The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

#حرف_دلم

657 عضو

#پارت665
دکترا که رفتن گوشیمو دراوردم ساعت 9 شب بود!
وقتی بهوش اومد دوباره چند ساعتی خواب بود و دستگاهارو ازش جدا کرده
بودن.
از هیجان یادم نبود به خونه زنگ بزنم وخبر بدم!
صدای سرحال سیانا پیچید تو گوشی که از تن صداش معلوم بود داره راه میره
+جانم داداشم چیزی الزم داری عزیزم؟؟؟؟
هیجانمو کنترل کردم ولی اینقدر حالم خوب بود کلمه پیدا نمیکردم بگم بهش و
مقدمه چینی کنم یهوگفتم:
بیدارشد سیانا.اقلیما بیدار شد.
سکوت کرد و صدای شکستن چیزی پیچید توگوشی و سیانا بریده بریده گفت:
و...وا...واقعا؟
ش..شوخی...ک...که نمیکنی؟
نیشم باز شد وگفتم:
نه بخدا.
بهوش اومده فداش بشم.
فقط سیانا نمیدونه من اینجام شماام نیاید تا خودم بگم
سیانا بعد کلی نق و نوق قبول کرد و گوشیو قطع کردم.

1399/07/27 14:20

#پارت666
شماره حاج یونسو که گرفته بودم ازش پیداکردم وتماسو زدم.
یه بوق نخورده صدای گرمش پیچید تو گوشی:
بله بفرمایید؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
سالم حاج یونس...سیاوشم.
لحن صداش گرمتر شدوگفت:
سالم پسرم خوبی؟
خیر باشه چیزی شده؟؟؟؟
سرجام بند نبودم وتوسالن راه میرفتم.چندتاپرستار برای ازمایش گرفتن رفتن تو
اتاق اقلیما.
گفتم:
خیره حاجی خیره.زنگ زدم بگم اقلیما بیدار شده اگه امکانش هست به مژده
خانم بگید بیاد پیشش من االن شرایطشو ندارم خودمو نشونش بدم.
صدای حاجی شاد و سرزنده شد:
خداروهزار مرتبه شکر!چشم االن میایم فقط اجازه میدن دیگه ؟آخه وقت
مالقات نیست.
سری تکون دادم وگفتم:
اره شما نگران نباشید هماهنگ میکنم با پرسنل.

1399/07/27 14:20

#پارت667
خداحافظی کردیم و گوشیو گذاشتم.
باطریم کم بود و هی ارور میداد.
از الی در نگاهمو دوختم برای اقلیما.
چشماش که یادم میفتاد غم دنیا میشست رو شونه هام.
نمیدونستم از زنده بودنش خوشحال باشم یا از کور شدنش ناراحت!
با اینکه دکترا میگفتن احتمالش هست با عمل درست شه ولی همش احتمال بود!
من میخواستم اقلیما مثل قبل باشه راحت ببینه و زندگی کنه.
گوشیم رفت رو ویبره سریع از در فاصله گرفتم و اومدم جواب بدم که خاموش
شد
ای لعنت به این شانس.
اینم االن باید خاموش میشد.
راه افتادم سمت پذیرش و به یکی از سر پرستارها گفتم:
سالم...خانم ببخشید میشه گوشی همراه منو بزنید شارژ من شارژر پیشم نیست
کار فوری ام دارم چند درصد هم بشه کافیه.
سرپرست بخش نگاهی بهم کرد وگفت:
شارژر دارین خودتون؟
سرمو منفی تکون دادم.گوشیو گرفتم سمتش وگفتم:
ازاین شارژراس

1399/07/27 14:21

#پارت668
لبخندی زد وگفت:
مشکلی نیست مال من میخوره بهش.
گوشیو ازم گرفت وگفت:
فقط شما آقای؟؟
فوری گفتم:
فرخ.
سیاوش فرخ.
همراه بیمار اتاق 18 هستم.
هرچی گفته بودم رو نوشت رو کاغذ و چسبوند رو گوشیم و زد تو شارژ .
تشکری کردم و برگشتم سمت اتاق اقلیما.
نگاهی از شیشه کردم.
خوابیده بود
روبه پرستاری که از اتاقش بیرون میومد کردم وگفتم:
بنظرم خیلی میخوابه.این طبیعیه؟
پرستار نگاهی به برگه های تو دستش کرد وگفت:

1399/07/27 14:21

#پارت669
البته طبیعیه هرچند که االن بخاطر بیتابی کردنش آرامبخش تزریق کردیم ولی
به هرحال ایشون دوره نقاحت رو میگذرونه.
تصادف ، افسردگی بعد زایمان ،
همه ی اینا میتونه موثر باشه االنم که نگران و بی تاب بچه هاشه!
راست میگفت!
ولی اقلیما لجبازه اگه بفهمه بچه ها کجان یه دقیقه ام نمیشه تو بیمارستان نگهش
داشت اینطوری باز شاید حرف دکتر وپرستارارو گوش میکرد!
نشستم رو نیمکت و با یاد اوری بهوش اومدنش لبخندی رو لبم نشست.
عین دیوونه ها به خودم لبخند میزدم .صدای قدمهایی که نزدیک میشد باعث
شداز افکارم بیرون بیام و سرمو بلند کنم.
حاج یونس و مژده خانم با یه دختر دیگه نزدیک شدن.
با دیدن دختره نطقم یادم رفت!
همونی بود که اونروز توی کوچه مچشو گرفتم و فکر کردم اقلیماس!
متعجب گفتم:
ش...شما...
حاج یونس پیش دستی کرد وگفت:
دخترم سما.برامون تعریف کردن که چه اتفاقی افتاده!

1399/07/27 14:22

#پارت670
باورم نمیشد تا این حد به اقلیما نزدیک شده بودم اگه اونروز این دخترو تعقیب
میکردم ومیرسیدم به اقلیما االن هیچ کدوم ازاین اتفاقا نیفتاده بود!
مثل همیشه حماقت کردم!
مژده خانم با عجله رفت سمت شیشه و به اقلیما نگاه کرد.
وقتی دید خوابیده مثل الستیک پنچر شده وا رفت وگفت:
الکی گفتین؟اون که هنوز خوابه.
سری تکون دادم وگفتم:
نه نه صبحی بعد رفتن شما بهوش اومد ولی چون خیلی بیتابی میکنه و درد
بدنش نسبتا زیاده هی آرامبخش تزریق میکنن بهش.
دیر رسیدین دوباره خوابید ولی بیدار میشه.
مژده خانم لبخندی زد و برگشت سمت پنجره.
دختر حاجی ام رفت کنارش.
حاج یونس نگاهی کرد به دخترا و روبه من گفت:
میتونه راه بره؟
حرف میزنه؟؟
زخم دلم سر بار کرد و غم نشست تو چشمام.
ناراحت گفتم:

1399/07/27 14:22

#پارت671
آره.ولی...
لبمو دندون گرفتم.حاج یونس شونه هامو گرفت وگفت:
ولی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بغضمو قورت دادم وگفتم:
نمیبینه حاجی.
دکترا میگن عصب چشماش آسیب دیده.
دستاش شل شد و سر خورد از روبازوهام.
دستی به صورتش کشید وزمزمه کرد:
خدا بهمون رحم کنه...
یهو انگارچیزی یادش افتاده باشه سر بلند کرد وگفت:
میدونه تو اینجایی؟
میدونه بچه هاش خونه توان؟
سری تکون دادم وگفتم:
هنوز نه.جرات رو در رو شدن نداشتم یه آن بوی عطرمو حس کرد کم مونده
بود فراری بشه حاجی حاال برم یهو بگم عامل بدبختیات وایستاده رو به روت
؟!
حاج یونس دستی به شونم کشید وگفت:

1399/07/27 14:23

#پارت672
نگران نباش پسر.
مطمئنم به همون اندازه که تو دوسش داری اونم بهت عالقمنده.
توکلت به خدا باشه باالخره که چی باید بدونه بچه ها رفتن خونه ی پدرشون یا
نه!
خواستم چیزی بگم که باصدای جیغ مانند مژده خانم ازجام پریدم و برگشتم
سمتش.
باعجله رفت سمت در اتاق و گفت:
بیدار شد
تند رفتم جلوش وگفتم:
وایسین وایسین.
متعجب نگام کردن.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
حرفی از من نزنین از بچه هاشم شما خبر ندارین و تو بخش نوزادان بستری
ان.
مژده خانم متعجب گفت:
یعنی چی مگه خودش ندیده شمارو.
سرمو پایین انداختم وگفتم:
نه...اون نمیتونه ببینه
بغض کرده لب ورچید و به در اتاق خیره شد.
نفس عمیقی کشید و محزون گفت:

1399/07/27 14:23

#پارت673
میتونم برم تو؟
از جلوی در کنار رفتم.
رفتن تو و درو بستن.
ازپنجره نگاهمو دوختم بهشون.
همدیگه رو بغل کرده بودن و گریه میکردن .
سرمو انداختم پایین.
هرباری که چشمای خوشگلش یادم میفتاد کل وجودم آتیش میگرفت!
با حاج یونس نشسته بودیم تو راهرو که دخترا بیرون اومدن.
مژده خانم درحالیکه اشکاشو پاک میکرد گفت:
چی به سر چشماش اومده؟هیچ راهی نداره که درست بشه؟؟
لب گزیدم وگفتم:
دکتر باید جواب آزمایششو ببینه و نظر قطعی رو بگه.
فعال چیزی مشخص نیست.
شماکه چیزی بهش نگفتین؟
سماسرشو تکون داد وگفت:
نه ولی خیلی بیتابه بچه هاشه!
گناه داره طفلی.

1399/07/27 14:24

#پارت674
از پنجره نگاش کردم.
+امشبو بخوابه فردا بعد نظر دکتر همه چیو بهش میگم.
پرستاری وارد اتاقش شد و سرمش رو باز کرد.
خدایا بهم رحم کن اینجوری مجازاتم نکن بذار چشماش درست بشه.
غذای درست درمون بهش نمیدادن چون نمیتونست راحت دستشویی بره .
همونی ام که میدادن با نق نق میخورد و عین بچه ها بهونه میگرفت !
صبح زنگ زدم به برسام و گفتم بره جای من بمونه تا من برم خونه و سرو
وضعمو مرتب کنم بعد برگردم بیمارستان.
تا رسیدم خونه موجی از سواالت روم سرازیر شد.
همه رفتن تو شوک وقتی فهمیدن چشمای اقلیمای من دیگه نمیبینه!
یه حموم فوری رفتم و ریشامو زدم.
تواین مدت به خودم نمیرسیدم اصال .توحموم یادم افتاد که گوشیم مونده تو
بیمارستان.
سریع آماده شدم و به هزار مکافات مادرو بقیه رو راضی کردم که نیان و سه
نکنن تا اول من خودمو نشون بدم.
عطر تلخمو زدم .
کمکم میکرد تا اروم اروم بهش نزدیک شم و از بوی این عطر بشناستم و
یدفعه شوکه نشه.

1399/07/27 14:24

#پارت675
برگشتم بیمارستان.
داشتم ساعتمو چک میکردم که تنه به تنه ی کسی شدم .
سریع برگشتم عذر خواهی کردم که دیدم همون جناب سروانیه که تواین مدت
پرونده ی تصادف اقلیما و قضیه سمیرا رو پیگیری میکرد.
باهاش دست دادم وگفتم:
مشکلی پیش اومده؟شما!اینجا!؟
باهم برگشتیم داخل سالن بیمارستان وگفت:
راستش دیشب گفته بودم بچه ها تماس بگیرن همراهتون خاموش بود.
با دست زدم تو پیشونیم وگفتم:
دیشب گوشیم خاموش شد دادم بزنن شارژ یادم رفته بگیرم.شرمنده.
نگاهی به پرونده کرد وگفت:
ایرادی نداره
تماس کرفتیم با بیمارستان گفتن همسرتون بهوش اومده اومدیم هم از خودشون
پرس وجو کنیم هم خبر بدیم که همون خانم خدمتکارتون دستگیر شد که شما
نبودین و داشتیم میرفتیم!
سرخوش گفتم:
واقعا؟گرفتینش؟اعتراف کرد؟؟

1399/07/27 14:24

#پارت676
سری تکون داد وگفت:
بله...به قتل پدر همسرتون هم اعتراف کردن گویا با یه آقای مسعود نامی تبانی
کرده بودن...
خشکم زد!
آدمم اینقدر پست؟!
منوچهرو کشته بودن که فقط منو بدجلوه کنن جلوی اقلیما و اونو ازم دور
کنن؟!
سروان دستی جلوی صورتم تکون داد وگفت:
اقای فرخ؟میشناسیدشون؟
سری تکون دادم و از بین دندونای کلید شدم غریدم:
مگه میشه نشناسمش.همکاربودیم!!
سروان کالهشو رو سرش گذاشت وگفت:
ایشون که فعال متواریه و احتمال میره از کشور خارج شده باشه .اما برای
تکمیل پرونده باید تشریف بیارید کالنتری یه سر.
سری به تائید تکون دادم وگفتم:
حال همسرم بهتر شه حتما میام .
ازهم خداحافظی کردیم و باعجله رفتم باال.
دکتر تو راهرو پیش برسام بود

1399/07/27 14:24

#پارت677
سالم کردم وفوری پرسیدم:
چیشد دکتر؟جواب ازمایشا چطور بود؟
سرشو تکون داد و گفت:
متاسفانه همونطور که حدس میزدم مشکل جدیه.
اگه فورا عمل نشه ممکنه دیگه هیچوقت بیناییشو بدست نیاره.
تکیه دادم به برسام وگفتم:
پس منتظر چی هستین؟چرا عمل نمیکنید؟
دکتر ابرویی باال انداخت وگفت:
به چند دلیل...
اول اینکه فردا عیده و تا بعد 13 متخصص وجراح نداریم تو بیمارستان.
دوم اینکه ریسکش خیلی باالست و نمیشه گفت صد در صد بعد عمل میتونه
ببینه وبرای عصب های دیگه اش مشکلی پیش نمیاد.
وسوم اینکه اینجوریکه از حرفاشون دستیگرم شد اصال رضایت به عمل
ندارن!
فقط بچه هاشونو میخوان.
درمونده بودم.
چیکار باید میکردیم؟!
میرفت زیر تیغ که ریسکش باال بود؟
یا اون یه راهم نادیده میگرفت و تا ابد همینطوری میموند؟؟؟

1399/07/27 14:25

#پارت678
دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
اگه تا بعد عید اینجوری بمونه مشکلی پیش میاد؟
دکتر سری تکون داد وگفت:
نه مشکلی پیش نمیاد ولی بهتره همین حاال راضیشون کنید و وقت بگیرید برای
جراحی بعد عید.
اگه بتونید راضیش کنید!!
دستامو مشت کردم وگفتم:
فقط یه راه داره که امیدوارم جواب بده.
سعی خودمو میکنم.
دکتر شونه ای باال انداخت و ازمون جدا شد
برسام دستی به شونم گذاشت وگفت:
میخوای چیکار کنی؟
به زور که نمیشه قانعش کرد
عصبی گفتم:
چیکار کنم ؟
بذارم کور بمونه؟
حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره!

1399/07/27 14:25

#پارت679
برسام شونه ای باال انداخت وگفت:
چی بگم!
االنم که دکتر وپرستارا بهش میگفتن کلی سر وصدا کردوگفت زیر تیغ نمیره.
خیلی میترسه سیاوش.
میخوای چیکار کنی؟چجوری راضیش کنی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
مجبورم .
خدایا ببخش ولی این یبارو بخاطر خودش مجبورم .
با قدمای محکم رفتم سمت اتاقش.با اشاره به پرستار گفتم بره بیرون.
اقلیمام رو تخت نشسته بود و گوش تیز کرده بود.
لبامو با زبونم تر کردم.
قلبم داشت میومد تو حلقم.
ولی تنها راهش همین بود که این بچه ی لجبازو بتونم راضی کنم.
نفسمو بیرون دادم و در اتاقو بستم.
سریع چرخید سمت در که صداش میومد وگفت:
کی تواتاقه؟
خانم پرستار نرفتی؟
اهسته قدم برداشتم.

1399/07/27 14:26

#پارت680
تنها صدایی که شنیده میشد صدای پای من بود.
هرچی نزدیک تر میشدم اقلیما بیشتر میترسید.
نفس عمیقی کشید و رنگ از رخش پرید.دستاش به وضوح میلرزید
لب باز کرد و به زور زمزمه کرد:
س...سیاوش
خوشحال بودم که شناخت ولی ناراحت از اینکه ازم میترسید.
نزدیکتر رفتم و با لحن نسبتا سردی گفتم:
خوبه که شناختی!!
با شنیدن صدام سرجاش میخکوب شد.
حالم اصال خوش نبود و اون سیاوش مقتدر سابق نبودم!خوبه که اقلیما نمیبینتم!
دستی به صورتش کشیدم که بدنش لرزید و تو خودش جمع شد.
دستمو بردم زیر چونش وگفتم:
چرا میخواستی بچه هامو ازم دور نگهداری؟
هوم؟
فکرکردی من اینقدر ابلهم و پیدات نمیکنم؟؟
چونش شروع کرد به لرزیدن و اشکاش چکید روگونش!
خدا بگذره ازم ولی مجبورم
قول میدم بار اخری باشه که از ترس و ضعفش سواستفاده میکنم.

1399/07/27 14:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام عزیز..چشم گلم .. منم عاشق تونم❤?

1399/07/27 18:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سلام گلم اون رمانم هس عزیز ..عاطی جان زحمت پارت گذاری رو میکشه صبحا ..منم رمان جدیدو شبا میزارم

1399/07/27 18:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

????

1399/07/27 18:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

ادامه شو میزاریم عزیز

1399/07/27 18:24

پاسخ به

ادامه شو میزاریم عزیز

????نمیری سهیلا قبض روحشون کردی براادامه اقلیما????

1399/07/27 18:30

?????

1399/07/27 18:30

#پارت3
نگاهی به مردونگی خودم انداخت
! خیلی خیلی بزرگ بود
!یعنی میتونست تحمل کنه ؟
دستم رو روی عضوش کشیدم
. که متوجه ی خیسی بیش از اندازه ش شدم
! هات
. تنها کلمه ای ک میتونستم بگم
روی تنش خیمه زدم آروم پارچه رو برداشتم ، اما بازم نتونستم
. صورتش رو ببینم
. دهنش و چشماش بسته بود
آروم عضوم رو بهش مالش دادم
. که بی قرار تکون خورد و کمرش رو به باال سوق داد
تشنه
. این دومین کلمه در وصف دختر زیرم بود
آروم واردش کردم ، اما متاسفانه بزرگی من برای اون تن
. ظریفش مناسب نبود
بی رحمی کردم و با یه حرکت
. محکم داخلش کردم که صدای نامفهمونی ازش بلند شد
. حس خون روی عضوم لذت خاصی رو به من داد
آروم صورت اشکیش رو نوازش کردم و با لحن گرم و شهوتی زیر
گوشش گفتم
. هیشش . هیششش . آروم باش تموم شد . تموم شد -:
. پشت سر هم نفس میکشید
. دستم روی اشکهاش نشست

1399/07/27 18:42

#پارت4
آروم زبونم رو روی اللهی گوشش کشیدم
. اشکهاش رو لیسیدم
دهن بندش رو کمی پایین کشیدم و
. لبهام روی لبهاش قرار گرفت
. اولین ضربه رو زدم که جیغش الی لبهام حبس شد
ضرباتم رو شروع کردم و درتمام مدت از طعم بی نظیر لبهاش
. بهره بردم
تنش که لرزید و آروم گرفت
منم سعی کردم زودتمومش کنم
لحظهای لبهام رو از لبهاش جدا کردم تا آه بکشم که صدای
ظریفش که آه لذت بخشی رو پژواک میکرد به گوشم رسید و
ارضا شدنم رو جلو انداخت . گاز محمکی دور نشونه اش گرفتم
ک میدونستم جاش میمونه بعد محکم مکیدمش تا کبود بشه و
. من اونو نشونه گذاری کردم
. خودم رو روی شکمش خالی کردم
با لحن مهربونی زیر گوشش گفتم
دختر خوب ، به هیچ *** نگو پارچه رو از روی سرت -:
. برداشتم . خودت بهتر میدونی وگرنه میفرستنت فاحشه خونه
چشم آرومی گفت ، دوست داشتم بازم مزه اش کنم اما دیگه
تموم شده بود ، و من متعجب از اینکه چرا اون
هیچ اعتراضی نداشت . پارچه رو روی سرش درست کردم و بلند
. شدم
. خودم رو تمیز کردم و روی تخت زن لخت شده رو رها کردم

1399/07/27 18:43

#پارت5
°
" هرانوش :دختر آتش "
خجالت زده سر پایین انداخته بودم ،
! خدایا نفسم داشت میگرفت
شوهر مادرم از پشت در حال انجام کاری با مرد سفید رویی بود
. که موهای طالیی رنگش زیبایی خاصی داشت
چشم گرفتم از آلت تناسلی بزرگ شدش که مدام درون مرد
. عقب و جلو میشد
! ناگهان یاد دیشب افتادم
. وقتی برای پول زیر مردی بکارتم رو از دست دادم
! فکر میکردم که خیلی به من سخت میگذره اما من راضی بودم
با اینکه پایین تنم پاره شده بود کمی اما راضی بودم . و مهم تر
. از همه اون منو نشونه گذاری کرده بود
یاد حرفش افتادم که گفت
" میفرستند فاحشه خونه
اون از چیزی خبر نداشت ، اون نمیدونست من داخل فاحشه
. خونه زندگی میکنم
با صدای پدرخواندهام به خودم اومدم
. هی قرمزی ، بیا اینارو جمع کن +:
. سعی کردم نگاهم بهشون نیافته
. سریع لیوان ها رو جمع کردم و به اتاق مادرم رفتم
مادرم به تخت اشاره ای کرد
. برو روی تخت دراز بکش ! زود +:
آخ باید بازم دستمالی میشدم

1399/07/27 18:49