The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

پیام سنجاق شده رو کسی برنداره?امشبم باید واسم پیام بزارید تا فردا پارت زیاد بزارم واستون

1399/07/24 20:59

#پارت631
اون حاال خوابیده!
یه خواب بی سر و ته!
نه میشه بیدارش کرد نه خودش به این زودیا بیدار میشه
برگشتم جلوی در اتاقش و کنار مادرم نشستم
سرشو از کتاب دعاش بلند کرد و گفت:
برو خونه من هستم.
یکم استراحت کن بعد میای.
سری به مخالفت تکون دادم وگفتم;
من بی اقلیما پامو از اینجا بیرون نمیذارم شما برین اینجا اصال همراه نمیذارن
بمونه منم خودم ناخوشم اذیتم کنن یه سرم میبندم میشینم همینجا.
شما خونه باشید بهتره
مادر سری تکون داد و گفت:
برم یسری وسیله ام برات میفرستم میاد.حواست به خودت باشه نگرانیمو دوتا
نکنیا.
لبخند کم جونی زدم.
مادر ایستاد روبه روم.خم شد سرمو بوسید وگفت:
فقط توکل کن به خدا.
مسیر رفتنشو نگاه کردم.
کاش زودتر بیدار شی!

1399/07/24 21:22

#پارت632
خیلی دلتنگتم اقلیما.
خیلی زیاد!.
تا اخر شب مدام جلوی اتاقش راه میرفتم و از پنجره نگاش میکردم.
نمیذاشتن تو اتاقش برم میگفتن اگه عکس العمل نشون بده ممکنه حالش بدتر
شه بذاریم یکم بهتر شه بعد.
دستمو گذاشتم رو شیشه
تمام بالهایی که سرش آورده بودم یادم اومد!
چه اشتباه بزرگی!
حاال هرچی بیشتر میشناسمش و نگاش میکنم میفهمم هیچ شباهتی نداشت و
نداره به اتریسا!
اقلیما یکیه از جنس خودش!
تنها!
نه شبیه کسیه
نه کسی میتونه شبیهش باشه!
رو صندلی نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
چشامو رو هم گذاشتم و طول نکشید که خوابم برد.
با ویبره ی گوشیم که تو جیبم بود چشمامو باز کردم تا موقعیتمو درک کردم
سریع پاشدم و جلوی پنجره نگاهی به اقلیما کردم.

1399/07/24 21:23

#پارت633
سرجاش خواب بود و یکم از دستگاها کم کرده بودن چسب رو چشمای نازشم
باز شده بود
دست کردم تو جیبم و گوشیو دراوردم .نا شناس بود.
جواب دادم و گذاشتم رو گوشم
صدای کریحه سمیرا تو گوشم پیچید:
به به!
اقای عاشق پیشه!
قطع کردم.
دختره ی هرزه.
دوباره زنگ خورد.
کالفه جواب دادم که دوتا تپل بارش کنم به گوه خوردن بیفته که با حرفش تن و
بدنم لرزید:
خانم کوچولوت مرد یا هنوز نفس میکشه؟!
البته جای شلوغی بود وگرنه محکم تر میزدم بهش که نه خودش نه بچه هاش
جون سالم به در نبرن...
باورم نمیشد!
سمیرا بخاطر عذاب دادن من با جون سه تا آدم بازی کرده بود؟!

1399/07/24 21:23

#پارت634
این آدم بود یا حیوون؟!
از مابین دندونام غریدم:
توچه غلطی کردی؟؟؟؟
سرجام چرخی زدم که با پلیسا رو به رو شدم به نشونه سالم سری تکون دادم
که اشاره کردن راحت باشم.
خودشه!
گوشیو زدم رو آیفن و با اشاره گفتم گوش بدن:
اووووه....حاال که کاری نکردم!!!
فقط یه تصادف کوچولو بود!
من اگه بخوام هرکاردیگه ای ام میکنم که اون دختره ی پاپتی رو از زندگیت
پاک کنم...
من اگه ببازم هم نمیذارم با اون خوشبخت بشی عشقم...
اینقدر مشتامو فشار داده بودم که ناخونام داشت کف دستمو سوراخ میکرد.
دندونامو رو هم ساییدم وگفتم:
فقط برو دعا کن یه تار مو از سر اقلیمای من کم نشه...
که اگر کم بشه به خدای احد و واحد خونت حالله
خنده ی جادوگرانه ای سر داد و تلفنو قطع کرد.

1399/07/24 21:23

#پارت635
مامورا متعجب نگاهی کردن وگفتن:
همونیه که زده به خانومتون؟
سر تکون دادم.
یکیشون که درجه دار بود گفت:
راستش ما دیروز اومدیم برای تحقیقات درمورد تصادف ولی حال شما خوب
نبود با بقیه ی اعضای خانوادتون حرف زدیم و تاحدودی میدونیم قضیه از چه
قراره .
ولی این شخصی که زنگ زده بود بهتون....
پریدم وسط حرفش وکالفه چنگ زدم تو موهام:
سمیراس...خدمتکار عمارتم بود....
تمام جریانات و براشون تعریف کردم و همونجا شکایت نامه تنظیم کردم
صدای ضبط شده ی سمیرارو فرستادم به گوشی سربازه که تو کالنتری گوش
بدن ازم اجازه گرفتن که تماسهام شنود بشه تا بتونن ردشو بزنن اگه دوباره
تماس گرفت.
چشم دوختم به اقلیما.
چه آروم خوابیده بود!
بی خیال از کسایی که پشت دربسته ی اتاق منتظر بیدار شدنش بودن!!!

1399/07/24 21:24

#پارت636
برسام با یسری وسایل تو دستش اومد.
یه نایلون ساندویچ گرفت سمتم وگفت:
سالم ...
اینو بخور القل از بابت تو خیالمون راحت باشه.
نایلونو گذاشتم روپام وگفتم:
میل ندارم بعدا میخورم.
ساک تو دستشوگذاشت رو صندلیو ساندویچو برداشت باز کرد گرفت سمتم:
به جون داداش نخوری دیگه اسمتو برنمیدارم
پوووووف!از دست تو برسام وقتی اینجوری تهدید میکرد یعنی دیگه به مغز و
اعصابش رسیده بود!!
به ناچار ازش گرفتم و اروم مشغول خوردن شدم.
اشاره ای به ساک کردم وگفتم:
این چیه؟
نیششو باز کردوگفت:
مال کوچولوهاس.مامان داده بیارم
رفتی ببینیشون؟
سرمو تکون دادم .یکی زد تو سرم وگفت:

1399/07/24 21:24

#پارت637
خیلی بی ذوقی...
وای سیاوش خیلی ماهن خیلی!
دوسداشتم ببینمشون ولی دلم میلرزید
اگه اقلیما نباشه چیکار کنم باهاشون؟!
چجوری؟
جوری که ذوقم تابلو نباشه گفتم:
چه شکلی ان؟
برسام متفکر نگاهی به دیوار کرد وگفت:
گفتم ماهن...
پس مسلما شبیه تو نیستن!
به مامانشون رفتن.
با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم که عقب رفت وگفت:
خب چیه برو خودت ببینشون خدایی ماهن .دوتا عروسک فقط.
دیگه طاقت نیاوردم.
ساندویچ نصفه رو کردم تو نایلون و پاشدم.
باید برم ببینمشون.
دو دل نگاهی به اقلیما کردم که برسام گفت:

1399/07/24 21:25

#پارت638
نترس من پیششم برو بیا.
لبخندی زدم و راهی بخش نوزادان شدم.
سیانا پشت شیشه ایستاده بود و با ذوق نگاه میکرد.
تا چشمش بمن افتاد با اشاره گفت برم پیشش.
دستی به موهام کشیدم و رفتم کنارش.
با انگشت زد به شیشه وگفت:
اوناهاش!
اون دوتا کنار همیا.
یه تخت با پنجره فاصله داشتن و راحت میشد دیدشون.
خیلی کوچولو بودن!
صورت گرد و تپلشون از سفیدی به قرمزی میزد.
یکیشون خوابیده بود و اون یکی دستاشوتکون میداد.
با اشتیاق به بچه ها نگاه کردم.
امیدم به بیدار شدن اقلیما بیشتر شد.
اقلیما اونقدر نامرد نیست که بچه هاشو ول کنه به امون خدا.
سیانا لبخندی از سر ذوق زد وگفت:

1399/07/24 21:25

#پارت639
چند روز دیگه مرخص میشن میتونیم ببریمشون خونه.میخوام برم اتاق اماده
کنم براشون.
سری تکون دادم وگفتم:
هرچی الزمه براشون بخرین.
فقط تو اتاق خودمون .
پیش خودمون باشن
مطیعانه سر تکون داد.
نگاهی به آینه سرویس بهداشتی کردم.
ریشام کامل دراومده بود و سرو وضعم ناجور بود.
تو این یه هفته پامم از بیمارستان بیرون نذاشته بودم
بچه ها که مرخص شدن بردنشون خونه منم همش جلو در اتاق اقلیما کشیک
میدادم.
تصمیم گرفتم یه سر برم خونه و یه دوش بگیرم و برگردم ولی نگران بودم باید
یکیو میذاشتم جای خودم.
برسام قبول کرد که بیاد بمونه من برم.
رفتم تو اتاق اقلیما و پرده رو کنار زدم اتاقش روشن تر شد.
خم شدم گونه ی کبودشو بوسیدم وگفتم:
خانمم؟
نمیخوای بیدارشی؟
بچه ها بغل مامانشونو میخوانا!

1399/07/24 21:25

#پارت640
دستشو گرفتم تو دستم و نگاهی بهش کردم.
رو دستش جای سوزن و سرم کبود بود وناخناش خیلی بلند و زشت شده بود.
دستشو بوسیدم وگفتم برمیگردم
از اتاق بیرون اومدم و سپردمش به برسام و برگشتم خونه.
تواین مدت سمیرا متواری بود و مامورا دنبالش.
سریع پریدم تو حموم و دوش گرفتم ریشامم نزدم وقتشو نداشتم میخواستم زود
برگردم بیمارستان.
یسری وسیله برداشتم و از بچه ها و سیانا خداحافظی کردم.
میخواستم پرستار بگیرم براشون ولی سیانا نمیذاشت میگفت چشمم کور دندم
نرم عمه شدم از االن جورشونو میکشم پرستار مگه دلش به حال بچه مردم
میسوزه
هرچی ام میگفتم تو خودت یه وروجک داری میگفت وروجک من 4 سالشه
عاقله خودش میفهمه که نباید اذیت کنه!
سوار ماشین شدم و ضبطو روشن کردم و برگشتم سمت بیمارستان.
آهنگ تو رگها و خونم جریان پیدا میکرد!
"یچیزی میگم بهت شاید بخندی بهم...
شاید اصالچشاتو باز ببندی بره...
یچیزی میگم فقط درحدگله...
اذیت میشم بسکه چشمات خوشگله...
عاشق چشماتم اقلیما!عاشق!

1399/07/24 21:26

میان تاریکی تو را صدا کردم!
سکوت بود و نسیم که پرده را میبرد
در آسمان ملول، ستاره ای میسوخت
ستاره ای میرفت، ستاره ای میمرد ...

#شبخوش
#حرف_دلم

1399/07/24 21:29

دوستان گلم عزیزان دلم?چالش سهیلا رو ولش بیاین توچالش من شرکت کنین جایزتونم محفوظه ?کاری میکنم سهیلا ده دقیقه یبار بیستا پارت بزاره براتون اوکی?

1399/07/24 21:39

"لینک قابل نمایش نیست"

1399/07/24 21:40

زمانهایی فرا میرسد
که تصور میکنی همه چیز به پایان رسیده است
اما خیلی غیرمنتظره
نوری نمایان میشود در زندگیت
و خدا معجزه اش را نشانت میدهد .♥️?


‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌✦•━━━━━━❥✿❥━━━━━━•✦
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌معجزه خدا تو تک تک لحظه های زندگیتون?

1399/07/25 16:18

#پارت641
با اشک ضرب گرفتم رو فرمون:
نه میتونم جلوت این بحثه رو بازش کنم
نه میتونم با غم تنهایی سازش کنم
نه غرور اجازه میده که بتوخواهش کنم
ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم ...."
ولی دیگه گور بابای غرور!
فقط تواقلیما.فقط تو.
رسیدم بیمارستان و رفتم تو اتاقش.
نشستم لب تخت و مرتب ناخوناشو کوتاه کردم :
میدونی اقلیما.
ماها عادت داریم یچیزیو از دست بدیم بعد بفهمیم چقدر برامون با ارزش بوده!
ماها فکر میکنیم عاشق نیستیم ولی بخدا هستیم!
فقط یه غرور بیخود جلو چشممونو میگیره!...
#شین_علیزاده
"روزی
نگاهــــــــــے
سگ میشــــــــــود!
و میگیرد پاچه ے دلـــت را!..."
چشمای تو

1399/07/25 17:32

#پارت642
نگاه تو منو عوض کرد اقلیما.
دستاشو بوسیدم و گفتم :
حاال بهتر شد.
قوطی کرمو برداشتم و اروم رو دستای کوچولوش کرم زدم و نوازش کردم.
همچنان خواب بود!
بیدارشو اقلیما .
بغض کرده از اتاق زدم بیرون.
نگاهم گره خورد به پیر مردی که زل زده بود بهم!.
متعجب بهش خیره شدم
دختری که کنارش بود دستاشو گذاشته بود رو دهنش و اروم گریه میکرد واز
شیشه زل زده بود به اقلیما.
پیرمرد نگاهی بهم کرد وتسبیحشو داد اون یکی دستش و گفت:
اومده بودم اینجا که با تشر
با دعوا
با جنگ
با هر بدبختی که شده اقلیمارو ببرمش
دورش کنم ازت
که بفهمی لیاقتشو نداری
که بفهمی بزرگ نشدی

1399/07/25 17:33

#پارت643
ولی چیزایی که از پشت این شیشه دیدم نظرمو عوض کرد.
سرمو انداختم پایین
نمیدونستم این پیر مرد کیه اما هرکی که بود خیلی میدونست.
آروم ازم دور شد
دوییدم وجلوش ایستادم.
لبامو با زبونم تر کردم وگفتم:
شما کی هستین؟
اقلیمارو از کجا میشناسین؟
دستشو گذاشت رو شونم وگفت:
اقلیما از وقتی ازتو فراری شد تو خونه من بود کنارم زندگی کرد مثل دختر
خودم.
وقتی روزای اول به اصرار من داستان زندگیشو تعریف کرد ازت بدم اومد که
فکر میکردی خیلی مردی!
که با همچین دختر معصومی اینکارو کرده بودی.
ولی اون متنفر نبود!
چشماش پراز عشق بود
پراز خواستن تو!!!
بغض گلومو فشار داد.

1399/07/25 17:33

#پارت644
اینهمه دوسم داشت و من از خودم رونده بودمش؟
دختر کنار پیرمرد دستی به گونه های اشکیش کشید و گفت:
چی به سر بچه هاش اومده؟؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
سالمن بچه هام!مرخص شدن.
تو اوج گریه لبخندی زد
پیرمرد زیر لب الهی شکری زمزمه کرد.
باید بیشتر ازشون بدونم
باید بدونم اقلیما چرا رفته
اونا تمام مدت از اقلیما مراقبت کرده بودن مثل یه خانواده!
حقشون نبود بدبین باشم بهشون یا بد رفتار کنم.
دستی به صورتم کشیدم و بغضمو فرو دادم وگفتم:
آقا....
نگاه با لبخندی به صورتم کرد وگفت:
یونس.
حاج یونس رسولی.
لبمو دندون گزیدم وگفتم:

1399/07/25 17:33

#پارت645
من قدرشو ندونستم.
همسری نکردم براش.
ولی شما تو این مدت پدری کردین درحقش.
بهش بگین بیدار شه.
بگین طاقتشو ندارم.
بگین چشماشو باز کنه شاید به حرف شما گوش بده.
شاید بیدار شه از این خواب لعنتی .
حاج یونس دستاشو گذاشت دوطرف شونه هام وگفت:
قوی باش مرد !
بذار بفهمه یکی مثل کوه پشتشه که چشم باز کنه و بهش تکیه کنه!
قدرت عشق بیشتر از اونیه که فکرشو بکنی.اون اگر چشم بازکنه دلیلی جز تو
و بچه هاش نداره
خودمو انداختم تو بغلش.
منم خیلی سال بود که از نعمت پدر محروم بودم!
پیش حاج یونس حالم خوب بود.
خیلی خوب!
نشستیم رو صندلی تو راهرو و همه چیو برام تعریف کرد.
که چجوری اقلیمارو پیدا کرده و چرا اصال اقلیما فراری شده ازمن.
تو دلم عروسی بود وقتی فهمیدم رفتنش با عشق بوده و ازمن متنفر نیست و
تواون نامه ی لعنتی که روزی ده بار میخوندمش به دروغ نوشته بوده حسی
بهم نداره!

1399/07/25 17:34

#پارت646
حاال دیگه مطمئن بودم عشقی که بهش دارم یطرفه نیست.
سیانا وارد راهرو شد و متعجب با حاج یونس و دختری که پیشش بود و بهش
میگفت مژده سالم علیک کرد و رسید بمن.
گفتم:
سیانا؟
بچه هارو به کی سپردی؟
براچی اومدی اینجا؟
تابی به گردنش داد وگفت:
به مامان و مریم.
اومدم اقلیمارو ببینم یسری لباس و وسایل نوزادم بگیرم برگشتنی.
نگاهم به نگاه مشتاق مژده خانم افتاد.
لبخندی زدم وگفتم:
مژده خانمم ببر بچه هارو ببینه.از دوستان اقلیماس.
سیانا به گرمی لبخندی بهش زد که مژده با ذوق گفت:
کلی لباس و وسایل برابچه هاخریده که مونده تو شیرخوار گاه .
روبه حاج یونس گفت:
اونارو ببریم براشون؟

1399/07/25 17:34

#پارت647
دستی تکون دادم و گفتم:
باسیانا برید هرچی الزم دارین بردارین بعد سیانا میبرتتون خونه بچه هارو
ببینین.
مژده ملتمس برای کسب اجازه زل زد به حاج یونس
حاجی یکم نگاه کرد و در نهایت با یه لبخند رضایتشو اعالم کرد
سیانا تو اتاق اقلیما رفت و بعد دیدنش بیرون اومد.
با مژده از سالن بیرون رفتن.
روبه حاج یونس گفتم:
میبینی حاجی.
حماقت کار دستم داده
اگه اقلیما از مسعودم فراری نمیشد و میرفت پیشش چی به سرم میومد؟
حاج یونس از شیشه نگاهی به اقلیمای بی جونم که مثل یه عروسک خوابیده
بود انداخت و گفت:
نگران نباش پسرم.
بیدار میشه.بخاطر بچه هاشم که شده بیدار میشه.
لبخندی زدم وگفتم :
هنوز براشون شناسنامه نگرفتم.
نمیتونم اسم انتخاب کنم براشون.
کاش اقلیما زودتر بیدار شه خودش اسم انتخاب کنه.

1399/07/25 17:35

#پارت648
اون حتما تو بارداریش چیزی مد نظر داشته.
حاج یونس سری تکون داد وگفت:
اینو از مژده بپرس شاید بدونه
اوهومی گفتم و زل زدم به عروسکم
کاش زودتر بیدار شی ببینی که عوض شدم.
حق اون مسعودم بوقتش میذارم کف دستش تو فقط چشمای خوشگلتو باز کن
اقلیما.
حاج یونسم رفت و باز باهاش تنها شدم.
رفتم تو اتاقش و یه صندلی گذاشتم کنار تخت و نشستم روش.
دستای کوچیکشو گرفتم تو دستامو گفتم:
تاحاال فکر میکردم عشقم یطرفه ست!
فکر میکردم حسی نداشتی بهم که رفتی!
حاال که فهمیدم دوبرابر عاشقت شدم.
بوسه ای رو دستش گذاشتم وگفتم:
تو دوسنداری کوچولوهاتو بغل کنی؟
اونا که مدام گریه میکنن بهونه تورو میگیرن خانم خانما!

1399/07/25 17:35

#پارت 649
همیشه دوست داشتم ازم بچه داشته باشی که پات بند شه بهم!
که مطمئن باشم ولم نمیکنی بری!
ولی این غرور خرکی نمیذاشت به زبون بیارم!
حاالکه غرورمو گذاشتم کنار تو رفتی تو خواب زمستونی!!!
از جام پاشدم و از پنجره بیرونو نگاه کردم.
بهار تو راه بود و دوروز دیگه سال تحویل میشد!
برگشتم دستی به سرش کشیدم وگفتم:
بهار داره میادا!
نمیخوای چشماتو باز کنی ببینی درختا شکوفه دادن؟
یادته رفتی بودی سر درخت توت وخوابت برده بود؟
خدا میدونه اونروز چقدر حرص خوردم و ترسیدم رفته باشی!!!
تو چشماتو باز کن قول میدم خودم دونه به دونه توت های اون درختو برات
بچینم.
الغرتر شده بود و صورتش رنگ پریده بود.
اینقدر به چهره ی معصوم تو خوابش زل زدم که تهشم دووم نیاوردم!
دستامو گذاشتم دوطرف کمرش و خم شدم رو صورتش.
لبامو آروم گذاشتم رو لباش وگرم بوسیدمش!.
میخواستم برم عقب که حس کردم دستش تکون خورد.

1399/07/25 17:36

#پارت650
نگاهی به دستاش کردم
همونطور بی جون افتاده بود .دست خودم که کنار کمرش بود باعث شده تخت
تکون بخوره حتما.
خم شدم رو تخت و گوششو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم:
منو بچه هابهت نیازداریم...
بیدارشو...
کامل عقب نرفته بودم که پلکاش تکون خورد!
قسم میخورم تکون خورد.
اینبار دیگه توهم نزدم دیدم تکون خورد!
دستپاچه از اتاق زدم بیرون و به دکتر گفتم و باهم برگشتیم تواتاق.
دکتر عالئمشو چک کرد وگفت:
چه اتفاقی افتاد که تکون خورد؟
دستی زیر لبم کشیدم وگفتم:
نمیدونم داشتم باهاش حرف میزدم کنار گوشش صحبت کردم حس کردم دستش
و پلکاش تکون خورد.
دکتر چشمای اقلیمارو دونه دونه باز کرد و چراغ قوه رو انداخت تو چشماش.

1399/07/25 17:36