The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت 320
یه تو مظلومی یه توله ی من.
هممون زدیم زیر خنده سیانام لب برچیده زل زد به برسام.
برسام وارد شد وسالم گنده ای تحویل جمع داد.
اصال این بشر بمب انرژی بود.
همه جواب سالمشو دادیم و رفتیم سمت اشپزخونه ولی سیانا ایستاد
داشتم از در آشپزخونه میرفتم تو برگشتم بگم سیانا تو نمیای ؟
که دیدم خانم سخت مشغوله!
آویزون گردن برسام شده بود و برسامم کمرشو گرفته بود و با ولع مشغول
بوسیدن هم بودن!
بی تربیتا!
زود برگشتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز پیش خانم بزرگ.
یه مقدار کیک و خوراکی اوردن برامون وداشتم از کیکم میبریدم که سیانا
خوشحال و خندون وارد شدو بلند گفت:
به به عروسای دم بخت!خوش میگذره؟
چشمکی بهش زدم و باچشم به بیرون اشاره کردم وگفتم:
انگاربه شمابیشتر خوش میگذره!!!
واییییی گونه هاش عین گوجه سرخ شد و هنگ نگام کرد.
ای جونم توام خجالت کشیدن بلدی؟!

1399/07/05 21:35

اینم ده تا پارت از مدیر کانال?

1399/07/05 21:36

و ندایی که به من می‌گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است"
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می‌بیند.

#شبتون_بخیرعسلا❤
#حرف_دلم

1399/07/05 21:41

صبح شد
چشم بگشای که خورشید شِکُفت
باز کن پنجره را با دم صبح،
باید از خانه‌ی دل گَرد پریشانی رُفت!

#سلام_صبحتون_بخیروخوشی
#حرف_دلم

1399/07/06 05:24

"لینک قابل نمایش نیست"
پیام بزارین واسم?شب اومدم پیام نذاشته باشین پارت نمیزارم توروحتون بشه?

1399/07/06 05:26

#پارت321
خانم بزرگ و مریم که نمیدونستن قضیه ازچه قراره مات مارو نگاه میکردن!
سیانا لبخندی زدوگفت:
خب بیشور وایسا تو میدونم چیکارت کنم!
کیکمو خوردم وبلند زدم زیر خنده.
صندلی روبه رومو کشیدونشست که سیاوش وارد اشپزخونه شد!
با تیپ رسمیه همیشگی.پس بیرون ازخونه بودن.
باهمه اروم سالم علیک کردو نگاش گره خورد به نگاهم.
یجوری نگاه میکرد ازصدتا فحش بدتر.
لبخند کجی زدوگفت:
شیرین کاریت هنوز روتخت بیمارستانه و تو اینجوری میخندی سرکارخانم
سرمو انداختم پایین که سیانا چنگالشو پرت کرد تو بشقاب و همونطور که
پشتش به سیاوش بود گفت:
اه بابا سیا شورشو درنیار پژمان که چیزیش نیست دکترم گفت شب
مرخصه.فاز غم نده بذار دودقیقه خوش باشیم.
سیاوش خواست چیزی بگه که دست برسام نشست رو شونه اش و کشیدش
بیرون از اشپزخونه و روبه جمع گفت:
توبرو تنهایی غصه بخور ما میخوایم کیک بخوریم

1399/07/06 21:44

#پارت322
سیاوش گفت:برسام!
برسام نشست کنار سیانا وگفت:
هیس!دیگه حست نیس!
همه زدن زیر خنده ولی من فکرم پیش سیاوش بود.
اومد تو نگاه چپکی به برسام کردوگفت:
دلق ِک بوزینه
و رفت بیرون.خانم بزرگ گردنشو خم کردوبلند گفت:
کجا میری سیاوش؟
سیاوش گفت:
برم بیمارستان پژمانو ترخیص کنیم پیمان از ظهر اونجاست باهم برمیگردیم.
خانم بزرگ سری تکون دادوگفت:
باشه مادر به سالمت.
پوووف!دیگه میل نداشتم.نگام افتاد اونور آشپزخونه.
زیبا با چشمایی نگران زل زده بود بهم.
ای بابا!
به این چی بگم؟!
بگم عشقتو تا دم مرگ بردم برگردوندم؟!

1399/07/06 21:44

#پارت324
هنگ گفتم:
یعنی چی؟
سری تکون دادوگفت:
حتما کتک و کتک کاری دیگه!آها پیداش کردم بیا ببین
رفتم کنارش نشستم و توگوشیش عکسارو نگاه کردم!
جالب بود!
خیلی خوب بودن!
حتی از یسری وسایل دور ریز برای تزئین استفاده کرده بودن که محشر شده
بود!
کلی چیز جدید یادم داد که درست کنم برای اتاقمون و جالب میشه.
یسری از عکسارم فرستاد برام تا داشته باشم وازروشون کار کنم.
آروم گفتم:
مریم؟
+جونم؟؟
_ازکی پیمانو میشناسی؟
متفکرگفت:
+نزدیک یکی دوسال.من زیاد میومدم اینجا ولی پیمان نه.خودش یه خونه ی
جدا داشت یه واحد از یه آپارتمان اونور شهر که فکر کنم یه طبقشم مال
سیاوش خانه

1399/07/06 21:46

#پارت325
یاد همون خونه ی کذایی و روز نحسی که برای اولین واخرین بار رفتم اونجا
افتادم!
اروم زمزمه کردم :آره...یادمه...
+چیو؟
سری تکون دادم وگفتم:
هیچی.کی فهمیدی بهت عالقه داره؟!
لبخند گشادی زدوگفت:
یک سال پیش!
مثل یه جنتلمن واقعی دعوتم کرد به یه رستوران و درخواست ازدواج داد.
منتهی بهم گفت سیاوش بزرگ و برادر و همه کارشه تا اون ازدواج نکرده ما
دوست بمونیم منم قبول کردم!
چون میگفت اگه سیاوش بفهمه اجبار میکنه زود عروسی کنیم گفت که بهتره
مخفی بمونه.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
توام دوسش داری؟
دستاشو به هم کوبیدوگفت:
خیلی زیاد!!!
میدونی اقلیما من از وقتی یادمه کار کردم و مردای زیادی دوروبرم دیدم.

1399/07/06 21:46

#پارت326
ولی واقعا میتونم قسم بخورم که این سه تا برادر استثنایی ان!
تنهاادمایی بودن که بی هیچ چشم داشتی به نگاه میکردن وتوکارباهاشون
مشکلی نداشتم!
وگرنه هرجای دیگه برای کاررفتم این مردای هیز با نگاهشون ادمو شکنجه
میکردن
غرق شدم تو حرفای مریم!
فکرم رفت پیش رفتاراشون!
به سیانا و پیمان که میزدن تو سروکله ی هم و شوخی میکردن!
به سیاوش که راحت با مریم میگفت و میخندید!
راست میگفت مریم!اگه کسی نشناسه مطمئن میشه این سه تابرادرن وازیه
خانواده!
یادشب دعواشون افتادم!!
حتی دیدن دعواشونم شیرین بود!
لبخندی نشست رو لبم!
مریم با انگشت زد تو شقیقه ام وگفت:
اوی!چته واسه خودت لبخند ژکوند میزنی!
ریزریز خندیدم .
:هیچی بابا داشتم به حرفات فکر میکردم.
خواست چیزی بگه که تقه ای به در خوردوفاطمه خانم گفت:

1399/07/06 21:47

#پارت327
خانم تشریف بیارید شام
با چشمای گرد به مریم گفتم:
مگه ساعت چنده؟!ماچقد حرف زدیم؟!
خندیدو بلند شد درحالیکه دستمو میکشید گفت:
ساعت هشتونیمه.پاشو بریم گرسنمه
دنبالش راه افتادم ورفتیم پایین.
سیاوش و پیمانم اومده بودن ونشسته بودن سرمیز!
راس میز خانم بزرگ بود!
سمت راستش سیاوش
برسام
وپیمان نشسته بودن!
سمت چپشم یه جای خالی برای من بود .
بعد سیانا بچه بغل نشسته بود
بعدم جای خالی روبه روی پیمان برای مریم!
چه نظم وانضباطی!
چه عجب!
نشستیم سرمیز و آروم مشغول شدیم.
یکم از غذام خورده بودم که سنگینی نگاهیو روخودم حس کردم

1399/07/06 21:47

#پارت328
نمیتونستم با چشمای سیاوش روبه روشم!
سرمو باال نیاوردم
واسه خودم توهمات صورتی میزدم که صدای سرفه ی ستاره و جیغ سیانا بلند
شد
برگشتم سمتش
تند تند پشت ستاره میزد تا لقمه ی تو گلوشو باال بیاره
همه هول کرده بودن و برسام و سیاوشم اومده بودن اینطرف.
ستاره هرلحظه کبودتر میشد و نفسش ضعیف تر!
یاد مادرم افتادم!
میگفت راه گلوی بچه کوچیکه!
باید لقمه ی کوچیک بذاری دهنش وگرنه خدایی نکرده زود خفه اش میکنه.
اگرم لقمه تو گلوش موند باید زود درش بیاری تا گلوشو زخم نکرده
نگاهم افتاد به سیانا که به پهنای صورت اشک میریخت و سعی میکرد آب به
خورد بچه بده
سریع ازجام پاشدم وخم شدم رو صورت ستاره لیوان اب دست سیانارو پس
زدم و با دست چپم لپای ستاره رو فشار دادم تا دهنش بیشتر بازشه !
همه مات نگام میکردن!
دوتا انگشت شصت و سبابه ی دست راستمو بردم تو دهنشو به زور لقمه رو
بیرون کشیدم!!!

1399/07/06 21:47

این پیام از نوع 'هرزنامه' میباشد، در صورت ارسال هرزنامه های بیشتر کاربر ارسال کننده مسدود خواهد شد.

#پارت329
ستاره به گریه افتاد!
لبخندی نشست رولبم!خداروشکر!
راحت هق هق میزد و گریه میکرد!
سیانا بچه رو به سینه اش فشرد
وپی در پی گفت خداروشکر!!خدایا شکرت!
مرسی اقلیما داشتم جیگرگوشمو ازدست میدادم
لبخند کم جونی زدم وگفتم:
یکم آب بده بهش
سریع لیوان ابو گرفت سمت بچه وستاره ام ازخدا خواستی سر کشید.
برسام خم شد سر ستاره رو بوسید
برگشتم برم دستامو بشورم که صاف رفتم تو سینه ی سیاوش.
لبخندی پراز تحسین بهم زد!
سریع از زیر نگاهش در رفتم و چپیدم تو آشپزخونه!
وای!
داشتم به نگاهش وا میدادما!
دستامو شستم و رفتم بیرون.

1399/07/06 21:49

#پارت330
خانم بزرگ طفلی عین میت شده بود!
نه رنگ به رخ داشت نه حرف میتونست بزنه !
ستاره رو خیلی دوست داشت خب معلومه هول میشه!
بعد شام یه قهوه خوردیم و رفتیم تو اتاقامون.
مریمم شبو موند عمارت
یه تاپ شلوارک راحت پوشیدم و نشستم جلوآینه.موهامو باز کردم و دستمو
کردم توش وتکون دادم تا هوا به سرم بخوره.
نگاهم افتاد به سیاوش!
دست به سینه پشت سرم ایستاده بود و ازتوآینه خیره شده بود بهم!
خجالت کشیدم و بلند شدم وروبه روش ایستادم.
دستاشو کرد تو جیبش وگفت:
نمیدونم بخاطر جون بادیگاردم که به خطر انداختی تنبیهت کنم یا بخاطر جون
خواهر زادم که نجاتش دادی تشویقت کنم!
سرمو انداختم پایین.
نزدیکم شد و چونمو اورد باال.
+کدومش؟!

1399/07/06 21:49

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام ب شما ..وقت کنم چشم❤

1399/07/06 21:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام?خواهش عزیز..حتما گلم

1399/07/06 21:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دیگه سلیقه ای هس عزیزم ..اره فایلشو دارم

1399/07/06 21:56

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خواهش گلم?

1399/07/06 21:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ی حمد بخونیم برا حال دل دوستمون?انشاالله ک گشایشی باشه در مشکلاتتون

1399/07/06 21:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

اینم از دوستان حمد لازمی❤

1399/07/06 21:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تهدید نیس عزیز.. هم صحبتی با شمارو دوس دارم❤

1399/07/06 21:59


کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش،ولی آهسته می‌گویم خدایا بی‌اثر
باشد...!
#شبتون_عشق
#حرف_دلم

1399/07/06 22:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

دوستای گلم بازم نیاز داریم ب راهنماییتون?
پیشنهادی اگر دارین برا بهتر شدن رابطه این خانم وهمسرش لطفا پیام بدین ..❤

1399/07/07 18:45



ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻧﻪ، ما هستیم که تصمیم ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ! ﺷﺒﮑﻪ ﺭﻧﺠﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﺑﺨﺸﺶ، ﺷﺒﮑﻪ ﻧﻔﺮﺕ، ﺷﺒﮑﻪ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ، ﺷﺒﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﯾﺎ حتی ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺮﻭز..
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺩﯾﺪﻥ ﮐﺪﻭﻡ ﺷﺒﮑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﺫﻫﻨﺖ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﺒﮑﻪ.. ﺍﮔﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﻐﺰﺕ که ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺗﻪ..

#ادمین_نوشت
#حرف_دلم

1399/07/07 18:57