The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت651
دستی به مچ دستش گرفت وگفت:
تغییری نکرده.مطمئنید تکون خورد؟
نا امید چشم دوختم به صورت اقلیما و گفتم:
اوهوم.خودم دیدم.
دکتر سری تکون دادوگفت:
باید منتظر باشیم حتما اشتباه متوجه شدید چون عالئمش تغییری نکرده.
کم مونده بود عین بچه ها بشینم کف اتاق و زار بزنم!
مگه میشه اینقدر بی تفاوت باشی اقلیما؟
توکه اینجوری نبودی لعنتی.
دکتر برگشت از اتاق بره بیرون که خم شدم و تو گوشش زمزمه کردم:
دوست دارم لعنتی.برگرد برررررررگرد
هنوز عقب نرفته بودم که صدای دستگاها عوض شد و نفس های اقلیما تند تر.
دکتر سریع برگشت باال سرش و متعجب نگاش کرد بعد بیرون رفت و داد زد
که پرستارا یسری دستگاه براش بیارن!

1399/07/25 19:35

#پارت652
برگشت تو اتاق و دستاشو گذاشت رو سینه ی اقلیما وبه شمارش شروع کرد
فشار دادن و ضربه زدن که جسم ظریف و دخترونه اش رو تخت باال وپایین
میرفت.
مسخ شده زل زده بودم بهش!
تا مرز مرگ رفتم.
خدایا ازم نگیرش غلط کردم.
دکتر مدام فریاد میکشید سرم که از اتاق برم بیرون!
ولی کر شده بودم!
زل زده بودم به خط صاف روی دستگاه و چهره ی بی جون اقلیما که یه مشت
پرستار و دکتر ریختن تو اتاق.
دوتاشون بزور منو از اتاق کشیدن بیرون و درو بستن.
از پنجره چشم دوخته بودم به جسم بی جونش که باهربار شوک دادن چجوری
باال میپرید که پرده رو کشیدن.
نفسم باال نمیومد
دستمو گرفتم به یقه ی لباسم وکشیدم شل بشه که دکمه ی باالییش کنده شد وافتاد
کف سالن.
دست لرزونمو گرفتم به دیوار
خدایا طاقتشو ندارم
اینجوری امتحانم نکن کمرمو نشکن
دهنمو به زور باز کردم و نفسای عمیق میکشیدم
سالن دور سرم میچرخید.

1399/07/25 19:36

#پارت654
با ترس دویدم سمت مادرم که همه چیز تاریک شد و دستی و از پشت دور
مچم حلقه شدو صدایی تو سرم پیچید:
دوست دارم لعنتی.برگردبررررگرد
از دنیای تاریک پرت شدم بیرون و نفسم قطع شد!!!
یادم افتاد که صدای گریه ی بچه هام بود!
سعی میکردم نفس بکشم!
داشتم جون میدادم ولی واسه بچه هام باید بمونم
اما فایده نداشت
دیگه حس میکردم بین زمین و آسمون معلقم که درد عمیقی تو سرم پیچید و
بعدش حاله ای از صداهای عجیب و غریب کسایی که باال سرم حرف میزدن و
مدام به سینم میکوبیدن تو سرم پیچیدو آروم پلکامو تکون دادم
اما انگار مژه هام قفل شده بود و چسبیده بود بهم.
بیشتر تالش کردم و درنهایت انگشتامو تکون دادم که صداها خاموش شد و
صدایی از اطراف نیومد.
حس المسه ای بدنم زیر 10 درصد بود.
فقط ضربه های محکم و دردای عمیقو حس میکردم!
کالفه از اینکه نتونستم چشمامو باز کنم نفس هام آروم شد و خوابم برد

1399/07/25 19:36

#پارت656
گوش تیز کردم حس میکردم بامن بود ولی مطمئن نبودم.
صدا نزدیک تر شد و مرده پرسید:
خانم صدامو میشنوید؟؟؟؟
زبونمو به لبای خشکم کشیدم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
ب...بله.
صدانزدیک تر شدوگفت:
یادتون میاد چه اتفاقی براتون افتاده؟
لبمو گزیدم وگفتم:
تصادف کردم...
مرده دستی به مچ دستم گرفت وگفت:
خوبه.اسمت چیه؟؟
زمزمه کردم:
اقلیما.
+خوبه.منم دکترم اینجا بیمارستانه.حاال چشماتو باز کن.
پلکامو باز کردم ولی همه جا تاریک بود.

1399/07/25 19:39

#پارت657
+این چندتاست؟
آروم گفتم:
نمیبینم
+یعنی چی؟پلک بزن چندبار؟
اروم اروم چندبار پلک زدم.فایده نداشت تاریک بود!
+حاال چی؟
سری اروم تکون دادم وگفتم:
همه جا تاریکه چیزی نمیبینم
دکتر دستشو رو پیشونیم گذاشت و با انگشتش پلکمو بیشتر باز کرد.
+االن چی؟نورو حس نمیکنی؟
سعی میکردم وحشتمو کنترل کنم ولی واقعا ترسیده بودم!!!
ازاینکه نمیدیدم ترسیده بودم!!!
رو تختو چنگ زدم و باصدای کنترل شده ای گفتم:
نمیبینم

1399/07/25 19:40

#پارت658
دکتر پلک اون یکی چشمم روهم کشید وبه احتمال زیاد نور انداخت ولی
نمیدیدم.
اشکم داشت درمیومد!
فقط همینو کم داشتم!
دکتر پلکامو بست وگفت:
چشماتو باز نکن دیگه
یدفعه از جا پریده گفتم:
بچه هام؟؟
دکتری که فقط صداشو میشنیدم گفت:
تورو وقتی اوردن تنها بودی بچه ای باهات نبود؟!
نفسم گرفت!!
یعنی چی؟؟؟؟
نگران گفتم:
ولی من باردار بودم
اصال من چندوقته اینجام؟؟؟؟
صدا از جهت دیگه ای اومد که گفت:
آها.منظورت اوناس؟نگران نباش هردو سالمن

1399/07/25 19:40

#پارت659
شمام دوهفته س که تخت خوابیدی!
خودمو یکم از رو تخت بلند کردم وگفتم:
بچه هام کجان؟
صدا که دورتر میشد گفت:
اونشو دیگه من نمیدونم...بخواب سرجات تا بیام.
وصدای در اتاق!
بغضم ترکید!
به سختی خودمو بلند کردم و رو تخت نشستم.
پای راستم سنگینی میکرد از رونم دست کشیدم تا پایین که رو زانوم رسیدم به
گچ!
پای چپم سالم بود .
آروم تکونش دادم که نالم دراومد!
درد داشت ولی نه به اندازه درد خشک شدن بدنم.
پاهامو از تخت آویزون کردم پایین.
نرسید به زمین.
بیشتر خودمو سر دادم.
نشد
دستامو گذاشتم لب تخت و بیشتر آویزون شدم پایین که بیحسی دستام باعث شد
نتونم خودمو کنترل کنم و از تخت افتادم پایین که صدای قدم هایی پیچید تو
گوشم.

1399/07/25 19:41

#پارت660
با ترس گوش تیز کردم و رو زمین سرد خودمو جمع کردم و گفتم:
کسی تو اتاقه؟؟؟
صدایی نیومد!
حتما اشتباه کردم.
پایی که تو گچ بود خیلی درد میکرد.
دست دراز کردم اطرافو لمس کنم که در اتاق باز شد .
صدای ظریفی پیچید توگوشم:
ایوای دخترخوب چرا از تختت اومدی پایین تو دوهفته زندگی نباتی داشتی
حاال میخوای 24 ساعت از بهوش اومدنت نگذشته راه بیفتی؟بدنت جون نداره
عزیزم.
دستشو به بازوم گرفت وگفت:
حاال بلند شوبرو رو تختت.
ازجام بلند شدم و چنگ زدم به لباسش وگفتم:
خانم دکتر توروخدا منو ببر پیش بچه هام؟
اصال زندن یا بمن دروغ میگید؟؟؟؟؟
خانومه دستمو گرفت وگفت:
عزیزم من پرستارم
بیا رو تختت بذارچشم پزشک بیاد معاینه ات کنه بعد اصال به فکر چشمات
نیستی؟؟؟؟

1399/07/25 19:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بعد هرسختی اسونی هس عزیزم .. اگ خدا درد رو داده درمونشم میده .توکل کن بهش

این رمان تموم شه تا چن وقت رمان نداریم ،تا یک رمان خوب پیداکنم

1399/07/25 19:43


مادر بزرگم هميشه ميگفت چاه دستی پر نميشه
اون وقتا سنم كم بود و معنی حرفشو نميفهميدم
ميپرسيدم عزيز يعنی چي 'چاه دستی پر نميشه'؟
با همون لهجه ی قشنگش ميگفت: يعنی اگر چاهی خشك باشه، هر چقدرم توش آب بريزی نميتونی ازش آبي برداری. خود ِچاه بايد آب داشته باشه

امروز توی اين سن و سال معنی اون حرفو كاملا ميفهمم
اگر آدمی دوستت نداشته باشه
هر كاری هم براش بكنی
دوست نخواهد داشت
آدم بد ذات رو نمی تونی ذاتش و عوض کنی
رفتنی رو اگه دنياتو هم به پاش بريزی ، ميره...

1399/07/25 19:57

َ
قشنگ ترین جای زندگی همونجایی بود که قسمت ما نشد ...!

#حرف_دلم

1399/07/25 19:57

زندگیمونم جوری شده که انگار از یه پرتگاه افتاده باشیم وسط راه یه تیکه از لباسمون گیر کرده به شاخه‌ی خشک شده‌ی درخت، نه میتونیم خودمونو نجات بدیم نه میتونیم خلاص بشیم ...!

#حرف_دلم

1399/07/25 20:10

"می‌خواهم همين امشب قَدرَت را بدانم"
شايد شبى برسد كه هر كداممان
كنارِ كسى باشيم كه از سرِ اجبار
محكوم به دوست داشتنش هستيم ...
#شبتون_بخیر
#حرف_دلم

1399/07/25 23:27

زخـمی ام التیام میخواهم التیام از امـام میخواهم السلام علیک یا سلطان?? من علیک السلام میخواهم?

شهادت امام رضا تسلیت??

1399/07/26 14:26

#وقت_سلام

دِلخسته اَم هواىِ خُراسانمْ آرزوست ... ?

#یا_ضامن_آهو

1399/07/26 14:26

سلام دوستان رمان جدیدمون بکارت اتش هس اینم ب درخواست شما ک گفته بودین صحنه داشته باشه چنتا پارتشو میزارم خوشتون اومد تو چالش ناشناس بگید ادامش بدم

1399/07/26 18:19

#پارت1
بکارت بخشیدم ، به مردی که نمیشناختم
تمام زندگی ام را بخشیدم به مردی که فقط عطر تنش را
! میشناختم
تمام جوانی ام را بخشیدم به مردی
! که فقط تنش را در تاریکی لمس کردم
منِ بزرگ شده در فاحشه خانه ، شاهزادهی باکرهی شب های
. مردی بودم که تمام هستی ام را به او بخشیدم
زن کنم
دستم نوازش وار روی بدنش حرکت کرد ، سینههای سفید و
. متوسطش بدجور خودنمایی میکردن
. بین دو سینه اش نشونه ی ریز مشکی رنگی بود
لبخند ریزی زدم ، باسن نرمش بین چنگهام اسیر شد که تقالیی
. کرد
دلم میخواست صورت این بدن سفید و شهوتناک رو ببینم اما
. این دستور مادربزرگ بود
دست هاش با دستبند به تخت بسته بود. لبخند کجی زدم و
. شروع کردم به بوسیدن و مکیدن سینه هاش
. چندیدن بار نشونه ی وسط سینه هاش رو بوسیدم

1399/07/26 18:20

#پارت2
دستم روی پهلوش لغزید که متوجه شدم یه نشونه ی دیگه
. دقیقا زیر بند سوتینش سمت راست بدنش داره
. لیسی به نوک سینه اش زدم که تکونی خورد ، پس حساس بود
لباسم رو دراوردم و از روی تنش بلند شدم ، المپ رو خاموش
کردم
. اتاق توی تاریکی فرو رفت
شمع های کنار تخت تنش رو روشن میکرد اما از گردن به باالش
. توی تاریکی فرو رفت . مادربزرگ خوب کارشو بلد بود
عضو بزرگ و قطورم بیرون جهیده بود و انگار میدونست قراره
. باکره ای رو فتح کنه
. دلم برای بعد این دختر میسوخت
وقتی زن میشد ، بعدش هر مردی میتونست با اون رابطه داشته
. باشه
البته اگه کسی نمیفهمید که زن شده میتونست تا ابد تنگ و
. ناب باقی بمونه
نگاهی به الی پاهاش انداختم ،
خدای من ! چقدر ظریف و سفید بود

1399/07/26 18:39

صبح از خواب بیدارشی
بری تو آشپزخونه براش صبحونه حاضر کنی
یهو بیاد از پشت بغلت کنه
آروم بخندی و بهش صبح بخیر بگی
اونم جواب صبح بخیرتو با گذاشتن لباش رو لبات بده
اون موقع ست که دیگه فرق نداره
شنبه باشه یا جمعه
همه ی صبحا قشنگ میشن برات :)

#ازاین_صبحا_قسمتتون❤
#حرف_دلم

1399/07/27 06:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

خیلی دوس داشتم عاشق باشم ولی متاسفانه نیستم?متنایی ک میزارم بعضیاش از خودمه
حرفایی ک رو دلم سنگینی میکنه وقتی مینویسم حالم بهتر میشه

1399/07/27 06:25

پاسخ به

خب وقتی پیام میدین رمان صحنه دار بزار همینه دیگه???دیشب من تا پارت صدشو خوندم حالم خراب شد??تور...

???????????

1399/07/27 11:29

#پارت661
زدم زیر گریه!
+خانم پرستای گور بابای چشمام منو ببر بچه هامو ببینم.
دستش رو صورتم نشست وگفت:
با این چشما؟
بد نمیگفت!
آدم کورو چه به دیدن!
لبامو تر کردم وگفتم:
فقط لمسشون کنم نفساشونو حس کنم بخدا هرکاری بگین میکنم....
از دور زل زده بودم بهش که اروم اروم با دکتر حرف میزد.
دلم پرمیکشید برم نزدیک و بغلش کنم ولی میترسیدم!!!
میترسیدم بعد این مدت بازم ازم فراری باشه.
دکتر که اتاق بیرون رفت توهمون فاصله نگاهش میکردم که اروم از جاش
پاشد.
همه جارو لمس میکرد.

1399/07/27 14:18

#پارت662
اشکام ریخت رو گونم و انگشت سبابه ام رو به دندون گرفتم که صدام درنیاد
ونفهمه تو اتاقم.
بمیرم برات که بعد اونهمه بالیی که سرت اومده حاال چشماتم اینجوری شد.
اروم خودشو از تخت سر داد پایین اما بدنش بیحس بود از تخت افتاد پایین.
چند قدم رفتم سمتش که سریع متوجه شد و سوال کرد کسی تواتاقه یا نه!
سرجام وایستادم!
میخواستم برم کمکش ولی نمیتونستم برم سمتش!
میترسیدم بترسه و شوکه بشه هنوز حالش نرمال نبود ولی بخاطر بچه هاش
راه افتاده بود.
داشتم باخودم کلنجار میرفتم که پرستار وارد اتاق شد و بهش اشاره کردم که
بره کمک اقلیما.
به همه پرسنل بخش سپرده بودن که کسی به رو نیاره من تواون اتاقم!
دکتر پیش بینی کرده بود که وقتی بهوش میاد ممکنه مشکالتی براش پیش بیاد
ولی این بدترین مورد بود!
واسه دیدن بچه ها به پرستار التماس میکرد و دلم آب میشد
اشکامو پس زدم و چشمامو مالیدم.
پرستار به زور قانعش کرده بود رو تخت بشینه که دکترشخصی اقلیما با یه
دکتر دیگه وارد اتاق شد.
با اشاره سر سالمی کردم و چشم پزشک جلو رفت.
با اقلیما مشغول صحبت شد و منم اروم چند قدم جلو رفتم

1399/07/27 14:19

#پارت663
اقلیما نگران خودو رو تخت عقب کشید و گفت:
کی تواین اتاقه؟؟؟؟؟
دکترا و پرستار متعجب به هم نگاه کردن.
چشم پزشک گفت:
من و دکترت و یه پرستار !چطور؟!
اقلیما زار زد:
دارید دروغ میگید این بوی عطر تلخ مال کیه
تازه متوجه شدم چی میگه.
همه براق شدن سمتم!
اون حتی از بوی عطرمم فراری بود!!
چشم پزشک چشم غره ای بهم رفت و روبه اقلیما گفت:
معذرت میخوام نمیدونستم حساسید وگرنه نمیزدم.االن کتمو در میارم.
از لب تخت پاشد و درحالیکه کتشو میداد دستم اشاره کرد که عقب تر بایستم.
کتو فشار دادم به لباسای خودم که بوی عطر بگیره.
چشم پزشک نشست لب تخت وگفت

1399/07/27 14:19

#پارت664
خب اجازه میدی معاینه ات کنم؟
اقلیما با اکراه سرجاش نشست و دکتر مشغول شد و بعد از جاش پاشدوگفت:
براش عکس وازمایش مینویسم سریع جوابشو بیارید بنابه تشخیصم عصب های
بینایی آسیب دیده.
اقلیما چنگ زد به بازوی دکتر وگفت:
اقای دکتر توروخدا به اینا بگید بذارن بچه هامو ببینم من میمیرم اگه بچه هامو
نبینم.خواهش میکنم.
دکتر سوالی نگام کرد.
سرمو به معنی نه تکون دادم.
دکتر اروم سمتم اومد و کتشو گرفت وگفت:
االن نمیشه بچه ها تحت مراقبتن زود از موعد به دنیا اومدن خب. تا یفکری به
حال چشمات بکنیم اونارم میتونن بیارن پیشت...
همراه دکترا از اتاق بیرون اومدم وکلی ام سرزنش شدم که چرا اینکارو میکنم
ولی دلیل منطقی ام نداشتم.
راست میگفتن باید باهاش حرف بزنم و بگم کنارشم ولی اگه بتونم!!!

1399/07/27 14:20