The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت586
لبخندی نشست رو لبم.
کاش میشدواسه یبارم که شده ببینمشون.
مژده نشست کنارم وگفت:
اینجا مطب دوتا پزشکه پیش
فاطمه طارمی وقت گرفتم برات پاشو .
ازجام پاشدم و باهم رفتیم سمت اتاق پزشک که در باز شد و همزمان خوردم
به کسی و کیفم از دستم افتاد.
داشتم وسایالی زمین ریختمو نگاه میکردم که مژده با تشر گفت:
عه آقا حواستون کجاست این چه طرز راه رفتنه.
پسره سریع نشست زمین و درحالیکه وسایالرو میذاشت توکیف گفت:
من معذرت میخوام ببخشید.خودتون که چیزیتون نشد؟
باصدای پسره نفسم برید
حس کردم دنیا به چشمم سیاه و تار شد.
دستم به لرزه افتاد.
تا پسره سرشو بلند کنه و بهم نگاه کنه خودمو کشیدم تو اتاق دکتر و از الی در
به همسر پسره نگاه کردم.
خودش بود!
پیمان و مریم بودن!
وای اگه بشناسنم بیچاره میشم.

1399/07/23 12:51

#پارت587
مریم صورتش یجوری شده بود و از مژده معذرت خواهی میکرد.
پیمان کیفو داد دست مژده و بعد کلی عذر خواهی جدا شدن واز مطب بیرون
رفتن
نفسی از سر اسودگی کشیدم و به دکتر که متعجب بهم نگاه میکرد لبخندی زدم
و ماسکمو کشیدم پایین.
مژده ام اومد تو و سالم کرد.
از شوکی که بهم وارد شد چهارستون بدنم میلرزید و بچه تو شکمم وول وول
میخورد .
با اشاره دکتر رفتم جلو و نشستم رو صندلی.
دکتر که بهش میخورد حدودا 29 سالش باشه لبخندی به روم زد وگفت:
خب خانم خوشگله.چندماهته؟
لپام گل انداخت وبا خجالت گفتم :
پنج ماه.
سری تکون داد وگفت:
قبال سونو رفتی؟
سرمو تکون دادم.
متعجب نگاهی کرد وگفت:
یعنی هنوز نمیدونی جنسیت بچت چیه؟

1399/07/23 12:51

#پارت588
مژده کیفمو گذاشت رو پاش وگفت:
وقت نشده بیاد سونو قبال
دکتر لبخند مهربونی زد و هیکل تو پرش رو از پشت میز آورد اینطرف و
گفت:
خودت چی؟از ویارت چیزی حدس نزدی؟؟
به نشونه منفی سری تکون دادم
مژده ریزریز خندید وگفت:
آخه ویارشم عجیب غریبه.
دکتر سوالی نگاش کرد ومژده ادامه داد:
راستش من زن حامله از نزدیک ندیده بودم.
تو دوست آشنا و فامیل.
ولی هم توکتابا هم تو فیلمای تلویزیون دیدم دختره حالت تهوع داشته.
ولی این مادر نمونه به بو ویار داره.
دکتر خنده ی نمکی ای کردوگفت:
البته عجیب غریب نیست خیلیا همینطوری میشن ولی به ندرت پیش میاد
حاال پاشو بیا اینجا ببینم.
از رو صندلی پاشدم و دنبالش رفتم.
پشت یه پرده ی سفید به تخت اشاره کرد وگفت:

1399/07/23 12:52

#پارت589
چیزی که نخوردی؟
یکم فکر کردم وگفتم:
یه لیوان چایی و یدونه بیسکوییت.
سرشو تکون داد.
اشاره کرد به تخت و گفت:
مانتوتو درار از زیرشم اگه پیرهن داری بده باال.کمر شلوارتم باز کن بخواب
رو تخت.
داشتم میمردم ازخجالت.
عجب غلطی کردما .
با دستگاهای دور وور یکم ور رفت وگفت:
چند سالته؟
مانتومو دادم دست مژده و خوابیدم رو تخت وگفتم:
تازه رفتم تو 17.
ابروهاش باال پرید وگفت:
اوه!چه زود مادر شدی.
نگاه متعجبی به شکمم کرد وگفت:
گفتی 5 ماهته؟

1399/07/23 12:52

#پارت590
دستی به شکمم کشیدم و تائید کردم.
شلوارمو یکم پایین داد وگفت:
شکمت خیلی بزرگ شده واسه 5 ماهگی زیادیه.
موقع راه رفتن تنگی نفس هم میگیری؟
اخمی کردم وگفتم;
اوووه.االن دوتا پله اومدم باال اجدادم اومد جلوچشمم.
متفکر به شکمم نگاه کرد وگفت:
پاهاتو دراز کن راحت بخواب.
یچیزی مثل ژل ریخت رو دستش و اروم شروع کرد ماساژ دادن رو شکمم.
خنک بود.
هی تلگرافی با نگاه با مژده حرف میزدیم.
اون هی لبخند تحویل میداد
منم عین یه بز نگران وخسته نگاش میکردم.
اینم وقت گیر اورده.
دکتر که ژل مالیش تموم شد یه دستگاهیو گذاشت رو شکمم و تکون داد تا
یچیزای برفکی اومد رو تلویزیون کوچولوی باال سرم.

1399/07/23 12:53

#پارت591
اول نگران و متعجب زل زد به مانیتور کوچولو بعد یهو لبخند گشادی زد و
گفت:
واییی تبریک میگم مامان کوچولو!
دوقلو بارداری!!!!
همچین یدفعه ای گفت که میتونم قسم بخورم رفتم تو کما.
مژده یکم مات نگام کرد بعد پرید باال و شروع کرد جیغ وداد کردن.
دکترم فهمیده بود از خوشحالیه هیچی نمیگفت وخودشم هی میخندید.
باورم نمیشد!
یعنی من دوقلو باردارم؟
یدفعه میتونم مادر دوتا بچه بشم؟!
ازخوشی میخواستم بال دربیارم ولی جلو خودمو گرفتم که دکتره فکر نکنه
عقلمو ازدست دادم!
پرده رو کشید و یکم شلوارمو داد پایین تر و با دست یکم بدنمو ماساژ داد
وگفت:
بخاطر سن و سال کم و دوقلو بودن بچه ها باید حواست خیلی جمع باشه.
االن نمیشه دقیق جنسیتشونو تشخیص داد ولی احتمال میدم پسر باشه.
اینجا که دردی نداری؟؟
اروم گفتم:
نه

1399/07/23 14:18

#پارت592
عقب رفت وگفت:
خوبه.فقط باید مواظب خودت باشی.
احتماال فروردین ماه هم به دنیا میان اگر زایمان زودرس نداشته باشی!
دستمالی دستم داد که رو شکمم رو تمیز کنم و پرده رو کنار زد و رفت بیرون.
دستکش هاشو انداخت تو سطل آشغال و گفت:
این داروها وویتامینایی که مینویسم حتما مصرف کن.
یه رژیم غذایی ام میدم بهت اونم فراموش نشه.
تا ایشاال دوتا کوچولوی خوشگلت صحیح وسالم و به موقع به دنیا بیان.
یه ویزیت دیگه ام مینویسم ماه دیگه یه سر بیا.
با کمک مژده از تخت پایین اومدم و مانتومو تنم کردم.
مژده برگه ها و نسخه ورژیمو از دکتر گرفت وبا تشکر و خداحافظی از اتاق
رفتیم بیرون.
دستمو گذاشته بودم رو شکمم و مدام حرفای دکتر تو سرم میچرخید!
وای مگه میشه؟
عین حاملگیم چندماهی طول میکشه که بفهمم واقعا دوقلوباردارم!
مژده مدام با ذوق حرف میزد ولی مگه میفهمیدم چی میگه!
از ساختمون که بیرون اومدیم دستمو کشید وگفت:
ماکه تا اینجا اومدیم بریم چند دست لباسم برا این گوگولیا بخریم من دلم ضعف
میره واییییی

1399/07/23 14:18

#پارت593
ریزریز خندیدم وگفتم:
اصال فکرشم نکن
یه آژانس بگیر مستقیم میریم خونه.
مظلوم نگاهم کردوگفت:
چرا اخه؟
کالفه چرخیدم سمتش وگفتم:
اونی که جلوی اتاق دکتر خوردم بهش دیدی؟
اون پسرخالم بود!
میدونی اگه صورتمو میدید یا میشناخت چی میشد؟
بدبخت میشدم!
االنم نمیخوام ریسک کنم من شانس ندارم.
مژده با دهن باز خیره شده بود بهم!
با تته پته گفت:
چ...چرا زودتر نگفتی!
سرمو تکون دادم وگفتم:
جلو دکتر میگفتم؟
نمیشد که.
زودباش بریم دوباره االن سروکله یکی از قماش سیاوش پیدا میشه اونوقت من
میدونم باتو.

1399/07/23 14:19

#پارت594
مظلوم کنارم راه افتاد
اون طفلی ام بخاطر من وبچه هام ذوق داشت وگرنه به اون که چیزی
نمیرسید!
دستمو انداختم دور شونش وگفتم:
خب حاال قهر نکن کوچولو...
ببخشید.ولی بخدا میترسم.جلو اتاق دکتر کم مونده بود پس بیفتم!
سرشو تکون داد وگفت:
قهر نکردم...ولی ناراحتم.
هرچی سعی میکنم خودمو قانع کنم که چرا همچین فداکاری احمقانه ای کردی
نمیتونم.آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی اقلیما؟
دستمو گرفتم جلو دهنم وگفتم;
عهههه هیس بابا .زهرماره اقلیما .یواش تر حرف بزن
من فداکاری احمقانه نکردم.
کار درستو انجام دادم
با حرص برگشت سمتم وگفت:
کدوم کار درست؟
خودت تنهایی تشخیص دادی کار درست اینه؟
بقیه بوقن که نظرشونو به ریشه ی شالتم نمیگیری؟

1399/07/23 14:19

#پارت595
کالفه نگاهی به خیابون کردم.
20 متر اونور تر یه اژانس بود.
نگاهی به آژانسه کردم و روبه مژده گفتم:
بقیه کیه؟
مچ دستمو گرفت ومنوچرخوند سمت خودش وگفت:
بابای اون طفل معصومای تو شکمت.
وبا انگشت زد تو شکمم.
صورتم جمع شدودستمو گذاشتم جای انگشتش :
دردم اومد بیشور...
بعدشم برای بقول تو بابای این بچه ها بود ونبود من مهم نیست و اینو بارها بهم
یاد اور شده بود االنم اگه میبینی دنبالمه واس خاطر اینه کسی پیدا نشده
تحقیرش کنه و عذابش بده دوباره یاد من افتاده
مژده نگاه غمگینی بهم انداخت وگفت:
واسه تو چی؟
واسه توام مهم نیست ؟
اینکه بچه هات پدر ندارن و فردا حتی شناسنامه ام نمیتونی براش بگیری مهم
نیست؟
بغض کرده زمزمه کردم:
نه مهم نیست.

1399/07/23 14:20

#پارت596
مژده عصبی گفت:
پس غلط کردی واسه نجات اون شوهر ابله تر از خودت ، خودتو آواره کردی
عصبی برگشتم سمتش وگفتم:
اگه بخاطر اینکه اومدم تو شیرخوارگاه داری میگی الکی پای سیاوشونکش
وسط رک و واضح بگی ام میرم گورمو گم میکنم
حالت چهره اش عوض شد و منو کشید تو بغلش.
گونمو بوسید وگفت:
بخدا منظورم این نبود.
من هرچی میگم بخاطر خودته.
د آخه هرکی ندونه من که میدونم دوسش داری.
فردابخوای بری زایمان به هزار جور مشکل میخوری.
سما مجرده! ه نمیتونی با هویت اون بری
از طرفی ام با هویت خودت بری بیمارستان سریع گذارشتو میده کالنتری که
دربه در دنبالتن.
حرفاش حق بود!
دروغ که نمیگفت!
ولی چاره ای نداشتم!
چقدر بدبخت و درمونده بودم
اگه این قضیه ی بارداریم نبود تاحاال خودمو خالص کرده بودم ولی افسوس!

1399/07/23 14:20

#پارت597
که بازی سرنوشت اینجوری برام نقشه کشیده بود!
برگشتیم شیرخوارگاه.
جلوی در که پیاده شدیم نگاهی به تابلوش انداختم!
یاد 4 ماه پیش افتادم که درمونده خیابونا چرخیدم تا اینجارو پیداکردم!
حاج یونس جلوی در منو دید و وقتی دید هیچکسو ندارم وداره شب میشه منو
راه داد تو شیرخوارگاه.
یه واحد کوچیک کنار ساختمون شیرخوارگاه بود با سه تا اتاق.
وقتی قصه ی زندگیمو برای حاج یونس و دخترش سما گفتم بهم گفتن که میتونم
اونجا بمونم!
روزا از بچه ها پرستاری و مراقبت کنم
شبام جای خواب و یه لقمه نون برا خوردن داشته باشم!
اگه دنیارو بریزم به پای این پدر و دختر بازم کم کردم!
حاج یونس پدری کرد در حقم.
مژده کوبید به بازوم وگفت:
هوی!کجایی ده دفعه صدات کردم.
نکنه به تابلو شیرخوارگاهم ویار داری اونجوری زل زدی بهش؟
چشم غره ای بهش رفتم و برو گمشویی نثارش کردم و رفتم تو.
صاف رفتم تو اتاقم و لباسامو از تنم دراوردم.باید برم دوش بگیرم حس میکنم
کل تن و لباسام کثیفه که خورده به تخت بیمارستان.
نشستم جلو آینه و زل زدم به خودم.
چقدر تپل شده بودم!!!

1399/07/23 14:21

#پارت598
4 ماه پیش وقتی سیاوش بازداشت بود مزاحم تلفنی داشتم و ینفر مدام زنگ
میزد فوت میکرد.
بعدچند وقتم حرف زد وگفت میتونه شوهرمو نجات بده اگه خودم گورمو از
زندگیش گم کنم بیرون!!!!
اول جدی نمیگرفتم تا وقتیکه چیزایی گفت که واقعا فهمیدم حرفاش راسته
هربار از یه باجه
هربار بایه شماره!
تا اینکه بهم گفت باید از خونه ی سیاوش برم تا سیاوش برگرده.
نمیتونستم از سیاوش و زندگیم دل بکنم!
از طرفی ام نمیتونستم ببینم سیاوش اونجوری تو دردسر افتاده و من کاری
انجام ندادم!
بعد یمدت مسعود زنگ میزد ومیگفت اگه به حرفاش گوش کنم میتونم فرار کنم
و برم پیشش!
میگفت دوسم داره و عقدم میکنه!
به تمام حرفاش گوش کردم و از خونه زدم بیرون اما دور اخرین حرفش خط
کشیدم!
من نمیخواستم زن مسعود بشم.
بی خبر ازش رفتم و بعد یمدت فهمیدم دنبالم میگرده.
سیاوش تبرعه شد ولی خودم محکوم شدم!
به یه زندگی سخت و مخفیانه تو یه گوشه از این شهر با آدماس غریبه ولی
آشنایی که شده بودن خانوادم!
اینجا شدم خاله سمای یه عالمه بچه ی قد و نیم قد که توهمین چند ماهی که
اینجا بودم خیلیاشونو خانواده هایی که بچه دار نمیشدن به فرزندی بردن و فقط
یه عکس یادگاری ازشون موند!

1399/07/23 14:21

#پارت599
یه ماه بعد اومدنم تازه فهمیدم که دوماهه عقب انداختم و با هزار مکافات
موضوع رو به مژده گفتم.
اونم بی بی چک گرفت و بعد تست متوجه شدم که باردارم!
اوایل که فهمیدم یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون!
نه بچه داری بلد بودم
نه بچه ی بی پدر میخواستم
حتی به سرم زده بود برم سقط کنم تا اینکه یروز یه خانومیو تو دفتر
شیرخوارگاه دیدم که بخاطر مشکل خودشو شوهرش که نمیتونستن بچه دار
بشن چجوری از ته دل گریه میکرد!!!
تازه فهمیدم چه هدیه ای از خدا گرفتم و امیدوارتر شدم.
یروز برای وصول کردن یه چک رفتم بانک.
این کارارو معموال آبدارچی میکنه ولی اونروز چون نبود من به اصرار خودم
راهی بانک شدم.
تو بانک وقتی با سیاوش رو در رو شدم تا چند ثانیه هر دومون شوکه بودیم!
توانمو ریختم تو پاهام و با اخرین سرعت فرار کردم .
اونم پابه پام میومد
تو دلم میگفتم گور بابای همه چی فقط مشکلی برابچم پیش نیاد تو این تعقیب و
گریز!
تهشم خودمو پرت کردم تو مترو و فرار کردم !
یبارم مسعود دم شیرخوارگاه خر حاج یونسو گرفته بود که فالن دخترو با فالن
مشخصات این دورو ور ندیدی حاجی ام زده بود زیرش!
همینطوری با بچه ها صبحمو شب میکردم تا امروزکه به اصرار مژده و
حاجی رفتم پیش دکتر و فهمیدم دوقلو باردارم!
خدایا!
این رسمش نبودا!

1399/07/23 14:22

#پارت601
خبرازاین خوشتر؟!
تواین چندماه که یه خبرخوشم به گوشم نخورده بود!
از جام پاشدم و پیمانو کشیدم تو بغلم.
شیرینیو گذاشت رو میز واونم بغلم کرد.
دم گوشش گفتم:
مبارکه داداش!
خیلی خوشحال شدم!
ایشاال به سالمتی دنیا بیاد.
از بغل هم بیرون اومدیم.
همونجور که شیرینیو دوباره میگرفت سمتم گفت:
اوه حاال کوتا به دنیا بیاد!
امروز رفتیم جواب ازمایش مریمو گرفتیم 6 هفته اس تازه.
یه شیرینی از جعبه برداشتم وگفتم:
عجله نکن پسر !
مرد گنده ایا!
اینقدر عجول؟!
ریز خندید و از اتاق بیرون رفت.
به شیرینی تو دستم نگاه کردم و پوزخندی زدم!

1399/07/23 19:31

#پارت602
مگه از گلوم پایین میرفت!
درسته خوشحال بودم از خوشحالیه بهترین رفیق و داداشم ولی دل خودم چی؟
منم میتونستم پدر بشم!
کنار اقلیما!
میتونستم خوش باشم عین پیمان!
ولی خراب شد.
همه چی خراب شد!
یاد حرفایی که به اقلیما زدم افتادم.
بهش گفتم زنگوله به پام نبنده و منو بخودش نچسبونه!
درحالیکه تمام رابطه هایی که باهاش داشتم به عشق این بود که بچه ای ازش
داشته باشم!
روز اول قرص بخوردش دادم که غرورم خدشه دار نشه تو دلش فکر کنه
چقدر هولم!
اشکم چکید و افتاد رو برگه های رو میزم.
شیرینیو گذاشتم تو پیش دستیو میزو دور زدم.
روبه روی پنجره ایستادم ویه سیگار آتیش کردم و زل زدم به شهر شلوغ و مر
از دود و دم روبه روم!
سروتهش پیدا نبود!
اقلیما ام یه گوشه ازاین شهر بی من داره راحت زندگیشو میکنه!
واینی که تو حسرت دیدنش خواهم مرد منم!

1399/07/23 19:32

#پارت603
#شین_علیزاده
"ســــــــالها بـــــعــد
بے هوا وقتے یادت میوفتم،فقط به این فکر میکنم که خوشبختے یا نه!؟...
شاید اسم تورو گذاشتم روی دخترم!!...
ســــــــــالها بعــــــــــد
من مردے ام که از عذاب وجدان داره میمیره!
مردے که به تو فکر میکنه اماکنار یک زن دیگست!
مردے که به دوست داشتن هاے زن دیگه پاسخ میده اما
نه از ته دل...
ســالــــــــهــا بـــعـــــــد
وقتے همه خوابن
میرم تو آشپزخونه و یه سیگار روشن میکنم،تو اون نور کم سوے چراغ خواب
به تو فکر میکنم...
از سیگارم کام هاے عمیق میگیرم،
و به این فکر میکنم که زندگیم چجورے میشد اگه تو با من بودے؟
در حالے که دارم تو فکرت غرق میشم سیگارم رو به اتمامه
و من با عذاب و با دلی پر از غم
باید برم کنار زنے بخوابم که همیشه آرزو میکنم تو جاے اون بودے.
ســــــــــالها بــــــــــعد
این موقع تو کنار کسے هستے که دوستش دارے اما ،
من کنار كسیم که
فقط باهاش هم خونه ام...
ســالــــــــــهــا بعـــــــد

1399/07/23 19:32

#پارت604
مردے هستم با موهاے سفید و چهره اے خسته ...
مردے که خیلے ها میشناسنش اما اون با هیچکس جز یاد تو آشنا نیست...
مردے که بخاطر غرورش ازتو گذشت ومابقے سالهاے عمرش باحسرت یک
لحظه دیدن تو میگذرونه..."
اما هیچوقت هیچکس نمیتونه جای تورو برام پر کنه!
پیدات میکنم
5 ماه گذشته ولی من هنوز نا امید نشدم
هنوزم میدونم که باالخره پیدات میکنم
میدونم.
توافکارم غرق بودم که تقه ای به در خورد.
برگشتم سمت میز و سیگارو تو سطل آشغال خاموش کردم و مسعود وارد اتاق
شد
با اخم نگاش کردم
با پرویی همیشگیش وارد اتاق شدو یه پرونده انداخت رو میز وگفت:
اگه از معشوقه ی بی وفای سابقت کشیدی بیرون یه نگاهی به این بنداز
گندکاریاتو درست کن.
با حرص میزو دورزدم و یقشو گرفتم:
یباردیگه غلطی که کردی تکرار کن؟؟؟؟؟؟
نگاهی به یقه ی مچاله شدش تو دستام انداخت وگفت:
هووو چته حاال رم میکنی مگه دروغ میگم؟

1399/07/23 19:32

#پارت605
5ماهه نشستی واسه خودت رویابافی میکنی فکرمیکنی بازم برمیگرده؟!
عمرا!
فشاری به گلوش آوردم وغریدم:
اینا گوه خوریش بتونیومده یادبگیرتومسائلی که بهت مربوط نیس دخالت نکنی.
با ضرب ولش کردم و برگشتم پشت میز.
پرونده رو پرت کردم تو سینه ش وگفتم:
اگه مشکل داره بده برسام حلش کنه بعدشم والسالم شد تمام دیگه قدم نحستو تو
شرکت من نمیذاری نسناس.
مفهومه؟
پوزخندی بهم زد و در مقابل چشمای مبهوت چند نفری که جمع شده بودن
جلوی در اتاقم بیرون رفت و منشیم درو بست.
نشستم پشت میزو چنگ زدم توموهام.
میبینی چی به سرم آوردی اقلیما؟
اینقدر حقیر شدم که هر سگی به خودش اجازه میده اینجوری باهام حرف بزنه!
#شین_علیزاده
"گرگی بودم که عشق بره ای مرا ضعیف و خانه نشین کرد!
آنقدر که مضحکه ی بره ها و سگ ها شده ام!
اما وای به روزی که عشق آن بره از سرم بپرد!!!
همه را میــــــــــدرم..."
سرمو گذاشتم رو میز و تو خاطرات گذشته غرق شدم...

1399/07/23 19:33

#پارت606
با خدمه بحث میکرد که چرا لباس باز گذاشتن براش!
پشت در وایستاده بودم و به قلدر بازیاش میخندیدم که تهدید میکرد اون لباسارو
نمیپوشه!
اروم رفتم تو وگفتم مریم بره بیرون.
باحوله پشت بهم ایستاده بود و عین بچه های تخس دستاشو قفل کرده بود به هم!
سخت بود تو اون حوله دختری رو ببینی و نزدیکش نشی!
طفلی تا منو دید رنگش عین گچ سفید شد و لپاش گل انداخت.
خوشم میومد ازش وقتی خجالت میکشید!...
شبیه آتریسا بود ولی نبود!
خودمم نمیتونستم خودمو قانع کنم و کنار بیام.
سرمو از رو میز برداشتم
بد کردم
خیلی بد کردم
حاال حاال هم باید تقاص بدم
اون فقط یه دختر بچه بود!
یه بچه!!!
چجوری دلم اومد؟
چطور تونستم!
یعنی بخاطر این رفت؟
حق داشته!
سرم پر بود از سواالی بی جواب.

1399/07/23 19:33

#پارت607
تقه ای به در خورد و آبدارچی شرکت با فنجون قهوه تو دستش اومد تو.
قهوه رو گذاشت رو میز و رفت بیرون.
فنجونو برداشتم و گرفتم جلوی بینیم.
عاشق این بوی تلخ بودم
لبخندی اومد رولبم
آخر آخریا اقلیمام یاد گرفته بود
همینجوری تا سرد شدن فنجونو جلوی لباش نگه میداشت و با ولع بو میکشید.
میدونستم این دوری تا وقتی خدا از اشتباهاتم نگذره تموم نمیشه.
قهوه ام رو سر کشیدم و ازجام پاشدم.
کتمو انداختم رو ساعدم و کیف و سوئیچ و گوشیمو از رو میز برداشتم.
رفتم بیرونو در اتاق برسامو زدم و رفتم تو
با پیمان خم شده بودن رو میز و یه نقشه رو وارسی میکردن
برسام تا منو دید کارشو ول کرد که باعث شد نقشه لوله بشه برگرده سرجای
اولش.
پیمان نگاهی به کاغذا کردوگفت:
ای بابا هرچی گفته بودیم زرشک؟
د آخه ول میکنی چرا بی صاحابو.
همیشه همین بود!
سر همین چیزای بیخود بحثشون میشد

1399/07/23 19:33

#پارت608
برسام دستی تکون داد و اومد سمتم
نگاهی به وسایالم کردوگفت:
کجا به سالمتی شال و کاله کردی؟
پیمان رفته بود زیر میز که مدادی که افتاده بود پایین باال بیاره.
به یه لحن مطمئنی گفتم :
دنبال اقلیما....
تا بقیه حرفمو بگم پیمان چنان سرشو بلند کرد که فکر کنم با اون شدتی که به
میز خورد جمجه اش خرد شد
با صورت جمع شده نگاش کردم.
دستاشو گذاشت رو سرش و خوشحال گفت:
مگه پیداش کردی؟
سرمو تکون دادم
پنچر شد طفلی.
برسامم داشت سرشو نگاه میکرد که یوقت نشکسته باشه.
پیمان اشاره ای به سرش کرد وگفت:
القل این بچه بازیاتو یجوری بگو مردمو به مرگ مغزی نکشی.
اخ سرم.

1399/07/23 19:34

#پارت609
ریز ریز به غرغرای دخترونه اش خندیدم.
عین اقلیما غرمیزد.
درحالیکه میرفتم بیرون گفتم:
پ حواستون به شرکت باشه من رفتنم با خودم بود برگشتنم با خداست
و زدم بیرون.
به منشی گفتم کارای امروزمو جمع کنه و اگه مالقاتی هست کنسل کنه و رفتم
بیرون سوار آسانسور شدم و مستقیم پارکینگ.
سوارشدم و ازپارکینگ زدم بیرون.
چندماه طول کشید که محمدرضا تونست یکاری برای گواهینامه و ماشینم بکنه.
اقلیما از حق اونی که زده بود به باباش گذشته بود ولی یه چندوقتی به حکم
قانون در خدمت آب خنک خوری بود.
هیچ معلوم نیست اگه سر یارو به سنگ نمیخورد و نمیومد اعتراف کنه من
چندوقت دیگه لنگ درهوا میموندم.
زدم رو ترمز.
اصال چیشد که این یارو اومد واسه اعتراف؟
چرا جور در نمیاد؟
کالفه دستی تو موهام کشیدم و راهی شدم.اینقدر سوال بی جواب دارم که دیگه
به اینا فکر نکنم.

1399/07/23 19:34

#پارت610
پیچیدم تو یکی از پس کوچه های پایین شهری که با دیدن دختر روبه روم
خشکم زد.
پیاده شدم و با اخرین سرعت دویدم سمتش.
داد زدم اقلیما ومچ دستشو گرفتم و برگردوندم سمت خودم که چند نفری که
کنارش بودن همراه خودش سر برگردوندن سمتم.
دقیق نگاهش کردم و دستم شل شد.
اقلیمای من نبود!
چشماش رنگی بود وابروهاش اینجوری پر و پیوندی نبود لبای درشت تری ام
داشت.
دختره دستشو عقب کشید و باحرص گفت:
خدا شفات بده دیوونه زنجیری
بعدم با دوستاش خندیدن و راهشونو پیش گرفتن!
چقدر بدبختم!
سالنه سالنه برگشتم تو ماشین و راه خیریه رو پیش گرفتم....

((اقلیما))
سر سفره نشسته بودیم و مشغول غذا خوردن .
سما سوالی پرسید:
سماجون اسم واقعی شما چی بود؟

1399/07/23 19:35

#پارت611
حاج یونس چپ چپ نگاش کرد.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
اقلیما.
قاشق تو دستش افتاد تو بشقاب ومات نگام کرد.
اروم گفت:
ع...عکسی چیزی...از شوهرت داری؟؟؟؟
متفکر گفتم :
آره .چطور مگه؟
دستاشو تو هم قالب کرد وگفت:
میشه ببینم؟
سرتکون دادم بلند شم که مژده دستشو گذاشت رو پام وگفت:
بشین هرجا هست بگو من میارم.
لبخندی به روش زدم وگفتم:
تو اتاقمون توکیفمه رو کمد.
سرشو تکون داد ورفت
روبه سما گفتم:

1399/07/23 19:36