The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت306
از شوک
از اتفاقی که میتونست بیفته ونیفتاد
از خوشی!!!
سیاوش سرمو بغل کرد و به خودش چسبوند
زجه زدم:
اگه چیزیش میشد هیچوقت خودمو نمیبخشیدم...
سیاوش دستی به سرم کشیدوگفت:
تقصیر تو نیست.خریت از من بود که فکر کردم بزرگ شدی دیگه حالیته چی
به چیه.
نباید به سیانا گوش میدادم وراضی میشدم که حاال اینجوری همه تو دردسر
بیفتن
شاید راست میگفت.من لیاقت اینو نداشتم که ازاد باشم
اگه خونه میموندم هیچ کدوم ازاین اتفاقا نمیفتاد!احساس گناه میکردم!کاش به
حرف پژمان گوش میکردم وتنها نمیرفتم
کاش اصال به سیاوش گوش میکردم و ازخونه بیرون نمیرفتم!
کاش کاش کاش...
از بغل سیاوش بیرون اومدم و خوابیدم سرجام
سیاوش برگشت سمت پنجره و بازش کرد
از تو جیبش سیگاری دراورد و گذاشت گوشه ی لبش
سیاوش فقط و فقط تویه حال سیگار میکشید!

1399/07/04 19:54

#پارت307
تو عصبانیت!
درباز شد و پیمان مرتب و تروتمیز بایه نایلون خوراکی اومد تو.
لبخندی زد و گفت:
به سالم به دختر خاله ی خوشگلم!
سیاوش یلحظه برگشت نگاهی به پیمان کردو دوباره برگشت سمت پنجره و
دود سیگارشو فوت کرد
پیمان جوری برخورد میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
میدونست سیاوش منتظر یه تلنگره که کاسه کوزه ها بیشتر سرمن بشکنه
نایلونو گذاشت رو میزو گفت:
خوبی؟
لبخند زوری زدم و سرمو تکون دادم
لبخند کم جونی زد وگفت:
آقای فرخ به شما یاد ندادن تو محیطی مثل بیمارستان سیگار نمیکشن؟
سیاوش نگاه چپکی به پیمان انداخت که پیمان با اخم گردنشو سمت در خم کرد
که یعنی برو بیرون!!!
سیاوش کالفه و بغ کرده نگاه میرغضبی بمن انداخت و به سرعت از اتاق
بیرون رفت و درو کوبید!
پیمان نگاه متاسفی بهم کردوگفت:
چیزی که نگفت بهت؟

1399/07/04 19:55

#پارت308
صفحه 305 از 764
سرموتکون دادم وگفتم:
هرچی ام بگه حق داره.تقصیر من بود
پیمان نشست لب تخت وگفت:
نشنوم ازاین حرفا بزنیا.اتفاقه واسه هرکی ممکنه پیش بیاد!
ممکن بود مریم جای توباشه یاحتی سیانا.
سرمو انداختم پایین .چونمو گرفت و سرمو باال اورد وگفت:
عه .کوچولو خانم نبینم بغ کرده باشیا!حاالکه الحمدهللا همه چی به خیر گذشت
آروم گفتم:
به شماکی خبرداد؟اصال چطور رسیدین اونجا؟
پیمان بلند شد رفت سمت نایلون خوراکی ها ویه آبمیوه ازتوش دراورد و یه
لیوان یکبار مصرف
آبمیوه رو باز کرد و درحالیکه میریخت تو لیوان گفت:
سرکاربودیم که سیانا زنگ زد به سیاوش و با گریه گفت که اقلیما گم شده.
نشست کنارم و لیوان آبمیوه رو داد دستم:
بخور گرم میشه.

1399/07/04 19:55

#پارت309
سیاوش با کله راه افتاد منم دنبالش .وای اقلیما باورت نمیشه داشت سکته
میکرد از نگرانی!
تو دلم پوزخندی زدم!هه سیاوش؟!نگرانی ؟!اونم برامن!؟!
پیمان اخمی کردوگفت:تانخوری بقیشو نمیگم
لیوانوبه لبام نزدیک کردم و چند قلوپ خوردم
تمام راه هی گفتم چیشده ولی سیاوش جواب درست درمون بهم نداد.زنگ زدم
مریم و جریانو پرسیدم
چند دقیقه بعد اینکه تو ازپژمان جدا میشی وبرمیگردی مریم زنگ میزنه به
پژمان که چیشدیه رفت و برگشت ساده ی شما پژمانم قضیه الستیکو میگه و
میگه که توبرگشتی پیششون!
درصورتی که اونام ازتوبیخبربودن
یکم صبر میکنن و وقتی نمیری پیشون میان تو پاساژ و خیابون دنبالت میگردن
و به پژمانم خبر میدن و سیاناام زنگ میزنه به سیاوش!
بعدشم که پژمان پیدات میکنه و ما سر رسیدیم.
لیوانی که نصف شده بود رو پایین اوردم وگفتم:
االن حالش چطوره؟

1399/07/04 19:56

#پارت310
دستی به صورتش کشیدوگفت:
زخمش عمیق نبود ولی خون زیادی ازش رفته بود.پژمانم ازوقتی میشناسمش
کم خونی داشته وداره!اونم باعث ضعف واز هوش رفتنش شد که رسوندیمش
اینجا گروه خونی من بهش میخورد یکم خون دادیم و بخیه زدن.االنم تحت
مراقبته تاصبح
خیالم راحت شد .
اشاره ای به سرم دست راستم کردم وگفتم:
این داره تموم میشه میگی بیان بازش کنن؟
میخوام پاشم حالم خوش نیست.
پیمان از جاش بلند شدو درحالیکه بیرون میرفت گفت:
البته ولی قبلش اون لیوانو تموم کن.
آبمیوه رو خوردم و لیوانو گذاشتم رو کمد کناری.
چیزی نگذشته بود که پیمان بایه پرستار وارد شد و سیاوش هم پشت سرشون.
سرمو از دستم دراورد و پیمان برای کارای ترخیصم رفت
رو به سیاوش که حاال محلمم نمیذاشت گفتم:
میشه آقا پژمانو ببینم؟
با همون گره ی وسط ابروهاش گفت:
الزم نکرده.تشریفتونو میارین خونه تا تکلیفتونو روشن کنم بیشترازاین دردسر
ساز نباشین کافیه
با ناراحتی از تخت پایین اومدم و کفشامو پام کردم وکنار سیاوش راه افتادم

1399/07/04 19:56

اینم از بیستا پارتی ک قولش رو دادم?

1399/07/04 19:56

شنیدی که میگن :
اونی کی گریه مے کنه ، یه درد داره.
اما اونی که میخنده هزار تا!
من میگم :
اونے که میخنده هزار تا درد داره
ولی اونی که گریه میکنه
به هزار تا از دردهاش خندیده ,
اما جلوی یکیشون بدجوری کـــم آورده...

#حرف_دلم

1399/07/04 19:59

به یک زن نگو......!
تو که خانه بودی چه کار کردی؟
خسته گیت واسه چیه؟

باید دقیق تر نگاه کنی!
ریز بین باشی!

او هیچ کاری هم نکرده باشد ......
"امیدت" را در این خانه "زنده" نگه داشته است......!!!

اینم به افتخار همه خانمهای کانال#حرف_دلم????

1399/07/04 20:00

شب بخیر گفتن
چه رسم قشنگی ست؟
وقتی
هر شب
بهانه
تو باشی..!?

#شبتون_عشق
#حرف_دلم

1399/07/04 20:01



‏للذين مرّت ليلتهم وهم يشعرون وكأنّ الأرض على قلوبهم، أرجو أن يكون صباح الخير.

به همه کسایی که شبشون جوری گذشت که انگار زمین روی قلبشون سنگینی میکرد ...

صبح بخیر !

#حرف_دلم

1399/07/05 06:59

به نظرم حتی اون مشکلاتی که با بغل کردن حل نمیشه هم با بغل کردن حل میشه.

#حرف_دلم

1399/07/05 07:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ای بابا?

1399/07/05 07:03

پاسخ به

ای بابا?

نمیشه گف خود بخود سرد میشه علت و معلول داره هر چیزی بگرد ببین چیه خواسته های هم رو مرو کن ببینی عامل سردی چیه جلوشو بگیر نزار بیشتر بشه خیلی چیزا تاثیر داره محیط بیرون و دوست و مشکلات و.......

1399/07/05 11:48

عاشقی دل می‌دهد
معشوقه‌ای دل می‌برد
بُرد در بُرد است و
من مشغول حسرت بُردنم ...!

#حرف_دلم

1399/07/05 20:16

اگر کسی عزیزتونه، بهش بگین عزیزم
آدما نیاز دارن بدونن که عزیزن ...

#حرف_دلم

1399/07/05 20:17

‏اوایل آشنایی با همسرم خواستم یه حرف رمانتیک بزنم، بهش گفتم، "همه را بیازمودم، ز تو خوشترم نیامد"



الم شنگه به پا شد?


#طنز
#حرف_دلم

1399/07/05 21:04

#پارت311
بی توجه به من افتاد جلو وراهشو گرفت منم ضعف داشتم به کمک درودیوار
راه میرفتم.
خدایا اگه برسیم خونه زنده نمیذارتم عین بچه ها که از ترس باباشون
دوسندارن برن خونه گریه ام گرفته بود!
ولی باید محکم میبودم این آدم دم دمی مزاج عقلش تاب داره درست .ولی
نمیذارم منم مثل خودش کنه.
به زور خودمو تا ماشین رسوندم و نشستم کنارش
تو طول مسیر یه کلمه ام حرف نزد و با اخرین سرعت میرفت که از ترس
جلومو نگاه نمیکردم و چنگ زده بودم به کمربندم!
تو حیاط عمارت ایستاد وپیاده شدیم از پله ها باال رفتیم انگار هیچکس خونه
نبود و این یعنی اخر ترس!
سیاوش از پله هاباال رفت و خونسرد گفت:
بیاباال
اویزون نرده ها شدم ودنبالش راه افتادم.
دلم پیچ میخورد و انگار محتویات داخلی بدنم یهو فروخت میریخت!
وارد اتاقمون شد
پشت سرش رفتم تو
به تخت اشاره کردوگفت:
بشین
زل زدم بهش انگار حرفشو نشنیدم!
فریاد زد:
بشیــــــــــــــــــــن
بدنم لرزید و دستامو گرفتم رو گوشم و زود نشستم

1399/07/05 21:29

#پارت312
صندلی روبه روی میزو بایه دست برداشت و کوبید جلوم و نشست روش.
خب؟میشنوم؟
سرمو آوردم باال و زل زدم تو چشماش
شصتشو کشید زیر لبش و بعد تکیه داد به صندلی و دستاشو گذاشت رو رون
پاهاش
سرموپایین انداختم ودرحالیکه بالباسم بازی میکردم گفتم:
بخدا...من..من نمیخواستم اینجوری شه
خم شد سمتم و تو صورتم فریاد زد:
نمیــــــــــخواستییی؟
توبا جون یه ادم بازیییی کردی!
چیو نمیخواستی؟
بخاطر تو یکی تا لب مرگ رفته میفهمی یعنی چییییی؟
یعنی ته ته ته نادووووونی
اشکام سرازیر شد و سرم همچنان پایین بود.
چونمو گرفت کف دستشو سرمو بلند کرد.
چشماش وحشی بود!

1399/07/05 21:29

#پارت313
مثل روزای اول.
غرید:
مگه نگفتم تو عمارت من حق گریه نداری؟؟؟
جوابی ندادم!یعنی اصال جوابی نداشتم!
انگار اشکام دست خودم بوده!
چونمو با ضرب هل داد و ول کرد که افتادم رو تخت
ازجاش محکم بلند شدو صندلی کوبیده شد رو زمین
خودمو جمع کردم ونشستم و اشکامو کنار زدم
دلم به حال خودم میسوخت!
ازاینکه اینهمه ضعیف بودم بدم میومد!
سیاوش کالفه دست کرد توموهاشو پشت بهم ایستاد جلوی پنجره ی تمام شیشه
ی اتاق.
بابغض از جام پاشدم و رفتم پشت سرش.
دیگه نمیتونستم مثل قبل به سردی و بی محلیاش بی تفاوت باشم
ازپشت دستامو دورش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو پشتش.متعجب تکونی
خورد و بعد سرجاش ایستاد
اروم گفتم:
ببخشید سیاوش.

1399/07/05 21:29

#پارت314
من نمیخواستم اینجوری بشه...
بخدا اصال فکرشم نمیکردم...
دستامو از دورش باز کرد و برگشت سمتم
:چرا؟چرا فکر نکرده و نسنجیده کار میکنی؟
عقل تو سرت نیست؟
سرمو انداختم پایین
دستش مشت شد
کالفه هلم داد که افتادم وسط اتاق و از اتاق بیرون رفت.
همونطور کف اتاق رو فرش کوچولوی وسط توخودم جمع شدم بدنم خیلی درد
میکرد اشکام راه باز کرد رو گونم و اونقدر همونجا گریه کردم که نفهمیدم کی
خوابم برد...
دلم ضعف میرفت و گرسنه بودم الی چشمامو باز کردم روشن نبود اتاق.
یعنی چقدر خوابیدم؟
غلت خوردم لب تخت و گوشیمو برداشتم از رومیز
با تعجب دست کشیدم به جایی که خوابیده بودم و سیخ نشستم.
من کی اومدم رو تخت؟
من که وسط اتاق خوابیده بودم؟!
نگاهی انداختم سیاوش تو اتاق نبود

1399/07/05 21:31

#پارت315
ساعت گوشیمو چک کردم 7 بود!
پوف
نگاهی به لباسام کردم یه ربدوشام گشاد تنم بود!
من که با مانتو شلوار بیرون خوابیدم؟!
با فکر اینکه سیاوش لباسامو عوض کرده گونه هام سرخ شد!
خب چیه خجالت میکشم!
یه لباس موجه پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.
در اتاق سیانا باز بود و صدای مریم و خانم جون میومد که با ستاره سرو کله
میزدن.
اروم رفتم سمت درو تقه ای زدم که همه برگشتن سمتم.
خانم بزرگ از جاش پاشدو اومد سمتم و منو کشید تو بغلش و بوسه ای رو
موهام گذاشت:
بهتری دخترم؟جاییت که درد نمیکنه؟
لبخند کم جونی زدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
منوباخودش کشید سمت بقیه و نشستم پیششون.
آروم گفتم:
ما اومدیم خونه شما نبودین؟
همه سر تکون دادن و سیانا درحالیکه موهای ستاره رو با کش میبست گفت:

1399/07/05 21:32

#پارت316
یه سر رفتیم خونه مادر پژمان که بگیم نگران نباشن و چیز خاصی نیست
اروم گفتم:
فقط یه مادر داره؟
مریم سری تکون دادوگفت:
نه دوتا خواهرم داره یکیش ازدواج کرده یکیشم درس میخونه دم بخته .خرج
خانواده رو پژمان میده همون
روبه خانم بزرگ گفتم:
حال پژمان چطور بود؟سیاوش نذاشت برم ببینمش
خانم بزرگ با لبخندگفت:
چیزیش نیست خیلی عمیق نبوده اونموقع که شما اومدین ممنوع مالقات بوده
حتما.
تودلم فحشی نثار سیاوش کردم
نمیگه ممنوع مالقاته میگه الزم نکرده ببینیش .بی تربیت
سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
همش تقصیر من بود.باید بحرفش گوش میدادم و ازخونه بیرون نمیرفتم
سیانا با مشت زد توبازوم:

1399/07/05 21:32

#پارت 317
گمشوها!چه فاز هندی گرفته اون پژمانم هیچیش نیست بچم خون دیده غش
کرده وگرنه زخمش کال سه تا بخیه خورده
یاد لبای خودم افتادم و بی اراده دستم رفت رو لبم
اونموقع چقدر تو دلم باعث و بانیشو نفرین میکردم!
حاال حتما پژمانم منو نفرین میکنه!
پوف!یدفعه گفتم:
به زیبا گفتین؟
همه چشما مشکوک برگشت سمت من!
وای گند زدم اینا که نمیدونستن!
مریم مشکوک و خبیث لبخندی زدوگفت:
خبریه مگه؟
لبمو به دندون گرفتم.حاال بیاوجمعش کن!
خانم بزرگ زد زیر خنده وگفت:
توام که هی مچ این خدمه ی بیچاره رو بگیر!
همه خندیدن .
پشت سرمو خاروندم وگفتم:
خودشون تابلو بودن خو!

1399/07/05 21:33

#پارت318
سیانا ستاره رو گذاشته بود رو پاش و تاب میداد که بخوابه چشمکی رو بمن
زدوگفت:
دیگه کی؟
لبخند گشادی زدم و گفتم:
سامی و ساناز
ریز ریز خندید وگفت:
تو اومدی تو عمارت بخت همه باز شدا!
همه منتظر بودن خان داداش ما یه قدمی برداره بعد اونا اقدام کنن.
باخجالت سرمو انداختم پایین.
خانم بزرگ با انگشتاش زد رو لپش وگفت:
اوا خاک برسرم تو از صبح گرسنه ای مادر؟
مظلوم نگاش کردم که گفت:
پاشین پاشین بریم پایین یچیزی بخور تا وقت شام ضعیف میشی مادر تا روز
عروسیت هیچی ازت نمیمونه
تودلم گفتم خانم بزرگ دلت خوشه ها چه اشتیاقی ام داره به این عروسی
سوری!
من که میدونم سیاوش برای پرپر کردن دخترای دوروبرش میخاد مراسم بگیره
که دهن همه رو ببنده وگرنه من برا سیاوش همون خدمه ی سابقم.

1399/07/05 21:33

#پارت319
سیانا بچه شو گذاشت تو تختش و باهم پایین اومدیم روپله هاگفتم:
راستی مریم چه عجب تواومدی اینجا!
لبخندی زد و لپاش سرخ شد وگفت:
اومدم یه فکری به حال دیزاین خونه بکنم
سیانا با شیطنت گفت:
نخیــــــــــر!
عروس خانم اومده اتاق خودشو آقاشو بچینه
خندم گرفت .بیچاره مریم شد عین لبو .
من فکر میکردم فقط من لبو میشم ولی این ازمن بدتره.
اروم زدم پشت سیانا وگفتم :
کم منو مریمو اذیت کن!دوتاشیم اذیتت میکنیما.
دستاشو گرفت باالوگفت:
اقا من به شما چیکاردارم آخه؟!
من به این مظلومی!
صدای برسام پیچید توخونه.
کفشاشو توراهرو دراوردودمپایی پاش کرد و بلند گفت:

1399/07/05 21:34