راحت باشه..
– من امشب اینجا نیستم..می خوام شیش دونگ حواستون بهش باشه..
— اطاعت میشه قربان.. حواسمون بهش هست..
پوزخند زدم و نگاهی سرسری بهش انداختم..کاملا مشخص بود که چطور انجام وظیفه می کنه..
همراه با هیکلی درشت و چهارشانه , صورتی نسبتا خشن داشت و با اطمینان می تونم بگم اکثر ِ زیردستان من تو کارشون خشن و جدی بودند..
منم همین و می خواستم و اگه کسی جز این بود جایی تو گروهه من نداشت..
*******************
« دلارام »
خدایا 2 روزه که اینجا اسیرم..دارم دیوونه میشم , د ِ اخه باید چکار کنممممم؟!..
روی تخت چمباتمه زده بودم..زانوهام رو بغل گرفتم و بی حوصله و کسل نگام دور اتاق می چرخید..
کاری که این 2 روز می تونستم انجامش بدم همین بود..
یه کمد لباس که چند دست هم بیشتر توش نبود..یه میز ارایش و یه شونه ی پلاستیکی..یه دستمال روی میز و یه در که سرویس بهداشتی بود , حموم و دستشویی..یه تخته 2 نفره ی معمولی ولی شیک..پرده ها هم یه جورایی فانتزی بودن..ترکیبی از رنگ های سرمه ای و سفید که خب با سرویس ِ این اتاق جور بود..
لباسامم همین یه مانتویی که تنم بود و یه شالی که همینجوری رو موهام انداخته بودم..و شلواری که پام بود..
حاضر نبودم لباسامو عوض کنم..چون می ترسیدم این گوشه کنارا دوربین کار گذاشته باشن..
تو فیلما دیده بودم یکی رو که گروگان می گیرن تو اتاقی که حبس ِ دوربین کار میذارن تا خوب زیر نظر بگیرنش..
بیکار هم ننشسته بودم خوب سوراخ سنبه های اتاق و گشته بودم ولی دوربینی پیدا نکردم..
اما شاید تو حموم بتونم لباس عوض کنم..اره خب اگه رذل باشن بخوان اونجا هم دوربین کار بذارن..خب رذل که هستن ..پـــــوووووووف..
اخه اینا چی از جون من می خوان؟!..منصوری؟!..خب این قضیه به من چه ربطی داره؟!..
خیر سرم پرستار و یه جورایی کلفتشم ..دخترخونده دیگه چه صیغه ایه؟!..اینو دیگه کجای این دل وامونده م بذارم؟!..چه گرفتاری شدم..
حالا اون مرتیکه تو هر محفلی نشست این زِر و زد که منه بیچاره دخترخونده شَم..کدوم سَنَدی اینو نشون میده اخه؟..عجبا..
چونه م و گذاشته بودم رو دستام و داشتم فکر می کردم که..
یه دفعه یاد اون عوضی افتادم..شایان ِ پست فطرت..کسی که همه چیزم و ازم گرفت..خانواده م..خوشبختیم و همه ی هست و نیستم ……..
و ذهنم کشیده شد به گذشته ها..گذشته ای سراسر تلخی..ولی از اول تلخ نبود..نه..
همه چیز خوب بود..همه جای زندگیم بوی خوشبختی می داد..تو گوشه گوشه ی خونه ی پدریم صفا و صمیمیت، بین اعضای خانواده م دیده می شد..
ولی…….
یه خانواده ی 4 نفره..یه خانواده ی خوشبخت و اروم بودیم..
من یه دختر 16 ساله بودم و برادرم نیما که 24 سالش بود..
پدرم شغلش ازاد بود
1398/04/31 10:44