دار?نه دل دردست معشوقی گرفتار❤ازین بیهوده چرخیدن چه حاصل?پیاده میشوم دنیا نگه دار????

1399/07/04 13:11

nini.plus/harfedeldelia
جوین شین اگه خواستین بیاین گروه

1399/07/04 17:25

#پارت 291
تو ماشینم مدام با ستاره دعوا میکرد که بشین
تکون نخور
کفشتو نمال به شلوارم
بشین میفتی
حواس راننده روپرت نکن
نچسب بهم
سرت میخوره به سقف...
خالصه تا برسیم حسابی مغزمونو جویید ولی من سعی میکردم کل حواسمو
پرت بیرون کنم و یکم کوچه خیابونارو ببینم
کپک زدم بسکه موندم توخونه!
پژمان جلوی یه پاساژ بزرگ نگهداشت و سیانا گفت پیاده شم.
وایسادیم جلوی پاساژ تا پژمانم ماشینو پارک کنه و بیاد
سیانا بچه رو داد بغلم و گفت :
اینو بگیر زنگ بزنم مریم ببینم کجاست
بچه رو بغل کردم و به سختی نگهش داشتم
هی دستوپا میزد که بیاد پایین و بدوبدو کنه منم از ترس اینکه با این قدوقواره
مجبور باشم دنبالش بدوام زمین نمیذاشتم و هرزگاهی ام بهش اخم میکردم که
یجا وایسه!
سیانا گوشیو کرد تو کیفش و گفت:

1399/07/04 17:43

پارت#292
بریم مریم طبقه ی باالست
وبچه رو ازم گرفت و دادی سرش زد که شروع نکنه به شیطنت!
باخانم بزرگ دنبالش راه افتادیم که خانم بزرگ گفت:
پس پژمان چی وایسیم بیاد
سیانا اشاره ای به پشت سرمون کردوگفت :
بیاین اون داره میاد
نگاهی کردم به پشت سرم پژمان از خیابون رد شد و اومد سمتمون.
از پله ها رفتیم باال و وارد سالن پاساژ شدیم
اوووووووووف چقدر شلوغ بود!!!
سیانا بچه رو زمین گذاشت و دستشو گرفت به تهدید انگشت سبابه ش رو
تکون دادوگفت:
اذیت کنی شلوغ کنی دستمو ول کنی میدم کالغا نوکت بزنن .
ریز ریز خندیدم که سیانا بمنم چشم غره رفتو منم نگاه کردم به سقف
راه افتادیم سمت پله برقی
پژمان عین یه بچه ی خوب و اردک دنبالمون میومد !
هرزگاهی ام از پشت شکلکی برای ستاره درمیاورد که بچه از خنده به غش و
ضعف میفتاد!

1399/07/04 17:44

#پارت293
از پله برقی باال رفتیم ومشغول خرید و گردش تو مغازه ها شدیم
ازاین مغازه به اون مغازه
از این غرفه به اون غرفه
دونه دونه طبقه هارو رفتیم باال و همه خریدارو کردیم
طال به سلیقه ی من و مریم برای خودمون
ساعت و کیف و کفش و ریزه میزه هارو کامل خریدیم...
ستاره خسته شده بود و نق میزد .گرسنه بود
نگاهی به ساعت گوشیم کردم و چشمام گرد شد .ساعت 1 بعداز ظهر بود!!!
چقدر گشتیم!
پاهام داشت گزگز میکرد
ستاره جیغ تقریبا بنفشی کشید و شروع کرد به گریع!!!!
همه با تعجب زل زدیم بهش که فهمیدیم طفلی بچه گرسنشه و خسته س
ونمیخواد بیاد!
خانم بزرگ نگاهی به پژمان که دستاش پراز پاکت بود و داشت میشکست
کردو گفت:
جمع کنید بریم پایین .
اینارو بذار تو ماشین بعدشم بریم رستوران همین پایین و یچیزی بخوریم طفلی
بچم از گرسنگی تلف شد

1399/07/04 17:48

#پارت294
تبعیت از حرف خانم بزرگ همه راه افتادیم و با پله برقی چنتا طبقه ای که
رفته بودیم باال اومدیم پایین.
پژمان گفت:
اقلیما خانم اون پاکتارم بدین بهم ببرم تو ماشین
نگاهی به دستاش کردم چهارتا پاکت تو دستش بود
پنج تا تویه دستش
به لطف ستاره یه عروسکم زده بود زیر بغلش.
خندم گرفت
مرد گنده شاسخین زده زیر بغلش
سه تا پاکت دست من بود یکی ام دست مریم
سری تکون دادم وگفتم:
نیازی نیست منم باهاتون میام اینازیاده نمیتونین ببرین
وروبه مریم گفتم:
اونم بده ببرم
پژمان خواست چیزی بگه و مانع شه که جلوترازاون راه افتادم!
با هم از پاساژ زدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین .
ماشینو برده بود پارکینگ روبه روی پاساژ

1399/07/04 17:51

#پارت295
از میون ماشینا میرفت و هرزگاهی برمیگشت مطمئن شه پشت سرش میرم یا
گم وگور شدم!
منم با هن و هن باالخره رسیدم بهش و وسایالرو گذاشتیم تو ماشین
پژمان نگاهی به الستیک عقب سمت راننده کرد وگفت:
ای پدرو مادرتو مردم آزار
باچشمای گرد شده گفتم :
هان؟!کی؟!من؟!
دستی زیر لبش کشیدو هول گفت:نه نه.
باد الستیکو کامل خالی کردن دیگه به این پارکینگ هاام اعتمادی نیست
خم شدم سمت الستیک راست میگفت خالیه خالی بود.
دست کرد تو جیبش و گفت:
باید الستیکو عوض کنم شمارو میبرم پیش بقیه برمیگردم عوضش میکنم
سری تکون دادم وگفتم:
نه نه الزم نیست دردسر میشه یبار بیاین دوباره برگردین
شما کارتو بکن من خودم میرم
قدمی برداشت وگفت:اما خانـ...

1399/07/04 17:51

#پارت296
حرفشو قطع کردم:
بابا بچه که نیستم خودم میتونم برم شما کارتو زودتموم کن بیا
منتظر جوابش نشدم و راه افتادم پارکینگ طویلی بود وکلی طول کشید که
باالخره بتونم در خروجی رو ببینم!
خیلی ام مرد توش رفت وامد میکردن منم سرمو انداخته بودم پایین که کسی
تیکه طعنه بارم نکنه
یهو یکی از پشت سر گفت :
خانم خانم...
انگار کار واجبی داشته باشه
برگشتم سمتش نگاه مایوسی کردو مظلومانه گفت:
یه یساعتی بما میدی؟
اول تعجب کردم و بعد اینکه دوزاریم افتاد لرز بدی تو جونم پیچید
تو روز روشن ببین چه آشغاالیی پیدا میشنا.
لباس سرهم مکانیکی تنش بود و یه لنگ کثیف دور گردنش
لباساشم پر روغن و بنزین وگریس بود کثافت
حالمو بهم زد
برگشتم راهمو برم که صاف خوردم تو یچیزی

1399/07/04 17:52

اینارو بخونید تا بقیشو سهیلا بیاد بزاره

1399/07/04 17:52

#پارت297
عقب رفتم و دستمو گذاشتم رو بینیم که خورده بود به سینه ی یارو
یه کچل زشت بدترکیب شبیه به باقی مانده ی نسل ماموت ها با لبخند گشاد
دندونای یکی درمیون زردوسیاهشو به نمایش گذاشته بود.
گندت بزنن آشغال
بلند گفتم:
ازسر راهم برو کنار وگرنه داد میزنم
خنده ای کرد وگفت:
اینجا همه همکارن داد بزنی واسه ما شریک جور میکنی نه واسه خودت
محافظ!
اشکم داشت درمیومد!بابا من غلط کردم شکر خوردم اصال میرم پیش پژمان
میشینم تا کارش تموم شه
خواستم دوباره برگردم که صاف رفتم تو بغل همون قبلیه
از خدا خواسته دستاش نشست رو باسنم و با لحن چندشی گفت:
جووون خود جنسیا!
بغض کرده خواستم جیغ بزنم که کچله از پشت با یه دست دور دهنمو گرفت
وبا یه دست شکممو و منو عقب عقب کشید تویکی از غرفه غرفه هایی که
درست کرده بودن برای ماشینا
هرچی دستوپازدم فایده نداشت تو اون لحظه هیشکی نبود که به دادم برسه
چنگ میزدم به دستش که رو دهنم بود وجیغای خفه ای میزدم!

1399/07/04 19:48

#پارت298
خدایا کمکم کن!
کشیدنم پشت یه ماشین قراضه که جلو بندیشم باز بود.
روغن گیریسیه گفت:
میگم صمد اینجا بسازیم یا ببریم خونه؟
ماموته که فهمیدم اسمش صمده گفت:
جون داداش تا خونه من سکته میکنم همینجا بسازیم من نگهش میدارم تو بکن
بعد تو زحمت نگهداشتنشو بکش
روغنیه اومد جلو و با لنگی که دور گردنش بود عرق صورتشو خشک کردو
بالبخند کریحی نگام کرد.
کچله رفت عقب و رویچیزی نشست و منم با خودش کشوند
دستو پا زدن فایده نداشت
سعی کردم گازش بگیرم اونم نشد خیلی محکم گرفته بود
اشکام عین رودخونه جاری بود!
صمد لم داد و منم کشید رو خودش
سرشو از کنار شونم اورده بود و با دقت نگاه میکرد و مانتومو میکشید باال که
الی پامو ببینه
دستوپا میزدم که مانع شم ولی مگه زورم میرسید؟کم کم چهاربرابر من بود!
روغنیه زیپ جلوی لباس سرهمشو کشید پایین وباالتنه ی لباسشو دراورد
واویزون پشتش شد
نزدیک که میشد از بوی گند عرق تن وروغنش حالم بد میشد
دستو پا میزدم و چنگ میزدم رو دستای کچله ولی فایده نداشت
کچله رو به روغنیه گفت:

1399/07/04 19:48

#پارت299
بابا سلیمون زود باش االن یکی سر میرسه قله که فتح نمیکنی بکش پایین بکن
توش
اون که داشت آلتشو از نیم تنش بیرون میاورد گفت :
اییییی بابا یدقیقه وایسا اومدم دیگه
با اخرین توانم صداهایی از گلوم درمیاوردم ولی دهنم بسته بود و یه صدای
خفه بیشتر شنیده نمیشد!
چشمام از اشک تار میدید
کچله مانتومو داده بود باال و سعی میکرد کمر شلوارمو باز کنه منم ناخون
هامو فرو میکردم روی دستش و چنگ میزدم!
سلیمان نزدیک شد و نشست جلوی پاهام و صورتشو از رو شلوار کرد الی پام
.
با حس نفسش الی پاهام مشتامو محکم کوبیدم توسرش که با آخ عقب
کشیدوگفت:
چه غلطی میکنی صمد ولکن پستونشو دستاشو بگیر رم کرد
کچله با یه دست جفت دستامو گرفت وتوگوشم گفت:
یکم اروم بگیر جوجه اق سلیمون وارده یجوری میکنه صفا کنی
پاهامو تکون میدادم که الغره پاشد وایستاد
از دستم عصبی شده بود
چنان چنگی به سینه هام زد که چشمام سیاهی رفت وگفت:

1399/07/04 19:49

#پارت300
ببین یا خفشو بذار جفتمون حال کنیم یا خودم پاره ات میکنم
دیگه از شدت گریه به زجه افتاده بودم!
مشغول باز کردن کمر شلوارم شد
شروع کردم لگد انداختن!
آلتشو گذاشت تو لباسشو گفت:
اه صمد اینجوری نمیشه نمیذاره بکنم عین خر جفتک میندازه جمع کن ببریمش
خونه
صمد گفت:
ای بابا توام بی عرضه بازیت گرفته بگیرش بذا بلند شم
الغره زیپ لباسشو باال کشید و خم شد سمتم
تا صمد دستشو برداشت که سلیمانه بذاره با صدایی که از خودم بعید میدونستم
فریاد کشیدم:
پـــــــــــــــژژژژژژژمـ....
سریع دستش نشست رو دهنم و گفت:
اه اه هرزه چه صدایی ام داره بابا خفه شو بینیم
داشتم هق هق میزدم که صدای ضعیفی به گوشم خورد
:اقلیما خانمممم....
ساکت شدم و گوش تیز کردم
:اقلیماخانم کجاییییی؟

1399/07/04 19:50

#پارت301
خوشحال شدم!
اگه دنیارو بهم میدادن به اندازه شنیدن صدای پژمان خوشحالم نمیکرد!
تمام توانمو ریختم تو دستامو ناخونای بلندم و فرو کردم تو دستای الغره که
مثل کچله زور نداشت و سریع دهنمو ول کرد و دوباره جیغ بنفش:
پـــــــــــــــژژژژمانننننن...
کچله سریع جلو دهنمو گرفت شروع کردم دستوپا زدن که پژمان پرده رو کنار
زد و اومد تو!
صورتش هرلحظه کبودتر میشد و عصبی جلو میومد...
الغره رفت جلوش وبا التی گفت:
شما چیکاره باشی؟!
پژمان مابین دندوناش غرید:
همه کارشششش...
ومشتی کوبید تو دهنش که یارو عین سفره پهن شد!
خدایا برای بار هزارم عاشقتم عاشقتممممممممم.
تا کچله دستاشو ازم کشید دویدم سمت پژمان و بی هوا خودمو پرت کردم تو
بغلش!
اصال درست وغلط کارمو نمیفهمیدم فقط میدونستم پژمان فرشته ی نجاتمه!
دستشو حلقه کرد دور کتفم و گفت:
برو بیرون تا بیام .هر اتفاقی ام افتاد برنمیگردی داخل .فهمیدی؟
با گریه سر تکون دادم!
هلم داد سمت بیرون
بالرز راه افتادم و هی برمیگشتم پشت سرمو نگاه میکردم.

1399/07/04 19:50

#پارت302
روغنیه خودشو جمع وجور کرد وپاشد و کچله چاقوشو دراورد!
بدنم عین چی میلرزید.
نکنه بالیی سر پژمان بیاد؟
پژمان داد کشید:
میگم برو بیـــــرونننن...
دستامو گرفتم به گوشام و با گریه زدم بیرون!
صدای کتک کاری از داخل میومد و هیچ کاری ازم برنمیومد!
با گریه تکیه دادم به دیوار که صدای آخ پژمان باعث شد سرجام خشک شدم!
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
بازم صدای مشت و لگد میومد پاهام جون نداشت!
برگشتم سمت غرفه میخواستم بازم برم تو ولی پاهام یاری نمیکرد
خدایا چیکار کنم!..
دستی رو شونم نشست و منو با ضرب چرخوند سمت خودش که باعث شد جیغ
نسبتا بلندی بکشم!
نگاهم افتاد به شخصی که با نگرانی زل زده بود به چشمام!
سیاوش!!!
دستامودور گردنش حلقه کردم و سفت چسبیدم بهش!
دستاش رو کمرم نشست و نگران پرسید:
چیشده اقلیما؟

1399/07/04 19:51

#پارت303
تازه یادم افتاد و سریع از بغلش اومدم بیرون پیمان کنارش ایستاده بودو نگران
نگام میکرد سریع از جلوش کنار رفتم واشاره کردم به اونجایی که پژمان اینا
درگیر بودن!
هردو راه افتادن که پیمان زد تخت سینه ی سیاوش وگفت:
تو مواظب زنت باش ترسیده من میرم.
وبی اونکه منتظر جواب باشه دوید داخل!
سیاوش نگاهی بهم کرد.
نگاهش قاطی بود!
از عصبانیت!
از نگرانی!
از حرص!
بغضمو قورت دادم و اشکامو با پشت دست پس زدم و اروم گفتم:
س..سیاوش...م..من...
ازالبه الی دندوناش غرید:
هیس!هیچی نگو!
سرمو پایین انداختم
صدای دویدن چند نفر از غرفه ی دوم اومد هردونگامونو دوختیم به غرفه که
پیمان با لب پاره و دستای خونی اومد بیرون و نگران گفت:
سیا زنگ بزن اورژانس بجنب

1399/07/04 19:51

#پارت304
سیاوش گوشیشو از جیبش دراورد و درحالیکه شماره میگرفت با دست دیگه
اش مچ دست راستمو محکم گرفت که حس کردم راه خون تورگ دستم بسته
شد و منو دنبال خودش کشید تا داخل غرفه!
پژمان دستش رو شکمش بود و غرق خون !
پیمان نشسته بود کنارش و سعی میکرد جلوی خوابیدنشو بگیره!
بدنم یخ کرد و سرگیجه گرفتم!
پ...پژمان!!!
بخاطر من!
سرفه میکرد و به زخمش چنگ میزد
پیمان سر پژمانو گذاشته بود رو پاش و دستش رو دست پژمان بود!
عصبی فریاد کشید:
پس چی شد این اورژانــــس؟
سیاوش که نفهمیدم کی تلفنش تموم شد دستمو ول کرد و رفت زانو زد باال سر
پژمان وگفت:
میرسه االن
دستی به موها و پیشونی پژمان کشید و با بغض آشکاری گفت:
نبینم ضعفتو پهلوون!
پژمان میون سرفه اش لبخند زورکی زد و درحالیکه سعی میکرد دردشو بروز
نده گفت :
ش...شل...شلوغش ن..نکنین باو...
یه قطره اشک چکید رو گونه ی سیاوش!
این سیاوش بود؟!

1399/07/04 19:52

#پارت304
باورم نمیشد پژمان بخاطر من...
زمزمه کردم :
پژمان...
سیاوش عصبی حمله کرد سمتم و مشتشو برد باال که ازترس چشمامو بستم
ولی مشتش فرود اومد رو بالش کنار سرم
چشمامو اروم باز کردم
سیاوش غرید:
میدونی اگه بالیی سر پژمان میومد چیکارت میکردم؟؟؟؟؟
میفهمییییی؟؟؟؟
کلماتشو هجی کردم تو سرم
یعنی بالیی سرش نیومد؟
ولی باچشمای خودم دیدم چشماشو بست.
سیاوش چونمو سفت گرفت که حس کردم استخوناش االن میشکنه:
د آخه لعنتی بخاطر تو بچه ی نفهم پژمان تا لب مررررگ رفت و برگشت
میون درد و گریه از خوشی خندیدم!

1399/07/04 19:52

#پارت305
یعنی پژمان!
زندست!
سیاوش مات نگام کرد!
عین دیوونه ها با گریه میخندیدم
یلحظه به شدت گریه میکردم
یلحظه بلند قهقهه میزدم!
اختیار کارام دست خودم نبود!
سیاوش دستاشو قاب کرد دور صورتم :
بسه اقلیما
بلند تر خندیدم
نگران شونه هامو تکون داد
زدم زیر گریه
عقب کشید منم که رو تخت نشستم
یکم مات نگام کرد
یطرف صورتم داغ شد و سرم پرت شد یطرف!
برگشتم به حال خودم
همچنان اشک میریختم
از نگرانی
از ترس

1399/07/04 19:54