#پارت665
دکترا که رفتن گوشیمو دراوردم ساعت 9 شب بود!
وقتی بهوش اومد دوباره چند ساعتی خواب بود و دستگاهارو ازش جدا کرده
بودن.
از هیجان یادم نبود به خونه زنگ بزنم وخبر بدم!
صدای سرحال سیانا پیچید تو گوشی که از تن صداش معلوم بود داره راه میره
+جانم داداشم چیزی الزم داری عزیزم؟؟؟؟
هیجانمو کنترل کردم ولی اینقدر حالم خوب بود کلمه پیدا نمیکردم بگم بهش و
مقدمه چینی کنم یهوگفتم:
بیدارشد سیانا.اقلیما بیدار شد.
سکوت کرد و صدای شکستن چیزی پیچید توگوشی و سیانا بریده بریده گفت:
و...وا...واقعا؟
ش..شوخی...ک...که نمیکنی؟
نیشم باز شد وگفتم:
نه بخدا.
بهوش اومده فداش بشم.
فقط سیانا نمیدونه من اینجام شماام نیاید تا خودم بگم
سیانا بعد کلی نق و نوق قبول کرد و گوشیو قطع کردم.
1399/07/27 14:20