The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت379
عکاس و فیلم بردار اومدن.
شروع کردن یه بند حرف زدن.
کار عکاس که باهامون تموم شدو200 تا عکس با ژستای مختلف ازمون
گرفت رفت پی کارش و فیلم بردار شروع کرد
برید رو پل
دستشو بگیر
لبخند بزن
برقص
بغلش کن
قدم بزنید
حسابی کالفه شده بودیم که گفت:
خب آخرین سکانس
همدیگه رو ببوسید
با ذوق برگشتم سمتش که گفت آخریه ولی تا حرفشو هضم کردم وا رفتم!
جانمممم؟!
ببوسیم همو؟
جلوی تووو؟!
پووووووووووووووف!
سیاوش چشماش برقی زد و خبیث نگام کرد.
چینی به بینیم انداختم وگفتم :ایش...

1399/07/11 20:43

#پارت380
رفتیم برای اخرین صحنه!
دیگه داشت تاریک میشد
آروم روبه روم ایستاد و دستاشو برد پشت گردنم.
سرشو خم کرد.
متقابال چشمامو بستم و لباش نشست رو لبام!
دیگه سیاوش داشت از خودش بیخود میشد که فیلم بردار گفت :
کافیه بیشترازاین آرایش عروس خانم بهم میخوره.
از خدا خواسته سیاوشو پس زدم
نه اینکه بدم بیادا!
ولی چون به سیاوش خوش میگذشت راضی نبودم!!!!
برگشتیم پیمان ایناهم اومدن و شنل پوشیده راه افتادیم سمت باغ عروسی.
چه عروسی هستم من!
نه لباس عروسمو دیده بودم
نه ادرس محل عروسیمو
انگاریه عروسکم دست اینا
غبطه خوردم به حال مریم!
چقدر خوشحال بود!

1399/07/11 20:43

#پارت381
توچشماش میشد دید!
هیچ کدومشون روپا بند نبودن
اما منو سیاوش!
انگار داریم فیلم بازی میکنیم!
کل زندگیمون شده سلایر!
رسیدیم به باغ عروسی!
دیگه تاریک بود و ساعت نزدیک 7!
کلی ادم اونجا بودن!
یسریا رو تو مهمونی به یاد ماندنی دفعه ی قبل شناختم
یسریا از خانواده ی مریم بودن و شناختم
یسری دیگه ام که کال نشناختم!
پسرا شونه به شونه ی هم ایستاده بودن و ما ام پیششون!
من سمت راسته سیاوش و
مریم سمت چپه پیمان.
مردم کل میکشیدن و سوت میزدن.
یه لبخند زودی نشوندم رو لبم.

1399/07/11 20:46

#پارت382
کناره های مسیر پراز آبشارهایی بود که باال میرفت و برف شادی بود که رو
سر ماچهارتا خالی میشد!
به جایگاه عروس داماد رسیدیم و نشستیم.
مردم دسته دسته جلو میومدن و تبریک میگفتن وسیاوشم محض سیانمایی
معرفیشون میکرد.
یه دختر با چهره ی ریز نقش و یه آرایش غلیظ جلو اومد.
خوشگل بود ولی لباسش!!!!!!!
شبیه لباس خوابایی بود که جلوی سیاوشم روم نمیشد بپوشم.
باهامون دست داد و روبه سیاوش گفت:
وای سیاوش فکرشم نمیکردم دم به تله ی ازدواج بدی اونم با یه دختر بچه!!!
ونگاه خریدارانه ای به سرتا پایینم کرد.
بسیار نا جوانمردانه دست سیاوشو که تو دست دختره گیر افتاده بود گرفتم و با
ناخن مصنوعیم فشاری به دست دختره آوردم که ول کرد ومتعجب نگام کرد.
جوری که سیاوش متوجه نشه با دختره چیکار کردم، عاشقانه دستشو لمس
کردم وگفتم:
عزیزم همین دختربچه خیلی از دوره دیده ها و با تجربه هاشو کنار زده.

1399/07/11 20:46

#پارت383
وچشمک پسر کشی تحویلش دادم.
دختره گر گرفت!
پوزخندی زدوگفت:
اوکی مبارکت باشه و ازمون دور شد.
نگاهی به مسیر رفتنش کردم.
سیاوش خم شدو با تعجب زل زد به چشمام!
دستشو که تودستام بود پرت کردم سمتش وگفتم:
تو دیگه امروز داری خیلی نگاه میکنیا.
وچشمامو مل مل کنون چرخوندم اونور.
عین دخترا ایشی نثارم کرد و با لبخند مصنوعی برگشت سمت بقیه.
عاقد اومد و جمعیت و اهنگ ساکت شد.
خطبه رو شروع میکرد که یادم افتاد واسه عقد من اجازه ی پدرم الزمه ولی
منوچهر که اینجا نیست!
نگران برگشتم سمت سیاوش.
با طمأنینه پلک زد
عاقد شروع کرد و خطبه رو خوند.
هر بار سیانا یچیزی علم کرد و نذاشت بله رو بگم تموم شه بره.

1399/07/11 20:47

#پارت384
بار سوم زیرلفظی رو دادن بهم!
یه سرویس برلیان!!!
از برقش چشم ادم کور میشد.
زندگی تو پولدارا همچین بدم نیستا!
اروم بله رو دادم و جیغ و کف و سوت مردم رفت هوا.
عقد پیمان اینا هم خونده شد.
کادوها سرازیر شد سمتمون
روبه سیاوش اروم و زیر لب گفتم:
این عقد واقعی بود؟!
باهمون خنده اش رو به مردم زیرلب گفت:
پ ن پ تئاتر اجرا میکنیم حقوق بگیریم.
با آرنجم زدم تو پهلوش .
با اخم برگشت سمتم .
گفتم:
پس اجازه ی منوچهر؟؟؟؟
دوباره لبخند مسخره ای رو به دخترا که داشتن چشمشو درمیاوردن زد و
بیشتر بهم چسبیدوگفت:

1399/07/11 20:47

#پارت385
منوچهر درحدی نیست که من ازش اجازه بگیرم...دادگاهی و قانونی حلش
کردم.
آهانی گفتم و باخیال راحت نشستم.
وسط باغ که سنگ فرش بود پربود از دخترا و پسرایی که میرقصیدن!
یدفعه صدای دیجی بلند شد که همه برن کنار و عروس و دامادا بیان رقص
اونم تانگوووو!!!!
شانس اوردم رقص مسخره ایه و بلد بودن نمیخواد .همینکه که خودتو اویزون
داماد بکنی و درجا وول بخوری رقصه دیگه!
چهارتایی رفتیم وسط و شروع کردیم رقصیدن.
نور باغو کم کرده بودن و رقص نور گذاشته بودن.
اروم مشغول رقص بودیم.
سرمو باال اوردم و نگاهم گره خورد به نگاه خیره ی سیاوش!
یدفعه نمیدونم چیشد که سرشو خم کرد و بین رقص لباشو گذاشت رو لبام!!!
صدای جیغ و دست و سوت جمعیت بلند شد!
به زور حرکتای سیاوش تکون میخوردم وگرنه خشکم میشد!
بوسه اش گرم بود وعاشقانه!
چیشده که آقا ازاین چیزا خرج من میکنه؟

1399/07/11 20:47

#پارت386
حتما باز کسی داشته چشمشو درمیاورده گفته اینو ببوسم ببینن عالقمو بیخیال
شن
خودمو اینجوری آروم کردم که توهمات صورتی نزنم باز دلم فکر کنه
خبریه...
لباشو از رو لبام برداشت و چشمامونو باز کردیم
صدای دیجی بلند شد
حاال عروس دامادو ببوس یاالیاالیاال!!!
پس حتما سریع قبلم اینجور چیزا گفتن که اون بوسیده.
چرا حواسم نبود پس؟
حاال که موقعیتش پیش اومده وقتشه داماد خوشگلمو گرفتار کنم!
آروم دستی که رو شونه اش بود و رو گردنش باال کشیدم و از پشت چنگ زدم
توموهاش!
خودمو باال کشیدم و لبامو گرم گذاشتم رو لباش!
واسه چند ثانیه ایستاد!
احتماال هنگ کرده!!
وبعد اروم شروع کرد تکون خوردن.

1399/07/11 20:48

#پارت387
بازم سرو صدای جمعیت.
اروم ازش جدا شدم و به موقعیت قبلی برگشتم
نگاهمو چرخوندم.
مریم و پیمانم با فاصله ازما مشغول رقص بودن!
ستاره تو بغل خانم بزرگ با ذوق بهمون نگاه میکرد و دست میزد!
برسام و سیانا ام مثل بقیه ی جوونا به زور ایستاده بودن و رقصشون درحال
ریزش بود.
تا دیجی گفت بقیه برن وسط سیلی از جمعیت سرازیر شد وسط و شروع کردن
رقصیدن.
یکم بعد با چشمایی مظلوم و دلبر نگاهی به سیاوش کردم و گفتم:
خسته شدم.میشه بسته؟!
لبخند آرومی زد و باهم از پیست رقص بیرون رفتیم.
یکم بعد ماهم مریم و پیمان اومدن.
ساعت نزدیک 10 بود که شامو دادن و مشغول خوردن شدن.
منو مریم از شدت گرسنگی روبه موت بودیم!
تو آرایشگاه یه ساندویچ بهمون دادن اونم حین خوردنش اینقدر موهامونو
کشیدن کوفتمون شد رفت.

1399/07/11 20:48

#پارت388
رفتیم داخل سالن باغ و غذای ما چهارنفرو اونجا سرو کردن.
بعد خوردن شام یکم بزن و برقص بودو بعدشم عروس کشون!
میخواستن تا جلوی عمارت با بوق بوق ببرنمون.
اماده از باغ بیرون زدیم و سروصداها شروع شد!
کارشون از ترقه انداختن گذشته بود هرزگاهی یچیزی عین نارنجک
میترکوندن!
عروسی ماهاست من نمیدونم اینا چرا خودشونو خفه میکنن!!!!
جلوی در عمارت پیاده شدیم و و همه از ماشینا ریختن پایین!
یکم بزن و برقص و شلوغ کاری کردن و گفتن عروسا گالرو پرت کنن.
ای بابا ول کنید این بچه بازیارو.پوووف!
پشت به جمعیت ایستادیم و گالرو پرت کردیم.
برگشتم.گل من دست یه دختر ریزه میزه ی خوشگل از طایفه ی مریم اینا بود
که فکر کنم دختر خالش میشد.
گل مریمم دست زیبا که لپاش شده بود عین گوجه!!!
ای کلک چه خوشگلم شده بودن!
از اول مراسم ندیدمشون بسکه شلوغ بود و بی حوصله بودم!!
باالخره متفرق شدن و مام رفتیم توخونه.

1399/07/11 20:48

#پارت389
وای خونه عالی بود!
کل مسیرو از نرده و پله ها تا داخل راهرو
شمع چیده بودن تا جلوی اتاقامون!!!
با شب بخیر از مریم و پیمان جداشدیم و چپیدیم تو اتاقمون.
وارفتم رو صندلی و سیاوشم درحال باز کردن کراوات پخش شد رو مبل!
رو تختو با گل رز قلب چیده بودن
لب تخت یه ست خواب برای من و یکی برای سیاوش گذاشته بودن
درکمدامون باز بود و حوله های تن پوش رنگی رنگی و جدیدمونو آویزون
کرده بودن!
دیزاین اتاق عالی بود!
مطمئنم کار سیاناس.
یه تابلو شاسی از یکی از عکسای تو باغ گذاشته بودن کنار اتاق!
سیاوش رو یه مبل لم داده بود ومنم نشسته بودم روزمین و دورتادورمو لباس
عروسم گرفته بود!
خوشگلما!!
داشتم واسه خودم قند تودلم اب میکردم که سیاوش با پیرهنی که دکمه هاش
بازبود ایستاد روبه روم .
باترس اب دهنمو قورت دادم وایستادم.
دستاش نشست رو پهلوهام و منو کشید سمت خودش.
نگاه خمارشو چرخوند تو صورتم.
آروم زمزمه کرد:
اقلیما؟

1399/07/11 20:49

#پارت390
آب دهنمو با ترس قورت دادم وگفتم:
بله؟
فاصله رو کمتر کردولب زد:
امشب تمومش میکنم...
تا اومدم حرفشو حالجی کنم و منظورشو بفهمم لباش نشست رو لبام!
موهای لخت و بلندش میریخت رو صورتم و اروم لبامو میبوسید.
میخواستم همراهی کنم ولی نمیتونستم!
میخواستم ادامه بده ولی میترسیدم
که دوباره ازخودم بیخود بشم و رهام کنه!
هیچی بدترازاین نیست که یه زنو تو همچین موقعیتی رها کنی.
دستاشو حلقه کرد دورم و فرو رفتم تو بغلش.
سینه اش داغ بود و ضربان قلبشو حس میکردم.
دووم نیاوردم!
نتونستم!
دستمو بردم پشت سرش و باهاش همراهی کردم که از کاراش معلوم بود
خوشش اومده!

1399/07/11 20:49

#پارت391
اونقدر تو حال وهواش فرو رفته بودم که نفهمیدم کی زیپ پشت لباس عروسمو
باز کرد!
اروم ازم فاصله گرفت.
نگاه کردم تو چشماش.
دوگانگی توش موج میزد!
یه غم عمیق تو وجود این آدم بود!
یه زخم بزرگ!
لباسو رها کرد و لباسم سر خورد و افتاد کف اتاق!
اروم پیرهنشو از تنش دراورد و منو کشید تو بغلش!
لباش نشست رو لبام و همزمان جابه جام کرد و آروم خوابوند رو تخت و روم
خیمه زد.
از طرفی استرس داشتم
ازطرفی میترسیدم
ازطرفی هیجان زده بودم!
آروم لباشو کشید رو گردنم.
دوباره وا رفتم!
مکث کرد.
منوباش فکر میکردم ادم شده.امشبم میخواد برینه به حال و روزم فقط
اما نه!

1399/07/11 20:51

#پارت392
دوباره لبای داغش نشست رو گلوم.
کالفه شده بودم توحال خودم نبودم چنگ زدم تو موهاش.
آروم لباشو جدا کرد و باال اومد.
گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و با چشمای خمار اروم پلک زدم.
نگاه دقیقی بهم کرد وبا حال زاری گفت:
داری چیکار میکنی با زندگیم؟
دستمو تو موهاش بازی دادم و گفتم:
خودت داری باخودت چیکار میکنی سیاوش؟
نگاهش ازم گرفت.
دست کشیدم رو گونشو چرخوندمش سمت خودم.
خواست چیزی بگه که گفتم هیس!
ولبامو چسبوندم به لباشو گرم بوسیدم.
اروم جدا شدم.لبخند محوی زد وگفت:
یه امشبو تحملم کن
دستاش چرخید رو بدنم.
دیگه تو هوا بودم !
با اینکه خیلی خجالت میکشیدم ازش ولی خب شوهرم بود!
چنگی به سینه ام زد که صورتم از درد جمع شد.
لباشو به گوشم چسبوند وگفت:

1399/07/11 20:52

#پارت393
من اصال آدم آرومی نیستم...
طاقت میاری؟
هرجور شده بود تحمل میکردم .این شب دیگه برام تکرار نمیشد باید تحمل
میکردم.
لب زدم:
اوهوم...
بوسه ی پر نفسی رو گوشم گذاشت که بدنم مورمور شد .
اروم رفت پایین و شروع کردن بوسیدن تنم!
کل تنمو بوسید.
اصال از کارش سر درنمیاوردم!
یبار میگفت فقط در حد یه کلفتی
یبار تا دستامو میبوسید.
اینقدر بدنمو مک زده بود که مطمئن بودم نقطه به نقطه اش کبود و خونمرده
میشه.
ازم فاصله گرفت و کمربندشو باز کرد!
استرسم شد ده برابر!!!
شلوارشو انداخت پیش بقیه ی لباسا و اومد رو تخت و منو کشید باال تر.
سرمو گذاشت رو بازوش و خم شد سمتم.
دستشو برد الی پام و شروع کرد نوازش کردن.
تا صدای نالم درمیومد لبامو میگرفت و فشار دستشو بیشتر میکرد.

1399/07/11 20:52

#پارت394
تو همین رابطه کل نقطه ضعفامو حفظ کرد.
گازی از لب پایینم گرفت که شوری خونو تو دهنم حس کردم.
اونقدر به تنم فشار میاورد که از شدت درد و لذت بجای ناله کم مونده بود جیغ
بکشم!
اونم هرلحظه بهم حریصتر میشد.....
آخخخخخ...
دستمو زیر دلم گذاشتم و جابه جاشدم.
خیلی درد داشتم نمیتونستم تکون بخورم
سیاوش هول چشماشو باز کرد و خم شد رو صورتم.
:چیشده خوبی؟چی میخوای؟درد داری؟
دردم یادم رفت!
یکم متعجب نگاهش کردم که خودشو جمع کرد و اون اخم همیشگیشو نشوند
وسط ابروهاش.
شکر خدا خودشه داشتم شک میکردم که عوضش کردنا :-/
دوباره زیر دلم تیر کشید که صورتم جمع شدو چنگ زدم بخودم
سیاوش مالفه رو ازروم کنار زد.
واییییی شدم عین لبو.
خب بی حیا نکن دیگه
دستشو گذاشت رو دستم و گفت:

1399/07/11 20:52

#پارت395
اینجاست؟
معذب سر تکون دادم.تن لختمو کشید تو بغلش و گفت:
ببرمت دکتر؟
سر تکون دادم.
پتورو کشید روم و شروع کرد مالیدن جایی که درد میکرد.
پیشونیمو بوسیدوگفت:
بخواب ساعت 5 صبحه.
خودمو بیشتر تو بغلش غرق کردم و با نوازش های دست سیاوش که دردمو
کمتر میکرد چیزی نکشید که خوابم برد.
با حس داغ شدن گوشم هوشیار شدم.
آروم زمزمه کرد:
خیلی دوست دارم...
بین خواب و بیداری با خودم کلنجار میرفتم که در نهایت چشمامو باز کردم
کسی نبود که.
باز توهم صورتی زدم.
آیییی کمرم دلم پاهام آخ خدا همه جام درد میکرد.

1399/07/11 20:53

#پارت396
مالفه رو گرفتم به خودم و گوشیمونگاه کردم.
ساعت 10 صبح بود.
پوف!
چقدر خوابیدما!
جای خالی سیاوشو نگاه کردم با یاداوری دیشب خون به صورتم دوید .
خیـــــلی سخت بود واه واه همون بهتر که یبارهههه.
سیاوش دیگه با لب گرفتنم نمیتونست جلوی سروصداهامو بگیره بیچاره خودشم
کالفه شده بود.
گریم دراومد تا تمومش کنه.واه واه
باید دوش بگیرم از خودم بدم میاد.
نگاهی به اتاق کردم.
وایییییی چقدر زشت!
همه ی لباسا پخش و پال بود.
از لباس رو گرفته تا زیر.
این سیاوشم عجب ادمیه ها.
هرچیو پرتاب کرده یطرف.
با لباسا انگری برد بازی میکرده یا درسای فیزیکشو دوره میکرده؟
غر غر کنون از سرجام پاشدم که در زرتی باز شد و سیاوش با یه سینی
بزرگ اومد تو.

1399/07/11 20:53

#پارت397
با اینکه دارو ندارمو دیده بود بازم تو روشنایی روم نمیشد با لباسای باز جلوش
بچرخم
مالفه رو سفت جلوی خودم نگه داشتم.
با پاش درو بست و اومد اینور که دید سیخ وایستادم.
نگاهی بهم کرد و سینیو گذاشت رو تخت.
سرتاپامو اسکن کردوگفت:
کجا به سالمتی؟!
اروم گفتم:سالم...
میخواستم دوش بگیرم...
جفت ابروهاشو با شیطنت باال انداخت وگفت:
یادم نمیاد اجازشو داده باشم؟!
چشمام گرد شد.
بسم هللا!قانون جدیده؟!
اشاره ای به سینی زدوگفت:
اول اینارو میخوری بعد بهت میگم چیکار کنی.

1399/07/11 20:53

#پارت398
مالفه رو باالی سینم بند کردم وبه محتویات سینی نگاه کردم
یه ظرف عدسی یه پیاله کاچی چنتا سیخ جیگر بربری تازه و کره مربا آبمیوه!
اووووه!کی میخواد اینارو بخوره؟!
داشتم با حال زار به سینی نگاه میکردم که سیاوش نشست و مشغول شد.
بازم شکر خدا قرار نیست تنها بخورم همشو!
کالفه گفت:
د بشین ببینم.چندبار توضیح بدم حرفای منو دوتا نکن؟
نشستم لب تخت واروم گفتم:
ببخشید ...
دلم خیلی گرفت!
کاش توهمون دیشب میموندیم!
با وجود دردمو دیوونگی سیاوش بازم وضع بهتر از االن بود
آبمیورو برداشتم و یه قلوپ خوردم تا راه گلوم بازشه القل.
خیلی ام ضعف داشتم و گرسنه بودم.
به سیاوش نگاه نمیکردم.
یجورایی قهرم گرفت وقتی دعوام کرد!
لقمه ی کوچیکی گرفت سمتم وگفت:

1399/07/11 20:54

#پارت399
خب حاال لوس نکن خودتو.بگیر بخور
طفلی خدمه کلی به فکر تو و مریم بودن که اینهمه چیز میز ردیف کردن
براتون.
با شیطنت ابرو باال انداخت.
سرخ و سفید شدم ازخجالت!
خدا نکشتت بوزینه ی ترسناک بی حیا.
اروم لقمه رو گذاشتم دهنم.
ایییییی جیگر بود.
صورتم جمع شد.
سیاوش متعجب نگام کرد.
لقمه رو دو دندونه جویدم و درسته قورت دادم و ابمیوه رو خوردم.
زبونمو دراوردم و اه اهی کردم که دیدم سیاوش عین منگال نگام میکنه
خودمو عادی کردم وگفتم:
من جیگر دوسندارم
اخماشو کشید توهم وگفت:
بیخود
مگه به دوست داشتن توعه؟
باید هرسه تا سیخم بخوری

1399/07/11 20:54

#پارت400
ملتمس زل زدم به سیاوش.
+نه توروخدا!من عدسیو کاچی میخورم بسه چیزیمم نیس خوبم بخدا
لقمه ی دیگه داد دستم و خیلی جدی گفت:
یا میخوری یا میریزم تو حلقت.منو سگ نکن سر صبح.کوفت کن.
بغض کرده و لب برچیده لقمه رو ازش گرفتم.
بزوووووور دوتا میجویدم و قورت میدادم و تند یه قاشق عدسی یا یه قلوپ
ابمیوه میخوردم که هم مزه دهنم عوض شه هم توگلوم نمونه خفم کنه
دوتا سیخ کاملو با نامردی تمام بهم خوروند.
اشک جمع شده بود توچشمام!
خواست بره سراغ سیخ سوم که دستمو گذاشتم رو دلم وگفتم:
تورووووخدا بسه دیگه جا ندارم.دارم میترکم .
نگاهی بهم کرد و سیخو گذاشت زمین.
خیلی مقتدر گفت:
کاچیتو بخور
دیگه جدا داشت اشکم درمیومد!
نالیدم:
بخدا دارم میترکم

1399/07/11 20:54

امشب دیگ خیلی تحویلتون گرفتم سی تا پارت گذاشتم??

1399/07/11 20:55

‌ ‌ ‌

آنچه را عقل به یک عمر
به دست آورده است
دل، به یک لحظه‌ی
کوتاه به هم می ریزد .
#حرف_دلم

1399/07/11 21:04

شب چه حکایت قشنگیست…

آدم را وادار به فکر کردن به آنهایی میکند که عزیزند
#بهونه_ی_بیدارشدنم_شبت_بخیر
#حرف_دلم

1399/07/11 21:12