#پارت631
اون حاال خوابیده!
یه خواب بی سر و ته!
نه میشه بیدارش کرد نه خودش به این زودیا بیدار میشه
برگشتم جلوی در اتاقش و کنار مادرم نشستم
سرشو از کتاب دعاش بلند کرد و گفت:
برو خونه من هستم.
یکم استراحت کن بعد میای.
سری به مخالفت تکون دادم وگفتم;
من بی اقلیما پامو از اینجا بیرون نمیذارم شما برین اینجا اصال همراه نمیذارن
بمونه منم خودم ناخوشم اذیتم کنن یه سرم میبندم میشینم همینجا.
شما خونه باشید بهتره
مادر سری تکون داد و گفت:
برم یسری وسیله ام برات میفرستم میاد.حواست به خودت باشه نگرانیمو دوتا
نکنیا.
لبخند کم جونی زدم.
مادر ایستاد روبه روم.خم شد سرمو بوسید وگفت:
فقط توکل کن به خدا.
مسیر رفتنشو نگاه کردم.
کاش زودتر بیدار شی!
1399/07/24 21:22