#پارت612
حاال چیشده یاد اون افتادی؟
دزحالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:
امروز سر خیابون وقتی داشتیم از کالس میومدیم با بچه ها یه آقایی اومد
چسبید به مچ دستم.
سوالی نگاش کردم و ابمیوه رو کشیدم سرم که گفت:
داد وفریاد میکرد اسم تورو صدا میزد منم اون لحظه یادم نیومد اسم واقعیت
همینی بود که آقاهه میگفت یا نه.
آبمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
حاج یونس یه لیوان اب گرفته بود سمتم که مژده سر رسید و گوشیو گذاشت
زمین زد پشتم و آبو زوری به خوردم داد.
تا حالم سر جاش اومد لیوانو پس زدم و با همون چشمای اشکیم گفتم:
چ...چه...
چه شکلی...بود؟
حاج یونس عصبی به سما نگاه کرد وگفت:
سر سفره وقت این حرفاست؟
نمیبینی حال و روز دختره رو؟
سما مظلوم سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :
ببخشید...
1399/07/23 19:36