The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت612
حاال چیشده یاد اون افتادی؟
دزحالیکه با انگشتاش بازی میکرد گفت:
امروز سر خیابون وقتی داشتیم از کالس میومدیم با بچه ها یه آقایی اومد
چسبید به مچ دستم.
سوالی نگاش کردم و ابمیوه رو کشیدم سرم که گفت:
داد وفریاد میکرد اسم تورو صدا میزد منم اون لحظه یادم نیومد اسم واقعیت
همینی بود که آقاهه میگفت یا نه.
آبمیوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم!
حاج یونس یه لیوان اب گرفته بود سمتم که مژده سر رسید و گوشیو گذاشت
زمین زد پشتم و آبو زوری به خوردم داد.
تا حالم سر جاش اومد لیوانو پس زدم و با همون چشمای اشکیم گفتم:
چ...چه...
چه شکلی...بود؟
حاج یونس عصبی به سما نگاه کرد وگفت:
سر سفره وقت این حرفاست؟
نمیبینی حال و روز دختره رو؟
سما مظلوم سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد :
ببخشید...

1399/07/23 19:36

#پارت613
سریع گوشیمو برداشتم و قفلشو باز کردم.
عکس سیاوش و ستاره تصویرزمینه ی اون گوشی بود.
بخاطر همون عکس مجبور شدم بیارمش باخودم.
دلم نمیومد نداشته باشمش!
گوشیو گرفتم سمت سما
تا نگاهش به عکس افتاد رنگش پرید و نگران نگام کرد:
همین بود!
فقط خیلی پریشون و الغرتر شده بود صورتش استخونی شده بود.
عرق سرد نشست رو پیشونیم!
اگه پیدام کنه بیچارم میکنه!
زنده زنده دفنم میکنه!
اصال نمیدونم چی به سر بچه هام میاره!
یعنی تا اینجا پیش اومده!!!
حاج یونس گفت:
استغفرهللا ...
دخترجان نگران چی هستی؟
همون ماهای اول اون پسره ی *** مزاحم اومد اینجا االن 6 ماه گذشته
نتونسته پیدات کنه .
براچی خودتو نگران میکنی آخه؟

1399/07/23 19:37

#پارت614
اشک تو چشمام جمع شد.
حرفای مسعود بهونه بود من از خودم فرار کردم
از عالقم به آدمی که حسی بهم نداشت
از عذابایی که کشیدم
از تحقیر شدن!
با این وجود چندباری بعد آزادیش خواستم برگردم ولی پشیمون شدم و بعد
اینکه فهمیدم باردارم کال دور همه چی خط کشیدم.
میدونستم اگه سیاوش بفهمه ازش بچه دارم مجبورم میکرد سقطش کنم
بارها بهم گفته بود زنگوله به پاش نبندم و درگیر بچه دار شدن نکنمش.
منم همین کارو کردم!
حاال دنبالم میگرده که چی؟!
از عذاب دادنم خسته نشده؟
میخواد از سر بگیره؟
ولی نه.نمیذارم اینجوری بشه.
برنمیگردم تو اون خونه.
از جام پاشدم و گوشیمو برداشتم و برگشتم تو اتاق مشترکم با سما.
خوابیدم رو تخت و زل زدم به عکسش...
#شین_علیزاده "
سالهابعددرگورستانےسرد،
ِر خروارهاخاک،

1399/07/23 19:38

#پارت615
دخترےازجنس من وبانام ونشانےام آرمیده است که حس َرت دیدن پسرےبانام
ونشانےتو رابا خودبه خاک سپرده بود..."
چشمام لبریز بود از اشک!
چقدر دلتنگش بودم!
چقدر دلم پر میکشید واسه دیدنش!
ازش فراری بودم ومیترسیدم ولی از عالقم کم نشده بود!
با دل خودم چیکار میکردم؟!
اخه براچی دنبالم میگردی؟
چی از جونم میخوای؟
بس نبود هرکاری کردی باهام؟
#شین_علیزاده
"من...
هیچ ُگناهے...
ُجز دوست داشتنت نکرده ام...
دَست اَز آزارم بردار..."
گوشیو چسبوندم به سینم و اینقدر زجه زدم که خوابم برد...
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
اواخر اسفند بود ولی برف حاال حاالها قصد رفتن نداشت!
سفید پوش کرده بود همه جارو.

1399/07/23 19:38

#پارت616
نگاهی به وسایالی گوشع ی اتاق کردم.
مژده یه ساک کوچیک پر کرده بود.خندم گرفت.
25 روز مونده به زایمانم این از االن آماده کرده.
کلی خرید کرده بودیم و لباسای کوچولو گرفته بودیم.
تو سونو گرافیایی که رفتم دکتره میگفت فقط جنسیت یکی از بچه ها مطمئنا
پسره و اون یکیو نمیتونن تشخیص بدن.
باورم نمیشد مادر میشم!
اونم مادر دوتا کوچولو!
یسری لباس تو لباسای بچه ها کم بود که باید میرفتم و میخریدم.
دو دل نگاهی به برف کردم و لبخندی زدم.
چی میشه مگه میرم میخرم و برمیگردم.
آماده و لباس پوشیده از اتاق زدم بیرونو شالمو دور دهنم پیچیدم.
مژده نگاهی بهم کردوگفت:
کجا شال وکاله کردی تو این هوا؟
کیفمو انداختم رو دوشم وگفتم:
دکتر گفته خوبه پیاده روی کنم میرم بیرون هم چیزایی که کم بود میخرم هم
یکم پیاده روی میکنم.
سری تکون داد وگفت:
پس وایسا منم بیام.

1399/07/23 19:38

#پارت617
دستمو تکون دادم وگفتم:
نیازی نیست به کارت برس میدونم از راه رفتن تو برف خوشت نمیاد خودم
میرم وزود برمیگردم.
وچشمکی براش زدم.
نگران و دودل نگام کرد که گفتم:
بابا اونجوری نگاهم نکن خودمو شبیه سما کردم کسی نمیشناستم.
لبخند کم جونی زدوگفت:
باشه برو مواظب خودت باش زودم برگرد.
دستی براش تکون دادم و راه افتادم.
تو کیفمو چک کردم.
گوشیم کیف پول و کلید ولیست خریدا.
خوبه همه چیو برداشتم.
اوایل که اومدم اینجا مژده یه گوشی ساده داشت که بهم داد یه سیمکارتم حاج
یونس به اسم خودش برام خریده بود.
سیمکارت قبلیمو شکوندم و توگوشی که سیاوش گرفته بود برامم سیمکارت
نمینداختم چون به محض روشن شدن میتونستن ردمو بزنن.
ولی از خودمم دورش نمیکردم.
رمزم نذاشته بودم بی در و پیکر بود که هر ثانیه ویارم کشید زل بزنم به
عکس تصویر زمینه اش!!!
ولی کوچیکه یه پین کد داشت طوالنیییی!

1399/07/23 19:39

#پارت618
کارای مژده س دیگه!
زدم بیرون و تو پیاده رو آروم آروم راه افتادم
شکمم نمیذاشت جلو پامو ببینم که!!
ولی خداروشکر برف بود یخ نبود میتونستم راه برم زیر کفشامم صاف نبود.
سر خیابون یه تاکسی سوار شدم دربست تا مرکز خرید.
با عالقه از پشت شیشه های مغازه ها به لباسای کوچولوی تو ویترین نگاه
میکردم.
لباسای دخترونه ی پراز چین دلمو ضعف مینداخت
ی حسی بهم میگفت اون وروجکی که تو سونو خودشو نشون نمیده دختره!
چشمم خورد به یه تاپ صورتی کوچولو که رو بنداش چین داشت و جلوش
عکس کیتی داشت.
ای جونم!
دستی رو شکمم کشیدم و گفتم:
اینو دوسداری مامان؟
بخودم خندم گرفت.انتظار داشتم جواب بده!!!!
راه افتادم سمت مغازه که لگد محکمی نوش جان کردم.
دستمو گرفتم به چهارچوب در و وایستادم.
نفسم گرفت.
توله ها عین باباشونن اصال.

1399/07/23 19:39

#پارت619
زیر لب گفتم:
باشه بابا میخرم دعوا و لگد نداره که.
رفتم تو و به صاحب مغازه که یه خانم مسنی بود گفتم تاپو برام بیاره
تاپو داد دستم و با لبخند مهربونی گفت:
ایشاال به سالمتی دنیابیاد.
با لپای سرخ شده پولشو دادم که گفت:
دخترم تنها اومدی؟پس شوهرت کجاست؟
دلم خون شد باز!
خیلی پیش میومد که تو مطب دکتر واینجور جاها میپرسیدن چرا تنهام و من
همیشه به این حال میفتادم.
لبخند مصنوعی زدم و اومدم بیرون.
یه چندتا خرید دیگه ام داشتم که انجام دادم و از اون پاساژ بیرون اومدم.
اون سمت خیابون یه پاساژ لباس بود.
باید براخودمم چند دست لباس راحتی بگیرم همه لباسام یا کهنه بود یا بعد
زایمان به دردم نمیخورد بسکه گشاد شده بود.
درحالیکه پاکتای خرید تو دستمو جابه جابه میکردم اومدم از خیابون رد بشم
که یه ماشینی به سرعت اومد سمتم و بعد جیغ خفه ای که کشیدم دستامو محافظ
شکمم کردم.
درد تو تنم پیچید و مردم دورم جمع شدن

1399/07/23 19:40

#پارت620
چیزی نفهمیدم و تو عالم بی خبری فرو رفتم....

((سیاوش))
سرمو خم کرده بودم و به نقشه ها نگاه میکردم برسامم مدام توضیح میداد منم
که کال نمیفهمیدم چی میگه.
جدیدا عین منگوال رفتار میکردم.
پیمانم که مدام با برسام بحث میکرد.
دراتاق زده شد و منشی گوشی به دست اومد تو وگفت:
مهندس گوشیتون زنگ میخورد در اتاقتون باز بود اوردمش.
برسام که کالفه شده بود که نمیتونست منظورشو بفهمونه گفت:
االن چه زنگی آخه سیاوش حواستو بده بمن حلقم پاره شد
گوشیو از دست منشی گرفتم که زنگش قطع شد.
انداختمش رو میز.
برسام دوباره شروع کرد توضیح دادن.
لیوان قهوه ام رو برداشتم و حین گوش کردن به حرفای برسام مشغول خوردن
بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد.
برسام میرغضب نگام کرد.
ریز ریز خندیدم وگفتم:

1399/07/23 19:40

همه می‌دانيم با بی‌خوابی های شبانه
نه كسی می آيد و نه كسی دوباره
دوستِمان خواهد داشت
ولی چه بيهوده تا صبح بيداریم ...

#شبتون_بکام
#حرف_دلم

1399/07/23 22:13

بالاخره يك روز صبح
به جاي اين
ساعتِ زنگ دارِ لعنتی
تو با بوسه ات
بيدارم می کنی!

#صبح_بخیرجانا
#حرف_دلم

1399/07/24 06:15

اگه یه روز واسه خنده های یه نفر ضعف کردم...
و توی دلم هزار جور قربون صدقش رفتم قول میدم اسمشو سیو کنمـ:)
"همهِ یِ من" ...

#حرف_دلم

1399/07/24 06:16

‏«من همیشه واسه تو وقت دارم»
قشنگترین جمله ایه که میتونی از اونیکه دوسش داری بشنوی

#حرف_دلم

1399/07/24 06:16

اینکه آب ندیده باشی و شنا نکنی اسمش نجابت نیست.
اتفاقا باید آب دیده باشی، شناگرِ ماهری هم باشی، ولی یه‌سری چارچوبا اجازه ندن تو هر آبی شنا کنی
#حرف_دلم

1399/07/24 06:18

ارسال شده از

#پارت621
برسام ناموسا بازم نفهمیدم چی گفتی داداش
تماسو که از شماره ناشناس بود وصل کردم و گوشیو گذاشتم رو گوشم:
بفرمایید؟
صدای ظریف زنونه ای پیچید تو گوشم:
سالم...شما همسر خانم اقلیما..
با شنیدن اسم اقلیما فنجون از دستم افتاد و هزار تیکه شد.
زبونم گرفته بود نمیدونستم چی بگم!!!
هرکی بود از اقلیما خبر داشت.
دستمو گرفتم به لبه ی میز که پس نیفتم !
بریده بریده گفتم:
ب...بله...
دوباره صداش پیچید تو گوشم:
من از بیمارستانه.... تماس گرفتم همسرتون تصادف کرده منتقل کردن به
بیمارستان.
خون تو رگام از حرکت ایستاد!!!!
برسام و پیمان مدام با ایما و اشاره میپرسیدن چه خبره و کی پشت خطه
با صدایی که از ته چاه درمیومد نالیدم: ک...کدوم...بی...کدوم بیمارس...تان؟
تا ادرسو گفت عین فنر از جام در رفتم و چپیدم تو اتاقم
سوئیچامو برداشتم و رفتم تاجلوی در که یادم افتاد شاید اونجا پول نیاز باشه .
برگشتم کیفمو برداشتم برسامو و پیمان نگران نگام میکردن و میپرسیدن چی
شده.
عین کودنا به خودم میپیچیدم و اصال نمیفهمیدم چه غلطی دارم میکنم.
از در رفتم بیرون که مچ دستم گیر کرد تو دستای قویه برسام.
دوطرف بازوهامو گرفت و محکم تکونم داد ونگران داد زد:
د بگو چه مرگت شد کجا میری کی بود زنگ زده بود؟
دهنمو باز کرده بودم حرف بزنم کلمه پیدا نمیکردم بگم!
مثل خنگا نگاه میکردم به برسام
به هزار جون کندن مغزمو به کار انداختم و زمزمه کردم :
اق...اقلیما...پ...پیداشده ...
دستای برسام شد شد و مبهوت نگام کرد
عقب عقب میرفتم و واسه خودم زمزمه میکردم تا باورم بشه پیدا شده!!!

1399/07/24 14:44

ارسال شده از

#پارت622
داد وبیدادای پیمان و برسام که میخاستن باهام بیام توجهی نکردم و پریدم تو
ماشین.
با اخرین سرعت میرفتم.
یلحظه بلند بلند میخندیدم
یلحظه عین بچه ها زار میزدم وگریه میکردم!
بعد هشت ماه باالخره یه خبری ازش شد.
مدام میترسیدم و نگران بودم که اینم سراب باشه و برم ببینم خبری از اقلیما
نیست!!
ماشینو جلوی بیمارستان وسط خیابون ول کردم و دوییدم تو بیمارستان.
به مکافات رسیدم به پذیرش و شروع کردم چرتو پرت بلغور کردن:
من...من زنگ زدم...نه ...شما زنگ زدین
زن من اینجاست...گفتین...
پرستار نگاه کالفه ای بهم کرد وگفت:
اسم بیمارتون چیه؟
اسمشو گفتم.
نگاهی به کامپیوتر جلوش کرد وگفت:
ها همون خانم بارداری که تصادف کرده بود؟
اینبار دیگه قطعا سکته میکردم!!!
باردار؟!
تصادف؟!
اقلیما؟!
پرستار نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کردوگفت:
حالشون مساعد نیست باید سریعا اجازه عمل بدید
عین پسر بچه ها اشک میریختم!
درمونده بودم!
چه عملی!
اینا چی میگفتن!
اقلیما بارداره؟!
دستی رو شونم نشست و منو عقب کشید .
نگاهم افتاد به برسام.حتما دنبالم میومده.
منو کشید عقب و مشغول حرف زدن با پرستار شد!
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم!!!
یه خانم دکتری باعجله اومد وگفتن:
چیشد رضایت دادن؟!
برسام مدام صدام میکرد و تکونم میداد!
منم زل زده بودم به دیوار روبه روم که یکی محکم خوابوند در گوشم.

1399/07/24 14:44

ارسال شده از

#پارت623
دستمو گذاشتم رو صورتم و زل زدم به برسام که نگران نگاهم میکرد
یه کاغذو برگه گرفت سمتم وگفت:
امضا کن حالش وخیمه.
با دستای لرزون برگه رو امضا کردم.
اصال نفهمیدم به چی رضایت دادم!
پرستارا و دکتر با عجله میدویدن
برسام دستمو گرفت و دنبال خودش کشید مطیعانه مثل جوجه اردک دنبالش
میرفتم تا ته راهرو بن بستی ایستاد.
رفتیم جلوتر.
تابلوی بزرگ ورود ممنوع اتاق عملو نگاه کردم.
خدایا چی داری به سرم میاری؟!
رو تخت مریضیو با عجله اوردن سمت اتاق عمل.
نگاهم افتاد به صورت خونیش!
یطرف صورتش پراز خون بود!
شکمش باال اومده بود!
باورم نمیشد اقلیمای من باردار باشه!!!
به جسم نحیف و معصومش نگاه کردم.
بردنش تو اتاق عمل!
زانو زدم کف راهرو
خدایا من غلط کردم
جونمو ازم نگیر
نفسمو ازم نگیر
برسام کنارم نشست و سرمو گذاشت رو کتفش.
دستشو میکشید رو بازوم ومدام زمزمه میکرد که درست میشه!نگران نباشم!
مگه میتونستم نگران نباشم!
همه دار و ندارم زیر تیغ جراحا بود و من چه راحت نفس میکشیدم!؟!
سه ساعت گذشته بود.
برسام تو راهرو راه میرفت پیمانم یه سر زد و رفت خونه که مادرمو بیاره.
نشسته بودم رو صندلی و زل زده بودم به دیوار روبه روم که مادرم و
سیاناوارد راهرو شدن .
بچه ی سیانارو گذاشته بودن پیش مریم که حاال 5 ماهه باردار بود ولی خیلی
سخت!
صورتش باد کرده بود و از قیافه دراومده بود
اوایل مدام حالت تهوع داشت ولی حاال کمتر شده بود ولی وضعش در کل
عادی نبود وخیلی برا خودش و پیمان سخت شده بود.
بمیرم برا اقلیمام!
چجوری تاب اورده؟!
چجوری این روزارو گذرونده؟!
برسام داشت اوضاع رو به سیانا و مادرم توضیح میداد که دراتاق عمل باز
شد و یکی از پزشکا بیرون اومد

1399/07/24 14:44

#پارت624
از جام بلند شدم و با عجله رفتم سمتش:
چیشد خانم دکتر؟
همه اومده بودن جلو.دکتر نگاهی بهم کرد وگفت:
شما همسرشی؟
سر تکون دادم .
ماسکشو پایین کشید و با لبخندگفت:
خوشبختانه بچه ها سالم به دنیا اومدن ولی چون زایمان زودرسه باید تحت نظر
باشن.
داشتم پس میفتادم تکیه دادم به برسام.
برسام سریع چسبید بهم وگفت:
بچه ها؟!!!!؟؟؟؟
دکتر متعجب گفت:
آره خب.
دوقلوها.
به نفس نفس افتاده بودم.از زور هیجان رو پا بند نبودم.
خواستم لب باز کنم که دکتر پیش دستی کردوگفت:
یه دختر ناز و یه پسر کاکل زری.

1399/07/24 14:45

#پارت625
لبخند کم جونی زدم که اشکام ریخت رو گونم!
باورش سخت بود!
نگران دستی به گونم کشیدم وگفتم:
همسرم چی؟؟؟
سری تکون داد وگفت:
حالشون اصال خوب نبود.
تصادف سنگینی نبوده ولی چون سرشون با جدول برخورد کرده بود خون
ریزی داخلی داشت
نفسم برید!
داشت؟!!!!
بریده بریده گفتم:
ی...یعنی...
دکتر سری تکون داد وگفت:
من متخصص زنان بودم و کارم به دنیا اوردن بچه ها بود مابقی عمل به عهده
متخصص مغز و اعصابه.
اروم از وسط رد شد ونگاه ماتم موند به در بسته اتاق عمل.
مادر نشست رو صندلی و قران کوچیکی ازتو کیفش دراورد و مشغول خوندن
شد حالش بهتر از من نبود و مدام گریه میکرد.

1399/07/24 14:46

#پارت626
برسام منو نشوند رو صندلی و رفت سمت سیانا و پیمان و شروع کردن پچ پچ
کردن.
نگاهمو دوختم به در
خدایا میدونم اذیتش کردم
باشه قبول ولی به اندازه کافی تنبیهم کردی.
من غلط کردم
باشه؟؟؟
در باز شد و دوتا نوزاد و تو دستگاه کوچیکی اوردن بیرون.
باال سرشون ایستادم و به دستای کوچولوشون نگاه کردم که هرزگاهی
انگشتاشونو تکون میدادن.
میون گریه خندیدم
فکر همچین چیزی رو هم نمیکردم!
بقیه با اشتیاق به بچه ها نگاه میکردن
پرستار بچه هارو دور کرد و سیانا رفت دنبالش تا سوال جواباشونو جواب بده.
من ذهنم درگیر بود.
بچه بی اقلیما نمیخواستم
زندگی بی اقلیما نمیخواستم.
شروع کردم قدم زدن.

1399/07/24 14:46

#پارت627
مدام راه میرفتم و خداروقسم میدادم که در اتاق عمل به شدت باز شد و پرستار
نگران بیرون اومد.
+مریض خونریزیش زیاد بوده خون الزم داریم گروه خونی کی O مثبته؟
برسام سریع جلو رفت و گفت:
من
پرستار اشاره کرد که دنبالش بره و شروع کرد سوال جواب که بیماری نداری
مشکل نداری برسامم خیلی خالصه گفت نه خانم من ماهی یبار میرم اهداخون
پرستار لبخندی زد وگفت:
عالیه کارمون جلو میفته
سریع رفتن تو یه اتاقی و پیمانم رفت پیشش.
خدایا قربونت برم من غلط کردم خوبه؟
بابابخودت قسم تمومش کن من طاقتشو ندارم
نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم و زل زدم به تابلوی باالی اتاق عمل که
مدام حال مریضای تو اتاق عملو گزارش میکرد.
درحال عمل...
عمل ناموفق...
فوت!

1399/07/24 14:46

#پارت628
پرستاری که با برسام رفته بود با عجله برگشت و رفت تو اتاق عمل.
دوساعت گذشته بود ولی به اندازه دو قرن من عذاب کشیدم.
برسام بی حوصله نشسته بود رو صندلی کنارم و هرچی سیانا اصرار میکرد
یه شکالت دهنش بذاره گوش نمیکرد.
جراح از اتاق عمل بیرون اومد.
خودمو جمع کردم و رفتم جلوش با نگاه التماس میکردم که بگه خوبه!...
نگاهی بهم کرد وگفت:
هرکاری از دستمون برمیومد براشون انجام دادیم.
بقیه اش با خداست.
سست شدم!
بدنم بیحس شد و تو بغل برسام افتادم....
با صدای جیغ ستاره چشمامو باز کردم:
عههههه نتن اِل کن منو میلم ببل داییییی
چشمامو به سختی باز کردم سیانام شروع کرد به تهدید کردن ستاره:
بخدا میبرم میندازمت تو خونه تنها بمونی اونجا لولوها بیان بخورنت
ستاره مظلوم ایستاد.

1399/07/24 14:47

#پارت629
برسام باال سرم وایستاده بود و با انگشتاش چشماشو میمالید صدای فین فین
کردنای سیاناام نشون میداد نشسته آبغوره میگیره.
لب باز کردم:
ا...اقلیما...
هردو فهمیدن به هوش اومدم
برسام اشک چشماشو پاک کرد وگفت:
یه بهوش بیا بعد بپرس.
تکونی به بدنم دادم وگفتم:
میخوام ببینمش
برسام دستاشو گذاشت رو شونه هام وکالفه گفت:
میدونی سکته رو رد کردی که االن افتادی رو این تخت؟!
چی میخوای ببینی ؟!
دستشو با دست چپم پس زدم چیزایی که به دست راستم وصل بود کندم که از
جای سرم خونریزی کرد و از جام بلند شدم.
برسام نالید:
توروخدا سیاوش بس کن
بغضم گرفت.
شده بودم وسیله ی عذاب این طفل معصوما
جای سرمو با دستمال کاغذی فشار دادم که خونش بند بیاد و گفتم:
مامان و زنو بچتو بردار برو خونه خودم هستم.بچه ها ام که فعال تو دستگاهن
و تحت نظر بودنتون دردی دوا نمیکنه فقط خسته میشین.
راه افتادم سمت در که در باز شد و مریم درحالیکه با دستمال دماغشو میگرفت
و اشکاشو پاک میکرد با پیمان اومدن تو.
پیمان نگاهی بهم کرد وگفت:
کجا باز راه افتادی؟
نیمچه سکته کم بود میخوای سکته کامل بزنی؟
بی توجه به حرفش گفتم:
مریمو با این وضعش براچی اوردی اینجا؟
بردار ببرش خونه بقیه رم همینطور.
زدم بیرون و رفتم سمت پذیرش.حال و اتاق اقلیمارو پرسیدم و راهی شدم.
خوشبختانه بیمارستان خصوصی بود چون نزدیک بود سریع اورده بودنش
اینجا منم رضایت داده بودم اینجا باشه.
مادر جلوی در نشسته بود و دعای توسل میخوند.
نگاه غمگینی بهم کرد و دوباره مشغول دعاش شد.
از پنجره ی کوچیک شیشه ای زل زدم بهش.

1399/07/24 14:48

#پارت630
بمیرم براش!...
چقدر دستگاهو سوزن و سرم به تن و بدن نحیفش بود!
زمزمه کردم:
سیاوش بمیره و این روزاتو نبینه.
چشماشو با چسب بسته بودن و یچیزی تو دهنش بود.
عقب گرد کردم و رفتم سمت اتاق دکترش.
در زدم و رفتم تو.
دکتر اشاره کرد بشینم.
عینکشو از رو چشماش برداشت وگفت:
حال خودتون چطوره؟
سریع گفتم:
من خوبم...از اقلیما بگین.
دکتر نفس عمیقی کشید وگفت:
اون خوابه.
متعجب نگاش کردم!خواب؟!
دستاشو به هم قالب کردوگفت:
این حالت بیمار رو نه میشه گفت کما نه میشه گفت بیهوشی!
کما نیست چون خودش عالئم حیاتی داره تا حدودی
بیهوشم نیست چون معلوم نیست کی بهوش میاد ممکنه خیلی طوالنی باشه.
دراین صورت میگیم بیمار خوابه.
لبامو کشیدم تو دهنم که بغضم نشکنه.نفسمو بیرون دادم وگفتم:
حاال چی میشه؟
دکتر خودکاریو تو دستش به بازی گرفت وگفت:
باید توکل کنید به خدا.یکم که حالش بهتر شه میتونید برید داخل اتاق و ببینیدش.
اون تمام اتفاقات دور وبرش رو به احتمال 70 درصد متوجه میشه.بین عالم
خواب و بیداری متوجه ی حرفاتون میشه شاید عکس العملی نشون بده.
لرزون گفتم:
ب...بچه هام چی؟
لبخندی زد وگفت:
مادر خوبیه خیلی حواسش به بچه هاش بوده .
با وجود زایمان زودرس بچه های سالمی داره ولی بهتره که یمدت تحت نظر
باشن تا مشکلی پیش نیاد دیگه
سری تکون دادم وتشکر کردم و از اتاق بیرون رفتم.

1399/07/24 14:49

"لینک قابل نمایش نیست"
چالش حرف دل شما به من?

1399/07/24 20:57